خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

سخت میگذرد. حالی که الان دارم شبیه به ابتدای فیلم the revenant است.

در یک جنگل بی سر و ته رها شده ام. همراهانم قصد داشتند مرا زنده به گور کنند. آنقدر خاک روی زخم هایم را گرفته که جرئت ندارم به آنها دست بزنم. هم باید درد جراحاتم را تحمل کنم، هم ترس از مردن را

 آب رودخانه تا مچ پایم را گرفته است. مه غلیظی بر محیط سیطره دارد به طوری که جلوی پایم را هم نمیتوانم ببینم. با طمانینه خاصی قدم بر میدارم و جلو میروم. لوله اسلحه ام را به چپ و راست میچرخانم مبادا که دشمن مرا غافلگیر کند. ترس همه وجودم را فرا گرفته. دیگر نمیتوانم جلوتر بروم. هیچ چیز پیدا نیست. اما نمیتوانم در این جنگل بی رحم توقف کنم. هر آن ممکن است از میان درختان سر به فلک کشیده تیری رها شود و ... . حتی اگر از چنگ گلوله ها بگریزم، حیوانات وحشی در آن سوی جنگل من را میخورند.

نم نم باران روی لباسم میبارد و احتمالا تا چند دقیقه دیگر باران های رگباری شروع میشود. بعد از آن هم برف و کولاک هم جا را فرا میگیرد. همینطور که قدم میزنم هم رزم هایم را میبینم که یا به ضرب گلوله از پای درآمده اند و یا از سرما تلف شده اند. بوی باروت خیس حالم را به هم میزند!

  اینکه میگویم سخت میگذرد منظورم دقیقا همین است. اگر بروم یا مرا میکشند یا میخورند! اگر بمانم یا از گرسنگی میمیرم یا از سرما یخ میزنم!

اگر بروم احتمال اینکه دشمن را شکست بدهم و از چنگال حیوانات وحشی فرار کنم وجود دارد. احتمالش کم است اما وجود دارد. اگر بمانم چه؟

این حرف ها من را آرام نمیکند. حتی امیدوار هم نمیکند. اما دقیقا همان حسی ست که نسبت به اوضاع خودم دارم. سال ها بعد به وبلاگ برمیگردم و میبینم که ترس چطور مرا آزرده است.


در بهترین حالت:

معدل کارشناسیم بالای 17 میشود TA .درس های تخصصی میشوم. مقاله ISI میدهم. تافلم را میگیرم. آزمون GRE را با نمره بالا پشت سر میگذارم. در المپیاد شرکت میکنم و رتبه برتر میشوم. رزومه ام روز به روز درخشان تر میشود. از یک دانشگاه امریکایی پذیرش میگیرم و ارشد را در امریکا آغاز میکنم. فاند دارم و میتوانم روی درس هایم تمرکز داشته باشم. ارشد را که تمام کردم به ایران بر میگردم. سپس برای یک دانشگاه خیلی خوب امریکا اپلای میکنم و دکتری را در امریکا ادامه میدهم. بعد از اتمام دکتری با درجه عالی از دانشگاه فارغ التحصیل میشوم. یک شغل خوب پیدا میکنم و با پول خودم مادرم را دور تا دور زمین میچرخانم تا سختی هایی که در این چند سال تحمل کرده است یادش برود. بعد هم او را پیش خودم می آورم و هر روز به او یک شاخه گل میخک قرمز میدهم.

بلند پروازانه ترین حالت ممکن را در نظر گرفته ام. هیچ کس به "بهترین حالت" امیدوار نیست. اگر اینها را به فرد تحصیل کرده ای بگویم؛ از فرط خنده عربده کشان به بیابان ها می گریزد و جامه ها را میدرد!

اما میخواهم برای تک تکشان وقت بگذارم. دوستان و اطرافیانم همیشه میگویند: کم حرف تو خیلی بلند پرواز هستی و در تمام زمینه ها ادعا میکنی. به نظرم اینها ادعا نیست. اینها را همه میخواهند. هیچکس نیست که از "بهترین حالت" بدش بیاید. اما به دلیل اینکه نمیخواهند توسط دیگران مسخره شوند، انکار میکنند و بر می آشوبند که  ما به همین ایرانش هم راضی هستیم. من اما همه را میخواهم. همه ی همه را. حق ندارم به خاطر تمسخر دیگران یا ترس از شکست آینده ام را نابود کنم. حق ندارم خودم را با منکران پیشرفت همراه کنم. اگر الان تلاش نکنم 10 سال بعد حس سر خوردگی و سرزنش من را میکشد. اگر قرار باشد10 سال بعد از نا امیدی بمیرم بهتر که همین حالا از زحمت زیاد نابود شوم.

پ.ن: المپیاد را به تازگی پیدا کرده ام. البته از نوع دانشجوییش. اگر نتوانم 8 ترمه کارشناسی را به پایان ببرم نمیتوانم در آزمون شرکت کنم. اما اگر بتوانم رتبه زیر15 ارشد را بدست بیاورم به رقابت بر میگردم. کار خیلی سختی ست اما اگر بگیرد مسیر آینده بسیار هموار میشود.

پ.ن: وقتی به دوستم گفتم روی المپیاد سرمایه گذاری کنیم او خندید و گفت: اینقدر مخ تر از من و تو در دانشگاه شریف و تهران هستند که ما بین آنها گم هستیم. بعدا اینقدر پشیمان شدم که چرا با او راجع به این موضوع صحبت کردم! دیگر با کسی صحبت نمیکنم. کم حرف تر از همیشه!

پ.ن: ماه محرم هم از راه رسید. من و خانواده ام همیشه وامدار امام حسین(ع) هستیم، به ویژه من که در کودکی حسین(ع) برایم فرشته نجات شده است. ان شاء الله امام حسین دست همه ما را میگیرد.

پ.ن: وبلاگ یک خانم دوره دکتری را میخواندم که به چیزهای جالبی برخورد کردم. این را بگویم که ایشان علاقه مند بوده است که در خارج از کشور ادامه تحصیل بدهد اما بنا به دلایلی نتوانسته و دکتری را هم در ایران ادامه داده است. جالب نوشته بودند: «اگر آقایی با همسر زندگیش قبل از تحصیلات تکمیلی آشنا بشود، بعد از اینکه آقا اپلای کرد و بار و بندیل را جمع کرد خانم هم همراه او برود و با کمک همسرش آنجا درسش را شروع کند. یا اینکه آقا بعد از اینکه درسش تمام شد به ایران برگشته و پس از ازدواج به خارج از کشور مهاجرت کند. در این صورت خانم هم میتواند تحصیلات تکمیلی را در دانشگاه مورد نظرش شروع کند.» در نوع خودش حرف های جالبی بود.

آهنگ One Man's Dream از جناب یانی هم آهنگ آرامش بخشی است.

[Yanni]

♪♪♫♫♪♪♪

♪♫♪♪

 

  • کم حرف آقا

دیروز خواهرم را تا محل دانشگاهش همراهی کردم. وسایلش زیاد بودند و تنها نمیتوانست آن ها را ببرد. دیشب هم یکی از فامیل هایمان به خانه ما آمد و با هم گپ زدیم. انتخاب واحد هم به play off رفتم. ففل هم دارد کارها را دنبال میکند. اوضاع کلی هم اصلا خوب نیست.

تمام روز جمعه را در راه بودیم تا به محل تحصیل خواهرم برسیم. من اولین بار بود که این مسیر را میرفتم و برایم جالب بود که چند شهر جدید را ببینم. جاده ها هم شلوغ بود. عده ای به مسافرت میرفتند، عده ای از مسافرت بر میگشتند و عده ای هم معلوم بود که دارند وسایل فرزندشان را به دانشگاه میبرند.

در راه تقریبا همه چیز عادی بود و حتی پلیس راه هم ما را نگه نداشت. اما درون شهر حالم بدجور گرفته شد.

1- آنقدر مانع و سرعت گیر در این شهر بود که آدم پارکینسون میگرفت. افتضاح بود. هر 50 متر یک مانع بسیار بزرگ ساخته بودند. گاهی هم با نمکی شان گل کرده بود و دو مانع پشت سر هم زده بودند.جلوبندی ماشین کلا پایین می آید. ترمز کامل ساییده میشود. فنر ها تا مرز شکستن پیش میروند. اینها فقط جزیی از استهلاک خودرو های مردم بیچاره است. در واقع مردم بهای بی فکری مسئول را میپردازند نه استهلاک!

به فرض که اینها را نادیده بگیریم؛ تاثیری که این مانع ها روی ذهن سرنشینان میگذارد هرگز قابل اغماض نیست. ایجاد یک عصبانیت برای راننده کار خوبی است؟ این رنجش کجا تخلیه میشود؟ یک راننده تاکسی را در نظر بگیرید. شب که به خانه می آید چگونه است؟ بسیار عصبانی و این عصبانیت سر کسی جز خانواده خالی نمیشود.

اشتباه نیست اگر به این کار بگوییم: زندانی کردن افراد بین موانع!

2- من نمیدانم چه صیغه ایست که حتی در جاده بیرون شهر هم شمشاد میکارند و آب نبودی را ول میکنند پای آن. بعد هم میگویند آب نیست! تمام شد!

دیشب همان فامیلمان که گفتم قرار است در اپلای باهم همراه شویم، به خانه ما آمد.

معرفی میکنم: این شما و این"کُپُلی". کمی با کپل صحبت کردم اما بحث ها به حاشیه کشیده میشد. قرار بود به کپل یک کتاب بدهم که دیشب فرصت شد کتاب را به او قرض دادم. کپل هم بین حرف هایش چند باری گفت: باید رفت! من هم سری تکان میدادم. خانواده اما خیلی علاقه نداشتند به حرف های ما گوش بدهند. فقط من با توجه به چیزهایی که خوانده بودم اطلاعاتی راجع به سربازی به کپل دادم و به او گفتم که تکلیفش را معلوم کند. یک نفر که قصد پیچاندن سربازی را داشته هم معرفی کردم و گفتم: الان سرباز است در حالی که چندسال از عمرش برباد فنا رفته است.

کتابی که به کپل قرض دادم کتاب " ای کاش وقتی 20ساله بودم میدانستم" بود. این کتاب نوشته دکتر Tina seelig است. وی اکنون استاد دانشگاه Stanford میباشد.

برای ترم پاییز هم 15 واحد بیشتر گیرم نیامد. میخواستم 3 واحد دیگر بگیرم که سیستم error میداد. چون پیشنیاز درس را پاس نکرده ام نمیتوانم آن درس را بگیرم. اما بنا به شرایطی که دارم، امیدوارم مدیر گروه درس را به من بدهد. با احتمال خوبی میتوانم بگویم این ترم 18 واحدی هستم.

ففل هم با من در ارتباط است و کار ها دارد خوب پیش میرود. ایده ها هر روز دارند بیشتر رشد میکنند و ما همه را جمع میکنیم. امیدوارم سرعت مان بالا رود.

امشب هم با یکی از دوستان در محل برگزاری اجلاس سران کشورهای جنبش عدم تعهد(منظور همان پارک است!!) دیدار خواهم داشت :) . نمیتوانم به این دوستم نه بگویم چون شرایطش با بقیه فرق دارد. راستی این دوستم همان است که گفتم قرار است در نظام استخدام شود. چند روز پیش بدون کمک گرفتن از کسی و با تکیه بر توانایی های خودش توانست تا چند قدمی استخدام  پیش برود. فکر کنم فقط تحقیقات مانده است.


آهنگ a sky full of stars از coldplay هم جدیدالدانلود است

[Coldplay]

'Cause you're a sky, 'cause you're a sky full of stars
I'm gonna give you my heart
'Cause you're a sky, 'cause you're a sky full of stars
'Cause you light up the path
I don't care, go on and tear me apart
I don't care if you do,
'Cause in a sky, 'cause in a sky full of stars
I think I saw you

  • کم حرف آقا

این چند روز خانواده کلی ما را مورد لطف قرار دادند و از صبح تا شب از ما کار کشیدند :( این شد که باز هم عقب افتادم. دیشب هم ففل روح من را شاد کرد! راجع به انتخاب واحد هم با دوستان صحبت کردم.

نمیدانم چرا هر چی به خانواده میگویم من کار دارم، درس دارم، بدبختی دارم ول کن من نیستند. یعنی هر 10 دقیقه برایم یک کاری پیدا میکنند. اینجوری بخواهم پیش بروم اوضاع خیلی بد میشود. امیدوارم خانواده من را درک کنند. هر کسی که من را در حال درس خواندن میبیند تا فی المشددون من را نا امید میکند. مگر دوران کنکور است که از خانه بیرون نمی آیی؟ مگر مهندسی ها هم درس میخوانند؟ مهندسی مانند پزشکی نیست که آزمون جامع بگیرند، چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ کلا تو خیلی روی اعصابی!! پدر ما را در آورده اند. یعنی اگر من یکی از رشته های علوم پایه بودم اطرافیانم تیر بارانم میکردند!!

 من هر مشکلی را که حل کنم از پس این یکی بر نمی آیم. کم کم دارد اشکم در می آید. عقب افتادگی های زبانم را چطور جبران کنم؟ ای خدا ای خدا چرا هیچ کس مرا درک نمیکند؟ مگر من چند سال عمر میکنم که اینقدرش را بخواهم با بنده های تو کلنجار بروم؟ مگر من چند بار بیست ساله هستم؟

دیشب ففلی در تلگرام به من یک خبر خوب داد! همان طور که قبلا گفته بودم احتمال همکاری با ففل وجود دارد، دیشب یک ایده به پیشنهاد او انتخاب شد و یواش یواش میخواهیم کار را شروع کنیم. ایده کامل متعلق به دوستم است و من هیچ کاره هستم. اما ففل چون صداقت من در کار را مشاهده کرد، من را هم در جریان قرار داد و پیشنهاد کرد که باهم کار را شروع کنیم. من هم چون دیدم ایده اش خیلی کار جالبی است همان موقع ok را دادم.

ففل از اینکه با او همراه شدم خوشحال شده و انرژی سراسر وجودش را فراگرفته است. او سراغ کدنویسی رفته است و من بقیه مسائل را دنبال میکنم. در واقع هر کدام به چیزی که علاقه داریم میپردازیم.

[نمیتوانم عکس آپلود کنم... به نظرم باید به بیان پول بپردازم ... کسی هست من را راهنمایی کند؟ ]

یکی دیگر از دوستانم را هم به شما معرفی میکنم: این شما و این "پِپِلی".

من و پپل از همان روز های اول دانشگاه با هم آشنا شدیم، و خیلی به هم وابسته ایم. یک اخلاق خیلی جالبی که پپل دارد این است که فوق العاده پیگیر است. آمار همه چیز را در می آورد. یکبار از پلاک ماشین استادمان هم عکس گرفت!! آدرس خانه استاد را هم پیدا کرده است!! و اینگونه است که همیشه موجبات خنده و شادی ما را فراهم میکند.

دیشب با پپل راجع به انتخاب واحد صحبت کردیم. به پپل گفتم که کلاس هایی که بلافاصله بعد ناهار برگزار میشوند را انتخاب نکند حتی اگر به ضررش شود. من تجربه شرکت در اینگونه کلاس ها را داشته ام و نیک میدانم که آدم آسفالت میشود تا کلاس به پایان برسد. اما او گوش نکرد و گفت: من مرد روز های سخت هستم. امیدوارم که همینطور باشد. برنامه اش را برایم فرستاد و گفت: نظرت چیست؟ من هم چند نکته که اصلا به آن توجه نکرده بود را به او یادآوری کردم.

بعد از آن پپل دیگر آنلاین نشد. به نظرم فهمید که باید دوباره انتخاب کند.

غیر از پپل با دوستان دیگرم هم صحبت کردم. تقریبا همه بر سوال " کدام استاد نمره میدهد؟ " تاکید موکد داشتند. نمره تنها ملاک انتخاب استاد در دانشگاه است. همه دنبال نمره هستند.خدا میداند من یکی را با winchester تهدید کنند حاضر نیستم با استاد نمره بده درس بگیرم. یکبار این کار را کردم و هنوز که هنوز است دارم بدبختی میکشم.

یک آهنگ از زین دانلود کردم به نام  Dusk Till Dawn انصافا خارجی ها هم خوب میخوانند! از صدایش خوشم آمد. راستی یک چیزی راجع به همین آقای Zayn بگویم:

قبل از اینکه این وبلاگ را بسازم، یک ویدیو موزیک از آقایی به نام Maher Zain را از آپارات دانلود کردم. فکر کنم یک خواننده لبنانی باشد که انگلیسی هم میخواند. خلاصه بعد چند وقت فیلمان هوس هندوستان کرد و خواستیم چند آهنگ از زین دانلود کنیم! که اشتباهی رفتیم سراغ آن یکی زین!!

بعد که دیدم آقای زین با یک خانم امریکایی هم آهنگ خوانده دوزاریم افتاد که این وسط یک چیزی سر جایش نیست!! خلاصه اسمش را جستجو کردم و دیدم که:

آن یکی زین است اندر امریکا/ آن یکی زین است اندر لبنان

و اینگونه شد که همان اندک حوصله ای هم که داشتیم سر همین گلابی بازی ها از دست رفت. چند وقت پیش که نظر مرجعم را درباره گوش دادن به موسیقی زن میخواندم تصمیم گرفتم که آهنگ آقا گوش بدهم. آقای سیستانی تبصره هایی در نظر گرفته بودند ولی من متوجه نشدم که قضیه چیست. خواننده هایی مانند Zayn، Coldplay، Blackfield و ... را ول کنیم کجا برویم؟ همین ها خیلی هم خوبند.

پ.ن: یعنی هنوز این نوشته را تمام نکردم که مادرم برایم کار جور میکند. ای خدااا به دادم برس.


[zayn]

Not tryna be indie
Not tryna be cool
Just tryna be in this
Tell me, are you too
Can you feel where the wind is
Can you feel it through
All of the windows
Inside this room





  • کم حرف آقا

یک بحثی که خیلی وقت است میخواهم راجع به آن بنویسم بحث" خودسازی تا کی؟ " است. به نظرم این مقوله مهم ترین داشته هر فرد در زندگی اش میباشد. اگر بخواهیم معنی این عبارت را شرح و بسط بدهیم، ماه ها و شاید سال ها طول بکشد. اما من همان بخشش که مربوط به زندگی خودم هست را مینویسم.

آورده اند که: فرد دانایی میگوید اگر به من 6 ساعت وقت بدهید که یک درخت تنومند را قطع کنم، 4 ساعت تبرم را تیز میکنم و 2 ساعت به قطع کردن میپردازم.

و هم چنین شنیده ایم که: باید برنامه ریزی کنیم و سریع وارد عمل شویم.

کدام درست است؟

من خیلی فکر کردم و نتیجه گرفتم که هر دو جمله درست است. اما از آنجایی که شخصیت ما خیلی میتواند روی تصمیمات ما تاثیر بگذارد، باید بنا به تجربه های قبلیمان یک کدام را اصل قرار دهیم. بعضی ها سریع تصمیم شان را نهایی میکنند و وارد عمل میشوند. برخی دیگر نمیتوانند سریع تصمیم گیری کنند اما وقتی همه چیز را بررسی کردند با قدرت وارد عمل میشوند. با چیزهایی که من میبینم نمیتوان گفت کدام بر دیگری برتری دارد. افرادی که از ابتدا و سریع رشد میکنند جزو دسته اول اند و کسانی که به یکباره متحول میشوند در دسته دوم جای دارند. من جزو دسته دوم هستم. خودسازی من بیش از 5 ماه طول کشید! این چند ماه را خرج کردم تا دیگر اشتباهات گذشته ام را تکرار نکنم. چند ماه برای همیشه! یکبار در زندگی و برای آخرین بار!

باید خودم را قانع میکردم که خنگ نیستم، فقدان انرژی ندارم، تفکر باطل ندارم و ... . اینها مهم ترین دستاورد هایم در این چند ماه بوده است. حالا با خیال راحت میتوانم به آینده ام فکر کنم.

یک مثال هم بزنم: فردی را میشناسم که با شرایط طاقت فرسای زندگیش در کنکور کارشناسی رتبه تک رقمی آورد، به بهترین دانشگاه ایران رفت و با شرایط عالی فارغ التحصیل شد. نمیدانم به سراغ تحصیلات تکمیلی رفت یا نه، اما الان مشغول به کار است. کاری که بیش از 4 میلیون در ماه در آمد ندارد!!! او خیلی تلاش کرد و حقیقتا یک نابغه بود اما هرگز نتوانست خودش را بسازد. شاید اگر چند ماه ... .


به نظر من شخصیت فردی پیش نیاز بسیار مهمی در موفقیت در یک کار است. وقتی که کاری را می خواهم شروع کنم که به نظر مشکل است، حدود 60% انرژی و زمانم را صرف پرورش قسمتی از شخصیت خود می کنم که من را به هدفم برساند و 40% بقیه را صرف کسب دانش یا تجربه لازم برای رسیدن به هدف می کنم. بعبارت دیگر بیش از آنچه که صرف خواندن مطالب درسی می کنم، وقت و انرژیم را به خواندن کتابهایی برای رشد شخصیتی خود اختصاص می دهم یا سعی می کنم تغییرات مناسبی در رفتار خود ایجاد کنم که مرا در رسیدن به هدفم کمک کند. یکی از نکات ظریف این است که باید مراحل متعددی - از گذراندن امتحانات متعدد گرفته، تا مکاتبه با دانشگاه برای گرفتن پذیرش و تقاضا برای کسب ویزا - در یک فرایند طولانی مدت طی شوند تا یک دانشجوی ایرانی بتواند عملاً در یکی از دانشگاههای آمریکا تحصیل خود را آغاز کند. این مراحل خود بخود باعث گل چین شدن کسانی می شود که شخصیت شان می تواند در شرایط اینجا بقا یابد. برای همین فاکتورهای شخصیتی و مدیریتی بسیار مهم هستند. همین فاکتور شخصیتی ست که باعث تحمل یا مدیریت شرایط نه چندان آسان در کشوری می شود که از بسیاری لحاظ با سرزمین مادری تفاوت دارد. خوشبختانه کسب اینگونه قابلیت ها با مطالعه، تمرین و خودباوری ممکن است. چیزی که من همیشه با آن مقابله کرده ام گوش دادن به حرف کسانی ست که هیچ گونه پایه و منطقی برای حرفهای خودشان ندارند. یادم می آید که وقتی که برای آمدن به آمریکا سرمایه گذاری زمانی و مالی می کردم، خیلی ها با توجه به شرایط آن موقع به من می گفتند که این کار بیهوده است و به نتیجه نخواهم رسید. اما چیزی که همیشه به آن فکر می کردم این بود که اگر کسانی توانستند بروند، پس این احتمال برای من هم وجود دارد. با این حال امکان به نتیجه نرسیدن تلاش ها هم وجود دارد. خلاصه این که این یک تصمیم شخصی ست که کسی بخواهد از وقت، انرژی و پول خود مایه ای بگذارد یا نه! میزان ریسک پذیری، خودانگیزگی، اعتماد به نفس، هدفمند بودن، مدیریت فکر و احساس، مدیریت زمان، مدیریت ارتباط، مهارتهای مطالعه و یادگیری و دیگر فاکتورها اثر مهمی خواهند گذاشت. حتی اگر فکر می کنید که به یک مشاور تحصیلی یا روانی احتیاج دارید، حتماً برای آن سرمایه گذاری کنید چون کسی که بیشتر از همه ارزش سرمایه گذاری دارد خودتان هستید.

[در امریکا]


آهنگ چرا رفتی همایون شجریان هم بسیار آرامش بخش است

[Homayoun]

چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود

  • کم حرف آقا

پشت صحنه اتفاقات این چند روز خیلی جالب بود.

من آنقدر به اپلای و ادامه تحصیل و برق و ... فکر میکنم که حتی شب ها هم خواب همین ها را میبینم. بگذارید برایتان تعریف کنم تا شما هم بخندید.

دوشب پیش شام یکم زیاده روی کردم و وسط مطالعه ریاضی هم مدام به آینده فکر میکردم. خسته شدم و یک لحظه روی کتاب خوابم برد. در همان چند دقیقه ای که خواب بودم یک خواب عجیب دیدم.

خواب دیدم که: من در سلف دانشگاه بودم. مادربزرگم هم آنجا بود و داشت ناهارش را میخورد(مادر بزرگم بالای 90 سال سن دارد!) ناهار هم عدس پلو بود. وقتی غذایم را گرفتم، رفتم تا پیش مادربزرگم بنشینم. دیدم مادر بزرگم خیلی عصبانی دارد سر همه داد میزند که چرا غذا سرد است؟ چرا برنج مارک محسن نیست؟ چرا ... .

خلاصه من رفتم پیشش و سلام کردم. او هم بدون اینکه جواب من را بدهد گفت: معلوم است کدام گوری هستی؟!! من هم دهانم از تعجب وا مانده بود !! خلاصه در همان حالت عرفانی گفتم: رفته بودم دانشکده تا از استادم Recommendation بگیرم (ببینید من چقدر در فضا بودم!) در این لحظه بود که مادربزرگم عصبانی شد و مانند Angry birds فریاد کشید و گفت : غلط کردی! ریکامندیشن میخواهی هاااان؟ من هم گفتم: بله!

آقا سینی سلف را بلند کرد و بر فرق سر مبارک من کوبید! بعد هم سینی را پرت کرد و گفت: این هم ریکام!

دیروز خواستم نماز عصر بخوانم که یک لحظه اشتباه کردم. در نیت گفتم: چهار رکعت نماز ارشد (!!!) میخوانم قربه الی الله و شروع کردم. وسط سوره حمد یادم آمد نماز ارشد دیگر چیست! من کیم! اینجا کجاست! اینقدر خنده ام گرفت که نتوانستم خودم را نگه دارم و سرجایم نشستم! لپ های خودم را کشیدم و چند ضربه به صورتم زدم تا سرحال بیایم.


  • کم حرف آقا

عرض کنم که این چند روز حسابی راجع به اپلای و انتخاب گرایشم فکر کردم.

بحث اپلای را به جاهای خوبی رساندم و اطلاعات زیادی بدست آوردم. این مطالب را بیشتر از سایت Apply abroad و Msinus جمع کردم. خوشبختانه تا الان اوضاع خوب است و من به آینده خوشبین شده ام :) بعدا مطالبی را که جمع کرده ام به صورت پست هایی جداگانه قرار میدهم تا بقیه مجبور نباشند همه ی سایت ها را بگردند. اما از حق نگذریم کار بسیار سختی در پیش دارم. این را با خواندن تجربه دیگران خوب حس کردم.

TOEFL بالای 100، GRE (V & Q) بالای 150، GRE(AW) بالای 3.5 در کنار یک GPA بالای 17 و کار پژوهشی خوب! بدست آوردن تک تک اینها کار ساده ایست، اما داشتن همه اینها در کنار هم کار هر کسی نیست. به هر حال راهیست که باید رفت.

در همین فکر ها بودم که یاد یک چیزی افتادم. در دوران دبیرستان به طور اتفاقی به یک ارتباط جالب بین هندسه، ریاضی و برق پی بردم! وقتی یادم آمد خیلی خوشحال شدم :) باید دنبال کار را بگیرم و ببینم ارزش تحقیق دارد یا نه.

بحث انتخاب گرایش را تا فیها خالدون دنبال کردم! همان نتایج قبلی دوباره تکرار شد. قدرت یا مخابرات. گفتم بهتر است یک استخاره بگیرم و تکلیفم را روشن کنم. در اینگونه موارد من از پدرم میخواهم که به مسجد محلمان برود و با قرآنی که آنجاست استخاره کند. دو شب بود که میخواستم به پدرم بگویم اما هر بار یک مشکلی پیش آمد. اما امشب به پدرم گفتم که برای مهندسی مخابرات استخاره کند. او هم موافق بود.

وقتی که از مسجد آمد به او گفتم نتیجه چه شد. گفت: قدرت و مخابرات خوب آمد اما الکترونیک بد !! گفتم: پدر جان من گفتم فقط برای مخابرات استخاره کن. گفت: خوب است دیگر یکی از همین دو تا را انتخاب کن.

این میان چند چیز قابل توجه بود:

- پدر بیچاره ام نمیدانست برق گرایشی بنام کنترل هم دارد :) فقط همان سه تا را می شناخت.

- نتیجه استخاره مثل همیشه بر وفق مراد بود و باز هم من شرمنده پروردگار شدم.

- بعد شام پدرم کمی فکر کرد و گفت: برو مخابرات !! خواهرم هم گفت: کم حرف به خودت بیا، مخابرات خیلی با کلاسه، همین را انتخاب کن !!

راجع به استخاره هم من یک توضیحی بدهم شاید به درد خیلی ها بخورد:

من به استخاره اعتقاد دارم اما نه هر نوع استخاره ای. استخاره با قرآن در مسجد را خیلی قبول دارم، به ویژه اگر توسط یک فرد پاک و درستکار انجام شود. استخاره سایت آوینی را هم قبول دارم و برای کار های کوچک از آن کمک میگیرم. این وسط شرایط استخاره هم خیلی مهم است. من همه شرایط را نمیدانم اما مهم ترین هایش عبارتست از:

- در موارد خیلی ریز استخاره معنی ندارد. فقط زمانی سراغ آن میرویم که واقعا بین یک دو راهی گیر افتاده ایم.

- باید قبل از استخاره تمام جوانب را در نظر بگیریم و کامل تحقیق کنیم تا بعدا پشیمان نشویم.

- از خداوند بخواهیم که ما را ببخشد.

- استخاره را از ته قلب قبول داشته باشیم و نتیجه هر چه که آمد بگوییم چشم!

من اینگونه عمل میکنم و همیشه از نتایج راضی بوده ام. 

آهنگ سادس از امیرعباس گلاب را دوست میدارم

[Golab]

سادس
عشق یه اتفاق افتادس
که دلم کم بابتش نشکست
اما پیش اون بی ارادس ، سادس
دیدمت ای وای عقل از سرم افتاد
تب تند نفسات آخر شکستم داد
بودنم انگار رفتنو یادت داد
میری ام برو عزیزم هرچی بادا باد

  • کم حرف آقا


امروز کله صبح آنلاین شدم تا ببینم نمره امتحانی که دادم آمده است یا نه. استاد نمره ها را زده بود. بین خودمان بماند من 17.25 شده ام :) خدا را شکر نمره بدی نیست، اما باید بیشتر تلاش کنم. فکر کنم معدلم نیم نمره ای زیاد شد. اما چیزی که با دیدنش تعجب کردم میانگین کلاس بود. جناب 9 میانگین بودند! یک نفر هم 0 شده بود!

بعد دیدم که مسئول آموزش لیست درس هایی که قرار است در ترم پاییز ارائه شوند را نوشته است. البته کامل نیست. فکر کنم فردا پس فردا تکمیل میشود. چون من از هم ورودی های خودمان عقب افتاده ام (در واقع در ترم های OFF هستم)، اساتید کمی جابجا میشوند. مثلا استادی که ترم قبل الکترونیک داشته این ترم دیگر ارائه نمیدهد. خب بهتر!! والا به خدا حالا هی سر کلاس پالس منفی بین دانشجو ها پخش میکنند. مدام میگویند: بچه های ترم قبل بهتر بودند، شما خیلی خنگ تشریف دارید، شما افتاده اید و ... .

یاد  TA یکی از درس هایمان افتادم.

بعد کلاس به او گفتم: شما از ما میخواهید که 80 تمرین سخت را طی یک هفته حل کنیم و به شما تحویل بدهیم. میدانید که نمیشود. میدانید که ما از روی حل المسائل کپی میکنیم و خوب آگاهید که ما با این روش چیزی یاد نمیگیریم. پس چرا این کار را میکنید؟

گفت: همینه که هست. من نمیتوانم کاری بکنم.

گفتم: ما برای یاد گرفتن آمده ایم دانشگاه نه برای کپی کردن. روشتان را عوض کنید.

گفت: حرف هایت شعار نیست؟ اینها در داستان هاست. فعلا درست را پاس کن.

چرا این جواب را داد؟ چون من یکبار این درس را افتاده بودم ؟ چون میخواستم یک مشکل را حل کنم؟؟

بعدا پیش خودم گفتم: تفکر ارشد های ما را نگاه کن! به طرف میگویم: مشکل را حل کنیم، میگوید: شعار نده! خیانت بسیار بزرگی به جامعه بشریت است اگر این گونه افراد بخواهند هیئت علمی دانشگاه بشوند. بعد آن روز خیلی با خودم کلنجار رفتم :یعنی قرار است من هم مانند او بشوم؟ هرگز! اگر روزی ارشدم را گرفتم و مانند او شدم ، مدرک BSc و MSc را روی هم میگذارم و یکجا آتش میزنم تا همه از شرم خلاص شوند!

تا فردا خودم را جمع و جور میکنم. باید تا ترم 9 را شبیه سازی کنم و ببینم که هر موقع چه کاری باید انجام بدهم. دیگر در سر پایینی دوران کارشناسی افتاده ایم.

 آهنگ دیوونه از فرزاد فرزین را دوست دارم

[Farzad Farzin]

میگی همه چی خوبه برات بی منم خوبه این دل من آشوبه برات دلم آشوبه
طاقت دوریتو ندارم میمیرم که نباشی با تو بیخیال درد و غمو بیخیال همه حواشی
نذار که تو گوشت بگن حستو پای♪ اون نریز اونا همه حسودنو حسودی میکنن یه ریز
هرچی که دور تر بشیم دورتو خالی تر میشه فکر نکنی بدون من آسمون آبی تر میشه
دیوونه چشام داره تو نگات اینو میخونه تو میخوای ازم ببری چون این آسونه
اما بری هرجایی بی من زندونه

  • کم حرف آقا

Thomas Edison invented the microphone, the phonograph, the incandescent light, the storage battery, talking movies, and more than 1000 other things. December 1914 he had worked for 10 years on a storage battery. This had greatly strained his finances. This particular evening spontaneous combustion had broken out in the film room.
Within minutes all the packing compounds, celluloid for records and film, and other flammable goods were in flames. Fire companies from eight surrounding towns arrived, but the heat was so intense and the water pressure so low that the attempt to douse the flames was futile. Everything was destroyed. Edison was 67.
With all his assets going up in a whoosh (although the damage exceeded two million dollars, the buildings were only insured for $238,000 because they were made of concrete and thought to be fireproof), would his spirit be broken?
The inventor's 24-year old son, Charles, searched frantically for his father. He finally found him, calmly watching the fire, his face glowing in the reflection, his white hair blowing in the wind. "My heart ached for him," said Charles. "He was 67--no longer a young man--and everything was going up in flames.
When he saw me, he shouted, 'Charles, where's your mother?' When I told him I didn't know, he said, 'Find her. Bring her here. She will never see anything like this as long as she lives.'" The next morning, Edison looked at the ruins and said, "There is great value in disaster. All our mistakes are burned up. Thank God we can start anew." Three weeks after the fire, Edison managed to deliver the first phonograph.

[Swindoll, Hand Me Another Brick, Thomas Nelson, 1978, pp. 82-3, and 

Bits & Pieces, November, 1989, p. 12]




پ.ن: این داستان به فارسی هم ترجمه شده، اما منبع موثقی برایش ذکر نشده است. گفتم بهتر است به زبان اصلی کپی کنم. هیچ چیز بهتر از خواندن تجربه دیگران به من انرژی نمیدهد. روزی بوده است که من با انرژی همین داستان ها 16 ساعت مطالعه کرده ام! شما هم این انرژی ها را میبینید؟!

آهنگی از پازل به نام به سرم زده هم خوب ما را درگیر خودش کرده


[puzzle]

منم اونکه یه تنه سر تو با همه در افتاد منم اونکه یه شب حالا دیگه میبریش از یاد
منم اون که تو دلش عاشقی قدغنه اونی که رفتو رفت دلتو پس داد

منم اونکه میتونه دیگه نخواد تو رو از فردا منم اون دیوونه ای که یسره با هزار سودا
آره لاف زدی فقط دیگه حرفشو نزن نبودی اصلا ماله این حرفا

به سرم زده بکنم از تو بزنم زیر هر چی که هستو نمیخوام
جلو راه تو سد شم بیخیال بذار آدم بد شم
منم مثله تو سرد و مریضم بردار عکساتو از رویه میزم تو گوش ام نگو عزیزم

  • کم حرف آقا

این چند روز نتوانستم عملکرد خوبی داشته باشم. کلا عقب افتادم :( همه ما شهریور که میرسد خواه ناخواه در تلاطم می افتیم. به پایان تابستان نزدیک میشویم و طبیعی است که حتی مورچه ها هم سه شیفت کار میکنند! باز هم باید تلاش کنم.

دیشب با دوستم صحبت کردم. او میخواهد در نظام استخدام شود. تا دیروز دو بار در تست ورزش شرکت کرده که هر دو بار رد شده است. بیچاره دیگر نمیتوانست حرف بزند. میگفت: وقتی رفته بودم برای تست ورزش، عده ای بودند که بدون انجام حتی یک حرکت قبول میشدند. در واقع آنها از قبل هم قبول شده بودند! دوستم خیلی غصه میخورد. اینکه عده ای قد کوتاه و نحیف را قبول کرده بودند اما او را نه، بیشتر آزارش میداد.متاسفانه پارتی بازی در این گونه استخدامی ها بیداد میکند.

حالا او یکبار دیگر فرصت دارد تا در نظام استخدام شود. امیدوارم کارش درست شود. دیشب هم به او گفتم که دعا کند خدا برایش یک کار خوب جور کند. نمیدانم به حرفم گوش میکند یا نه. من همیشه از این حرفهایی که میزنم نتیجه گرفته ام.

مثلا من یکبار دعا کردم که خداوند غذای حرام قسمت من نکند. خب از آن روز تا به حال از مهمانی ها، نذری ها و دعوت های زیادی جا مانده ام که اولش به مذاقم خوش نیامده اما بعدا حکمتش را فهمیده ام. فکرش را بکنید:  الان چند سال است که من به نذری یک بنده خدا نمیرسم! حتی یکبار سر سفره هم نشستم اما نشد!!

یا مثلا من قبل از شروع سال تحصیلی دعا میکنم که خداوند برایم هم اتاقی های خوب بفرستد. تا به حال هم از هم اتاقی هایم راضی بوده ام.

این را گفتم یاد یک خاطره افتادم. بگذارید برایتان تعریف کنم:

من ترم 2 بودم. اردیبهشت ماه بود. هرچه زود تر باید هم اتاقی های سال بعدمان را انتخاب میکردیم. به همه دوستانم گفتم که من اتاق ندارم و دنبال اتاق جدید هستم. یک گروه از بچه های خیلی درس خوان تشکیل شده بود. من از قبل یکیشان را میشناختم. یک شب که داشتم میرفتم سالن مطالعه اتفاقی او را دیدم. کلی تحویلش گرفتم و گفتم من میخواهم با شما هم اتاقی شوم. او هم خودش را گرفت و گفت: کی گفته ما درسخوانیم؟!!!!! ما با بقیه فرق داریم و ... . خلاصه کلی خودش را گرفت. یکی دیگر از هم اتاقی هایش هم آمد و مدام میگفت: ول کن، دیر شد، باید برویم درس بخوانیم، وقتمان گرفته شد و ... . بعد هم رفتند. من خیلی ناراحت شدم. خودش را X بگیریم دوستش را Y.

باز هم به همه کسانی که میشناختم خبر دادم که من بی اتاق هستم تا بلکه فرجی شود. یکی از دوستانم گفت: برو پیش فلان اتاق و بگو من را فلانی فرستاده است، آنها بچه های خوبی هستند. من هم رفتم. بچه های خوبی بودند. از همه آنها باز یکی شان را بیشتر نمیشناختم. رفتم پیش او و گفتم که من حاضرم با شما هم اتاقی شوم. اما همان اول معلوم بود نمیخواستند من را قبول کنند. اما مدتی من را گرداندند. کار درستی نبود. بعدا یکبار در اتوبوس که بودیم همان پسر پیش من نشست و گفت: نمیتوانیم تو را قبول کنیم. او را بگیریم Z ،پس اتاقشان میشود اتاق Z.

روز های آخر بود. چند بار تا پای امضاء قرارداد (!!!!) پیش میرفتیم اما یکهو همه چیز به هم گره میخورد. خلاصه دیگر واقعا بریده بودم.  در سلف تنها ناهارم را خوردم و ظرفم را تحویل دادم. داشتم بیرون می آمدم که یکی از دوستانم صدایم زد و گفت: اتاق پیدا کردی؟ گفتم نه! گفت بهتر بیا پیش خودمان!!! باورم نمیشد!! خدا یکبار دیگر دستم را گرفته بود. اتاق خیلی خوبی بود. بچه های درجه یکی بودند.

خلاصه من هم اتاق دار شدم.

اما بعد چه اتفاقی برای آن سه نفر که من را رد کردند افتاد؟

هر سه نفرشان(X,Y,Z) به یک دانشگاه دیگر منتقل شدند. یک ترم آنجا بودند. بعد یک ترم برگشتند.

X: دیگر اتاق نداشت. هیچکس قبولش نمیکرد. حتی گروه درسخوان ها هم راهش نداده بودند. هیچکس با او صحبت نمیکرد. آرزویش این بود که از آوارگی در بیاید.

Y: بعضی از درس هایش را افتاده بود. برنامه اش به هم ریخته بود. همان گروه بچه های درسخوان حالشان از او به هم میخورد. بارها میدیدم که دوستانش او را مسخره میکردند و فحشش میدادند. اتاق هم که نداشت. و با فلاکت سر میکرد.

Z: او هم دیگر اتاق نداشت. بچه های اتاقشان یک نفر جدید آورده بودند و میخواستند او را برای همیشه نگه دارند. با قیافه اش التماس میکرد که به اتاقش بازگردد. اما ... .

و اما:

من به یک اتاق خوب رفتم. از کار خدا اتاق روبرویی ما همان اتاق Z اینا شده بود!!!!! ما و اتاق روبرویی بسیار با هم match شده بودیم. وقتی آنها میدیدند که من با اتاق روبرویی مثل برادر شده ام، ناراحت میشدند.خیلی از شب ها Z به همراه دو دوستش یعنی Yو X می آمدند و با بچه های اتاق روبرویی ما صحبت میکردند و میخندیدند. اما تا میدیدند که من با یک شوخی نظر همه را جلب میکنم بغض میگرفتشان.

بعدا همان گروه بچه درسخوان ها چندین بار به من پیشنهاد دادند که بیا و با ما هم اتاقی شو! اما من قبول نکردم. چون از اتاقم راضی بودم.


هم او که ما را آفرید دستمان را هم میگیرد. چرا باید در خانه کس دیگری برویم؟!

آهنگ نارنجی از پازل و میثم ابراهیمی هم آهنگ زیبایی هست

[Puzzle & Meysam]

هر وقت که تو غروبا نارنجی میشه دنیا دنیام سیاه میشه
دست خودم فقط باز مرهم رو زخمه اشکه رو گونه هام

میشه دنیام سیاه میشه
قبل از اینکه چادر شب وا بشه

میگردم تا گمشدم پیدا بشه
میدونم اون صورتمو یادشه

میدونه دلخورم خیلی ازش پرم
حتما اونم یه جایی منتظره

عادت نداشت یهو بی خبر بره
حاله اونم از من الان بدتره

درگیره درد اون روزایه آخره

  • کم حرف آقا

یکی از سوالات رایج کسانی که در ابتدای مسیر هستند، اینه:

"لازمه از همون مقطع اول کلاس زبان آلمانی برم یا میشه خودم هم بخونم؟"

 

جواب من:

کلاس زبان آلمانی با کلاس زبان انگلیسی فرق می‌کنه. کسی نمیره آلمانی بخونه تا فقط آلمانی خونده باشه! بلکه غالب کسایی که آلمانی می‌خونند، می‌خوان برن آلمان. به همین خاطر خیلی ارزش داره که برید کلاس زبان آلمانی و اونجا دوست پیدا کنید. کلاس زبان آلمانی، حداقل این 6 تا فایده را برای من داشته:

  1. به خاطر همون کلاس زبان، من الان توی 5 شهرِ هانوفر، آخن، اشتوتگارت، ایلمنا و برلین رفیق دارم! اگه یه موقعی خواستم این شهرها را ببینم، می‌دونم که اونجا آشنا و جای خواب دارم;)
  2. گاها بعضی‌هاشون میرن ایران و اگه من چیزی داشته باشم، می تونم بدم بهشون تا برام ببرند. گاها هم خانواده‌ام بهشون یه سری وسایل سبک میدن تا بیارند.
  3. گاها به دوستای کلاس زبانم زنگ می‌زنم و مشورت می‌کنم و ازشون در مورد این محیط جدید اطلاعات می‌گیرم. 
  4. کسایی که کلاس زبان میرن، مثل شما خودشون قبلا شروع کردند به گردآوری اطلاعات. شاید حتی برادرشون هم آلمان باشه و به همین خاطر چند در مورد دانشگاه برادرشون اطلاعات کاملی داشته باشه.
  5. خود معلم زبانتون اگه حتی فقط با 10 درصد زبان آموزهای پیشین هم ارتباط داشته باشه، اطلاعات به روز و مفیدی خواهد داشت که می‌تونه بهتون منتقل کنه.
  6. مطمینم دانسته‌های دوستانم در حین تحصیلم هم خیلی به دردم می‌خوره. یقین دارم که یک سال دیگه، در مورد نوشتن تز ارشد هم از تجربه و نظرشون استفاده خواهم کرد.

 

با توجه به متن بالا، دیگه لازم به تذکر نیست که: حتی اگه کلاس خصوصی از کلاس عمومی ارزون‌تر در میاد(!)، باز هم برید کلاس عمومی.

خداییش اشتباهه که آدم بیاد آلمان بدون اینکه توی ایران کلاس زبان رفته باشه...


[نوشته‌هایی مدون در مورد آلمان]


  • کم حرف آقا

دیروز حوالی ساعت 5 فامیلمان تماس گرفت. عصبانی بود. میگفت: کم حرف تو چرا اینقدر بد قولی! من هم گفتم: خب من منتظر بودم تا تو تماس بگیری و وقت تعیین کنی. کلی شاکی شده بود. گفت: پس الان بدو بیا. من هم سربع رفتم. بیشتر در مباحث انتگرال لَنگ میزد. خدا را شکر انتگرال ها را یادم بود. قلق های انتگرال گیری را برایش دسته بندی کردم و یادش دادم. حقیقتا ریاضی درس سنگینی ست. فکر کنم انیشتین میگوید: فقط زمانی یک علم را یاد گرفته اید که بتوانید آن را به مادر بزرگتان یاد بدهید!

بعد از تمرین کمی صحبت کردیم و من برگشتم. وقتی آمدم خانه مان دیگر نای درس خواندن نداشتم. گفتم نیم ساعت در تلگرام ببینم چه خبر است و بخوابم برای فردا زود بلند شوم. دیدم یکی دیگر از فامیل هایمان برایم آهنگ فرستاده است! چون میداند من از شادمهر خوشم می آید هر وقت شادمهر آهنگی منتشر میکند، او برای من میفرستد. گاهی با هم چت میکنیم. دیشب هم کارمان به چت کشید و تا ساعت 2 نتوانستم بخوابم.

از او بخاطر اینکه برایم آهنگ را فرستاده بود تشکر کردم. بعد رزومه یکی از اساتیدی که الان خارج از کشور است را برایش فرستادم. ما هنوز او را نمیشناسیم اما بخاطر تشابه نام خانوادگی مان گفتیم شاید او از آشنایان یا نزدیکان ما باشد. به نتیجه خاصی نرسیدیم اما قرار شد بیشتر تحقیق کنیم. خلاصه بحثمان به درازا کشید. او میگفت: چرا ما مانند او نشویم؟ چرا ما مانند او تلاش نکنیم؟

داشتیم چت میکردیم که یکهو یاد حرف های پدربزرگ شوتم افتادم :) وقتی نظرش را در مورد تحصیل در خارج پرسیدم او گفت: پسر جان مهندسی که کلا فایده ندارد!! اما اگر فایده ای هم داشته باشد برای خارج از ایران است!! برو و دیگر برنگرد!! این حرف ها را برای فامیلمان هم نوشتم. او هم کلی خندید.

او هی میگفت و من هم حرف هایش را تایید میکردم. او از مدت ها قبل فکر ادامه تحصیل در خارج از کشور به سرش زده است. به نظر من اگر خوب تلاش کند به راحتی میتواند حتی به استنفورد برود! هیچ چیزی برای رفتن کم ندارد هیچ چیز! من هم کلی تشویقش کردم و گفتم: تو میتوانی در ایران جزو بهترین ها شوی، ثروت بدست بیاوری، اسمت سر زبان ها بیفتد و سرآمد کل فامیل باشی. اما تو که تا اینجا آمده ای حتما میتوانی در بهترین آزمایشگاه های اروپا و امریکا هم حضور داشته باشی. پس فکر کن ببین شاید به سختیش بیرزد. او هم گفت: آره من با هرکسی صحبت میکنم در نهایت به همین نتیجه میرسم.

به من گفت تو نظرت چیست؟

گفتم: من با توجه به اهدافم بیشتر تمایل دارم امتحانی هم که شده یک مقطع را در خارج از ایران ادامه بدهم. چون الان اوضاع اقتصادی خوب نیست، هیچ امیدی به آینده ندارم. من ترجیح میدهم در کشوری اروپایی یک مهندس معمولی باشم تا در ایران یک مهندس خوب. جوری رفتار کردم که متوجه شود من برای آینده ام برنامه ریخته ام. او مدام میگفت: آدم باید یک دل شود، من هنوز شک دارم.

گفتم: هر وقت هم را دیدیم یک کتاب به تو میدهم همان را بخوان و تکلیف خودت را روشن کن. او هم گفت حتما میخوانم .(این کتاب را بعدا در یک پست جداگانه ای معرفی میکنم) 

با این حرف هایی که من زدم او مصمم تر از قبل به تلاشش ادامه میدهد. دیشب کلی انرژی بینمان رد و بدل شد. خیلی دوستش دارم. عین برادرم است. بسیار متواضع، زرنگ، مستعد و با اراده است. آخر حرف هایمان او بسیار پرانرژی شده بود و مدام میگفت: ما هم باید تلاش خودمان را بکنیم، نهایتش به هیچ جا نمیرسیم دیگر! من هم پی حرفش را گرفتم: با هم شروع میکنیم و با هم تمامش میکنیم.

خلاصه از اینکه یک همراه پیدا کرده ام بسیار خوشحالم. او بسیار با انگیزه تر از من است. الان دیگر یک نفر نیستم، هر جا که گیر بیفتم میتوانم از او کمک بگیرم. خدایا شکر.

امروز زبان را میترکانم!!

آهنگ شادمهر به نام قلب من هم عجیب ما را مشغول کرده است.


[Shadmehr]

تمام قلب من اینجاست باورش اما زمان میخواست
هر کسى که بین ما بود هر چقدر کم اشتباه بود
عاشقم موندى حتى تو درد هر کى جز تو ادعا کرد
از یه روزى هر چى خوب یا بد قلب من جز تو همه رو خط زد
هر کسى راهش سمت من افتاد
قلب من عمدا اسمتو لو داد
راهشو بستم اگه حسى داشت
پاى تو موندن بیشتر ارزش داشت

  • کم حرف آقا

دیشب یکی از فامیل هایمان تماس گرفت و گفت فردا بیا و در درس ریاضی به من کمک کن. من هم نتوانستم به او نه بگویم. گفتم باشد فردا را برای تو خالی نگه میدارم. تا الان که خبری ازش نیست. فکر کنم خواب مانده است! از صبح آماده بودم که یا او بیاید منزل ما یا من بروم پیش آنها. فکر کنم برای بعد از ظهر حتما تماس میگیرد.

دیروز بیشتر با خانواده صحبت کردیم. پدر و مادرم گفتند که اگر بخواهی ما هم اجازه میدهیم تو در خارج از کشور ادامه تحصیل بدهی. البته پدرم بسیار محتاطانه تصمیم میگیرد و وقتی یک حرفی میزند هزار تبصره برایش تعیین میکند. مثلا داشتیم راجع به افرادی که خارج از کشور هستند حرف میزدیم که یکهو پدرم گفت: فلانی بلند شده رفته اسپانیا درس بخونه، آخه اسپانیام شد کشور!

بله ! اینگونه است که من فقط جرئت دارم دم از کشور هایی مانند انگلستان، آلمان، فرانسه و ... بزنم. در غیر این صورت مطمئنم که پدرم میگوید: چی؟ میخواهی بروی فلان کشور درس بخوانی؟ بیخود! همین ایران بهتر از آن جاست! از اینجا بلند شوی هِلِک هِلِک بروی فلان کشور عقب افتاده که چه بشود؟

هرچی جلوتر میروم راه سخت تر میشود و مشکلات بیشتر. خدایا خودت کمک کن.

 

خلاصه اینم شده زندگی ما...

دیروز که داشتم همینجوری توی سایت ها میگشتم یه چیز جالب دیدم. فیلم کلاس های دانشگاه MIT در یک سایت جمع آوری شده و همه میتوانند از آنها استفاده کنند. من قبلا در مورد این فیلم ها شنیده بودم اما پیدایشان نکرده بودم. خلاصه دیروز کلی خدا پدر بیامرزی به صاحب این سایت فرستادم! البته فکر کنم برای باز کردن فیلم ها نیاز به فیلتر شکن میباشد.


 لینک سایت فیلم ها


لینک دانلود فیلتر شکن

دیروز داشتم دنبال فیلتر شکن میگشتم، در یکی از سایت ها که وارد شدم دیدم فقط یک صفحه متن نوشته است. با خودم گفتم نگاه کن چطور مردم را سرکار میگذارند. بعد دو سه تا خطش را که خواندم فقط به افق خیره شده بودم!! نوشته بود: آهای ایهاالناس از این برنامه های غربی استفاده نکنید! اینها همه دسیسه است، میخواهند شما را به نابودی بکشانند. اینها جاسوسی ست، به فکر ناموس خود باشید! این برنامه ها شما را به فساد میکشاند!

اینقدر حرص خوردم که داشتم میپکیدم. بارها و بارها من رفته ام تا در دوره های اینترنتی ثبت نام کنم اما نشده است. بخاطر همین تفکرات اشتباه هیچ وقت نتوانسته ام مانند دانشجوهای دیگر کشور ها از این دوره ها استفاده کنم. نمونه اش سایت Coursera که به علت تحریم من را قبول نمیکنند.

YouTube هم که برایمان عادی شده است. این روز ها واقعا تلگرام بیشتر مردم ما را تحت تاثیر قرار داده است یا این سایت؟

افسوس...

آهنگ تاوان احسان خواجه امیری هم خیلی با احساس است.

[Ehsan]

درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم

ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم

برای تو مردن شده آرزوم

یه حقی که من دارم از زندگیم

نگاه کن تو این برزخ لعنتی

چه مرگی طلب کارم از زندگی

به هرجا رسیدم به عشق تو بود

  • کم حرف آقا


برگرفته از یک داستان واقعی

حدود 10 سال پیش بود که مریم و رضا رو برای اولین بار دیدم، یادم نیست مریم چه مدرکی داشت ولی یادمه از یه دانشگاه خوب دولتی بود و رضا هم فارغ التحصیل عمران شریف. یه زوج دوست داشتنی سرشار از زندگی و نشاط. رضا در دانشگاه یو-اس-سی (که از دانشگاههای معتبر دنیاست) در شهر لس آنجلس دوره دکترای خودش رو شروع کرد و مریم هم درس میخوند برای پذیرش دندانپزشکی.

من ماشین نداشتم و عصرهای سه شنبه با مریم و رضا و یکی دیگه از بچه ها دم دفتر رضا قرار میزاشتیم و با هم میرفتیم خرید، و از مغازه ای که همون نزدیکی بود فیلم کرایه میکردیم، سه شنبه ها فیلمها رو ارزونتر کرایه میدادند و ما هم به همین دلیل سه شنبه ها رو برای خرید انتخاب کرده بودیم. بعضی وقتها هم بعد از خرید میرفتیم خونه مریم و رضا، یه سوئیت کوچیک که در واقع فقط یه اطاق داشت. شام میخوردیم، فیلم میدیدیم، ورق بازی میکردیم و گاهی هم تخته نرد با کرکری های تمام نشدنی. روزهای قشنگی بود.

بعد از مدتی مریم آبستن شد و همزمان از دو دانشگاه یکی در لس آنجلس و یکی دیگه تو بوستون برای دندانپزشکی پذیرش گرفت. دانشگاهی که تو بوستون بود یه مقدار بهتر بود و به همین دلیل مریم دانشگاه بوستون رو انتخاب کرد، چند ماه بعد اولین فرزند مریم و رضا بدنیا اومد، فرشته. وقتی فرشته دو ماهه بود مریم رفت بوستون و فرشته و رضا موندند لس آنجلس. وقتی پرسیدم چرا؟ هر دو گفتند برای آینده.

 فاصله زیاد بین لس آنجلس و بوستون باعث شد که دیدارها هر دو هفته یه بار انجام بشه که بعدا بعلت هزینه بالا و مشکلات دیگه به ماهی یکبار تغییر پیدا کرد.4 سال گذشت، رضا دکتراشو گرفت و در یک شرکت تازه تاسیس شروع بکار کرد، یکسال دیگه هم گذاشت، مریم هم مدرکشو یا نمرات عالی گرفت و شرکتی که رضا توش کار میکرد کلی توسعه پیدا کرد، رضا توی این یکسال خیلی زحمت کشید، و تقریبا هیچ وقتی برای تفریح براش باقی نمونده بود، طوری که دیگه نه خبر از فیلم بود، نه ورق بازی، و نه تخته نرد. یعنی کلا ما رضا رو نمیدیدیم.

دانشگاه بوستون به مریم برای تخصص و جراحی پذیرش داد و مریم تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده، باز پرسیدم چرا؟ هر دو گفتند برای آینده.4 سال دیگه هم گذشت، مریم فارغ التحصیل شد و در لس آنجلس شروع بکار کرد، رضا هم از مدیران ارشد شرکت شده بود، کلی در امد و البته کلی مشغله و استرس. تولد 10 سالگی فرشته، مریم و رضا من و اون دوستم رو دعوت کردند خونشون، یه خونه بزرگ و رویایی، 1200 متر زمین، استخر و جکوزی، و کلی چمن، یه ساختمون ویلایی 4 اطاق خوابه، یه ماشین پورشه اس-یو-وی کاین سفید که مال مریم بود و یه بی-ام-و 535 نوک مدادی که مال رضا بود، یه چیزی مثل همونایی که ادم تو فیلمها میبینه. مفهوم آینده رو یواش یواش داشتم درک میکردم. اما رضا و مریم دیگه مثل سابق نبودند، بیشتر از هر چیزی خستگی تو چشمهاشون موج میزد و وقتی فرشته هدیه مادرش رو باز کرد که یه دوچرخه حرفه ای 1000 دلاری بود، مادرش رو بوسید و گفت مرسی مریم جون.

یکسال از اون زمان میگذره، همون دوستم زنگ زد بهم، دیدم یه کم گرفته است، منم دیدم اینطوریه بدون اینکه بپرسم جریان چیه گفتم، بابا اینقدر زندگی رو سخت نگیر، میخوای به مریم و رضا زنگ بزنم آخر هفته ای بریم یه جایی که کم استراحت کنیم؟ خیلی آروم گفت: مریم و رضا از هم جدا شدن، برای طلاق اسلامی دو تا شاهد لازمه، از من خواستن که بهت زنگ بزنم و ازت بپرسم که میتونی بعنوان شاهد طلاق یه شنبه بیای مسجد؟ 


[آمریکایی که من شناختم]

پ.ن: داشتم صحبت های امروز با خانواده را مینوشتم که یکدفعه همه چیز پاک شد. تصمیم گرفتم این داستان را کپی کنم.

  • کم حرف آقا

یکی  از دوستانم دیروز میگفت:

هرجور که حساب میکنم ما نمیتوانیم 8ترمه فارغ التحصیل بشویم. نمیتوانیم آزمون ارشد بدهیم. شاید مدیر گروه اجازه ندهد گرایش هایی مانند کنترل برویم. ترم 9 بیچاره میشویم. همه میروند و فقط من و تو میمانیم.

شرایط من و دوستم خیلی شبیه به هم است؛ از شغل پدرانمان گرفته تا درس هایی که پاس کرده ایم. او هم خیلی با کسی حرف نمیزند و در کل دانشگاه فقط چند دوست دارد. همین است که ما خیلی باهم صحبت میکنیم. دیروز خیلی ترسیده بود. میگفت هنوز به خانواده اش نگفته که چند واحد افتاده است. خانواده اش خیلی رویش حساب میکنند و از او توقع بهتر از اینها دارند. چند ماه پیش که با هم در محوطه قدم میزدیم کمی درد دل کردیم. او به هنر هم علاقه دارد و همیشه دلش میخواسته که یک نقاش بشود. الان هم که اسم نقاشی می آید اشک در چشمانش جمع میشود. میگفت چون امکانات نقاشی را نداشته و خانواده اش هم با این کار مخالف بوده اند نتوانسته پیشرفت کند. برق را دوست داشت اما عاشق نقاشی هم بود.من به او گفتم که میتواند در کنار درسش نقاشی هم یادبگیرد. اما قبول نمیکرد.

بیچاره دوستم خیلی مظلوم و ساکت است. سال قبل خیلی اذیت شده بود. هم اتاقی هایش آدم های خوبی نبودند. من میشناختمشان بچه های بامعرفتی بودند اما سیگار و اینها برایشان عادی بود به طوری که هروقت در اتاقشان باز میشد حجم عظیمی از دود وارد راهرو میشد و چند نفر سرفه کنان بیرون می آمدند. امسال آمد پیش ما و باهم هستیم. از این بابت خیلی خوشحالم. این دوستم همان است که گفتم دنبال کارهای استارتاپی است.

خوب است که برای دوستم یک اسم انتخاب کنم. این شما و این دوستم " ففلی" (Fefeli)

دیروز تا حالا که ففلی این حرفها را زد من هم کمی ترسیده ام :) البته بعد بر خود مسلط گشتم و یک یا چند راه حل پیدا کردم. راه حل ها را برای ففلی هم فرستادم. او هم کمی آرام شد. به ففلی گفتم که در مورد 9 ترمه شدنش فعلا به خانواده چیزی نگوید. وقتی که خواستیم برای پروژه کارشناسی موضوع انتخاب کنیم، یک موضوع گردن کلفت بردارد که منجر به ساخت هم بشود. در این صورت چه بخواهد چه نخواهد 9ترمه میشود. بعد میتواند به خانواده اش بگوید که برای کار روی پروژه اش باید در دانشگاه حاضر شود. بعد وقتی خانواده اش تلاشش را میبینند او را به حال خودش میگذارند تا روی کارش تمرکز داشته باشد. به این صورت او نه تنها درس هایش را پاس میکند و برای ارشد آماده میشود بلکه یک پروژه خوب هم در کارنامه دارد.

خلاصه ففلی هم به آینده امیدوار شد:)

از دیروز که با دوستم صحبت کردم باز به فکر مخابرات افتادم. آخر یا مخابرات من را میکشد یا قدرت :(

رفتم و کمی راجع به این رشته تحقیق کردم. حقیقتا عجب رشته ای ست. دل آدم برایش قیلی ویلی میرود! مباحث شبکه اش فوق العاده است. جدید و کاربردی !! اما درس میدان و امواجش را که دیدم انگار یک چیزی مثل کفگیر خورد به کف کله ام! انصافا سختیش از همین جا هم پیدا بود. این قدرت اما هی مرا وسوسه میکند. هی میگوید: زیبا، جادار، مطمئن. این دوتا اینقدر ذهن من را مشغول کرده اند که از برنامه ام عقب افتادم. برنامه زبان خوب جلو رفت و حدودا 250 تا واژه خوانده ام به اضافه 50 واژه که اضافه بر سازمان از Oxford Elementary Dic یاد گرفتم. اما درس های پایه ام اصلا خوب پیش نرفت. ایشالله امروز شروع میکنم.

آهان دیروز یک چیزی شنیدم و نمیدانم تا چه حد صحت دارد، اما اگر درست باشد جای تامل بسیار دارد. یکی از دانشجوهای دکتری در دانشگاه صنعتی شریف میگفت 90 درصد دانشجویان اینجا بعد از فارغ التحصیلی دیگر در این دانشگاه دیده نمیشوند. دقیق یادم نیست اما فکر کنم منظورش مقطع کارشناسی بود.


آهنگ آراد به نام بعد اون هم جزو خوبان است

[Arad]

بعد اون حسی نبود که قلبم بخواد درکش کنه

اگه براش عشقی بود نمیتونست که منو ترکم کنه

نگید که اون عشقمه هرکاری میکرد میبخشیدمش
ولی خودش نخواست باشه و این حال و روزم حقمه
من درونم یه چیز هست که نمیتونه این عشقو کم کنه
تو نخواستی بمونی که احساسم تو این حرفات گمه

من درونم یه چیز هست که نمیتونه این عشقو کم کنه
تو نخواستی بمونی که احساسم تو این حرفا گمه


  • کم حرف آقا

همه ما حداقل یکبار در عمرمان هم که شده باید بدانیم معنی این جمله که میگویند: »معیار سنجش اعمال در قیامت علی (ع) است« چیست.

  قرآن کریم- سوره اعراف- آیه 8

»و الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه فاولئک هم المفلحون«    

ترجمه: در آن روز میزان سنجش عمل بر اساس حق است ،پس هرکس که کفه اعمالش سنگین باشد، ایشان رستگارانند.

 

 شرح نهج البلاغة لابن أبی الحدید، ج‏2، ص: 298

ابن ابی الحدید معتزلی که ازعلمای به نام اهل سنت است، این حدیث شریف را در کتاب خود آورده است:

قال محمد(ص):

»علی مع الحق و الحق مع علی یدور حیثما دار«


یعنی هرجا علی(ع) باشد حق همان جاست.پس باتوجه به این آیه و حدیث، حق برای ما همان امام علی (ع) است.


استاد محمد حسن حاجب بروجردی ، شاعر معروف به افصح الشعراء قرن چهاردهم هجری در شهر بروجرد دیده به جهان گشود . ایشان از معاصرین و دوست استاد محمد باقر صامت بروجردی بوده است و نوشته اند که با صامت در کسب تجارت شریک بوده است. وی مردی فروتن بود و عمری دراز کرد و در سال ۱۳۶۷ در زادگاهش بروجرد در گذشت. مقبره او در جهان آباد بروجرد قرار دارد.

روزی حاجب بروجردی قصیده ای زیبا در مدح امیر المومنین ، علی (ع) سرود که شاه بیت آن این بود:

حاجب اگر محاسبه حشر با علیستمن ضامنم که هر چه بخواهی گناه کن!

همان شب در عالم رویا مولا علی بن ابیطالب (ع) به خواب ایشان آمده و فرمودند:

اگر چه محاسبه در دست ماست اما اگر اجازه بدهی من بیت آخر شعرت را اصلاح کنم!  

حاجب عرض میکند : یا مولا شعر برای شما و در مدح شماست.

حضرت علی(ع) میفرماید پس بیت آخرت را اینگونه بنویس:

حاجب اگر محاسبه حشر با علیست / شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن

در نسخه ای دیگر آمده:

مجرم یقین محاسبه حشر با علیستشرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن


[خاطرات و نظرات یک ایرانی ساکن لبنان]


  • کم حرف آقا