خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

از صبح تا به حال آنقدر ورژن پیانو گاد فادر را گوش داده ایم که گوشمان ویز ویز میکند.

همچنان روزه سکوت گرفته ایم و در کنج عزلت خویش، خرامان به هوای رهایی از این روز های تاریک، به سوی آینده ای مبهم میخزیم.

نه حرفی برای گفتن داریم و نه پایی برای رفتن. نمیدانم چرا زانوی راستمان تیر میکشد. اگر اشتباه نکنیم به سبب ضربه ای بود که زیر میز خورد. خودش خوب میشود. مهم اینست که هنوز کار میکند. هر زمان که از کار افتاد، به مریض خانه مراجعه میکنیم.

فی الواقع این روز ها بین مسابقات فوتبال زندگی میکنیم. از این بازی تا بازی بعد گاهی مطالعه میکنیم. لیگ ایران که چیزی برای ارائه ندارد. ما لیگ اسپانیا را تماشا میکنیم. اینکه بازی های چه تیمی را دنبال میکنیم، شما حدس بزنید.

قبلا خلاصه بازی ها را تماشا میکردیم. اکنون به سبب کسب آرامش نسبی پخش زنده را میبینیم. البته چون TV ما قدیمی و خراب است، به ناچار آویزان سایت آنتن و تلوبیون هستیم. به هر رو تفریح ما همین چرندیات است. چیز دیگری در زندگی نداریم.

خب ما دیگر خوابمان گرفت. برویم بخوابیم. اهورا مزدا نگهدارتان باشد، به حق محمد و آل محمد.

 

 

  • کم حرف آقا

حوصله تایپ بعضی چیز ها را ندارم. این روز ها حرف نمیزنم. سکوت محض. شاید در روز حتی یکبار هم تار های صوتی ام به حرکت در نیایند. دلیل ش مهم نیست.

امروز نوتیف یکی از دوستان ارشد را دیدم که برای دکتری به انگلستان رفته است. پسر خوبی بود. عمر آدمیزاد خیلی زود میگذرد. گویا همین دیروز بود که در سلف روبروی هم نشسته بودیم. میگفت راحت میتواند به ایتالیا برود اما منتظر کانادا است.احتمالا پوزیشن خوبی برایش پیدا شده که قید اروپا و کانادا را زده است. خدا نگهدارش باد.

دوستی داشتم که در پست های قبلی راجع به او صحبت کردم. او نیز بالاخره با یک خانم آشنا شده است. گویا خانم مهندس دنبال یک فردی میگشته اند که درسی در مقطع ارشد را برایشان پاس کند. دوست ما هم قبول کرده، درس مورد نظر را برایشان پاس نموده و ایضا پول خوبی هم از ایشان ستانده است. به قول خودش یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد. اینقدر از کمالات و وجنات خانم مهندس تعریف کرد که حالمان زیر و رو شد. پدر کافی شاپ ها را در آورده اند در این ایام الله کرونا. البته این دوست ما نهایتا ول میکند و میرود. من میشناسمش.

استادی که با او کار میکردم برای فاکتور های پروژه تماس گرفت. گفت مقاله بنویس. رویم نشد بگویم نه. خسته بودم. ول کن ما نیست این بنده ی خدا. کل کار را خودم انجام دادم و مقاله را هم خودم بنویسم؛ استاد فقط اسمش را بلد کند. این دیگر چه مسخره بازی ست که در دانشگاه ها راه انداخته اند. من بخاطر این لعنتی چند ده مقاله خارج از رشته خواندم و حالا هم باید کل مباحث هوش مصنوعی اش را خودم جلو ببرم، پس نقش شما چیست؟ اکسپت گرفتن؟ خسته نباشید.

کمر درد و گردن درد امانم را بریده است.

حتی از اینکه الان یک عدد ناظر بیان دارد نوشته های مرا میخواند، متنفرم.

  • کم حرف آقا

روتین این روزهای من به این شکل است که در تلگرام با دوستم چرند پرند میگوییم. حرص فارغ التحصیلی ام را میخورم. گاهی زبان میخوانم. گاهی فیلم آموزشی هایی که از فرادرس دانلود کرده ام را تماشا میکنم. گاهی هم به آینده می اندیشم. اینکه چند سال آینده قرار است چه کنم، کجا باشم و چگونه به حیات ادامه دهم.

دوستم ترک است و خب طبیعتا آهنگ های ترکیه ای گوش میدهد. یک فیلم برایم فرستاد که یک خواننده به نام سیبیل کن یا همچین چیزایی یک قطعه به نام پادشاه را میخواند. جای خواهری عجب صدایی داشت! خوشمان آمد.

بعد اینکه یک نکته میخواهم به شما بگویم، بس مهم و کاربردی:

سه دسته آدم مناسب کار تیمی و استارت آپ نیستند:

1- افرادی که به دیده شدن نیاز دارند(مثلا از لج فلانی....)

2- افرادی که خیلی خودمحور و مستقل عمل میکنند

3- افرادی که شکاک تشریف دارند

این سه را آویزه گوش کنید که نادیده گرفتنش تاوانی بس سنگین دارد.

 

فرض کنید من طراح سایت هستم. خب حال اگر شما که دوست من هستی بخواهی برای راه اندازی کسب و کارت وب سایت بسازی و بروی سراغ فرد دیگری ====> تو اصلا آدم مناسبی برای رفاقت نیستی. نه از این جهت که کار را به من ندادی، از این بابت که تو نادان هستی. لااقل به خود من میگفتی که یک آدم حرفه ای تر برایم پیدا کن، به هر حال من آشناتر هستم. بعدا که سفارش دادی و یک کار معمولی با هزینه بالا تحویلت دادند، باید دست ها را بالا برده و بر فرق مبارک بکوبی. خواستم بگویم که اگر با چنین افرادی در ارتباط هستید، بدانید که با آدم احمقی روبرو شده اید.

 

پانوشت: من این پست را پیش نویس کرده بودم تا بعدا ویرایش کنم، حالا که بعد چند وقت نگاه کردم، منتشر شده بود!!!! اینم از شانس مایه.

  • کم حرف آقا

سام علیک

باز هم برای معافیت رفتیم. جواب منفی بود. به پدرم گفتم بیخیال شو اما گفت حالا بیا برویم، شاید شد. در این هوای سرد رفتیم نظام وظیفه؛ یک سالن بزرگ با یک بخاری کوچک. یخ زدیم از سرما. این همه خرج کردیم و رفتیم و آمدیم، آخرم هیچی به هیچی. من که همان اول هم امید نداشتم. این جماعت کثیف که من میشناسم تا نفر آخر این مردم را به زنجیر میکشند. همان طور که نخبه هایمان را در آسمان پر پر کردند، با ما هم همین کار را میکنند.

هزینه مهم نیست. وقتم را بگو که پای این کار گذاشتم. لعنت لعنت لعنت...

از شرکت هم که بیرون آمدم. پولم هم تمام شده است. ارشد هم به جهنم. زندگی هم به جهنم. سربازی هم به جهنم.

برای فارغ التصیلی هم یک مدرک تاییده پیش دانشگاهی لازم است که مسئول آن در آموزش پرورش هنوز نفرستاده است. گویا مسئول قبلی رفته است و هیچ کس جای او نیست. و بدینگونه من و امثال من ول معطل هستیم تا یک نفر این سمت را قبول کند و ما فارغ التحصیل شویم. یعنی ببینید چقدر مملکت خر تو خر شده که فارغ التحصیلی من گیر یک چنین چیز مسخره ای شده است. جنگل آمازون شرف داره.

ما به کسی بدی نکردیم. حق کسی نخوردیم. نمیدونم چرا.

چقدر سفره مان کوچک شده است.

از شدت فشار میخواهم نعره بزنم. از عمق وجود.

  • کم حرف آقا

خیلی میترسم. خیلی استرس دارم. خیلی از پدر و مادرم خجالت میکشم. پدرم Pancreatic Cancer دارد. همان بیماری که Steve Jobs فقید را تسلیم کرد. رویای اپلای و پیشرفت را از دست داده ام. باید مراقب پدرم و مادرم باشم.

میخواهم در رشته ای کنکور بدهم که هیچ چیزش را نمیدانم. هیچ کس کمکم نمیکند. به چند نفر پیام دادم و زنگ زدم. انگار بخت من کور شده است. هیچکس جواب نمیدهد. هیچ دوستی ندارم. هیچ کس را نمیشناسم. نمیدانم کدام درس را بخوانم. پول برای خرید ندارم. رویم نمیشود از خانواده پول بگیرم.

از شرکت بیرون آمدم. اما چه زمانی بدهی هایم را میدهند، خدا میداند. چه زمانی پول سهامم را میدهند، باز هم خدا میداند. شاید اصلا پولم را ندهند و همه ش را بالا بکشند. بعید نیست.

حال من مانده ام و خدا. هیچ یاوری ندارم. اکنون که در حال تایپ هستم اشک در چشمانم حلقه زده است. هیچکس جوابم را نداد. هیچکس به دادم نرسید. امروز بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. بیشتر از همیشه احساس پوچی میکنم.

خیلی سخت است.

نمیدانم که باید چه کنم. هیچکس جز خدا را ندارم. اگر تهران قبول نشوم، باید بروم دانشگاه آزاد یا غیر انتفاعی. در این صورت هم سرخورده میشوم و هم پول ش را ندارم. نابود میشوم. اگر رتبه ام به دانشگاه های تهران نخورد، نابود میشوم.

خدایا من اینجام، کجا را نگاه میکنی؟ من را نگاه کن. من را نجات بده.

حس میکنم در یک راهرو تاریک در حال جلو رفتن هستم.

آنقدر تاریک که جلو ی پایم را هم نمیبینم. و در این راهرو فقط منم. هیچکس فریاد های مرا نمی شنود.

خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم. نزار نابود بشم. من همه چیزم رو باختم. نزار زنده بودنم رو هم ببازم.

  • کم حرف آقا

سام علیک

رفتم دنبال کار معافیت که درست نشد

یارو نظامیه میگفت به نظرم میتونستی باشی ولی خب پزشک گفته نه، با شک و تردیدم گفت

چیزی نگفتم، اینقدر اعصابم خورده که کلا ساکتم، هیچی نمیگم

آقامم گفت ما اعتراض داریم

اگه مام نورچشمی بودیم الان کارتشم اومده بود

ولی خب من که دیگه اصلا برام مهم نیست، لعنت به اون بی همه چیزی که این قوانین مسخره رو واسه مردم میزاره، خدا ریشه تون بکنه

فعلا که یه مشت دوره چرند پرند از اینور اونور پیدا کردم

پای همونام

بقیه دنیام به جهنم، به درک اسفل السافلین خخخخ

واعلا به خدا

اعصاب ندارم

حالا این دوستم هی میاد کانال های آموزش ازدواج و روانشناسی زنان واسه من میفرسته !! بهش میگم یارو نون نداشت بخوره، دنبال پیاز میگشت! میگه بالاخره در سنی هستیم که باید برخی چیز ها را بدانیم!!  از یه طرف میگه به نظرت هلند بهتره یا سوییس یا آلمان، از اون طرف کانالای آموزش جذب خانمها رو دنبال میکنه... من اگر نصف این آدم بیخیال بودم الان تو ناسا داشتم کد میزدم... ینی سرخوش در یه حدیاااااا

رفته به یکی از همکلاسی هامون که البته هم گرایشی خودش بود گفته میای بریم بیرون خخخ! اونم یکمی خجالت زده شده و گفته نه! همو بلاک کردن... چند روز پیش دوباره با یه شماره جدید رفته گفته ببخشید خانم بووووق من به شما خیلی علاقه دارم ... باز اون جواب رد داده... باز همو بلاک کردن خخخخخ! حالا باز داره تو این کانالا آموزش میبینه که دوباره بره!

از شانس بدش اون طرف هم یخورده زیادی از نعمت زیبا رویی بهره منده و این رفیق ما هم یخورده معمولیه... اینه که شانس آنچنانی هم نداره... البته براش مهم نیست خخخخ! این آدمی که من میشناسم به آریانا گرانده هم درخواست میده... کلا متدش همینجوریه... اونقدر درخواست میده تا یکیش بگیره... اینقدر مسخره بازی سرش درآوردم که نگو! تو دانشگاه ارشد ش هم یه سره تو کلاس مشاوره پیش از ازدواج بود خخخ! مرکز مشاوره دانشگاه شون هر چی همایش میزاره این صندلی اول دست به سینه نشسته خخخ! تازه واسه بقیه هم تعریف میکرد که چه نکات مهمی یاد گرفته!

خلاصه اینجوری شد که به اینجا رسیدیم

وای صبح که اون نظامیه جواب منفی داد بهمون، اصلا من و آقام یجوری ساکت شده بودیم که تا خونه هیچی به هم نگفتیم. انگار لال شده بودیم. این برف پاک کنه هی جلو چشمون اینور اونور میشد... حتی یک کلمه هم نگفتیم... فقط بارون بود و سکوت... بهت همه جا رو فرا گرفته بود...

 

 

[Mohsen Chavoshi]

♬♫♪♭

هر روز پاییزه

 

  • کم حرف آقا

سلام

نمیدانم چکار کنم. دیگر واقعا کم آورده ام. هیچ جوره مسئله شرکت را حل کرد.

ول کنیم برویم، یه بحث

مدیر شویم، یه بدبختی

برویم سراغ کارهای اپلای، یک دربه دری دیگر

برویم یکجا کارمند شویم، یک مشکل دیگر

 

چون دارم گزارش وامانده را می تایپم، خیلی اذیت میشوم. الان حتی حس میکنم که سرماخورده ام. همه جور دردی در سر دارم. دیروز دوستم گفت بعد چند وقت یک عکس برایم بفرست،فرستادم و گفت: چرا با خودت همچین میکنی؟ چشمات کاسه خون شده.

خدا شاهده فقط میخواهم گریه کنم.

 

این چه سرنوشتی بود برای ما. کاش ما هم ترم سه تو تخت نمی افتادیم و درس هایمان را مثل آدم پاس میکردیم و کنکور ارشد را هم درست و حسابی میخواندیم و مثل بقیه بدون استرس راه خودمان را میرفتیم. خدا میداند که در این سه سال چقدر توسری خوردم و چقدر گرسنگی کشیدم و چقدر پیاده رفتم و چقدر استرس تحمل کردم. بقیه راحت دارند زندگی میکنند. این چه سرنوشت شومی بود که گریبان گیر ما شد. خودمان نوشتیم یا پروردگار؟ این ما ندانیم، خدای داند.

دوستان من همه کاری کردند. هر چیزی که فکرش را بکنید. من حتی یک تفریح ساده هم نداشتم. شاید در کل از 18 سالگی تا الان کمتر از 18 بار با یکی رفتیم بیرون. همان هایی هم که رفتیم یا با بچه های شرکت رفتیم که تهش به مسائل کاری کشیده شد و یا آنقدر سختی بهمان فشار آورده بود که اصلا آزادی را احساس نکردیم. بقیه با خیال راحت و بدون استرس رفتند پی زندگی شان و مثل آدم جلو میروند. من اما ...

چقدر من مسیر های سخت رفتم. چقدر خسته شدم. ارزش داشت؟! من از شما که نه، از خویش میپرسم: ارزش ش را داشت؟!!!

و مجدد کلام در کام نگاه داشته شده است و نمیچرخد که بگوید: نه نه نه .....

خسته نیستم، اما فکر میکنم این چند سال خواب بوده ام

تازه بیدار شده ام و انگار از بیرون دارم به کره زمین مانند یک حباب نگاه میکنم

میبینم که چه اتفاقی می افتد، اما ...

گویا همه یک خواب بود

من اما تا چند صباح دیگر از این خواب لعنتی بیدار میشوم

و گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است

اما آن روز کی است؟

فردا؟ هفته بعد؟ ماه بعد؟ سال بعد؟ سالیان بعد؟

باز این ما ندانیم، خدای داند...

ای روزگار

ای روزگار

 

 

شب خوش

کارهای محسن خان چاوشی را هم گوش بدید. به ویژه قطعه ی "چنگیز"

  • کم حرف آقا

سام علیک

اگه کسی هست که با هم دوست بشیم بیاد بگه تا لینک بلاگش رو تو بخش پیوند وارد کنم

فقط خواهشا موضوع تون مثل همین بلاگ خودم باشه

یه چیزی تو مایه های زندگی نامه و خاطرات

 

حالا چی شد که به این فکر افتادم؟ خب من تا چند وقت که فکر میکردم چون قالب بلاگم بخش دنبال کننده ها نداره پس نمیتونم دوست پیدا کنم! بعدش فهمیدم که نه، ظاهرا مثل بلاگفای مرحوم یه سری ژیگول بازی داره!

به ذهنم رسید یه مدت کلا تعطیل کنم برم

بعد یاد این تبادل افتادم

گفتم شاید یه تغییری بده تو حال و هوامون بهتر شیم

 

حالا اگه کسی هست که بگه اگرم نیست که هیچی

جم کنیم بریم دنبال بدبختیای دیگه مون

ولی بدترین و اذیت کننده ترین پارامتر زندگی من مبهم بودن آینده س

لامصب چقدر همه چیز به هم گره خورده

از فردای خودت باس بترسی

عی خدااااا من دیگه رد دادم

این دنیا دیگه فایده نداره [خندههههه!]

من شهرو به هم میریزم، هیشکی نمیتونه جلوم بگیره، مننننن شهرو به هم میریزم

ولی جدی خیلی داغونما

اصن پنچر در یه حدی که نگم براتون

  • کم حرف آقا

سام علیک

شرکت را با یک تیم کوچک دیگر ترکیب کردیم. آنها هم مثل خودمان هستند. به نظرم حرکت خوبی بود. فعلا که همنیجوری الکی پیش هم هستیم. در واقع مقر اصلی شرکت را هم عوض کردیم. یک جای خیلی فنی تر رفته ایم. در اینجا جذب نیروهای فنی آسان تر است. کلا محیط فنی است. جای قبلی خیلی بی روح و مسخره بود. موقعیت اینجا از هر لحاظ استراتژیک تر است، به جز مسکن! البته سرویس حمل و نقل وجود دارد و بچه ها میتوانند با تایم بندی سرویس های دانشگاه هم هماهنگ شوند تا در وقتشان صرفه جویی شود. کلا قدم مثبتی بود. هم آنها راضی، هم ما راضی!

اما خب بعدا باید در مورد برخی مسائل با هم صحبت کنیم. بالاخره دوستی تا یک جایی جواب میدهد، کار باید اساسی انجام شود. به هرحال بعید میدانم مشکلی پیش بیاید.

بعد اینکه خب سه نفر از بچه ها که گفتم مشغول به کار شدند و دو نفرشان ماندند. من هم که میان هوا و زمین مانده ام. دو سه نفر دیگر هم اندکی نا امید بودند. خلاصه دو نفر آمدند با من صحبت کردند و خیلی احساس تنهایی میکردند. این از طرز برخوردشان مشخص بود. به هر شکل میخواستند مرا نگه دارند. چندین ساعت صحبت کردیم و قشنگ بهشان نشان دادم که شرکت داری و کسب و کار، مدیرعامل باید کاربلد و قوی باشد. برخلاف قبل، به حرفم رسیده بودند. دیگر آخر خط بود. به یک جایی که رسیدیم، گفتند: کم حرف آقا، خودت بیا مدیرعامل شو و کار را نجات بده. من هم گفتم: نع!

خوب گفتم. اولا که باید کمی کلاس کاری را حفظ کنم[نکشیمون باکلاس!]  و دوما اینکه کمی باید قیمت کار را بالا ببرم و سوما اینکه باید به اشتباه های خودشان کامل پی ببرند و بفهمند که چقدر مرا حرص دادند.

امام صادق (ع) می فرمایند :مَنْ طَلَبَ الرِّئَاسَةَ هَلَکَ؛ کسی به دنبال ریاست طلبی باشد هلاک می شود.

این جمله را آقام چندین بار بهم گوشزد کرده بود. من هم به آن گوش دادم.

آدم باید خیلی حواسش جمع باشد. روزگار نامردی داریم. یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی.

اما من به چیزهایی که پیش بینی میکردم، رسیدم. شاید بهای سنگینی بابتش پرداختم، اما چندین بار به خودم "آفرین" گفتم! خیلی خوب آینده سازمان را میدیدم، با اینکه تجربه نداشتم. اما خب مطالعه و تحقیق خوبی داشتم.

دو راه دارم:

(یاد یه ویس قدیمی افتادم که یارو به بچش میگفت دو راه داری...!خخخخ)

یکی اینکه برنامه خوبی جمع کنم و پیشنهاد مدیریت بدهم که به احتمال زیاد موافقت میشود

یکی اینکه بگویم نیستم، کم کم کنار بکشم و سهام م را واگذار کنم

 

خب پس حالا دو  را داری! خخخخخخ

راه اول پر از چاله چوله هست. به معنای واقعی کلمه داغان میشوی و حتی ممکن است جان به جان آفرین تسلیم کنی! اگر مزایا و سهام خوبی به تو داده شود، شاید و شاید ارزش فکر کردن داشته باشد. و گر نه چه کسی می آید یک استارت آپ داغان را تحویل بگیرد؟! باید خیلی بیارزد که بابتش قید خیلی چیزها را بزنی.

راه دوم هم که یعنی جمع کنی بروی یک جای دیگر و یکجور دیگر به زندگی ات ادامه بدهی. این راه اولش سخت است اما دستت بازتر میشود برای انتخاب های آینده.

اگر من مدیر نشوم، قطعا همه چیز به قهقرا میرود. بنابراین باید اول از همه دکمه خروج را بزنم که دیر نشود.

ببینیم چی میشه...

شب بخیر

 

  • کم حرف آقا

سلام

کمی حس و حال سرماخوردگی دارم. گلویم هم حالت عادی ندارد. شاید کرونا گرفته باشم، شاید.

این روز ها خیلی افسرده شده ام. نه حس و حال پروژه لعنتی را دارم، نه دل و دماغ data science را دارم و نه حال و هوای یک دانشجوی کنکوری را.

امروز فکر میکردم که من باید همان اسفند پارسال ترمز ارشد برق را میکشیدم. من از مطالعه درسی مثل مدار که پایه مهندسی برق است، لذت نمیبردم. دوست داشتم، اما ذوق نداشتم. در مدار ضعیف بودم. استاد خوبی هم در درس مدار 1 نداشتیم. خیلی از بچه ها ناراضی بودند. حتی مدار روی دروس دیگر هم تاثیر منفی گذاشته بود. دیگر حال و حوصله ی ریضمو و معادلات را هم نداشتم. در درس سیگنال هم آن شور و اشتیاق سابق را نداشتم. آمار و احتمال مهندسی اما درسی بود که خیلی دوستش داشتم. نمیدانم چرا اما این درس را بسیار قوی خواندم. این درس میراث ریاضیات گسسته فقید دوران دبیرستان است که من در کنکور 12 تست از 13 تست آن را پاسخ دادم و اگر اشتباه نکنم آن یک تست از مبحث گراف بود که نتوانستم!

خلاصه من خودم را سرزنش نمیکنم. به هر روی تجربه زیادی در کنکور نداشتم. تیپ شخصیتی من، تیپ عجیبی است که هنوز با آن کلنجار میروم. قبلا INTJ بودم، بعد شدم INTP و چند وقت پیش که رفتم برای مصاحبه، فرد مصاحبه کننده در آخر گفت: من فکر میکنم شما از I به E تغییر پیدا کرده اید. خودم هم یک چیزهایی حس کرده بودم اما این را که شنیدم مطمئن شدم کمی از درونگرایی فاصله گرفته ام. در هر حال من راه خویش به سمت علوم داده، اندکی کامپیوتر و اندکی صنایع کج خواهم کرد. چرا که فکر میکنم در این زمینه ها خوشحال تر باشم. چندی پیش که دوستم گفت برای هدایت تیم تهران وارد شو و من تقریبا ok اولیه را داده بودم، اندکی بی تجربه گی کردم. بعد از این رویداد با او تماس گرفتم و گفتم: برای مدیریت یک تیم خیلی کم هستم. و راست گفتم. چون مدیریت یک تیم مسئولیت سنگینی است. خوب گفتم. باید همیشه حواسم باشد این جور مواقع جواب ندهم. بعد از مقداری تامل پاسخ بدهم، بهتر و سنجیده تر است. حس و حال یک آدم مریض را دارم! متاسفانه!

اما همیشه از اینکه برق خواندم راضی هستم. انگار که با غول های دانشگاه راه میروی. نمیدانم در دانشگاه های دیگر هم اینطور است یا نه، اما اینجا همین که بگویی برقی هستم همه دوزاری شان میفتد! جنس ریاضیات برق فوق العاده گسترده است و اوج تجلی ریاضیات و فیزیک در مهندسی لقب دارد. من به همه توصیه میکنم اول برق، بعد کامپیوتر یا صنایع را انتخاب کنند. این سه رشته معرکه هستند! البته رشته های دیگر هم خوب هستند، اما به نظر من این سه تا خیلی جذابند.

چقدر پراکنده سخن میگویم!

خدایی خیلی افسرده و بی حال هستم!

این چند وقت که کار غیر مرتبط انجام میدادم، خیلی کم کد زدم و الان حس میکنم بسیار ضعیف شده ام. ذهنم از آن حالت الگوریتمی خارج شده است. راستی میخواستم برای یکی از شرکت های بزرگ رزومه کارآموزی بفرستم. میخواهم به زبان انگلیسی بنویسم که خیلی وقتم را میگیرد. واقعا فکر نمیکردم اینقدر زمانبر باشد. ببینیم یک مصاحبه برایمان جور میشود یا نه.

یاد یک خاطره افتادم. آن روزها که در آپارتمان دوستم بودم. تابستان دو سه سال پیش بود. چقدر سخت و طاقت فرسا! بچه ها همه سرکار تا آخر شب. نه غذایی نه لباس درستی و نه خیلی چیز های دیگر. یک شب دوستم که طرفدار استقلال بود کباب سفارش داد و حین بازی خوردیم. عکسش را هم دارم. البته استقلال آن بازی را باخت!!! و زهرمارمان شد!!!! یاد آن تلویزیون کوچک بخیر. آن موقع ها کنسرو ارزان تر بود. میتوانستیم بخریم. الان که دیگر همان هم نمیشود خرید. ترکیب لوبیا و ماهی تن.

دوستم با یک خانمی دوست بود. فکر کنم الان با هم مزدوج شدند. عکس پروفایل ش دونفره بود. چقدر با خانواده اش سر این خانوم دعوا کرد. همش اعصاب خوردی داشت. هنوز آن شب که رفته بودیم پارک یادم هست. یکی از بچه ها مدام سرزنش ش میکرد و بحث داشتند که مردم به ما عجیب نگاه میکردند. البته نه... الان یادم افتاد. آن خانوم اولی لغو شد. اشتباه گفتم. این یکی به نظرم از رشته های علوم پایه بود. یادم نیست دقیقا. ریاضی یا شیمی یا آمار. البته من بعدا سر یک سری جریان هایی با این دوستم به هم زدیم. میتوانستم گذشت کنم اما دیگر حال و حوصله این جور آدم ها را نداشتم. بر خلاف میل باطنی با سه چهار نفر از دوستام اینجوری بهم زدم. رفتند پی کارشان. البته بعدا به تخصص شان نیاز پیدا کردم اما باز هم سراغشان نرفتم. گاهی دلم برایشان تنگ میشود. اما گویی که قلبم از سنگ شده است. با هم کلاسی های دوران دبیرستان هم کات کردم. برخی شان که دنبال مفت بری و آدم فروشی بودند که پشم هم حسابشان نمیکنم. بعضی هم نویدبخش احساسات خوبی نیستند. هیچ وقت از مدرسه خوشم نیامد.

عجالتا که همه از آقای کم حرف نا امیدند و هیچ کس او را باور ندارد ... این حرف ها هم خریداری ندارد...

شما بگو بلاگر هستم، کسی فاتحه هم به حرفت نمیخواند.

خدایا این رسم رفاقت نبود، ما با مرام نیستیم اما تو مشتی باش

برسون خودتو

 

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دیشب به درخواست یکی از دوستان به شرکت ش رفتم. تازه تاسیس است. تعدادی نقشه از یک خط کارخانه خودروسازی، که قبلا در آنجا کار کرده و خودش از روی خارجی ها معکوس زده است را به من نشان داد. بسیار کار ارزشمندی بود. هر چند که تکنولوژی ساخت ندارد، اما همین حدش هم خیلی حرف است. چیزی که به گفته خودش فقط پنچ کارخانه در دنیا میتوانند آن را بسازند.

فشارم افتاد پایین! وسط راه رفتم یک آبمیوه خریدم و جای شما خالی نوشیدم تا کمی حالم بهتر شد. خیلی کار خفنی ست. یکجورهایی میتوان گفت پروژه ملی ست و شاید حتی فرا ملی. حس میکنم او میخواهد مرا جذب کند.

شرکتی هم که تاسیس کرده است پیرامون یک موضوع دیگر است که من اندکی در آن تجربه دارم.

اوضاع بسیار پیچیده تر از قبل شد.

نمیدانم کدام راه را انتخاب کنم.

فشار زندگی و نداشتن درآمد ثابت و اینکه نمیدانم کجا سکنا گزینم

اینکه کارهای زیادی برای شروع پیش رویم قرارگرفته است

و نمیدانم کدام را انتخاب کنم

ارشد را چه کنم...

یا مدینه ی منوره

یا مکه ی منوره، ببخشید مکرمه

خدایا هرجا هستی، سریع خودت برسون که رسما دارم خل میشم

راستی اولین درآمدم  از یک پروژه برای کارخانه بوووق را برداشتم، ششصد هزار تومان!!!

کار خیلی زیادی نداشت اما خب ریسک ش بالا بود. به زور راضی شدند خط را متوقف کنند. استرس بالایی تجربه کردیم. سه چهار روز بیشتر درگیر ش نبودیم. اگر کار درست نمیشد جریمه سنگینی از ما میگرفتند، که ما هم آه در بساط نداشتیم. قبل از نصب 1500 تومان نداشتم که یک جنس بخریم. یعنی در این حد به پیسی خورده بودیم.

 

[Puzzle]

تنگه دلم خیلی ولی نمیارم به روت مقصر منم لعنت به من بار آخرم بود ♬♫♪♭
که عاشق شدم ولی نبود دست خودم طرز نگات برگ برندت بود
میتونستم برم خیلی زودتر از این حرفا نشد راضی دلم اما که دل بکنه ♬♫♪♭
بار اولی که ما همو دیدیم دلم رفتو باید رد میشدم از تو مثل همه
کوتاه بیا دل پریشون کوتاه بیا کو تا بیاد یکی مث اون کوتاه بیا ♬♫♪♭
کوتاه بیا دل پریشون کوتاه بیا کو تا بیاد یکی مث اون کوتاه بیا

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دوستم با شرکت خودشان صحبت کرده و گویا سفارش تعداد انبوه یکی از برد هایشان را گرفته است تا تیم تهران شروع به طراحی و ساخت کنیم. وی همچنین افزود: در جلسه پیش رو به مدیر عامل و همسر آینده ایشان خواهم گفت که آقای کم حرف برای هدایت تیم تهران انتخاب شده و با او خداحافظی کنید. فکر کنم با این حرف بسیار در ذوقشان میخورد. من نیروی خوبی بودم و خیلی کمک میکردم. به نظرم باید اندکی به خودشان بیایند.  

من ابتدا یک دید غلط داشتم و آن این بود که فکر میکردم وقتی یک نفر قرار است مدیرعامل یک شرکت یا لیدر یک تیم بشود، دیگر لازم نیست زمانی روی بخش فنی بگذارد و فقط باید روی همان مباحث تمرکز کند. اما فیلمی دیدم از آقای ایلان ماسک. ایشان میگفت: شاید مردم فکر کنند من بیشتر زمانم را روی کارهای بیزنس میگذارم، اما 80 درصد زمان من در کنار تیم فنی میگذرد و engineering design انجام میدهم؛ طوری که تک تک اجزای یک راکت را میشناسم!

این حرف ها را که شنیدم، دیدم عوض شد. باید در کنار کارهای فنی، بیزنس را هم جلو ببرم و متخصص های بیشتری را به تیم اضافه کنم. بنابراین کار سخت تر شد!

اما من به آینده خوشبین هستم. پروردگار زیبایی در تفسیر صفحه ای از کتاب مقدس متذکر شد:

« به زودی خبری خواهی شنید که سعادت تو در آن است و وقتی این خبر را از آن فرد صالح شنیدی باید کاملا بر اساس آن خبر عمل کنی که سرانجامش قابل نتیجه گیری است. »

من کاری خواهم کرد که:

 

شرکت قدیم با هدایت آنها در سه سال  =<  تیم جدید با هدایت من در یکسال

 

با کمترین امکانات

با کمترین هزینه

راستی نمره پروژه ام آمد، بیست تامام!

و اکنون اساتید آنچنان مرا تحویل میگیرند تا مقاله کار کنیم که نگو :)

من هم که وقت آزاد زیاد دارم!!!

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

میخواهم ارشد مهندسی صنایع بدهم! جستجو کردم، فکر کردم و تصمیم م را گرفتم. نیک میدانم که سخت است، اما من همان ترم چهار هم میخواستم تغییر رشته بدهم و مانند چند نفر دیگر از هم کلاسی هایم رهسپار اینداسریال شوم.

آن زمان علاقه زیادی که به مخابرات پیدا کرده بودم، مرا در دانشکده برق نگه داشت. آن حس غریب درونی اما از بین نرفت و در زمان دیگری، در مکان دیگری و در شرایط متفاوت تری خودش را نشان داد.

البته که من هنوز شیفته ملاحظات مخابرات سیستم به ویژه

Signal Processing, Echo cancellation, Statistics and Probability 

هستم و حتی موقعیت کارآموزی و کاری اش را هم پیدا کرده ام. بین این دو راهی اما با مشورت و استخاره همان راه سخت تر را برگزیدم؛ به امید فردایی روشن و رضایت بخش.

در شرکت هم بالاخره حرفم را گفتم. فعلا بحران به وجود آمده است و مانده ایم که در کدام شهر کار کنیم و چطور به همکاری مان ادامه دهیم. آن دوستم که در شرکت کار میکرد برگشت به دوستانم گفت: کارفرمای شرکت به من گفته است که آقای کم حرف به درد کارمندی نمیخورد و حیف است و باید کارآفرین شود چون دارای جسارت بسیار زیاد است و میتواند یک تیم را رهبری کند.

بعد از این هم اضافه کرد که باید در سمت کاری ایشان تجدید نظر شود. من هم زیاد صحبتی پیرامون این موضوع نکردم اما کمی در مورد مباحث کلی حرف زدم، چون اگر نمی گفتم ممکن بود خیلی اوضاع به هم بریزد.البته قبلا هم دوستم برای مدیریت گروه با من صحبت کرده بود که قبول نکردم و دلیلم هم این است که تا وقتی همه نخواهندت، چرا باید خودم را به دردسر بیندازم؟ چرا باید خودم را کوچک کنم بخاطر جایگاهی که چیزی جز استرس و دلهره به همراه ندارد.

خلاصه اینکه راحت شدم. گفتم که دیگر نمیخواهم در برق باشم و چنانچه برای شرکت مفید نیستم، دکمه خروجم را میزنم. حالا هم اوضاع شرکت خوب نیست و پارامتر های زیادی باید تعدیل شوند که خب کار حضرت فیل است. نمودار چرخه حیات و رشد سازمان ها را نگاه میکردم، دقیقا منطبق بر اوضاع و احوال تیم ما بود! یعنی مو نمیزد!! به این نتیجه رسیدم که تئوری هیچ وقت دروغ نمیگوید. عجب نوابغی بودند آنها که این مدل ها را طراحی کرده اند، حقیقتا در توضیح مراحل رشد آنچنان دقیق توضیح داده بود که از تعجب دهانم باز ماند.

فشار خانواده و محیط دارد مرا له میکند. من اما می ایستم و با این تفکرات مبارزه میکنم و حتی اگر لازم باشد از پیش خانواده و اقوام مداخله گر میگریزم و هرگز باز نمی گردم؛ مگر سربلند و مقتدر.

امیدوارم همه چیز درست شود.

آمین

  • کم حرف آقا

سگ تو این مملکت که هر کی از ننش قهر میکنه میره شرکت میزنه

گفتیم چون بیشتر بچه ها تهران هستند بریم در یک شرکت که دوستم معرفی کرد کار کنیم. سه نفر برای مصاحبه رفتیم. شرکت آنچنان جانداری نبود؛ اما خب ضعیف هم نبودند. از زمینه کاری شان هم خیلی خوشم نیامد. محل شرکت هم یک جایی به نام احمد آباد بود که من به عمرم نرفته بودم. راستش خوشم هم نیامد. کلا از غرب زیاد خوشم نمیاید.

طرف انگار طلبکار بود. بعد هم که صحبت کردیم یک جاهایی شاخ بازی در میاورد که به خدای احد و واحد اگر دوستم آنجا مشغول نبود، مثل هاپو پاچش را میگرفتم. با این کاری که اینها داشتند، این حجم از ادعا بی سابقه بود. اجازه نمیداد من صحبت کنم و کاملا با برداشت منفی رفتار میکرد. یک جایی هم گفت: من کارمندی میخواهم که سرش را پایین بیندازد و برایم کار کند! یعنی اگر دوستم نبود، لهش میکردم مردک را. هر کسی شخصیت دارد. فهم دارد. شعور دارد. غرور دارد. تو خیلی نادان تشریف داری که این حرف را میزنی. بعد هم گفت: دویست میلیون سفته میگرم به اضافه تعهدات سنگین و سه ساله و ... !

تو به خودتم اعتماد نداری

سفته تو عرف کار میگن باید سه چهار یا پنج برابر حقوق یک ماه باشه

جمع کن این بساط خیمه شب بازیتو

تهش گفتن شما برو کارآفرینی کن، به درد کارمندی نمیخوری، وقتی اینجوری با کارهات و رفتارت به یک نفر توهین میکنی معلومه که کسی نمیاد با تو کار کنه.

البته من هم کله شق هستم. اما خب او مدام برداشت های اشتباه داشت و وقتی که خیلی تند رفت من هم ترمزش را کشیدم؛ طوری که همکارش را صدا زد بیاید و با هم مصاحبه کنند. بعد که او آمد حرف های خودش را سانسور میکرد. خلاصه حسابی به تیپ و تاپ هم زدیم. یک اتفاق دیشب افتاد که خیلی خیلی جالب بود!

حالا دارم برایشان برنامه میریزم!! نباید با آقای کم حرف آنطور صحبت میشد. البته اتفاق خواست خداست. یک در میلیون احتمال دارد که اینطور شود. قدرت کم حرف و دوستان را با تمام وجود حس خواهند کرد! مامانم میگفت: کم حرف تو خیلی کله شقی، اینجوری به هیچ جا نمیرسی. منم گفتم: شاید من اینجور باشم، ولی با افرادی که احترام منو نگه میدارند از دل و جون کار میکنم؛ با افتخار کار میکنم و تا آخرین لحظه برای شرکت میجنگم و حتی از زندگی شخصی و تفریحی که هیچ وقت نداشتم میزنم تا کار جمع شه؛ بازم با افتخار.

با آن شرکت دورشان. کی حال داره این همه راه را هر روز برود و بیاید. گیریم که از انقلاب سرویس دارد. خب به کَت و کولم که سرویس دارد[خنده!] الان چند موقعیت کارآموزی پیدا کردم که همه نزدیک هستند؛ بعد دو سه ماه هم احتمالا استخدام میشوی. آدم آگهی استخدام شان را میبیند کیف میکند. چقدر ادب چقدر احترام.

حالا فقط مانده ایم این شندرغاز شرکت خودمان را چه کنیم. خب اجاره ها در تهران که بالاست و برای مراکز رشد هم نمیدانم باید چه کرد. چون یکبار گرفته ایم شاید دوباره ندهند. ماشالله همه هم نوشته اند پر است! پر است! پر است! حال آدم گرفته میشه که با این قیمت های بالا دولت وامونده یه نیمچه حمایت هم نمیکنه. الهی گور به گور شید همتون. نمیدانم چه کنم. چون میخواهم به سمت مباحث اقتصاد و صنایع بروم در حال تغییری بزرگ هستم. نمیدانم به بچه ها چه بگویم. کجا کار کنم. چه تخصصی را تقویت کنم. وااااااااای که مخم ترکید[خنده!]

ولی خدایی من تو اون دنیا از این انسان های لعنتی که با سیاست های ظالمانه خودشان مردم جهان را در فقر نگه میدارند، به شدت شکایت میکنم و حاضرم خودم به جهنم بروم تا عذاب این زامبی های سیاس و اقتصاد دان و جامعه شناس را از نزدیک تماشا کنم و به یاد بیاورم که طی چند صد سال چقدر مردم بیچاره دنیا اسیر زیاده خواهی های این جماعت اکثرا غرب اروپایی شدند. اگر آخرتی وجود نداشته باشد من خود خدا را هم قبول ندارم. یعنی چه، بالاخره باید حساب اینا رسیده بشه. خونخواران لعنتی که میلیون ها آدم را به هر دلیل خوب یا بدی، در سراسر تاریخ به کشتن دادند و میلیون ها انسان بیگناه را آواره ساختند.

آخش! چقدر راحت شدم. خوب شد این چرندیات را نوشتم.

الان دیگر ذهنم آرام و آسوده شد.

نفس عمیییییییییییییییییییییییییییق

فوووووووووووووووووووووووت

 

برید کنار که پیاز خوردم!

اگر بخواهم در ایران بمانم ترجیح بر کار در شرکت خودمان دارم. اعصاب خورد میکنند برخی ناکارفرما ها.

بقیه چیز ها را زیاد حال تایپ ندارم. ارشد و پروژه و زندگی شخصی که خیلی وقت است معنایی ندارد. عمویم به مامانم میگفت: این کم حرفی که من میبینم تا صد سال دیگه هم زن نمیگیره! مامانم گفت: آخ آخ همین الانم از خداشه!!

من :(

مامانم :)

عموم :|

 

 

 

 

 

 

 

 

  • کم حرف آقا

سلام

کرونا موجب شده تا اکثر مسئولین دانشگاه نفرت انگیز و مشمئز کننده شوند. بالا دستی هایشان به آنها دستور میدهند که آنقدر دانشجو را اذیت کنید تا خودش بساطش را جمع کند و گورش را گم!

خیلی اذیتم کردند. خیلی خیلی زیاد. آنقدری که حالم از هر چه دانشگاه هست به هم میخورد. شما فکر کن یکی از مسئولین بالای دانشگاه در چشمان من زل زد و گفت: هیچ دانشجوی کارشناسی در خوابگاه نیست؛ در حالی که من میدانم هست و مطمئنم که هست و میشناسم که هست. او بعد از دروغ رفت وضو بگیرد و نماز بخواند.

دورغ ها و مغلطه ها و سفسطه ها مغزم را داغ کرده بود.

به اتفاق دوست و هم اتاقی نازنینم که از نیکان روزگار است، کنار همان ساختمان کذایی و متعفن، زیر سایه یک درخت، روی چمن ها نشستیم. من واقعا هنگ کرده بودم. چون خیلی فشار تحمل کرده بودم. فشار کاری از یک طرف، فشار روحی روانی جامعه ی منزجر کننده و مزدوران لعنت الله علیهم اجمعین از سویی دیگر!

در همان حال یکی از دوستان تماس گرفت و خبری ناگوار داد که باید پیگیر میشدم. فکر پروژه ی ناتمام و ماندن در شهری که دیگر از آن خسته شده ام به سراغم آمد. مغزم تا 200 درجه داغ شده بود. افزایش فشار خونم را حس کردم. گوشی ام را روی چمن ها پرت کردم و نشستم. یک نگاه به دوستم انداختم. ناخودآگاه زدم زیر خنده!

برای اولین بار بود که اینطور میخندیم. دوستم هم همینطور! خیلی خندیدم !

یاد این فیلم ها افتادم که طرف میبیند همه ی دارایی ش در آتش میسوزد، می ایستد و میخندد.

مطمئن بودم که اگر می ماندم سکته میکردم. رفتم خوابگاه وسایلم را جمع کردم و آمدم کنج غریبانه خویش.

بی سابقه بود.

اما حالم از تمام مسئولین وقت به هم میخورد؛ از ریز تا درشت. در این بین فقط عده ای خاص(ریز) وجود دارند که دلم به حالشان میسوزد چون به پای بقیه میسوزند. البته که شرایط کنونی مملکت اینگونه رفتار ها را بر می انگیزد. اگر چرخ اقتصاد خوب میچرخید و مردم درآمد داشتند و دلار اینطور افسار نمی گسیخت، قطعا این گونه رفتار ها دیده نمیشد. لعنت بر باعث و بانیش ...

 

بچه ها گفتند که برای همکاری با یک تیم دیگر وارد مذاکره شویم. یکی از بچه ها که حضور نداشت و قرار بود از طریق اسکایپ در جلسه شرکت  کند. دو نفر دیگر هم که برای مذاکره آمادگی نداشتند، کم سابقه هم بودند.

یکی از بچه ها که خب حتما باید می بود و از من هم درخواست شد که باشم. یکی دیگر از دوستان هم که بالاترین مقام شرکت را دارد آماده نبود. درواقع وظیفه او بود که خب توانایی انجامش را ندارد. و این سوال پیش می آید که پس چرا در این جایگاه قرار گرفته ای و برای دفاع از حق تیمت جلو نمی آیی؟!

متاسفانه باید قبول میکردم، و گرنه مثل همیشه میگفتم حرفی برای گفتن ندارم و تمام.

هیچ معنی ندارد که توانایی انجام حداقل های شغلت را نداشته باشی اما کنار هم نکشی.

خلاصه بعد از بازگشت از آزمایشگاه حوالی ساعت 7 به دانشکده آنها رفتیم. ساختمان شیکی دارند. ما دو نفر بودیم و یک نفر هم از اسکایپ. آنها هم سه نفر بودند که یکی شان هم حضور نداشت.

 

کمی صحبت کردیم و گپ زدیم. بعد بحث شروع شد. ابتدا مدیر فنی آنها صحبت کرد. بعد مدیر فنی ما.

من هم خوب گوش دادم و به عنوان نفر سوم وارد صحبت شدم. جوری پرزنت کردم که دهانشان باز مانده بود. جوری از نظم تیمی شرکت مان تعریف کردم و تفاوت ها را پوشش دادم که هر دو نفر دوستم فقط تماشاگر بودند.

چند بار اعضای تیم حریف از من تعریف و تمجید کردند. هر جا که محکوم میشدیم من بحث را عوض میکردم. آنها از ما خیلی قوی تر بودند و به نوعی برای خودشان برند هستند. اما جوری حرف زدم که در طول جلسه بیشتر داشتند از ما یاد میگرفتند!

من کار را درآوردم و هیچ شک و شبهه ای در این امر نیست. اینقدر لاف زدم و انگلیسی صحبت کردم و از شرکت های بزرگ چون HUAWEI و QUALCOMM و ... حرف زدم و مثال آوردم که بایکوت نشسته بودند و فقط سر تکان میدادند! اول جلسه که دوستم حرف میزد مدام آنالیز میکردند، اما وقتی من آمدم ابتکار عمل را ازشان گرفتم.

خیلی خوب بود. گفتند هر کس نقش خود را در شرکت بگوید، مدیر عامل ما ایشان است، مدیر عامل شما کیست؟

رو به دوستم کردند، او گفت نه من که نیستم!

رو به من کردند، گفتم نه!

گفتند دوست اسکایپی، گفتیم نه!

و دوستم بحث ها را به من میسپرد.

و من مجبور بودم بحث را به بهترین شکل ادامه بدهم، مبادا که ...

خلاصه جلسه تمام شد. قرار شد بعدا من برای مدیرعامل توضیح بدهم که چه شد! که پس فردایش در شرکت حین کار چند جمله ای به او گفتم!!!!! از تماس با آنها امتناع میکرد!! من هم گفتم دیگر حوصله ی جلسه را ندارم؛ خود مدیر عامل ها صحبت کنند! والا به خدا، مگر بیکارم که کارهایی که بر عهده من نیست را انجام بدهم. مگر وقت اضافه دارم.

در جلسات بعدی هم شرکت نمیکنم. من یک کارمند جزء هستم و باید خوش بگذرانم :)))

مرا چه به این کار ها.

گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است/ سلطان جهانم به چنین روز غلام است

 

بعد جلسه تازه سرپرست خوابگاه آمد برای بازپرسی که تا 2 نصف شب داشت فک میزد و اعصاب من را داغون کرد. دومینو وار اعصاب م خورد و خمیر شد.

 

 

  • کم حرف آقا