خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

کار در آزمایشگاه را باید جدی دنبال کنم و پر واضح است که هرگونه تنبلی در این مهم موجب سر افکندگی و سلب اعتماد مابین اینجانب و اساتید خواهد شد.

پروژه های شرکت را هنوز شروع نکرده ام ولی باید هر چه سریع تر جمعش کنم. چون بچه ها منتظرند.

پروژه ای که قرار بود انجام بدهیم هم تکلیفش مشخص نیست. حوصله اش را هم ندارم.

کلاس زبان را ترک کرده ام و با زبان هم بیگانه شده ام که اصلا خوب نیست. پیش خودم گفتم زبان را ادامه بدهم به این امید که با همین اندک سواد فرصت کارآموزی در خارج پیدا شود. احتمالش واقعا کم است اما ارزشش را دارد. خدا را چه دیدی شاید گرفت. وقت میبرد. باید دنبال پوزیشن ها بگردم و تعداد زیادی هم ایمیل بزنم. خریدن امتحان تافل هم مصیبتی است بس خانمانسوز. گاهی مواقع یکهو چیزهای عجیبی به سرم میزند. ولی زبان را شروع میکنم.از نو میسازمت ای زبان!

دیروز دوستم گفت: بیا برویم به یک محفل ادبی که اشعار حافظ و مولانا را می خوانند و بحث میکنند. خلاصه پوشیدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم یک آقای نسبتا مسن گفت: استاد به تعطیلات تابستانه رفته است و تا چند روز دیگر هم نمی آید. خلاصه ما هم برگشتیم. بعد سر راه با دوستم رفتیم آکادمی زبان و با استاد صحبت کردم. وی گفت: یکشنبه و سه شنبه ها بیا. من هم قبول کردم و برگشتیم. مسافتی را پیاده پیمودیم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، انصافا هم خسته شدیم. هوا هم گرم بود. بعد دوستم گفت: یک کتابفروشی اینجاست، بیا تا سری بزنیم. من هم چون تاکنون به آن کتابفروشی نرفته بودم قبول کردم. جالب بود. همه کتابهایش عمومی بودند. شعر و ادبیات و فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ و ... . موسیقی سنتی هم در کتابفروشی پخش میشد که در نوع خودش دلچسب بود. من که چیزی نخریدم و فقط مدتی نشستم و کتاب ها را ورق زدم، اما دوستم دوتا کتاب خرید که یکی قانون موفقیت بود و دیگری را نمیدانم چه بود. بعدش هم چون نان داغ(!خنده!) مان تمام شده بود باید نان میخریدیم و بعد به خوابگاه باز میگشتیم. دوستم گفت: بیا از دوچرخه های شهرداری استفاده کنیم و تا نانوایی برویم چون این نزدیک ها نانوایی وجود ندارد. من هم هوس دوچرخه سواری کرده بودم. رفتیم دوتا کارت گذاشتیم و دوچرخه گرفتیم. خیلی وقت بود سوار نشده بودم. رفتیم و دو سه تا نان گرفتیم و بین راه یک شیشه آب هم خریدیم چون خیلی تشنه مان شده بود. اجناس را گذاشتیم روی ترک بند و یا علی. به دوستم گفتم بیا تا میدان بعدی هم برویم و بازگردیم. خلاصه رفتیم و بین راه هم یک ایسوزو میخواست لهمان کند! که البته در رفتیم. برگشتیم و دوچرخه ها را تحویل دادیم و به کنج غریبانه خویش رجعت نمودیم.

کنکور ارشد هم در پیش است. نمیدانم این یک قلم را کجای دلم بگذارم. استارت جانانه میخواهد. این درس های وامانده هم بد روی مخ اند. دو- سه درس عمومی هم مانده که حال و حوصله شان را ندارم، کاش بشود معرفی به استادشان کرد. پیش خودم میگویم ترم 10 هم خوابگاه بمانم و دو- سه تا کلاس حل تمرین بگیرم، اینجوری هم روزمه ام بهتر میشود و هم چیزهای بیشتری یاد میگیرم. نه که میخواهم کنکور بخوانم میترسم به درسم لطمه بزند؛ اگر ترم 9 خوب پیش برود و ببینم واقعا توانم بالاست حتما این کار را خواهم کرد. یک آزمایشگاه هم هست که فقط ترم های زوج ارائه میشود و من خیلی دوست دارم این آز را بگیرم؛ خدا کند از دستم نرود.

در لینکداین نگاه میکنم و میبینم کسانی را که مدارک زبانشان را گرفته اند. بعضا مستر را هم شروع کرده اند...

پس من کجای کارم؟

 

 [Masih & Arash]

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها 

بغلم کن بغلم کن بین نامردا

من تک ننداز دریا

 اشتباه کردم که از دست تو

سر خوردم توی این مرداب

  • کم حرف آقا

سام علیک رفقا!

عرض ادب و احترام

به حضور انورتان عارضم که کلاس شنا تمام شد. جلسه آخرش را هم نرفتم؛ حوصله استاد شنا را نداشتم. احساس میکنم وقت نمی گذاشت. نمیدانم شاید هم اشتباه میکنم. کلا دیگر حال و حوصله وی را ندارم.

کلاس زبان هم که چند وقت پیش رفتم آکادمی با استاد صحبت کنم، وی گفت: وقتم پر شده است و به قول معروف کمی هم ناز کرد! گفتم میروم و دو هفته دیگر باز میگردم شاید فرجی شد، وی هم قبول کرد. خلاصه تا الان نرفته ام! همین روز هاست که منشی دوباره تماس بگیرد و انواع فحش را روانه اینجانب کند.

آلمانی را هم رها فرموده ام.

البته خیلی خودم را سرزنش نمیکنم چرا که واقعا در طول روز خسته میشدم و به خیلی از کارها نمی رسیدم. هر چند میتوانستم فشار بیشتری بیاورم که خب نشد.

بعد اینکه اتاق خراب شده را با دعوا از متصدیان همیشه طلبکار تحویل گرفتم، هر روز در آزمایشگاه بودم و ساعت 4 تازه میرسیدم خوابگاه. بعد هم که باید ناهار درست میکردیم و ... . گاهی پیش خودم میگویم ما که قرار است اینجا تخم مرغ بخوریم میرویم اونور تخم مرغ میخوریم. اگر آنجا تخم مرغ هایشان بهتر نباشد بدتر هم نیست. سیب زمینی و گوجه هم که هست.

کار کردن با این برد ها هم سخت است انصافا؛ بی جا نیست اگر بگویم هر سوالی هم که داشته باشم خودم باید حلش کنم و هیچکس نمیتواند کمک کند. سر همین مسائل وقت زیادی را گذراندم.

بعد اینکه استادمان با یکی از اساتید ساخت و تولید صحبت کرده بود که ما برویم دم و دستگاه های Ultrasonic شان را نظاره کنیم. ما هم کمی تنبلی کردیم اما درنهایت رفتیم. نمیدانم چه شد که به ساخت دستگاه acoustic emission رسیدیم. واقعا نمیدانم چه شد که به این جا رسیدیم. اما بد هم نیست. خدا به خیر کند. حالا باید با استاد خودم صحبت کنم ببینم باید چه کنیم.

شرکت هم که یک کار جدید در دست ساخت داریم که باید تمامش کنیم و به عنوان محصول دانش بنیان معرفی کنیم، به این امید که کارمان جلو بیفتد و گامی بلند در جهت ثبت شرکت و شروع تولید برداریم. یک بخش کار را هم من بر عهده گرفته ام. یکی از دوستان شرکت هم بدجور روی مخ اینجانب اسکی میرود. امیدوارم بعدا به مشکل نخوریم؛ چون اصلا حوصله بحث و نزاع را ندارم و سریع کنار میکشم.

یعنی این چند وقت یه فیلم درست و حسابی هم ندیدیم. البته چند کتاب را همزمان شروع کرده ام. اکثرا در زمینه ی موفقیت هستند اما کما بیش رمان و کتاب درسی هم به آن اضافه میکنم. کلا راضیم که لااقل یک سری نکات را یاد گرفته ام.

امروز گوشیم شارژ نمیشد. اعصابم به هم ریخته بود. بار اولش هم نیست. یکبار هم اسنپ گرفتم و خاموش شد، به یک فلاکتی از یک شهرک صنعتی بیرون شهر تا خوابگاه آمدم که نگو و نپرس. دیگر واقعا خسته ام کرده است. چندی فحش روانه شان کردم خدا لعنت کرده ها را.

بعد هم به پدر و مادرم گفتم که از این مملکت خراب شده میروم و دیگر هم باز نمیگردم. والا به خدا آدم نیاز های اولیه زندگی اش را نمیتواند تامین کند. به قول معروف این عمر منه که داره میگذره بی خودی

مادرم میگفت من هم دنبالت می آیم. من نمیتوانم تنهایت بگذارم. بعد هم کمی خندیدند. میخواهند مرا منصرف کنند. اما مگر ما شوخی داریم؟!

تنها مزیتی که این  مملکت دارد همین است که در آن رشد کرده ایم و چندی فامیل داریم. غیر این است شما بیا بزن تو گوش من... . سلامت داریم؟ والا به خدا اگر داشته باشیم، هر روز یکی از اقوام ما به دلیل بیماری جان خود را از دست میدهد. امنیت داریم؟ هوای پاک داریم؟ دین و مذهب درست داریم؟ امید به زندگی داریم؟ آقا زاده ایم که میلیارد میلیارد پول به جیب بزنیم؟ چه داریم؟

پدرم هم میگفت خارج خرج دارد. داشته باشد. الان نروم 10 سال دیگر میروم. بالاخره این پول جور میشود.

اینهایی که میگویند اگر خارج رفتی لینک هایت کم میشود و کسی استخدامت نمیکند و ... به نظر بنده چرندی بیش نمی گویند. کسی که هنرمند باشد و فقط تو کار مقاله نباشد همه دنیا برایش کار هست. این صنعت تشنه ی متخصص است. وقتی کار بلد باشی تمام کره زمین از تو استقبال میکنند. دوستانی که اپلای میکنند و صبح تا شب دنبال مقاله هستند خب معلوم است که غیر از دانشگاه جایی برایشان نیست.


[Puzzle Band]

دوباره بارون میاد آروم میکوبه
روی شیشه دلم روم نمیشه
رد پاهات مث زخمی که میمونه
تا همیشه دلم آروم نمیشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد یه نفر رفت و یکی دوباره تنها شد

  • کم حرف آقا