خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

نوشته شده در جمعه 15 مارس2019 :

حالم گرفته، هی فکر میکنم هی فکر میکنم ...

هیچ انگیزه ای ندارم، نمیدانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. کم نیاورده ام اما خوب هم پیش نمیروم. گاهی میروم وبلاگ کسانی که فی الحال در آن سوی آب تحصیل یا زندگی میکنند و نوشته هایشان را میخوانم. هزار فکر به کله ام میزند:

تو که مثل آنها در شریف نیستی، تو که مثل آنها معدل بالایی نداری، تو که زبان قوی نداری، تو که مقاله نداری، تو که پول نداری، تو که حال و روز خوشی هم نداری، تو که آدم efficient هم نیستی، تو که ... .

واااای بر این زندگی، چقدر فکر های دری وری به ذهن آدم سرایت میکند. زندگی لنتی تر از این دبده بودید؟!

نمیدانم چه غلطی هم بکنم. استاد زبان گفت بیا تا باهم صحبت کنیم. این هفته میروم سراغش تا بلکه اوضاع زبان را کمی سامان بدهیم. ایضا باید دنبال کار های شرکت هم برویم. ایضا باید پیرایش شب عید هم بروم. ایضا باید تعدادی از وسایل و لباس هایم را هم از خوابگاه بیاورم منزل.


نوشته شده در تاریخ انتشار پست:

شنبه با ماشین رفتم سمت دانشگاه.
قرار بود یکی از دوستانم که رزومه کاری خوبی دارد و از نظر درسی هم خوب است و همچنین باهم صمیمی هستیم را ببینم و در مورد کار صحبت کنیم. هم اتاقی مذهبی هم بود. فی الواقع میخواستم آنها را هم به هم معرفی کنم. اصلا بیایید برای او یک اسم انتخاب کنیم. امممممممم به نظرم شادی خوبه. نه شادی که اسم خانم هست. اصلا همین خوبه. والا کی به کیه. خلاصه شادی ما را برد در یک اتاق در کارگاه و آنجا مشغول به صحبت شدیم. این که شادی کنار تیم ما باشد برایم ارزشمند بود؛ چرا که هم رفیق بود و هم بسیار کارآزموده.
در مورد همه چیز صحبت کردیم. قرار شد هم اتاقی مذهبی برایش یک پروژه PLC هماهنگ کند. شادی کنترلی است. همه چیز خوب پیش رفت و هر دو از آشنایی با هم خوشحال و خرسند بودند. یک جا هم اتاقی مذهبی گفت: آقای کم حرف مانند کانال هستند! خوب انتقال میدهند ! بعد دید خیلی خوب نگفت یکمی تامل کرد و مجدد نطقید: برای انتقال خوب مطلوب موج هم باید موج خوب باشد هم موجبر ! الان آقا شادی موج خوب هستند و کم حرف هم موجبر خوب! ولی واقعا یاد کانال کولر افتادم.
خلاصه با شادی خداحافظی کردیم و رفتیم. ناهار را در خوابگاه خوردیم و بعد هم اتاقی مذهبی دنبال کارهای اداری رفت و چند باری هم دوستان کارشناسی اش را در دانشگاه دید که کلی با هم صحبت کردند. بعد ماشین را آتیش کردیم و به همراه گل گلاب و هم اتاقی مذهبی رفتیم  سمت اتاقی که از طرف دانشگاه به شرکت ما داده شده است. در راه هم اتاقی مذهبی بلیتش را عوض کرد تا فردا هم بتواند کارهایش را انجام بدهد و بعد به سمت خانه و کاشانه رخت بر بندد!
اتاق خوبی است. تا 3-4 سال آنجا هستیم. شرکت های دیگری هم آنجا هستند. همه سن بالا میزنند. امکانات خوبی هم آنجا است. آشپزخانه و آب جوش و حمام و اسکاج و ریکا و کلی چیز میز دیگه. سر خیابان هم یک سنگکی است که نان داغ دارد! نان داغ گفتم یاد آن قول معروف دوست و هم اتاقی اسبق افتادم که گفته بود: نیازی به خرید نیست نان داغ بخریم با آب بخوریم و سیر شویم!!! و بچه ها هم کلی مسخره بازی سرش در آوردند و میگفتند: نون دداغ بخریم با آب جوب بغوریم زیر شیم!!! عجب دهانی از این بشر صاف شد بابت یه جمله.
یک سوپری هم این سوی خیابان است. خلاصه جای خوبی است. عرض کنم که شب شد و باید به خوابگاه باز میگشتیم . گل گلاب رفت سمت خانه شان و من و دوستم هم روانه شدیم. دوستم را خوابگاه رساندم و خودم رفتم آرایشگاه پشت دانشگاه. او هم پسر خوبی است و در این گرانی 10 تومن بیش نمیگیرد! البته چون مغازه وقف مسجد است و اجاره زیادی نمیدهد اینگونه قیمت گذاری کرده است. خلاصه موها را صفایی دادیم و رفتیم خوابگاه.
شب هم رفتیم پیش یکی از دوستان دوره دکتری که رفیق من و هم اتاقی مذهبی است. او هم از معدود افرادی بود که 25 اسفند در دانشگاه مانده بود. خیلی  باهم رفیق هستیم. شب را آن دو در اتاق دکتر خوابیدند و من هم به کنج عزلت خویش بازگشتم مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. افراد خیلی کمی در خوابگاه ها مانده بودند. خیلی خلوت بود. خوابیدم به امید فردایی روشن.
فردا هم  رفتیم سمت همان شرکت تازه بنیان. نان داغ خریدیم و صبحانه خوردیم. ناهار هم با گل گلاب تخم مرغ زدیم. چای هم که خدا برکتش بدهد تند و تند میزدیم به سلامتی همه با معرفتای دنیا. اصلا جایی که چای باشه همه چیز هست. هوای آن روز هم بارانی بود. کمی اتاقک را مرتب کردیم و صحبت کردیم. هوا سرد شده بود و مجبور به روشن کردن بخاری شدیم. خیلی حس خوبی بود. ساعت 7 هم اتاقی مذهبی بلیت داشت. وی را به ترمینال رسانده و سر الاغ را به سمت خانه کج کردم. مادرم هم مدام زنگ میزد که ای پسر چرا زود تر راه نیفتادی؟ مگر نمیبینی جاده ها شلوغ است و هوا خراب. اُف بر تو ای پسر!
ننه و بابا همچنان میگویند خااارج؟؟؟؟؟ نع!
ولی یک چیز را میدانم و آن این که اگر ارشد صنعتی شریف قبول شوم احتمال رفتن بسیار بسیار بالا میرود.
ارشد شریف هم کار آسانی نیست اما اگر میسر شود راه رفتن بسی هموار میشود. درصد های خوبی مورد نیاز است. نمیدانم از عهده اش بر می آیم یا نه . کار های شرکت هم هست، آیا میشود که هم به آنها برسم  و هم کنکور بخوانم؟! تازه یک چیز دیگر هم هست. خواندن دروسی که در کنکور نمی آید! روی آنها هم وسواس دارم.
ای خدا یعنی چه میشود؟
چه آینده ای در انتظار کم حرف هست؟
وی موفق میشود؟
بالاخره او میتواند به امریکا رفته و تحصیل کند؟
آیا در میانه راه ازدواج میکند و قید خارج را میزند؟
آیا او ازدواج را divert کرده و single به گور میشود؟

با ما همراه باشید...
# کلید اسرار

[Shadmehr]
به قدری بی هوا امروز هوای حالمو داری
به جز عاشق شدن راهی
جلوی پام نمیذاری
غروره توو نگاهِ تو
یه کوه امید بهم میده
کسی میفهمه چی میگم
که لبخند تورو دیده

  • کم حرف آقا

آقا این پروژه ای که ما گرفتیم خیلی گردن کلفت تر از این حرف هاست.

فی الواقع به قول دوستان داریم به فنای سگ میرویم!

با research هایی که من داشته ام متوجه گردیدم که این موضوع بعضا تز کارشناسی ارشد افرادی در دانشگاه Arizona و South Carolina بوده است!

پشم هایم، اثر بزرگ علوی!

بله! درست شنیدید، این قصه سر دراز دارد

من باید نهایت تلاشم را بکنم تا بتوانم یک پیاده سازی ساده داشته باشم

و فعلا به مقاله فکر نکنم

بین خودمان باشد اما واقعا وقتی دیدم تز مستر بوده ترسیدم! ترس از اینکه از عهده کار بر نیایم و شرمنده استاد شوم و هزار فکر دری وری دیگر.

حال که تا اینجا آمده ایم باید ادامه راه را هم برویم، جا زدن جایز نیست!

شبتون پر ستاره عزیزان

درود


  • کم حرف آقا

یک لحظه دنیا روی سرم  خراب شد. همه به او نگاه میکردند. خودش هم نمیدانست چرا این دکمه را فشار داده است. مهندس کارخانه و استاد رنگشان عین گچ شده بود. من دست به سینه و به دیوار تکیه داده بودم. بدترین کلید ممکن را زده بود، کلید emergency ! مهندس این طرف و آن طرف میپرید و اضطراب عجیبی داشت. گفته میشد این خط 12 سال بدون توقف کار میکرده است. همه به ما دو نفر زل زده بودند و زیر لب می گفتند این دو مخابراتی این جا چکار دارند، اصلا همه چیز تقصیر اینهاست و کلی دری وری دیگر.

دیشب به من گفت فردا بازدید از کارخانه ای در نزدیکی دانشگاه است. استاد رشته کنترل قرار بود دانشجو هایش را ببرد برای بازدید. صبح قرار بود به یکی از بچه ها آردوینو یاد بدهم. یک ساعتی با وی تمرین کردیم. بعد هم جمع جا ماندیم و اسنپ گرفتیم و به کارخانه رفتیم. همان صبح هم شر دور سر ما میگشت. اسنپ هم غیر عادی رانندگی میکرد. با سلام و صلوات رسیدیم کارخانه. بعضی بچه ها ما را میشناختند و برخی هم نه. استاد هم نه. آنهایی که ما را میشناختند گرم گرفتند دم محبت شان هم گرم! بقیه اما کمی ما را عجیب نگاه میکردند. استاد چیزی نگفت؛ کلا انسان خوب و موجه ای است.

بازدید را شروع کردیم و همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه دوستم کلید را زد و کل خط خوابید! نمیدانیم چرا اما میگوید فکر کردم اگر این کلید را بزنم پنجره باز شده و هوا کمی عوض میشود. اشتباه اشتباه اشتباه. مهندس میگفت شب سفارش داریم. 6 ساعت هم طول میکشد تا خط راه بیفتد. خلاصه فکر کنم عقب افتادند و ضرر قابل ملاحظه ای هم متحمل شدند.

سر به هواست. کاری نمیشد کرد. دانشجو های 95 هم بد نگاه میکردند. گویی منتظر بودند ما را در تباهی ببینند. خیلی دلشان میخواست ما را مسخره کنند. مدام هم به مخابرات متلک میگفتند و به خودشان میبالیدند که کنترل هستند و احساس عاقبت به خیری عجیبی داشتند. بعضی هایشان هم هوچی گری میکردند و میخواستند در تمام دانشگاه خبر را پخش کنند. تنگ نظری عجیبی داشتند. استاد اما لبخند میزد و به دوستم دلگرمی میداد. بعد هم برگشتیم دانشگاه و به سمت سلف رفتیم.

من سه ماه در نیروگاه کارورز بودم و با وجود آنکه ترم 2 بودم حتی داخل ژنراتور هم رفتم و از نزدیک جاروبک ها و اتصالات آن را دیدم و عکس گرفتم. هیچ مشکلی هم ایجاد نشد. کل رله ها و تجهیزات حفاظتی را از بر شده بودم. تمام سوراخ سنبه های آن را زیر و رو کرده بودم. دلم میخواست به آن چند نفر دانشجوی بی معنی بگویم آخه پشمک اون موقع که تو داشتی دین و زندگی و عربی میخوندی واسه کنکورت، من نیروگاه یاد میگرفتم. چون مهندس قبلا شاگرد بابام بود خیلی خوب بهم یاد میداد و واقعا وقت میگذاشت؛ دم او هم گرم که واقعا ته مرام و معرفت بود.

نمیدانم چرا اما هر  وقت یادم می افتد آنقدر میخندم تا دل درد بگیرم!

  • کم حرف آقا

درود

اینجانب همچنان به اپلای فکر میکنم. دوش به خانه پدربزرگم رفتیم. همسایه وی لندن نشین است و گاه گاهی به دیار خویش عزیمت میکند. گپی کوتاه با وی داشتیم. هوا سرد بود و آتشی بس ناجوانمردانه گرم، ما را در کوچه باغی خشک و بی روح کنار هم گرد آورده بود. وی در مورد آموزش در انگلستان صحبت میکرد. پیرامون  primary school , secondary school , college و university توضیح داد. میگفت پسرش در رشته history دانشگاه Cambridge پذیرفته شده است. همان جا بود که پشم هایم ریخت :)

واقعا نظام آموزشی سالم و عالی دارند. وی ادامه داد: در انگلستان همه باید تا کالج درس بخوانند و از آن به بعد ادامه ی تحصیل اختیاری است. هرگونه فعالیت اجتماعی برای دانش آموزان و دانشجویان رزومه حساب میشود! وی همچنین افزود: کسانی که ادامه نمیدهند معمولا در  office ها مشغول به کار میشوند و dogsbody میزنند! داگز بادی همان سگ دو خودمان است! مثلا پرونده جابجا میکنند یا منشی میشوند یا حسابدار میشوند و پس از چند سال سابقه ترفیع رتبه میگیرند.

من همچنان به رنگ های زیبای آتش می نگریستم. باد سردی در کوچه باغ میپیچید. ترکیب صدای سگ همسایه ها با زوزه ی باد لرزه ی خاصی بر بدنم انداخته بود. شعله ای دیده نمیشد. آتش تمام شده بود. فقط زغال های گداخته دیده میشد. دیگر ایستادن برایم جذابیتی نداشت. بدرود گفتم و به خانه مادربزرگ وارد شدم. خانه ای که به دلیل فوت نا به هنگام دایی ام تا مدت ها مشکی پوش است. حتی دیگر گل یاس هم در خانه نیست. آنها هم خشک شدند و از بین رفتند. گل مخمل هم نیست. دیری نمیپاید که دیگر میوه هم نخواهد داشت.


زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند


با استاد مکانیک در مورد پروژه به توافق رسیدیم.

استاد خودم در مورد یک پروژه دیگر با من صحبت کرد و خواست برایش data set بدست بیاورم.


[Enrique Iglesias]

Escaping nights without you with shadows on the wall
My mind is running wild trying hard not to fall
You tell me that you love me but say I'm just a friend
My heart is broken up into pieces
Cause I know I'll never free my soul
It's trapped in between true love and being alone
When my eyes are closed the greatest story told
I woke and my dreams are shattered here on the floor

  • کم حرف آقا