خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، این مشاور خوابگاه هم مدام حرکات رلکسیشن پیشنهاد میکند. اصلا حوصله ش را ندارم. حوصله هیچ کاری را ندارم. نمیدانم چرا اینجور شده ام.
دیشب گفته شد که یکی از بچه ها پذیرش از امریکا گرفته است؛ حالم بدجور گرفته شد. یعنی من اینقدر بی عرضه و بدبختم که توانایی هضم این گونه خبر ها را هم ندارم. حالم خوش نیست، ولی یک چیز را میدانم و آن این است که اگر خوب بجنگم شاید من هم موفق بشوم. اما قبل از این که بجنگم باید خودم را پیدا کنم. خودم را هضم کنم. خودم را قبول کنم. خودم را به خودم بشناسانم.
احساس میکنم این صحبت کردن با مشاور خوابگاه به من کمکی نمیکند. من مشکلم اساسی تر از این حرف هاست. در واقع دو حالت دارد: یا مشکلم خیلی پیش پا افتاده است و من الکی دارم بزرگش میکنم، یا مشکل ریشه ای تر از این چیزهاست.
لعنت به هر دو حالت.
دیگر واقعا کم آورده ام، واقعا کم آورده ام، واقعا دیگر نمیتوانم اینگونه دست و پا شکسته ادامه بدهم. یا رومی رومی یا زنگی زنگی. خدایا بیا و جان مرا بستان تا لااقل زیر مشتی خاک در آرامش باشم. در این دنیای بی وفا هر چه امیدوارتر جلو رفتم بدتر به عقب هل داده شدم.
البته این چرندیاتی که من مینویسم ظاهرا فقط خودم میخوانم، مگس هم در این قبرستان مجازی پر نمیزند.
این حال و روز من بخشی اش به خودم باز میگردد اما قسمتی هم به دیگران مربوط است؛ خدا کسانی را که آرامش را از من گرفتند، به هر شکلی و در هر صورتی، از همین الان تا ابدالدهر لعنت کند و چنان عذابی بر ایشان نازل کند که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند.
همین

  • کم حرف آقا

الان 3-4 روز است که تنها هستم. همه بچه ها رفته اند. خوب بود نسبتا، اما همین الان یهویی حالم یکجوری شد. نمیدانم چرا اما گاه گاهی به سراغم می آید؛ به شیوه های مختلف! گاهی میگوید برخیز، رو و سیگاری بکش!! گاهی میگوید رو و در فضای مجازی غرق شو! گاهی میگوید تنها از دانشگاه برون شو و در شهر قدم بزن!

شنبه رفتم یک بسته سیگار خریدم و دو نخ از آن را کشیدم! نخ اول خیلی خوب نبود و کمی گلویم را سوزاند، نخ دوم اما واقعا چسبید! احساس کردم که واقعا دارم معتاد میشوم. با اینکه آن را در پلاستیکی ضخیم قرار داده بودم و زیر تختم قایمش کرده بودم اما باز هم بوی توتون آن کل تختم را گرفته بود. حقیقتش خودم هم خوشم نیامد. فلذا بسته سیگار را انداختم در سطل زباله و قال قضیه را کندم. نفس خبیثم مدام مرا وسوسه میکرد که مبادا این کار را بکنی، پول بابتش داده ای، تو را آرام می کند و کلی چرت و پرت دیگر.

این هم از داستان smoking ما.

عرض کنم که شرکت هم کم کم دارد ثبت میشود و دنبال اسم هستیم.

زبان هم که کلا خوابیده است، استاد جدید قِر آمد؛ این هفته میروم تسویه حساب میکنم و یا علی. والا به خدا قحطی که نیامده.

این هفته هم احتمالا هم اتاقی مذهبی بیاید یونی ما فلذا من این هفته را هم باید دانشگاه بمانم.

عرض کنم که این هفته مینترم هم دارم، واااااای بر شب امتحانی ها!

شاید برای شما سوال باشد که چرا که چرا اینقدر لفظ قلم  و رسمی می نویسم، عرض کنم که چون احتمالا بعدا بخواهم مجموعه یادداشت های خودم را منتشر کنم بالاجبار اینگونه مینویسم و دلیل دیگری ندارد.

دوستان من از تمام شبکه های اجتماعی و کل دنیا به این بلاگ پناه آورده ام، اگر واقعا کسی نوشته هایم را میخواند یک نظری بدهد، مرا اینجا تنها رها نکنید، من از تنهایی میپوسم.

آیا کسی هست؟!


[Ehaam]

بی تو عذابیست خنده هایی که به روی صورتم همچون نقابیست
کار من عشق است و کار چشم تو خانه خرابیست
چشمانت آرزوست از سر نمیپرد تو را ز خاطرم کسی نمیبرد
به خاک و خون کشیده ای مرا زمن بریده ای مرو
به دل نشسته ای چه کردی با دلم
به گل نشسته ای میان ساحلم

  • کم حرف آقا


دیگر حالم از قبرستان به هم میخورد؛ این چند وقت از بس تو عزا و اینها رفتم احساس افسردگی میکنم. واقعا تاثیر بدی رویم داشته است. چند وقت پیش رفتم پیش مشاور خوابگاه، کلی صحبت کردیم و از خاطرات گذشته ام برایش تعریف کردم. او هم گفت تو کمی در گذشته زندگی میکنی و بهتر است که خاطرات بدت را مکتوب کنی تا تخلیه شوی. بدو گفتم که وبلاگکی داریم و اندر آن چراپیتی مینگاریم!!

اعصابم ضعیف شده و از کار و زندگی افتاده ام. تازه مشکلات پس از فوت داییم هم مضاف بر علت شده است. کی غیمه؟ تکلیف اون پوله چی میشه؟ ارث این چی میشه؟ واااااای که حالم دارد به هم میخورد.

دوستم را به شما معرفی میکنم: جناب گل گلاب، از خوبای فوتونیک! بله ایشان دوست صمیمی هم اتاقی مذهبی هستند و با واسطه با من آشنا شد. گل گلاب فنی کار خوبی هست و قرار بود با هم اتاقی مذهبی شرکت دانش بنیان ثبت کنند. خلاصه به من گفت که داریم شرکت را راه می اندازیم و 20 درصد شرکت را به نام تو میزنیم. در واقع الان منم، گل گلاب و داداشش و پدرش و در نهایت هم اتاقی مذهبی. فی الواقع الان من عضو اصلی شرکت هستم! و قرار شده است که الکترونیک شرکت بر عهده من باشد. حالا من میگویم شرکت فکر نکنید که همینجوری تا اینجا آمده ایم هااا! کلی راه آمده ایم! به ویژه گل گلاب که خیلی زحمت کشیده و برای هسته شدن در برابر چند تن از استادان دانشگاه خودمان از ایده ها و برنامه ها دفاع کرده است.

خلاصه کم کم داریم شرکت راه میندازیم! البته الان چون هم اتاقی مذهبی و گل گلاب ارشد قبول شدند و از یونیورسیتی ما رخت بر بستند کمی مشکل داریم، اما در آینده قرار شده است همه در تهران مستقر شویم. فلذا اگر نخواهم ارشد به کشور های بیگانه بروم باید و باید و باید ارشد یکی از دانشگاه های تهران قبول شوم؛ هیچ راه دیگری وجود ندارد.

میخواهم برایتان یک خاطره تعریف بنومایم!

پیش دانشگاهی بودم، طی یک اتفاق که اصلا من در آن دخالتی نداشتم مدرسه و یکی از معلمان اندکی تمسخر شده بودند. در واقع فردی با کامنت در وبلاگ این امر را انجام داده بود. معلم ریاضی مان حس کنجکاویش گل کرده بود و به چند نفر شک کرده بود. آخر من از سال 89 وبلاگ نویسی میکردم و تاکنون چند وبلاگ داشته ام. وی به یکی از هم کلاسی هایم گفته بود که یکدستی به من بزند و عکس العمل مرا مورد کند و کاو قرار بدهد. هم کلاسیم هم با من رفیق بود و اصلا انتظارش نامردی اش را نداشتم. کار زشتی بود. خلاصه من هم به تندی واکنش نشان دادم. آن زمان جدا از بحث کنکور، مادرم هم پا درد و کمر درد داشت و اصلا حال و روز خوشی نداشتم.

خلاصه من به شدت مورد شک قرار گرفتم و در یکی از زنگ ها معلم ریاضی مان آمد و گفت:« بعضیا خیلی بی استعدادن و فقط ادعا دارن، هیچیم بارشون نیست، فقط خوب بلدن ادعا کنن، فقط ادعا همین» این حرفها هنوز توی گوشم میپیچد، انگار جزئی از بدنم شده اند. از طرفی نامردی هم کلاسیم مرا آزار میدهد و از طرفی حرکت زشت معلم ریاضی. همین آقایان باعث شدند من در دوره پیش دانشگاهی دچار افسردگی و مریضی شوم و شاید اگر این اتفاق نمی افتاد سرنوشت من عوض میشد. انتظار روزی را میکشم که با کوله باری از موفقیت نزد معلم ریاضی برگردم و ببینم چه کسی بی استعداد است؟! شب و روز انتظار میکشم.

این هم از این

اکنون که در خدمت شما هستم از کار و زندگی افتاده ام. واقعا دیگر نمیدانم باید چکار کنم. از طرفی به خاطر مشکلات زندگی ام تحت فشارم و میخواهم بزنم به بی خیالی و به جای کتاب بزنم به سیگار وینستون.از طرفی هم میخواهم موفق بشوم و دهن همه کسایی که تمسخرم کردند را برای همیشه ببندم؛ دیجیتال شده ام.

همین

[Mohsen Lorestani]

بازم معرفت داشت

بهونه نیاورد و

رو راست گفت اونو میخوام

ازم معذرت خواست و

گفت خیلی مردی و

شرمندتم اونو میخوام

  • کم حرف آقا