خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

اگه روزگار بزاره میتونم یه کارایی کنم

جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۳۴ ق.ظ


دیگر حالم از قبرستان به هم میخورد؛ این چند وقت از بس تو عزا و اینها رفتم احساس افسردگی میکنم. واقعا تاثیر بدی رویم داشته است. چند وقت پیش رفتم پیش مشاور خوابگاه، کلی صحبت کردیم و از خاطرات گذشته ام برایش تعریف کردم. او هم گفت تو کمی در گذشته زندگی میکنی و بهتر است که خاطرات بدت را مکتوب کنی تا تخلیه شوی. بدو گفتم که وبلاگکی داریم و اندر آن چراپیتی مینگاریم!!

اعصابم ضعیف شده و از کار و زندگی افتاده ام. تازه مشکلات پس از فوت داییم هم مضاف بر علت شده است. کی غیمه؟ تکلیف اون پوله چی میشه؟ ارث این چی میشه؟ واااااای که حالم دارد به هم میخورد.

دوستم را به شما معرفی میکنم: جناب گل گلاب، از خوبای فوتونیک! بله ایشان دوست صمیمی هم اتاقی مذهبی هستند و با واسطه با من آشنا شد. گل گلاب فنی کار خوبی هست و قرار بود با هم اتاقی مذهبی شرکت دانش بنیان ثبت کنند. خلاصه به من گفت که داریم شرکت را راه می اندازیم و 20 درصد شرکت را به نام تو میزنیم. در واقع الان منم، گل گلاب و داداشش و پدرش و در نهایت هم اتاقی مذهبی. فی الواقع الان من عضو اصلی شرکت هستم! و قرار شده است که الکترونیک شرکت بر عهده من باشد. حالا من میگویم شرکت فکر نکنید که همینجوری تا اینجا آمده ایم هااا! کلی راه آمده ایم! به ویژه گل گلاب که خیلی زحمت کشیده و برای هسته شدن در برابر چند تن از استادان دانشگاه خودمان از ایده ها و برنامه ها دفاع کرده است.

خلاصه کم کم داریم شرکت راه میندازیم! البته الان چون هم اتاقی مذهبی و گل گلاب ارشد قبول شدند و از یونیورسیتی ما رخت بر بستند کمی مشکل داریم، اما در آینده قرار شده است همه در تهران مستقر شویم. فلذا اگر نخواهم ارشد به کشور های بیگانه بروم باید و باید و باید ارشد یکی از دانشگاه های تهران قبول شوم؛ هیچ راه دیگری وجود ندارد.

میخواهم برایتان یک خاطره تعریف بنومایم!

پیش دانشگاهی بودم، طی یک اتفاق که اصلا من در آن دخالتی نداشتم مدرسه و یکی از معلمان اندکی تمسخر شده بودند. در واقع فردی با کامنت در وبلاگ این امر را انجام داده بود. معلم ریاضی مان حس کنجکاویش گل کرده بود و به چند نفر شک کرده بود. آخر من از سال 89 وبلاگ نویسی میکردم و تاکنون چند وبلاگ داشته ام. وی به یکی از هم کلاسی هایم گفته بود که یکدستی به من بزند و عکس العمل مرا مورد کند و کاو قرار بدهد. هم کلاسیم هم با من رفیق بود و اصلا انتظارش نامردی اش را نداشتم. کار زشتی بود. خلاصه من هم به تندی واکنش نشان دادم. آن زمان جدا از بحث کنکور، مادرم هم پا درد و کمر درد داشت و اصلا حال و روز خوشی نداشتم.

خلاصه من به شدت مورد شک قرار گرفتم و در یکی از زنگ ها معلم ریاضی مان آمد و گفت:« بعضیا خیلی بی استعدادن و فقط ادعا دارن، هیچیم بارشون نیست، فقط خوب بلدن ادعا کنن، فقط ادعا همین» این حرفها هنوز توی گوشم میپیچد، انگار جزئی از بدنم شده اند. از طرفی نامردی هم کلاسیم مرا آزار میدهد و از طرفی حرکت زشت معلم ریاضی. همین آقایان باعث شدند من در دوره پیش دانشگاهی دچار افسردگی و مریضی شوم و شاید اگر این اتفاق نمی افتاد سرنوشت من عوض میشد. انتظار روزی را میکشم که با کوله باری از موفقیت نزد معلم ریاضی برگردم و ببینم چه کسی بی استعداد است؟! شب و روز انتظار میکشم.

این هم از این

اکنون که در خدمت شما هستم از کار و زندگی افتاده ام. واقعا دیگر نمیدانم باید چکار کنم. از طرفی به خاطر مشکلات زندگی ام تحت فشارم و میخواهم بزنم به بی خیالی و به جای کتاب بزنم به سیگار وینستون.از طرفی هم میخواهم موفق بشوم و دهن همه کسایی که تمسخرم کردند را برای همیشه ببندم؛ دیجیتال شده ام.

همین

[Mohsen Lorestani]

بازم معرفت داشت

بهونه نیاورد و

رو راست گفت اونو میخوام

ازم معذرت خواست و

گفت خیلی مردی و

شرمندتم اونو میخوام

  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی