خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام و درود

خب امروز-فردا تولد وبلاگمان است. من این روز میمون و مبارک را به خودم و شما تبریک عرض میکنم. وسط تابستان، این روز های گرم و دلپذیر مردادی، عجب اتفاق فرخنده و مسعودی!

صد سال به این سال ها، نوروز شما پیروز و پیروزتان نوروز!

اینجانب در حال دست و پا زدن در ورطه ی علم و دانش میباشم و کار خاص دیگری انجام نمیدهم.

اما اتفاق پریشب. یکی از فامیل های ما یک گوشی sony به مادرم داده است( حوالی یکسال پیش). گوشی کمی کند است، چون سیستم عاملش قدیمی است. این گوشی اما قابلیت نصب Telegram را دارد. پریشب بعد چند وقت که گوشی خاک خورده بود گوشی را آوردند و به من گفتند تلگرامش را ردیف کن. من هم کمی به گوشی ور رفتم اما واقعا کند بود و اعصابم را به هم ریخت. خلاصه به یک بدبختی  Hotgeram را روی آن نصب کردم و کلی هم به پدر و مادرم غر زدم. بعد گوشی را پرت کردم و گفتم:« همان چند وقت پیش که گفتم باید یک گوشی چینی بر میداشتی، نه حالا که اینقدر گران شده است». بعد پدرم گوشی را برداشت و با خنده و مسخره بازی کمی با آن کار کرد. بالاخره راه افتاد، اما باز هم لگ میزد.

صبح که یک لحظه از خواب پا شدم دیدم مادرم نزدیک میز کوچکم در حال نشستن است. یک دستش را روی میزم گذاشت و یک زانویش را در بغل گرفت و کمی با گوشی کار کرد. من هم نگاهش میکردم. از دور مشخص بود که گوشی کند کار میکند. اعصابم به شدت خورد شد. تا شب حالم خوب نبود. همان لحظه پتویم را رویم کشیدم و پیش خودم گفتم:« من اگر پسر لایقی بودم نباید این لعنتی گوشی مادرم باشد». کامل به هم ریختم. مادرم بیچاره هاج و واج به صفحه ی گوشی نگاه میکرد. الان نزدیک 300 پول دارم. شده میروم کار میکنم و کمی پول جور میکنم و در اسرع وقت برایش یک گوشی خوب میخرم.

  • کم حرف آقا


«سه راه پیش روی جوانان جویای کار»

برگرفته از نوشته های یک روانشناس
دوشنبه 15 مرداد 1397

یک راه این هست که جوان برای کار یا تحصیل به خارج بره. هرچند الان مد شده و یک عده فکر می کنند این راه خیلی ساده و دوای همه دردهاست  واقعیت این هست که مهاجرت برای همه  با هر روحیه و شرایطی خوب نیست. برخی روحیه و شرایطی دارند که اگر  به کشور مناسب مهاجرت کنند در آنجا به موفقیت و کامیابی می رسند. اما همه این جور نیستند. به علاوه خیلی مهم هست که با چه شرایطی و به کجا مهاجرت انجام می گیرد. 
بیشتر افرادی که بسیار دم از مهاجرت می زنند و ایران را قابل زندگی  نمی دانند در مهاجرت هم موفق نخواهند بود. یکی از شرایط لازم برای رفتن به جای مناسب برای کسی که ثروت و سرمایه ندارد نمرات خوب دانشگاهی و رتبه خوب در آزمون هایی مثل جی-آر-ای است. این افراد که دایم از ایران بد می گویند و بر خود دل می سوزانند که چرا در ایران متولد شده اند عموما در دانشگاه موفق نیستند نمره هایشان هم پایین هست و شانس مهاجرتشان در نتیجه بالا نیست. می آیند با آدم پرخاش می کنند که چرا نمی ذارید ما برویم! انگار ما جلوی آنها را گرفته ایم. بحث با این افراد بی فایده هست در واقع دنبال این  هستند که ما یک حرفی بزنیم تا بهانه دست آنها بیافتند که عمری ما را مقصر برای مهاجرت نکردن بدانند.
و اما کسانی که برای مهاجرت ساخته شده اند! اینها معمولا کسانی هستند که تا در ایران هستند سعی می کنند از شرایط اینجا نهایت بهره را ببرند. بعد هم می روند خارج و در آنجا موفق می شوند. مهاجرتشان خیلی هم برای کشوربد نیست. علی الاصول می توانند به ایران ارز بفرستند تا برایشان سرمایه گذاری کنند. با دادن سمینار به هنگام مسافرت به کشور به انتقال دانش کمک می کنند. در خارج برای ایران و ایرانی لابی می کنند و...... امیدوارم که موفق باشند.

کسانی هم هستند که به هر دلیل تمایل به مهاجرت ندارند.  جلوی اینها هم دو راه می تواند باشد. یا در جایی استخدام شوند یا خود یک بیزنس راه بیاندازند. هر کدام از این دو انتخاب بسته به روحیه و شرایط فرد می تواند انتخاب درست یا نادرستی باشد. اگر راه اول را انتخاب کنند باید گفت که پیدا کردن شغل مناسب- حتی بدون پارتی- آن قدر ها که در نظر اول می نماید دشوار و ناممکن نیست. درست هست که تعداد مشاغل از تعداد فارغ التحصیلان مربوطه در اکثر رشته ها کمتر هست. اما واقعیت این هست که اغلب جوانان متاسفانه وا داده اند. چون باور کرده اند نمی توانند کار پیدا کنند تلاش چندانی هم نمی کنند. اگر شخص نمرات دانشگاهی و توصیه نامه خوب داشته باشد مهارت های زیاد و تجربه کارآموزی  داشته باشد و یک سری اصول را در مصاحبه استخدامی (مانند سروقت آمدن، مودب بودن و.....) رعایت کند ودر جست و جوی کار پشتکار داشته باشد شانس استخدام کم نیست. کارفرماهای زیادی هستند که دارند دنبال کارمند جدی می گردند اما نمی یابند!
 به عنوان دوست یا خانواده این جوان باید  او را تقویت روحی کنیم که وسط راه -وقتی که چند درخواست استخدامی اش رد شده- نبُرد! شنیدن چنین جواب های منفی ای فشار روحی شدید و شکننده ای وارد می سازد. ما اگر دوست او هستیم باید خیلی مراقب روح و روان او باشیم تا از لحاظ روحی به هم نریزد و بتواند با پشت کار به دنبال کار بگردد. واقعیت تلخ آن هست که متاسفانه بیش از ۸۰-۹۰ درصد جوان ها چنین حمایتی را دریافت نمی کنند. چیزی حدود ۵۰-۶۰ درصدشان هم به لحاظ روحی به هم می ریزند. اگر شما جزو آن ۸۰-۹۰ در صد هستید وبلاگ مینجیق برای دادن حمایت روحی در خدمت شماست. گفتنش برای من تلخ و بسیار سخت هست اما  وقتی اکثریت می شکنند موقعیت های شغلی خالی می مانند و شانس شما بیشتر می شود.

و اما کسانی که می خواهند خود بیزنسی راه بیاندازند! به عنوان دوست یا خانواده نیاییم کلاه آن شخصیت کارتونی در کارتون گالیور را بر سر بگذاریم که همیشه می گفت: «من می دونم کارمون تمومه!» در این وضعیت که نظم اقتصادی قدیم دارد در هم می ریزد فرصت های جدید بسیار برای افراد هوشمند و با انرژی به وجود می آید. شاید دوست جوان ما بتواند یکی از این فرصت ها را در یابد. تجربه هایمان و خطرها را به آنها بگوییم تا حواسش باشد اما او را آن قدر نترسانیم که از راه افتادن بترسد. وکیل خوب معرفی کنیم. صادقانه بگوییم «دخترم! پسرم! من این قدر می توانم سرمایه بدهم و این قدر هم اگر سرمایه را باختی می توانم کمکت کنم. با همین سرمایه ببین چه کار می توانی بکنی. بیش از آن هم که من می توانم کمکت کنم زیر قرض نرو که خطرناک  هست.» باور کنید این جوان در جست و جوهای اینترنتی خود فرصت ها و راهکار ها می بیند که من میانسال (در خشت خام که هیچ!) در آینه هم نمی بینم.
باور کنید مقدار عددی اون سرمایه آن قدر مهم نیست که آن حمایت روحی مهم هست. میزان سرمایه ای که یک کارمند برای فرزندش می تواند بگذارید شاید چند میلیون تومان بیشتر نباشد اما همان هم می تواند آغازگر مهمی باشد.

  • کم حرف آقا

درود ها بزرگواران!

عرض کنم که از فردا میخواهیم موتور های اضطراری مان را روشن کنیم.

تا پایان تابستان وقتی نمانده و الان باید جنبید. خب مرور سریعی بر کارهای پیش رو داشته باشیم:


1- اوایل هفته ی بعد باید بروم دنبال کار

2- پروژه را جمع و جور کنم( سوراخ کاری+ پیچ و مهره+ لحیم کاری+ برنامه نویسی)

3- زبان را تر و تمیز مطالعه کنم و حداقل 10 متن تمرین کنم

4- برای تقویت Listening & Speaking فیلم و مستند تماشا کنم

5- مرور چند تا از درس های زیر را شروع کنم:

  • سیگنال سیستم
  • مخابرات 1
  • میدان
  • الکترونیک
  • الکترومغناطیس
  • مدار
حالا اینکه کدام را انتخاب کنم بستگی به وقت و حوصله ام دارد، اما سیگنال + الکترونیک Fix هستند.    

6- در مورد Apply مطالعه و تحقیق کنم

7- نرم افزار MATLAB را تمام کنم

8-کمی در نرم افزار های دیگر کند و کاو کنم



همان طور که نظاره میکنید موارد شماره ی 5 و 7 و 8 جزو سرسخت ترین ها بوده و از بین آنها مورد 5 بسیار زمانبر و حیاتی است.

خب دوستان

کم حرف آقا آماده ی شروع است

تا ابد که قرار نیست مثل لوستر اینجا آویزون باشم

فلذا میرویم که بترکانیم

تا مبادا گودبای سامر بدی داشته باشیم( خدا نکنه)

برو بریم آقا

  • کم حرف آقا

Hello Everybody

چاکر پاکر نوکر پوکر!

آقا زبان ما لق نبود، این چند وقت زبانم کمی درست نمی چرخد و کلمات را مقطع به کار میبرم. البته زندگی با دوستان کف بازار! هم موثر بوده است. مثلا کنار ساختمانی که الان در آن ساکن هستیم یک مغازه ی بستنی فروشی است. چندی پیش با هادی ژاپن رفتیم مقداری فالوده بخریم؛ اگر اشتباه نکنم بحث حساب کردن و اینها بود که یکهو به فروشنده گفتم:« داداش تُن ماهی خوردی فاز کوسه نگیر!!!» بیچاره یک جور خاصی نگاه کرد و من هم کلی خجالت کشیدم. پریروز هم داشتم از روی پل هوایی رد میشدم که دو-سه تا بچه سوسول تیکه انداختند، من هم کمی دور شدم و بلند گفتم:« باد نبرتت باگت!» و سریع وارد دانشگاه شدم :)

برویم سر بحث خودمان

 

خب دوستان تعریف کنید، چه خبر چه میکنید

کیفتان کوک است؟ دماغتان چاق هست؟!!

بلادرنگ برویم سر زبان. عرض کنم که میخواهم برایتان خاطره تعریف کنم. این داستان برمیگردد به تابستان سال 93 که بنده در تکاپوی کنکور بودم. برای تابستان آزمون های گاج ثبت نام کرده بودم. گاج مشاوره ی خوبی داشت. مشاور ما هم یک خانم بود که فکر کنم دانشجوی دانشگاه تهران بود. خیلی حرف میزد. پشت تلفن اصلا نمیفهمیدم چه بلغور میکند. 10 کلمه در ثانیه صحبت میکرد. اصلا حال و حوصله نداشتم. کنکور هم شده بود قوز بالا قوز. آن موقع ها کم حرف بودم در حد بنز. حتی حال نداشتم جواب سلام ملت را بدهم.

چند بار این خانم مشاور تماس گرفت و گفت حضوری به آموزشگاه بیا. صبح مسافت زیادی را پیمودم تا به آموزشگاه برسم. سر و وضعم هم خیلی خوب نبود. از پله ها رفتم بالا و پشت در یک کلاس رسیدم. یک خانم منشی آنجا بود. خانم مشاور در کلاس در حال صحبت بود. حدود 30-40 نفر هم در کلاس بودند. قرار نبود من به آن کلاس بروم اما منشی گفت میتوانی از کلاس استفاده کنی تا بعدا خصوصی مشاور با تو صحبت کند. من هم در کلاس را زدم و وارد شدم. کمی گیج بودم. چون کلاس مختلط بود و خانم ها هم بیشتر بودند، این سر در گمی تشدید شد.

خانم مشاور اسمم را پرسید، من هم با صدایی آرام جواب دادم. با حرف هایش مرا دستپاچه تر از قبل کرد. چون من در نشستن تاخیر کردم، مرا گنگ و گیج صدا کرد. من بچگی هم حالم از هر چه مشاور بود به هم میخورد. کمی صحبت کرد و من هم اول تا آخر سرم در لاک خودم بود. البته به حواسم به صحبت هایش بود. بعد چند سوال پرسید و من هم آرام جوابش دادم و واقعاً بی حوصله بودم. بعد یک سوال پرسید که من دقیقا متوجه نشدم چه گفت. دوباره پرسید و وقتی میخواستم جواب بدهم گفت:« چرا تو اینجوریی؟ انگار از پشت کوه آمده ای! بچه کجایی اصن تو؟!» اعصابم را به هم ریخت. از آن به بعد من یک کلمه هم حرف نزدم. بعد بچه های دیگر رفتند و فقط من و خانم مشاور ماندیم. اما حتی بعد از کلاس هم حاضر نبود از من عذر خواهی کند. خلاصه یک برگه به من داد و گفت کتاب تست هایی که میخواهی برای آزمون بعد بخوانی را اینجا بنویس. من هم سریع چند چرت و پرت نوشتم و تحویل دادم. آنقدر از او متنفر شده بودم که حتی دلم نمیخواست با او صحبت کنم. خلاصه برگه را به او دادم و از کلاس خارج شدم. خانم منشی هم مرا صدا کرد اما جواب ندادم و از آموزشگاه بیرون آمدم.

حالا اینکه چرا این خاطره را تعریف کردم بر میگردد به این نکته: همان ساختمانی که قبلا آموزشگاه بود الان آکادمی زبان من است! فکر کنم ساختمان را خریده اند! هر وقت به آکادمی میروم به آن کلاس که میرسم یاد آن روز میفتم. خیلی دلم میخواهد یک روز آن خانم را ببینم و از او بپرسم خودت بچه ی کجایی؟ خانه خودتان کجاست؟ در طول عمرت چه موفقیت بزرگی داشته ای که اینقدر مغرور تشریف داری؟

بگذریم

آقا دو-سه شب پیش را هم برایتان بگویم که خیلی چسبید. من حمام رفتم و بعد هم هادی ژاپن رفت. کمی استراحت کردیم و صحبت کردیم. میخواستم زبان بخوانم چون پنج شنبه صبح کلاس زبان داشتم. هادی ژاپن گفت برخیز تا به سینما برویم، فیلم تگزاس قشنگ است. راستش من به فیلم علاقه زیادی ندارم و ندرتاً (!!) یک فیلم میبینم. خلاصه از ژاپن اصرار و از ما انکار.

آخر قرار شد اول برویم مسجد نماز را بخوانیم، بعد برویم فلافل بزنیم و برای ساعت 10 دم سینما باشیم. خلاصه آماده شدیم و رفتیم. کلا دومین بار بود من و ژاپن به آن مسجد میرفتیم. خواست خدا بود که آن شب ما به مسجد برویم. چرا؟! چون بین دو نماز یک نفر پرچم حرم امام حسین(ع) را آورده بود. در واقع پرچم چند روزی بود که در مسجد ها میگشت و آن شب به مسجد ما رسیده بود. پرچم را بین صف ها گرداندند. من و هادی ژاپن بر پرچم بوسه ای زدیم. واقعا بوی خوبی داشت. به قول معروف دلم هری ریخت و اشکم درآمد. همان موقع از امام حسین خواستم پدرم را شفا بدهد. امیدوارم خودش یک دستی از ما بگیرد. حالا شاید بعضی ها این چیزها را خرافه بپندارند اما تا آدم اعتقاد نداشته باشد، نمیتواند کرم اهل بیت را درک کند. از قدیم گفته اند: از شما حرکت،از خدا برکت.خلاصه خیلی حال داد. به ویژه برای من که من تاحالا کربلا هم نرفته ام حس خوبی بود.

بعد نماز رفتیم سمت سینما. کنار سینما یک مغازه نسبتا بزرگ فلافلی بود. به اصطلاح فلافل آبادان هم بود! رفتیم و دو تا فلاف سفارش دادیم. خیلی هم بدمزه بود. تا چند ساعت بعد حالمان خوب نبود. اصلا آدم باید از جایی که میشناسد غذا بخرد. دیگر هیچ وقت به آنجا نخواهم رفت. بعد فلافلی به سینما رفتیم و بلیت تگزاس را خریدیم.  به گمانم هفت تومن بود. بعد که بلیط را خریدیم حالمان واقعا بد بود. برگشتیم بیرون و دوتا شربت خاکشیر خریدیم. شش تومان هم هزینه ی شربت شد. اما واقعا نیاز بود. این فلافل لعنتی خیلی افتضاح بود و من حتی فردایش هم دل درد داشتم.

خلاصه رفتیم برای فیلم. بین خودمان بماند ا من اولین بار بود به سینما میرفتم. نه که فرصتش پیش نیامده باشد، علاقه ای به سینما نداشته و ندارم. این موضوع را به هادی ژاپن هم گفتم. او هم کلی شوخی کرد و گفت:«فک کردی این ملت همه برای فیلم آمده اند سینما؟! اینا دنبال دوست اند داداشم...!!» خلاصه کلی مسخره ام کرد و البته کمی هم حق با ژاپن بود، بعضی از دوستان اصلا فیلم پشمشان هم نبود؛ فقط حرف های عشقولانه میزدند. فیلم را دیدیم. در مجموع خوب بود. بعد فیلم هم به سوییت برگشتیم. البته در راه کمی شلوغی بود. ظاهرا قرار بر تظاهرات و اینها بوده است. پلیس ها سرتاسر خیابان پخش شده بودند و ماشاالله حواسشان به همه چیز هم بود!

شب خوابیدیم و صبح من به کلاس زبان رفتم. استاد هم کمی زیرچشمی نگاه میکرد و پیش خودش میگفت:« دقیقا این چند روز چه غلطی کرده ای!» بعد کلاس تا از آکادمی بیرون آمدم اتوبوس رسید!!! های های های!!! چقدر حال داد! سریع پریدم بالا و یا علی! تا سر کوچه را  10 دقیقه ای آمد. واقعا حس نابی بود. خدایا این زود رسیدن ها را ازدیاد بفرما!

کار های پروژه هم تقریبا رو به پایان است. فقط سوار کردن قطعات و برنامه نویسی اش مانده است. این هفته چون کلاس زبانم تشکیل نمیشود(استاد به مسافرت میرود!) من با برگشت به خانه بقیه کارها را دنبال میکنم و برای هفته بعد برمیگردم. عرض کنم  ففلی هم بد جور در پاچه ما کرده است که فقط باید با هم پدال گیتار بسازیم! من هم گفتم هفته بعد میرویم سراغ این آقا که مغازه الکترونیکی دارد، چون او در کارspeaker و amp است میتواند به ما کمک کند. البته من میخواهم با او صحبت کنم تا اگر شد همراه با ففل برویم پیش او کار کنیم. قرار بود که هم اتاقی مذهبی برایمان آدرس و شماره تلفنش را بیابد اما فکر کنم یادش رفت. من هم خیلی منتظر نماندم و با پرس و جو از مغازه های دیگر شماره اش را پیدا کردم.

خب شاید برایتان سوال باشد که زبان را چگونه پیش میبری؟! همانطور که قبلا گفتم من در هفته 4 جلسه کلاس میروم. این 4 جلسه در دو روز یکشنبه-پنج شنبه برگزار میشود. در کلاس استاد ابتدا کتاب BARRON’S را تدریس میکند( روزی 2 درس کار میشود) و پس از آن چند کلمه انتخاب میکند و از من میخواهد تا با آن کلمات چند خط بنویسم. پس از این مراحل میرویم سراغ LONGMAN. اولین فصل کتاب مربوط به Reading Skills هست. تا الان فکر کنم 6 تا مهارت را خوانده ایم. بعد از هر مهارت هم تا آنجا که وقت اجازه بدهد متن کار میکنیم.

اپلای! عجب واژه ی غریبی!

چند وقت است که راجع به آن هیچ مطالعه ای نداشته ام. واقعا من چقدر تنبل تشریف دارم. البته با این اوضاع دلار و تحریم ها، آدم جرئت ایمیل زدن هم ندارد چه برسد به اپلیکیشن و اینها. شما فرض کن ماهی 500 دلار خرج اجاره خانه داشته باشی(کارتن خوابی!) با دلار 10000 تومن میشود 5 میلیون تومان در ماه! چنین هزینه های سرسام آوری قابل تامین نیستند. یعنی اگر جوانی 20-30 میلیون پول جمع کرده باشد، فقط میتواند تافل بگیرد و رزومه اش را به چند تا دانشگاه بفرستد. چنانچه حتی فول فاند هم بگیرد، دیگر پولی برای رفتن و جاگیر شدن ندارد. فلذا بهتر است تا اطلاع ثانوی اصلا حرفی از اپلای زده نشود. خدا باعث و بانیش را لعنت کند.

درس ها را بگو! وااااااااااااای که هیچ نخواندم. این مدت باقیمانده تابستان را باید کمی هم درس بخوانم. در فکرم که سیگنال و مخابرات را تورق کنم! اندکی الکترونیک به آن بیفزایم و میدان را هم دور بزنم! البته که چه کار سختی پیش روست. خدا به داد برسد.



آهنگکی داریم بس زیبا از شادمهر عزیز:

[Shadmehr]

با همه  میخندی با همه دست میدی

دستتو میگیرم دستمو پس میدی

اما دوست دارم.... اما دوست دارم

پشت من بد میگی حرف مردم میشم

دستشو میگیری عشق دوم میشم

اما دوست دارم... اما دوست دارم

 
  • کم حرف آقا


­­آمن علیکم اجمعین!

اکنون که انگشت بر کیبورد مینهم اندر آزمایشگاهی کوچک واقع در انتهای راهرو تاریک جلوس فرموده ام. فی الواقع این آزمایشگاه کوچک را بچه های فیزیک راه انداخته اند و بیشتر برای خودشان استفاده میکنند. من هم بخاطر دوستی با آنها اینجا هستم. دوستم دنبال کارهای اداری خودش و چندتا از بچه ها رفته است. من فرصت را مغتنم شمردم و قارقارک را در آورده و شروع به تایپ کردم.

جانم برای  شما بگوید که چند روز پیش از آکادمی زبان تماس گرفتند و برای در مورد کلاس صحبت کردیم. قرار شده است هفته ای چهار جلسه (دو روز در هفته) کلاس بروم. استاد هم یک خانم دکتر است. شهریه را هم جلسه ای شصت هزار تومان گفت. در این اوضاع اقتصادی قیمت معقولی است؛ اما امیدوارم بتوانم تخفیف بگیرم.

این از این!

چهارشنبه هفته قبل برای شروع پروژه ی دانشکده فیزیک به دانشگاه برگشتم. خوابگاه که نمیدهند و به قول دوستم :«اَی به کفشم که خوابگاه نمیدن، اَی به زانوم که خوابگاه نمیدین» خلاصه ما شب به خانه ی دو تا از دوستانمان رفتیم. یکی از آنها «فِفِلی» است و دیگری را هم «هادی ژاپن» نام می نهیم؛ چرا که وی از دوستداران سفر به ژاپن است! پسر خوبی است و او هم مانند ففل کار میکند. آهان راستی هادی ژاپن همان دوست هم اتاقیم است که پاییز پارسال گفتم ازدواج کرده است؛ یادتان آمد؟!

خلاصه من و هم اتاقی مذهبیم در خانه آنها سکنی گزیده ایم.

آهان راستی رویم نمیشود به این هم اتاقی مذهبی بگویم که از بعضی رفتار هایش متنفرم. یکبار واقعا از او متنفر شدم. خیلی خیلی رفتار زشتی داشت. من و او و دوست صمیمی اش در آزمایشگاه بودیم، برایش SMS آمد. نمیدانم محتوای آن چه  بود اما چیز خیلی مهمی هم نبود(فرضاً نقشه گنج بود!)

لپتاپ هم جلویش باز بود و من هم در حال چسب زدم مقاومت بودم و بیشتر حواسم به کارم بود. یک لحظه گفت:«اینجا را نگاه کنید» من هم چون اسم را نگفته  بود به صفحه لپتاپ نگاه کردم. یک نوت باز کرده بود و نوشته بود ساعت 5 فلان و بهمان... . بعد سریع لپتاپ را چرخاند تا من نبینم که چه چیزی میخواهد به دوستش بگوید. من که به شدت اعصابم خورد شد. من که فضول نیستم، مثل بچه آدم با دوستت بروید بیرون و صحبت کنید. چند دقیقه بعد از این حرکت ناشایست دوستش گفت:« آقای کم حرف! ما برویم آب بخوریم و بیاییم!!» آب؟ چله زمستان؟!

آب سرد کن کلاً 2 متر تا آزمایشگاه فاصله داشت اما آنها رفتند طبقه ی بالا!

من که حسود و بخیل نیستم اخوی! رییس شرکت Appleهم اینقدر ادا اطوار در نمی آورد. از آن روز تا همین الان و تا قیام قیامت این دل صاف نمیشود.

به قول آقای احمدی نژاد:« چه خبرتونه، چه خبـــــــــــــــــــرتونه، چه خبرتــــــونه ؟!»

این از ماجرای تاریخ گذشته!

قبلا هم اتاقی مذهبی میگفت تابستان را در دانشگاه هستم. بعدا گفت نه مشکل پیش آمده و باید برگردم. الان دوباره میگوید میمانم. بعد که گفتم میخواهم کلاس زبان بروم، گفت من هم میخواهم بیایم. خلاصه بلاتکلیف مانده است. امروز ساعت 6 برویم آکادمی ببینیم چه میشود. فقط امیدوارم بعد چند جلسه نگوید باید بروم. حالا ببینیم چه خواهد شد.

و اینکه من هم تکلیفم مشخص نیست. فعلا برای کلاس زبان باید همین جا بمانم. خواستم برای اوقات بیکاریم بروم تعمیرات الکترونیک کار کنم و در کنارش به دانشگاه بروم و کمی هم در آزمایشگاه ها بلولم!

اما اگر قرار باشد هم اتاقی تا آخر تابستان بماند شاید در همین «کوچک لَبِ دائِمُ التّاریکِ هَمیشةُ الگَّرم» بمانم و در انجام پروژه کمک کنم.

الان اوضاع طوری شده است که آدم از یک دقیقه ی دیگر خبر ندارد. بازار به شدت نوسانی شده است. فروشنده ها بعضی از قطعات را نمیفروشند و میگویند نداریم. قیمت تجهیزات الکترونیک لحظه ای بالا میرود. واقعا اسف بار است. بعد میگویند آنها که رفته اند خارج از کشور پی هوا و هوس رفته اند. فرار از جهنم همان مهاجرت به بهشت است.

و دیگر اینکه ...

خب یک چیزی هم شما بگویید، همه اش که نباید من حرف بزنم. نطقی کنید تا نفس باد صبا مشک فشان بشود.

پروژه احتمالا تا آخر هفته طول میکشد. تا الان فکر کنم  100 هزار خرج کرده ایم + تلاش های صادقانه و خاضعانه!

حقیقتا این چند روز خیلی سختی کشیدیم. روزی بود که نه صبحانه خوردیم نه ناهار و شام هم که fast food! دیشب اما ففل ما را دعوت کرد رستوران و پیتزای ایتالیایی مهمانمان کرد. کلی خجالتمان داد. باید جبران کنم.

صاحب آن دفعه ای اما نبود! دیشب رفتیم طبقه ی دوم که بدون سقف هم بود و منظره ی زیبایی داشت. من بودم و هادی ژاپن و هم اتاقی مذهبی. خود ففلی هم چند دقیقه ای پیشمان نشست.

در فکرم که امشب یا فردا مقداری میوه بخرم و یخچال خانه را پر کنم تا کمی از خجالت دوستان در بیایم.



«این بود قسمت اول یادداشت های هفته اول مرداد ماه»

و امروز جمعه است، آخرین روز هفته

کم حرف آقا تایپ میکند:


قسمت دوم اینگونه شروع شد که کلاس زبان برای یکشنبه ها عصر و پنج شنبه ها صبح تنظیم شد. تا الان فکر کنم 4 جلسه کلاس رفته ام. کتاب های معرفی شده

LONGMAN PREPARATION COURSE FOR THE TOEFL iBT TSET

و ESSENTIAL WORDS FOR TOEFL هست.

استاد گفت هوش زبانیت بدکی نیست. استنباط من از این حرفش این است که منگل نیستی! خلاصه الان هم کلی از مباحث مانده است که نخوانده ام و استرس گرفته ام. اگر مباحث مشخص شده را مطالعه نکنم استاد برای یکشنبه پوستم را میکند.

پروژه دانشکده فیزیک هم که تمام نشد. بخشی از کار مانده و حسابی حالمان را گرفته است. فردا باید دوباره بروم دنبال بقیه ی کارها. هم اتاقی مذهبی هم رفته مشهد دوره و اینها و تا هفته ی بعد نمی آید.

فردا باید دنبال کارهای کار هم بروم، هم برای خودم هم برای ففلی و هم برای شاپوکلاه!

شاپوکلاه همان فردی است که حوالی زمستان 96 راجع به او نوشتم. همیشه کلاه بر سر دارد و آهنگ چاوشی گوش میدهد. یادتان آمد؟!

ففلی هم که فعلا در رستوران کار میکند و میخواهیم برایش کار برقی پیدا کنیم تا هنری یاد بگیرد و پس فردا به دردش بخورد.

 باید برویم کل مغازه ها و کارگاه ها را زیر رو کنیم، بلکه جایی پیدا شد. البته من یک جای خاص را زیر نظر گرفته ام که اگر صاحب کارگاه قبول کند عالی میشود؛ چون طرف خیلی باسواد و کاری است.

داشتم آهنگ یه روز سرد شادمهر را گوش میدادم که یکهو شاپوکلاه گفت: «همیشه اولین ها در زندگی مهم هستند. یادت هست آن شب برفی دی ماه تو ماشین همین آهنگ پخش میشد و تو فیلم گرفتی و اولین استوریت را منتشر کردی؟! همیشه اولین ها را خوب به یاد داشته باش!» حق با شاپوکلاه بود، آن شب سرد برفی من اولین استوری زندگیم را در اینستاگرام منتشر کردم. داستان آن شب برفی را هم یادم نیست قبلا گفته ام یا نه؛ اما جریان این بود که امتحانات پایانترم ما تمام شده بود و من بخاطر پروژه در خوابگاه مانده بودم. شب برف خوبی آمد. بچه های اتاقمان هم بودند. دو نفرشان فردایش امتحان داشتند. خلاصه قرار شد آخر شب بروند قدمی بزنند و برگردند درس بخوانند. همه ی بچه های اتاق به غیر هم اتاقی مذهبی بودند. شاپوکلاه هم بود.

اول قرار بود در محیط دانشگاه قدم بزنند اما بعدش تصمیم به خارج دانشگاه گرفته شد. یکی از بچه ها هم ماشین داشت. من قرار بود نیم ساعت دیرتر به آنها بپیوندم. بچه ها با دمپایی و شلوار راحتی رفتند بیرون. من  هم چند دقیقه بعد زنگشان زدم که چرا در دانشگاه نیستند، متوجه شدم رفته اند خارج دانشگاه. خلاصه کلی حالم گرفته شد. بچه ها گفتند تا فلان میدان بیا ما آنجا دنبالت می آییم. خلاصه رفتم سر خیابان، اما در آن برف مگر ماشین پیدا میشد.

در همین لحظه یک ماشین که چند نفر دانشجو سوار آن بودند از دانشگاه خارج شد. آنها هم میخواستند در شهر دوری بزنند. پریدم جلویشان و به زور سوار شدم. مرا به بچه ها رساندند. من از همین تریبون از آنها تشکر ویژه مینمایم. خلاصه در شهر دور زدیم و راه زیادی را هم پیاده رفتیم. با بچه ها کلی عربده کشیدیم و سر و صدا کردیم! چند نفری که در خیابان بودند از ما فرار میکردند! واقعا هم ترس داشت. یک مشت جوان جاهل با زیر شلواری و دمپایی ابری، عربده کشان از سر و کول هم بالا میرفتند. بعد از پیاده روی خیلی زیاد رفتیم دم یک سوپرمارکت تا کمی تخمه بخریم. تا وارد شدیم فروشنده نگاه تاسف باری کرد و گفت:«خیلی خوردیدااا » این را که گفت کلی خندیدیم. وقتی داشتیم تخمه برمیداشتیم فروشنده مدام ما را نگاه میکرد تا مبادا چیزی بدزدیم!!!

اگر اشتباه نکنم 7 نفر بودیم. بعد من پیشنهاد دادم همه با هم عرض خیابان را ببندیم و مردم را بترسانیم! خلاصه همه با هم مانند فیلم های آمریکایی عرض جاده را بستیم. اول یک پیکان آمد. بیچاره داشت از ترس میمرد. تا 2 متری ما که رسید ایستاد. یکهو من خنده ام گرفت و اجازه دادیم رد بشود. دوباره عصبانی شدیم و ایستادیم. یک آژانس پراید آمد. تا به ما رسید پایش را روی گاز گذاشت و نزدیک بود ما را له کند! خلاصه او هم فرار کرد. مجدد ما حالت تدافعی گرفتیم. حالا بگویید کی آمد؟!

بله! پلیس آمد! پلیس با بنز آمد! من زودتر متوجه او شدم و به بچه ها گفتم. سریع جمع شدیم و یک گوشه نشستیم. سرهایمان را هم پایین انداختیم. پلیس به ما که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهی کرد اما خدا را شکر نایستاد. بعد ما دوباره جلوی چند ماشین رفتیم و کلی ملت را سر کار گذاشتیم! چند دقیقه ای قدم زدیم و به دانشگاه برگشتیم. بعد که به دانشگاه آمدیم حوالی ساعت 5 صبح بود. چایی زدیم و کمی صحبت کردیم. بعضی از بچه های هم کلاسیم امتحان ماشین داشتند و مشغول مطالعه بودند، با آنها هم کمی صحبت کردم. نماز را خواندیم و بچه ها گفتند:« کلکسیون تفریحات امروز فقط با فیلم تکمیل میشود!» رفتند سالن TV بساط فیلم را ردیف کردند. جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم. از اول فیلم تا آنجایی که من بیدار بودم بچه ها مدام کشتی میگرفتند و سر و صدا میکردند. هیچ کس فیلم نمیدید. کلی به هم زدند و یکبار هم روی سر من افتادند که من از خواب پریدم. دیگر همانجا خوابمان برد. همانطور که گفتم دو تا از بچه ها امتحان داشتند؛ آنها را از زیر قرآن رد کردیم آب سبزی پشت سرشان ریختیم. آنها هم رفتند و افتادند(!!!!)


آهنگی داریم از مسیح و آرش:

                                               [Masih & Arash]

رفتن تو این آدمو راحت عوض کرد

تو بی راه یهو دلت چیو هوس کرد

لبخند تو ام بعد تو با من طرف شد

این آخرا رفتارتم واقعا عوض شد


  • کم حرف آقا