خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

تابستان نصف شد،Turn on emergency Generators

پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۵۴ ب.ظ

Hello Everybody

چاکر پاکر نوکر پوکر!

آقا زبان ما لق نبود، این چند وقت زبانم کمی درست نمی چرخد و کلمات را مقطع به کار میبرم. البته زندگی با دوستان کف بازار! هم موثر بوده است. مثلا کنار ساختمانی که الان در آن ساکن هستیم یک مغازه ی بستنی فروشی است. چندی پیش با هادی ژاپن رفتیم مقداری فالوده بخریم؛ اگر اشتباه نکنم بحث حساب کردن و اینها بود که یکهو به فروشنده گفتم:« داداش تُن ماهی خوردی فاز کوسه نگیر!!!» بیچاره یک جور خاصی نگاه کرد و من هم کلی خجالت کشیدم. پریروز هم داشتم از روی پل هوایی رد میشدم که دو-سه تا بچه سوسول تیکه انداختند، من هم کمی دور شدم و بلند گفتم:« باد نبرتت باگت!» و سریع وارد دانشگاه شدم :)

برویم سر بحث خودمان

 

خب دوستان تعریف کنید، چه خبر چه میکنید

کیفتان کوک است؟ دماغتان چاق هست؟!!

بلادرنگ برویم سر زبان. عرض کنم که میخواهم برایتان خاطره تعریف کنم. این داستان برمیگردد به تابستان سال 93 که بنده در تکاپوی کنکور بودم. برای تابستان آزمون های گاج ثبت نام کرده بودم. گاج مشاوره ی خوبی داشت. مشاور ما هم یک خانم بود که فکر کنم دانشجوی دانشگاه تهران بود. خیلی حرف میزد. پشت تلفن اصلا نمیفهمیدم چه بلغور میکند. 10 کلمه در ثانیه صحبت میکرد. اصلا حال و حوصله نداشتم. کنکور هم شده بود قوز بالا قوز. آن موقع ها کم حرف بودم در حد بنز. حتی حال نداشتم جواب سلام ملت را بدهم.

چند بار این خانم مشاور تماس گرفت و گفت حضوری به آموزشگاه بیا. صبح مسافت زیادی را پیمودم تا به آموزشگاه برسم. سر و وضعم هم خیلی خوب نبود. از پله ها رفتم بالا و پشت در یک کلاس رسیدم. یک خانم منشی آنجا بود. خانم مشاور در کلاس در حال صحبت بود. حدود 30-40 نفر هم در کلاس بودند. قرار نبود من به آن کلاس بروم اما منشی گفت میتوانی از کلاس استفاده کنی تا بعدا خصوصی مشاور با تو صحبت کند. من هم در کلاس را زدم و وارد شدم. کمی گیج بودم. چون کلاس مختلط بود و خانم ها هم بیشتر بودند، این سر در گمی تشدید شد.

خانم مشاور اسمم را پرسید، من هم با صدایی آرام جواب دادم. با حرف هایش مرا دستپاچه تر از قبل کرد. چون من در نشستن تاخیر کردم، مرا گنگ و گیج صدا کرد. من بچگی هم حالم از هر چه مشاور بود به هم میخورد. کمی صحبت کرد و من هم اول تا آخر سرم در لاک خودم بود. البته به حواسم به صحبت هایش بود. بعد چند سوال پرسید و من هم آرام جوابش دادم و واقعاً بی حوصله بودم. بعد یک سوال پرسید که من دقیقا متوجه نشدم چه گفت. دوباره پرسید و وقتی میخواستم جواب بدهم گفت:« چرا تو اینجوریی؟ انگار از پشت کوه آمده ای! بچه کجایی اصن تو؟!» اعصابم را به هم ریخت. از آن به بعد من یک کلمه هم حرف نزدم. بعد بچه های دیگر رفتند و فقط من و خانم مشاور ماندیم. اما حتی بعد از کلاس هم حاضر نبود از من عذر خواهی کند. خلاصه یک برگه به من داد و گفت کتاب تست هایی که میخواهی برای آزمون بعد بخوانی را اینجا بنویس. من هم سریع چند چرت و پرت نوشتم و تحویل دادم. آنقدر از او متنفر شده بودم که حتی دلم نمیخواست با او صحبت کنم. خلاصه برگه را به او دادم و از کلاس خارج شدم. خانم منشی هم مرا صدا کرد اما جواب ندادم و از آموزشگاه بیرون آمدم.

حالا اینکه چرا این خاطره را تعریف کردم بر میگردد به این نکته: همان ساختمانی که قبلا آموزشگاه بود الان آکادمی زبان من است! فکر کنم ساختمان را خریده اند! هر وقت به آکادمی میروم به آن کلاس که میرسم یاد آن روز میفتم. خیلی دلم میخواهد یک روز آن خانم را ببینم و از او بپرسم خودت بچه ی کجایی؟ خانه خودتان کجاست؟ در طول عمرت چه موفقیت بزرگی داشته ای که اینقدر مغرور تشریف داری؟

بگذریم

آقا دو-سه شب پیش را هم برایتان بگویم که خیلی چسبید. من حمام رفتم و بعد هم هادی ژاپن رفت. کمی استراحت کردیم و صحبت کردیم. میخواستم زبان بخوانم چون پنج شنبه صبح کلاس زبان داشتم. هادی ژاپن گفت برخیز تا به سینما برویم، فیلم تگزاس قشنگ است. راستش من به فیلم علاقه زیادی ندارم و ندرتاً (!!) یک فیلم میبینم. خلاصه از ژاپن اصرار و از ما انکار.

آخر قرار شد اول برویم مسجد نماز را بخوانیم، بعد برویم فلافل بزنیم و برای ساعت 10 دم سینما باشیم. خلاصه آماده شدیم و رفتیم. کلا دومین بار بود من و ژاپن به آن مسجد میرفتیم. خواست خدا بود که آن شب ما به مسجد برویم. چرا؟! چون بین دو نماز یک نفر پرچم حرم امام حسین(ع) را آورده بود. در واقع پرچم چند روزی بود که در مسجد ها میگشت و آن شب به مسجد ما رسیده بود. پرچم را بین صف ها گرداندند. من و هادی ژاپن بر پرچم بوسه ای زدیم. واقعا بوی خوبی داشت. به قول معروف دلم هری ریخت و اشکم درآمد. همان موقع از امام حسین خواستم پدرم را شفا بدهد. امیدوارم خودش یک دستی از ما بگیرد. حالا شاید بعضی ها این چیزها را خرافه بپندارند اما تا آدم اعتقاد نداشته باشد، نمیتواند کرم اهل بیت را درک کند. از قدیم گفته اند: از شما حرکت،از خدا برکت.خلاصه خیلی حال داد. به ویژه برای من که من تاحالا کربلا هم نرفته ام حس خوبی بود.

بعد نماز رفتیم سمت سینما. کنار سینما یک مغازه نسبتا بزرگ فلافلی بود. به اصطلاح فلافل آبادان هم بود! رفتیم و دو تا فلاف سفارش دادیم. خیلی هم بدمزه بود. تا چند ساعت بعد حالمان خوب نبود. اصلا آدم باید از جایی که میشناسد غذا بخرد. دیگر هیچ وقت به آنجا نخواهم رفت. بعد فلافلی به سینما رفتیم و بلیت تگزاس را خریدیم.  به گمانم هفت تومن بود. بعد که بلیط را خریدیم حالمان واقعا بد بود. برگشتیم بیرون و دوتا شربت خاکشیر خریدیم. شش تومان هم هزینه ی شربت شد. اما واقعا نیاز بود. این فلافل لعنتی خیلی افتضاح بود و من حتی فردایش هم دل درد داشتم.

خلاصه رفتیم برای فیلم. بین خودمان بماند ا من اولین بار بود به سینما میرفتم. نه که فرصتش پیش نیامده باشد، علاقه ای به سینما نداشته و ندارم. این موضوع را به هادی ژاپن هم گفتم. او هم کلی شوخی کرد و گفت:«فک کردی این ملت همه برای فیلم آمده اند سینما؟! اینا دنبال دوست اند داداشم...!!» خلاصه کلی مسخره ام کرد و البته کمی هم حق با ژاپن بود، بعضی از دوستان اصلا فیلم پشمشان هم نبود؛ فقط حرف های عشقولانه میزدند. فیلم را دیدیم. در مجموع خوب بود. بعد فیلم هم به سوییت برگشتیم. البته در راه کمی شلوغی بود. ظاهرا قرار بر تظاهرات و اینها بوده است. پلیس ها سرتاسر خیابان پخش شده بودند و ماشاالله حواسشان به همه چیز هم بود!

شب خوابیدیم و صبح من به کلاس زبان رفتم. استاد هم کمی زیرچشمی نگاه میکرد و پیش خودش میگفت:« دقیقا این چند روز چه غلطی کرده ای!» بعد کلاس تا از آکادمی بیرون آمدم اتوبوس رسید!!! های های های!!! چقدر حال داد! سریع پریدم بالا و یا علی! تا سر کوچه را  10 دقیقه ای آمد. واقعا حس نابی بود. خدایا این زود رسیدن ها را ازدیاد بفرما!

کار های پروژه هم تقریبا رو به پایان است. فقط سوار کردن قطعات و برنامه نویسی اش مانده است. این هفته چون کلاس زبانم تشکیل نمیشود(استاد به مسافرت میرود!) من با برگشت به خانه بقیه کارها را دنبال میکنم و برای هفته بعد برمیگردم. عرض کنم  ففلی هم بد جور در پاچه ما کرده است که فقط باید با هم پدال گیتار بسازیم! من هم گفتم هفته بعد میرویم سراغ این آقا که مغازه الکترونیکی دارد، چون او در کارspeaker و amp است میتواند به ما کمک کند. البته من میخواهم با او صحبت کنم تا اگر شد همراه با ففل برویم پیش او کار کنیم. قرار بود که هم اتاقی مذهبی برایمان آدرس و شماره تلفنش را بیابد اما فکر کنم یادش رفت. من هم خیلی منتظر نماندم و با پرس و جو از مغازه های دیگر شماره اش را پیدا کردم.

خب شاید برایتان سوال باشد که زبان را چگونه پیش میبری؟! همانطور که قبلا گفتم من در هفته 4 جلسه کلاس میروم. این 4 جلسه در دو روز یکشنبه-پنج شنبه برگزار میشود. در کلاس استاد ابتدا کتاب BARRON’S را تدریس میکند( روزی 2 درس کار میشود) و پس از آن چند کلمه انتخاب میکند و از من میخواهد تا با آن کلمات چند خط بنویسم. پس از این مراحل میرویم سراغ LONGMAN. اولین فصل کتاب مربوط به Reading Skills هست. تا الان فکر کنم 6 تا مهارت را خوانده ایم. بعد از هر مهارت هم تا آنجا که وقت اجازه بدهد متن کار میکنیم.

اپلای! عجب واژه ی غریبی!

چند وقت است که راجع به آن هیچ مطالعه ای نداشته ام. واقعا من چقدر تنبل تشریف دارم. البته با این اوضاع دلار و تحریم ها، آدم جرئت ایمیل زدن هم ندارد چه برسد به اپلیکیشن و اینها. شما فرض کن ماهی 500 دلار خرج اجاره خانه داشته باشی(کارتن خوابی!) با دلار 10000 تومن میشود 5 میلیون تومان در ماه! چنین هزینه های سرسام آوری قابل تامین نیستند. یعنی اگر جوانی 20-30 میلیون پول جمع کرده باشد، فقط میتواند تافل بگیرد و رزومه اش را به چند تا دانشگاه بفرستد. چنانچه حتی فول فاند هم بگیرد، دیگر پولی برای رفتن و جاگیر شدن ندارد. فلذا بهتر است تا اطلاع ثانوی اصلا حرفی از اپلای زده نشود. خدا باعث و بانیش را لعنت کند.

درس ها را بگو! وااااااااااااای که هیچ نخواندم. این مدت باقیمانده تابستان را باید کمی هم درس بخوانم. در فکرم که سیگنال و مخابرات را تورق کنم! اندکی الکترونیک به آن بیفزایم و میدان را هم دور بزنم! البته که چه کار سختی پیش روست. خدا به داد برسد.



آهنگکی داریم بس زیبا از شادمهر عزیز:

[Shadmehr]

با همه  میخندی با همه دست میدی

دستتو میگیرم دستمو پس میدی

اما دوست دارم.... اما دوست دارم

پشت من بد میگی حرف مردم میشم

دستشو میگیری عشق دوم میشم

اما دوست دارم... اما دوست دارم

 
  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی