خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

به پایان رسید این دفتر

حکایت همچنان باقی است!

بله! سال پر فراز و نشیب 1396 هم تمام شد. در توصیف این سال فقط میتوانم یک جمله بگویم:« خیلی زود گذشت». عمریست که گذشته است و قابل بازگشت نیست. امیدوارم سال 97 سال خوبی باشد و زود هم نگذرد! از دیروز تا حالا به این فکر کردم در همین سال 96 بود که به فکر اپلای و ادامه تحصیل افتادم. عید بود. من با خواندن  خاطرات کسانی که رفته بودند هر روز بیش از پیش به اپلای فکر میکردم. چقدر شیرین بود. برنامه ریزی کرده بودم و دنیایی داشتم. اما نتیجه آنی نشد که میخواستم. بعد از عید افسرده شدم. 6 واحد افتادم. فکر تغییر رشته به سرم زده بود. یک دلم میگفت بمان یک دلم میگفت برو صنایع! به چه فلاکتی افتاده بودم. یادش بخیر!

بعد هم که تابستان شد و هیچ! و بعد پاییز و بعد هم زمستان.

حالا هم بهار. خدا میداند چه سالی در انتظارمان است. آیا سال بعد از امروز به نیکی یاد  خواهیم کرد؟ آیا آرزوی بازگشت به این چند روز را خواهیم داشت؟

به هر حال تا چند دقیقه دیگر امروز میشود پارسال! آقای کم حرف غیر از این وبلاگ جایی را ندارد که بخواهد برود. سالش در همین وبلاگ تحویل میشود. فقط کاری که میخواهم انجام دهم این است که کمی قرآن بخوانم و برای فرج امام زمان هم دعا کنم. بلکه زندگیمان کمی رنگ خوشبختی و رضای حضرت دوست بگیرد.

هفت سین هم داریم! البته برای خودمان! یعنی من و شما!

سیگنال

سیستم

سیم پیچ

سون سگمنت

سابمیت(مقاله)

سن دیگو( دانشگاه UCSD)

SUCCES

بله آهنگ سال تحویل هم از شبکه ی سه پخش شد.

تا اینجای مطلب در سال قبل بودیم.

سال نوی همگی مبارک... صد سال به این سال ها...ان شاءالله بترکانیم برود پی کارش!

از اینجا به بعد 97 هستیم!

اگر خدا بخواهد این چند روز عید را در مورد ارتباط زیر دریایی ها تحقیق میکنم. به نظر موضوع جالبی است. امیدوارم با این زحمت ها یک مقاله خوب بنویسم. واااااااای که اگر بشود...!

این عید نباید تنبلی کنم. یکم هم در مورد کارآموزی استرس گرفته ام. در تابستان باید چه کنم؟! امیدوارم همه چیز خوب پیش برود.

موسیقی امشب هم از پازل است و بس:

[Puzzle band]

آمدی و آمدنت محشر به پا کرد
ای جان جانم جانم ای جان جانم جانم
به چه شور و شرری یک دم به پا کرد
ای جان جانم جانم ای جان جانم جانم
نور دیده آرمیده به برت عاشق تو
ای کم شود سایه من کم نشود سایه تو

  • کم حرف آقا

داشتم از پله ها پایین می آمدم که دوتا از دوستانم مرا دیدند. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتند:« برای انجمن علمی ثبت نام کن، رای بیاوری ما همه جوره کنارت هستیم» من هم گفتم باید فکر کنم. خلاصه فکرهایم را روی هم ریختم و تصمیم بر ثبت نام گرفتم. اول قرار بود در انجمن رباتیک باشم؛ اما بعد از یک سری مشاهدات(ناز کردن دوستان!) برای انجمن برق اقدام کردم. خلاصه به بچه ها گفتم و همه چیز خوب پیش رفت. از همان اول میشد فهمید رای بالایی می آورم. تا جمعه شب مستقل بودم و در هیچ ائتلافی شرکت نکرده بودم.

آن شب چند نفری آمدند و من را در رودربایستی انداختند که بیا و با ما در یک ائتلاف باش. سبک سنگین کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. استخاره کردم بد آمد. اما چنان مرا تحت فشار گذاشتند که نتوانستم نه بیاورم. جام زهری بود که نوشیدم. ائتلاف تشکیل شد. آنها هم را میشناختند و در واقع باز هم تنها بودم. انتخابات انجام شد.

اول شدم و رکورد آرای دانشکده برق را زدم. مقبولیت من بیش از این حرف ها بود. اعضای ائتلاف هم به جز یک نفر رای آورد. دوستانم خیلی هوایم را داشتند. همه تبریک گفتند و معلوم بود بچه ها اعتماد خاصی به من دارند. فردای ان روز گفتند بیایید تا دبیر را انتخاب کنیم. 5 نفری که بالاترین رای را آورده بودند باید از بین خودشان یک نفر را انتخاب کنند. من داوطلب دبیری شدم و یک نفر ورودی 93. آن یک نفری که با ما در یک ائتلاف نبود و رای آورده بود هم دانشگاه نبود و فی الواقع انتخاب دبیر ناقص بود. برای سرپوش گذاشتن روی این نقص از اعضای علی البدل هم رای گیری کردند که باز هم در نوع خودش خلاف قانون بود. دبیر از قبل انتخاب شده بود. دو نفر دیگر به او رای دادند چون از قبل هماهنگ شده بود. اصلا من را نمی شناختند که بخواهند به من رای بدهند. دبیر انجمن فعلی هم با انها بود. با اینکه به اصطلاح با من دوست بود اما همگی من را به قتلگاه بردند و سرم را بریدند.

همه چیز عین روز روشن بود. من هم بعد از جلسه به مسئول انجمن های علمی مراجعه کردم و برگه ی انصرافم را تحویل دادم. بعد که رفتم مسئول مربوطه به دبیر فعلی زنگ زده بود که فلان و بهمان. خلاصه او هم برای اینکه ضایع نشود کلی پاچه خواری من را کرد که بیا و نایب دبیر شو و سردبیر نشریه هم باش. اما من دیگر انصراف داده بودم. به خاطر نان و نمکی که با او خورده بودم جلو نرفتم وگرنه آبرویش را در دانشگاه میبردم. اما من نمیتوانم نامردی کنم. من اینجا میسوزم تا حرمت رفاقت باقی بماند. من کسی نیستم که نمک بخورم و نمکدان شکنم. در همین جا این رفاقت را بوسیدم و گذاشتم کنار.

شب در گروه تلگرامی برقی ها در قالب چند جمله انصرافم را اعلام کردم. بچه ها در گروه خیلی ابراز ناراحتی کردند. نزدیک به ده- پانزده نفر نیز در pv آمدند و خواستند این کار را نکنم. اما من نمیتوانستم. وقتی داشتم پیام ها را میخواندم گریه ام گرفت. بچه های اتاقمان هم بودند. اولش پنهانی گریه کردم. اما بعد همه فهمیدند. آنها هم ناراحت شدند. دوست مذهبیم لب تخت کنارم نشست و او هم کمی با من گریه کرد. آهنگ انتخاب را چند بار گوش دادم و واقعا داغون شدم.

یاد امیرالمومنین علی(ع) افتادم:«...پس از ارزیابی درست، صبر و بردباری را خردمندانه تر دیدم. پس صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود»

قانون اشتباه، اساسنامه ی ناقص، نظارت نادرست بر انتخابات و  سوء استفاده از رفاقت باعث این همه ناراحتی شد.

جدا از اینها در انجمن ممکن است مسائل دیگری هم به وجود بیاید. عده ای از خانم ها و آقایان از انجمن سوء استفاده میکنند. میخواهند برای خودشان rell پیدا کنند بالاخره! در بین علمای سال اینده هم بودند کسانی که این کاره باشند. من اگر دبیر میبودم پرتشان میکردم بیرون.

کاری نمیشود کرد. آن شب دو سه تا از دوستانم از بیرون دانشگاه آمدند دم اتاقمان و مرا صدا کردند. با آنها رفتیم در محوطه قدمی بزنیم. یکیشان هم دبیر وقت بود. تا ساعت 2 با من حرف زدند اما نشد. در حالی که میخواستم از حقم دفاع کنم، نمیخواستم رفقای نارفیقم رسوا شوند. استخوان در گلویم و خار در چشمم... .

یکی شان گفت من میخواستم با تو مجله دانشکده را بترکانیم، باید بمانی. من هم امروز به او پیام دادم که در یک جایی غیر از انجمن با هم همکاری میکنیم و راضیش کردم.

هنوز هم که هنوز است همه میپرسند چرا؟ چرا؟ چرا؟

و من از پاسخ باز میمانم ... تاوان شرکت در آن ائتلاف کذایی همین است که میبینید.

به هر حال من دیگر انصراف دادم. تصمیم  دارم برای خودم یک تیم بسازم و رو در روی انجمن فعالیت کنیم تا همه بدانند آن همه اختلاف رای بین من و نفر دوم اتفاقی نبوده است. اولین عضو تیمم را هم پیدا کردم. او پسر خوبی است که از ترم یک میشناسمش. محل زندگیش هم خیلی به ما نزدیک است. گرایش کنترل است. به او قول داده ام از زیر سنگ هم که شده یک مجله پیدا کنم تا سر و سامانش  بدهیم. پیدا میکنم. هر طور که شده پیدا میکنم.

دلایل دیگری هم وجود دارد که چرا من در انجمن نماندم اما حال نوشتنش را ندارم. آن چیزی که بیشترین تاثیر را در من داشت همین ها بود.

عید نوروز شما هم پیشاپیش مبارک. ان شاءالله سال خوبی داشته باشید، پر از هیجان و کار و تلاش.

من هم اگر بتوانم میخواهم در عید یک یا دو نرم افزار یاد بگیرم و درس هایم را هم بخوانم.

ببینیم خدا چه میخواهد.

شادمهر جان بخوان که نیش دوست از نیش عقرب بدتر است:

[Shadmehr]

درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن...

دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود...

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم...

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

  • کم حرف آقا

بله! روزها یکی پس از دیگری میگذرند و آقای کم حرف همچنان پا در هواست. جناب شادمهر آلبوم تصویر را منتشر کرد و کنسرت های عید نوروز را OK کرد. الان نصف خوابگاه دارند آهنگ های شادمهر را میگوشند و نصف دیگر هم در حال تماشای فوتبال میباشند. هر چند که من به بارسا علاقه زیادی دارم، اما همیشه چلسی را هم دوست میدارم. من اما نه حوصله ی موزیک دارم و نه تماشای بازی. امروز تعطیل بود اما من درس نخواندم. حالم خوب نیست. احساس میکنم به روان پزشک نیاز دارم. باید درمان شوم. اشتهایم کور شده است و وزن کم کرده ام. باید سراغ مشاور خوابگاه بروم و به روان پزشک معتمد دانشگاه مراجعه کنم. اینطوری واقعا دارم از دست میروم.  

پس فردا هم باید برویم مراسم عقد فامیلمان! من هم آنقدر داغون میباشم که اصلا حال و حوصله ندارم. مادرم انقدر اصرار کرد که من هم قبول کردم. حال باید پاپیون زده لبخند تلخ بزنیم. لبخندی که خبر از گذشته ای دردناک میدهد. امیدوارم به خیر بگذرد.

مخابرات هم ماشاءالله به جانش کم سخت نیست! خیلی موهومی و فضایی است، حالا میفهمم که وقتی میگویند مخابرات جای هر کسی نیست یعنی چه. گاهی حتی خود استاد هم نمیفهمد چه میگوید!

ای خدا ...

هعععععی روزگار چرا بر وفق مراد ما نمیگردی؟!

دیروز داشتم از یک دانشکده ای(!!) رد میشدم، آقا یک اتفاقی افتاد که فکر ما را مشغول کرده است. وضو گرفته بودیم و سوت زنان برای خودمان از سرویس بهداشتی برون شدیم که در تاریکی دو نفر مرغ عاشق را دیدیم که هم را در آغوش کشیده بودند! تا کله ام را بالا آوردم همینجور میخ کوب روبرویشان ایستادم. تا مرا دیدند رویشان را برگرداندند. من هم فضولیم گل نکرد و سریع از کنارشان رد شدم. داشتم فکر میکردم که پس چرا من هیچکس را دوست ندارم. به نتیجه خاصی نرسیدم. کلا من برعکس همه ام. آخر هم سر به بیابان میگذارم!

مجددا تاکید میکنم که حالم از برخی آدم ها به هم میخورد. واقعا بعضی ها چقدر میتوانند پست و فرومایه باشند. انسانیت و اخلاق دیگر برای این جماعت معنایی ندارد. نه اخلاقی مانده و نه شرافتی. نه ادب میدانند و نه احترام به بزرگتری سرشان میشود. مردم این سرزمین هیچگونه آموزشی ندیده اند. نه هزینه ای برای تربیت شان شده است و نه کسی مسئولیت شان را برعهده میگیرد.

سخن بسیار است اما رمقی برای تایپ نمانده است. بخوان محسن یگانه که کمی از بیتابی مان کاسته شود:


[Mohsen Yeganeh]

چه زخمی جا مونده رو دل وامونده

داره دیوونه می کنه منو یه عالم خاطره

میگم نمی دونست میگم نمی تونست

خدا که می تونست چرا گذاشت بره

چه زخمی جا مونده رو دل وا مونده

  • کم حرف آقا