خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

کله مون کردند...

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

داشتم از پله ها پایین می آمدم که دوتا از دوستانم مرا دیدند. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتند:« برای انجمن علمی ثبت نام کن، رای بیاوری ما همه جوره کنارت هستیم» من هم گفتم باید فکر کنم. خلاصه فکرهایم را روی هم ریختم و تصمیم بر ثبت نام گرفتم. اول قرار بود در انجمن رباتیک باشم؛ اما بعد از یک سری مشاهدات(ناز کردن دوستان!) برای انجمن برق اقدام کردم. خلاصه به بچه ها گفتم و همه چیز خوب پیش رفت. از همان اول میشد فهمید رای بالایی می آورم. تا جمعه شب مستقل بودم و در هیچ ائتلافی شرکت نکرده بودم.

آن شب چند نفری آمدند و من را در رودربایستی انداختند که بیا و با ما در یک ائتلاف باش. سبک سنگین کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. استخاره کردم بد آمد. اما چنان مرا تحت فشار گذاشتند که نتوانستم نه بیاورم. جام زهری بود که نوشیدم. ائتلاف تشکیل شد. آنها هم را میشناختند و در واقع باز هم تنها بودم. انتخابات انجام شد.

اول شدم و رکورد آرای دانشکده برق را زدم. مقبولیت من بیش از این حرف ها بود. اعضای ائتلاف هم به جز یک نفر رای آورد. دوستانم خیلی هوایم را داشتند. همه تبریک گفتند و معلوم بود بچه ها اعتماد خاصی به من دارند. فردای ان روز گفتند بیایید تا دبیر را انتخاب کنیم. 5 نفری که بالاترین رای را آورده بودند باید از بین خودشان یک نفر را انتخاب کنند. من داوطلب دبیری شدم و یک نفر ورودی 93. آن یک نفری که با ما در یک ائتلاف نبود و رای آورده بود هم دانشگاه نبود و فی الواقع انتخاب دبیر ناقص بود. برای سرپوش گذاشتن روی این نقص از اعضای علی البدل هم رای گیری کردند که باز هم در نوع خودش خلاف قانون بود. دبیر از قبل انتخاب شده بود. دو نفر دیگر به او رای دادند چون از قبل هماهنگ شده بود. اصلا من را نمی شناختند که بخواهند به من رای بدهند. دبیر انجمن فعلی هم با انها بود. با اینکه به اصطلاح با من دوست بود اما همگی من را به قتلگاه بردند و سرم را بریدند.

همه چیز عین روز روشن بود. من هم بعد از جلسه به مسئول انجمن های علمی مراجعه کردم و برگه ی انصرافم را تحویل دادم. بعد که رفتم مسئول مربوطه به دبیر فعلی زنگ زده بود که فلان و بهمان. خلاصه او هم برای اینکه ضایع نشود کلی پاچه خواری من را کرد که بیا و نایب دبیر شو و سردبیر نشریه هم باش. اما من دیگر انصراف داده بودم. به خاطر نان و نمکی که با او خورده بودم جلو نرفتم وگرنه آبرویش را در دانشگاه میبردم. اما من نمیتوانم نامردی کنم. من اینجا میسوزم تا حرمت رفاقت باقی بماند. من کسی نیستم که نمک بخورم و نمکدان شکنم. در همین جا این رفاقت را بوسیدم و گذاشتم کنار.

شب در گروه تلگرامی برقی ها در قالب چند جمله انصرافم را اعلام کردم. بچه ها در گروه خیلی ابراز ناراحتی کردند. نزدیک به ده- پانزده نفر نیز در pv آمدند و خواستند این کار را نکنم. اما من نمیتوانستم. وقتی داشتم پیام ها را میخواندم گریه ام گرفت. بچه های اتاقمان هم بودند. اولش پنهانی گریه کردم. اما بعد همه فهمیدند. آنها هم ناراحت شدند. دوست مذهبیم لب تخت کنارم نشست و او هم کمی با من گریه کرد. آهنگ انتخاب را چند بار گوش دادم و واقعا داغون شدم.

یاد امیرالمومنین علی(ع) افتادم:«...پس از ارزیابی درست، صبر و بردباری را خردمندانه تر دیدم. پس صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود»

قانون اشتباه، اساسنامه ی ناقص، نظارت نادرست بر انتخابات و  سوء استفاده از رفاقت باعث این همه ناراحتی شد.

جدا از اینها در انجمن ممکن است مسائل دیگری هم به وجود بیاید. عده ای از خانم ها و آقایان از انجمن سوء استفاده میکنند. میخواهند برای خودشان rell پیدا کنند بالاخره! در بین علمای سال اینده هم بودند کسانی که این کاره باشند. من اگر دبیر میبودم پرتشان میکردم بیرون.

کاری نمیشود کرد. آن شب دو سه تا از دوستانم از بیرون دانشگاه آمدند دم اتاقمان و مرا صدا کردند. با آنها رفتیم در محوطه قدمی بزنیم. یکیشان هم دبیر وقت بود. تا ساعت 2 با من حرف زدند اما نشد. در حالی که میخواستم از حقم دفاع کنم، نمیخواستم رفقای نارفیقم رسوا شوند. استخوان در گلویم و خار در چشمم... .

یکی شان گفت من میخواستم با تو مجله دانشکده را بترکانیم، باید بمانی. من هم امروز به او پیام دادم که در یک جایی غیر از انجمن با هم همکاری میکنیم و راضیش کردم.

هنوز هم که هنوز است همه میپرسند چرا؟ چرا؟ چرا؟

و من از پاسخ باز میمانم ... تاوان شرکت در آن ائتلاف کذایی همین است که میبینید.

به هر حال من دیگر انصراف دادم. تصمیم  دارم برای خودم یک تیم بسازم و رو در روی انجمن فعالیت کنیم تا همه بدانند آن همه اختلاف رای بین من و نفر دوم اتفاقی نبوده است. اولین عضو تیمم را هم پیدا کردم. او پسر خوبی است که از ترم یک میشناسمش. محل زندگیش هم خیلی به ما نزدیک است. گرایش کنترل است. به او قول داده ام از زیر سنگ هم که شده یک مجله پیدا کنم تا سر و سامانش  بدهیم. پیدا میکنم. هر طور که شده پیدا میکنم.

دلایل دیگری هم وجود دارد که چرا من در انجمن نماندم اما حال نوشتنش را ندارم. آن چیزی که بیشترین تاثیر را در من داشت همین ها بود.

عید نوروز شما هم پیشاپیش مبارک. ان شاءالله سال خوبی داشته باشید، پر از هیجان و کار و تلاش.

من هم اگر بتوانم میخواهم در عید یک یا دو نرم افزار یاد بگیرم و درس هایم را هم بخوانم.

ببینیم خدا چه میخواهد.

شادمهر جان بخوان که نیش دوست از نیش عقرب بدتر است:

[Shadmehr]

درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن...

دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود...

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم...

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی