خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «در جستجوی کار» ثبت شده است

خیلی میترسم. خیلی استرس دارم. خیلی از پدر و مادرم خجالت میکشم. پدرم Pancreatic Cancer دارد. همان بیماری که Steve Jobs فقید را تسلیم کرد. رویای اپلای و پیشرفت را از دست داده ام. باید مراقب پدرم و مادرم باشم.

میخواهم در رشته ای کنکور بدهم که هیچ چیزش را نمیدانم. هیچ کس کمکم نمیکند. به چند نفر پیام دادم و زنگ زدم. انگار بخت من کور شده است. هیچکس جواب نمیدهد. هیچ دوستی ندارم. هیچ کس را نمیشناسم. نمیدانم کدام درس را بخوانم. پول برای خرید ندارم. رویم نمیشود از خانواده پول بگیرم.

از شرکت بیرون آمدم. اما چه زمانی بدهی هایم را میدهند، خدا میداند. چه زمانی پول سهامم را میدهند، باز هم خدا میداند. شاید اصلا پولم را ندهند و همه ش را بالا بکشند. بعید نیست.

حال من مانده ام و خدا. هیچ یاوری ندارم. اکنون که در حال تایپ هستم اشک در چشمانم حلقه زده است. هیچکس جوابم را نداد. هیچکس به دادم نرسید. امروز بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. بیشتر از همیشه احساس پوچی میکنم.

خیلی سخت است.

نمیدانم که باید چه کنم. هیچکس جز خدا را ندارم. اگر تهران قبول نشوم، باید بروم دانشگاه آزاد یا غیر انتفاعی. در این صورت هم سرخورده میشوم و هم پول ش را ندارم. نابود میشوم. اگر رتبه ام به دانشگاه های تهران نخورد، نابود میشوم.

خدایا من اینجام، کجا را نگاه میکنی؟ من را نگاه کن. من را نجات بده.

حس میکنم در یک راهرو تاریک در حال جلو رفتن هستم.

آنقدر تاریک که جلو ی پایم را هم نمیبینم. و در این راهرو فقط منم. هیچکس فریاد های مرا نمی شنود.

خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم. نزار نابود بشم. من همه چیزم رو باختم. نزار زنده بودنم رو هم ببازم.

  • کم حرف آقا

سام علیک

شرکت را با یک تیم کوچک دیگر ترکیب کردیم. آنها هم مثل خودمان هستند. به نظرم حرکت خوبی بود. فعلا که همنیجوری الکی پیش هم هستیم. در واقع مقر اصلی شرکت را هم عوض کردیم. یک جای خیلی فنی تر رفته ایم. در اینجا جذب نیروهای فنی آسان تر است. کلا محیط فنی است. جای قبلی خیلی بی روح و مسخره بود. موقعیت اینجا از هر لحاظ استراتژیک تر است، به جز مسکن! البته سرویس حمل و نقل وجود دارد و بچه ها میتوانند با تایم بندی سرویس های دانشگاه هم هماهنگ شوند تا در وقتشان صرفه جویی شود. کلا قدم مثبتی بود. هم آنها راضی، هم ما راضی!

اما خب بعدا باید در مورد برخی مسائل با هم صحبت کنیم. بالاخره دوستی تا یک جایی جواب میدهد، کار باید اساسی انجام شود. به هرحال بعید میدانم مشکلی پیش بیاید.

بعد اینکه خب سه نفر از بچه ها که گفتم مشغول به کار شدند و دو نفرشان ماندند. من هم که میان هوا و زمین مانده ام. دو سه نفر دیگر هم اندکی نا امید بودند. خلاصه دو نفر آمدند با من صحبت کردند و خیلی احساس تنهایی میکردند. این از طرز برخوردشان مشخص بود. به هر شکل میخواستند مرا نگه دارند. چندین ساعت صحبت کردیم و قشنگ بهشان نشان دادم که شرکت داری و کسب و کار، مدیرعامل باید کاربلد و قوی باشد. برخلاف قبل، به حرفم رسیده بودند. دیگر آخر خط بود. به یک جایی که رسیدیم، گفتند: کم حرف آقا، خودت بیا مدیرعامل شو و کار را نجات بده. من هم گفتم: نع!

خوب گفتم. اولا که باید کمی کلاس کاری را حفظ کنم[نکشیمون باکلاس!]  و دوما اینکه کمی باید قیمت کار را بالا ببرم و سوما اینکه باید به اشتباه های خودشان کامل پی ببرند و بفهمند که چقدر مرا حرص دادند.

امام صادق (ع) می فرمایند :مَنْ طَلَبَ الرِّئَاسَةَ هَلَکَ؛ کسی به دنبال ریاست طلبی باشد هلاک می شود.

این جمله را آقام چندین بار بهم گوشزد کرده بود. من هم به آن گوش دادم.

آدم باید خیلی حواسش جمع باشد. روزگار نامردی داریم. یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی.

اما من به چیزهایی که پیش بینی میکردم، رسیدم. شاید بهای سنگینی بابتش پرداختم، اما چندین بار به خودم "آفرین" گفتم! خیلی خوب آینده سازمان را میدیدم، با اینکه تجربه نداشتم. اما خب مطالعه و تحقیق خوبی داشتم.

دو راه دارم:

(یاد یه ویس قدیمی افتادم که یارو به بچش میگفت دو راه داری...!خخخخ)

یکی اینکه برنامه خوبی جمع کنم و پیشنهاد مدیریت بدهم که به احتمال زیاد موافقت میشود

یکی اینکه بگویم نیستم، کم کم کنار بکشم و سهام م را واگذار کنم

 

خب پس حالا دو  را داری! خخخخخخ

راه اول پر از چاله چوله هست. به معنای واقعی کلمه داغان میشوی و حتی ممکن است جان به جان آفرین تسلیم کنی! اگر مزایا و سهام خوبی به تو داده شود، شاید و شاید ارزش فکر کردن داشته باشد. و گر نه چه کسی می آید یک استارت آپ داغان را تحویل بگیرد؟! باید خیلی بیارزد که بابتش قید خیلی چیزها را بزنی.

راه دوم هم که یعنی جمع کنی بروی یک جای دیگر و یکجور دیگر به زندگی ات ادامه بدهی. این راه اولش سخت است اما دستت بازتر میشود برای انتخاب های آینده.

اگر من مدیر نشوم، قطعا همه چیز به قهقرا میرود. بنابراین باید اول از همه دکمه خروج را بزنم که دیر نشود.

ببینیم چی میشه...

شب بخیر

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دیشب به درخواست یکی از دوستان به شرکت ش رفتم. تازه تاسیس است. تعدادی نقشه از یک خط کارخانه خودروسازی، که قبلا در آنجا کار کرده و خودش از روی خارجی ها معکوس زده است را به من نشان داد. بسیار کار ارزشمندی بود. هر چند که تکنولوژی ساخت ندارد، اما همین حدش هم خیلی حرف است. چیزی که به گفته خودش فقط پنچ کارخانه در دنیا میتوانند آن را بسازند.

فشارم افتاد پایین! وسط راه رفتم یک آبمیوه خریدم و جای شما خالی نوشیدم تا کمی حالم بهتر شد. خیلی کار خفنی ست. یکجورهایی میتوان گفت پروژه ملی ست و شاید حتی فرا ملی. حس میکنم او میخواهد مرا جذب کند.

شرکتی هم که تاسیس کرده است پیرامون یک موضوع دیگر است که من اندکی در آن تجربه دارم.

اوضاع بسیار پیچیده تر از قبل شد.

نمیدانم کدام راه را انتخاب کنم.

فشار زندگی و نداشتن درآمد ثابت و اینکه نمیدانم کجا سکنا گزینم

اینکه کارهای زیادی برای شروع پیش رویم قرارگرفته است

و نمیدانم کدام را انتخاب کنم

ارشد را چه کنم...

یا مدینه ی منوره

یا مکه ی منوره، ببخشید مکرمه

خدایا هرجا هستی، سریع خودت برسون که رسما دارم خل میشم

راستی اولین درآمدم  از یک پروژه برای کارخانه بوووق را برداشتم، ششصد هزار تومان!!!

کار خیلی زیادی نداشت اما خب ریسک ش بالا بود. به زور راضی شدند خط را متوقف کنند. استرس بالایی تجربه کردیم. سه چهار روز بیشتر درگیر ش نبودیم. اگر کار درست نمیشد جریمه سنگینی از ما میگرفتند، که ما هم آه در بساط نداشتیم. قبل از نصب 1500 تومان نداشتم که یک جنس بخریم. یعنی در این حد به پیسی خورده بودیم.

 

[Puzzle]

تنگه دلم خیلی ولی نمیارم به روت مقصر منم لعنت به من بار آخرم بود ♬♫♪♭
که عاشق شدم ولی نبود دست خودم طرز نگات برگ برندت بود
میتونستم برم خیلی زودتر از این حرفا نشد راضی دلم اما که دل بکنه ♬♫♪♭
بار اولی که ما همو دیدیم دلم رفتو باید رد میشدم از تو مثل همه
کوتاه بیا دل پریشون کوتاه بیا کو تا بیاد یکی مث اون کوتاه بیا ♬♫♪♭
کوتاه بیا دل پریشون کوتاه بیا کو تا بیاد یکی مث اون کوتاه بیا

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دوستم با شرکت خودشان صحبت کرده و گویا سفارش تعداد انبوه یکی از برد هایشان را گرفته است تا تیم تهران شروع به طراحی و ساخت کنیم. وی همچنین افزود: در جلسه پیش رو به مدیر عامل و همسر آینده ایشان خواهم گفت که آقای کم حرف برای هدایت تیم تهران انتخاب شده و با او خداحافظی کنید. فکر کنم با این حرف بسیار در ذوقشان میخورد. من نیروی خوبی بودم و خیلی کمک میکردم. به نظرم باید اندکی به خودشان بیایند.  

من ابتدا یک دید غلط داشتم و آن این بود که فکر میکردم وقتی یک نفر قرار است مدیرعامل یک شرکت یا لیدر یک تیم بشود، دیگر لازم نیست زمانی روی بخش فنی بگذارد و فقط باید روی همان مباحث تمرکز کند. اما فیلمی دیدم از آقای ایلان ماسک. ایشان میگفت: شاید مردم فکر کنند من بیشتر زمانم را روی کارهای بیزنس میگذارم، اما 80 درصد زمان من در کنار تیم فنی میگذرد و engineering design انجام میدهم؛ طوری که تک تک اجزای یک راکت را میشناسم!

این حرف ها را که شنیدم، دیدم عوض شد. باید در کنار کارهای فنی، بیزنس را هم جلو ببرم و متخصص های بیشتری را به تیم اضافه کنم. بنابراین کار سخت تر شد!

اما من به آینده خوشبین هستم. پروردگار زیبایی در تفسیر صفحه ای از کتاب مقدس متذکر شد:

« به زودی خبری خواهی شنید که سعادت تو در آن است و وقتی این خبر را از آن فرد صالح شنیدی باید کاملا بر اساس آن خبر عمل کنی که سرانجامش قابل نتیجه گیری است. »

من کاری خواهم کرد که:

 

شرکت قدیم با هدایت آنها در سه سال  =<  تیم جدید با هدایت من در یکسال

 

با کمترین امکانات

با کمترین هزینه

راستی نمره پروژه ام آمد، بیست تامام!

و اکنون اساتید آنچنان مرا تحویل میگیرند تا مقاله کار کنیم که نگو :)

من هم که وقت آزاد زیاد دارم!!!

 

  • کم حرف آقا

سگ تو این مملکت که هر کی از ننش قهر میکنه میره شرکت میزنه

گفتیم چون بیشتر بچه ها تهران هستند بریم در یک شرکت که دوستم معرفی کرد کار کنیم. سه نفر برای مصاحبه رفتیم. شرکت آنچنان جانداری نبود؛ اما خب ضعیف هم نبودند. از زمینه کاری شان هم خیلی خوشم نیامد. محل شرکت هم یک جایی به نام احمد آباد بود که من به عمرم نرفته بودم. راستش خوشم هم نیامد. کلا از غرب زیاد خوشم نمیاید.

طرف انگار طلبکار بود. بعد هم که صحبت کردیم یک جاهایی شاخ بازی در میاورد که به خدای احد و واحد اگر دوستم آنجا مشغول نبود، مثل هاپو پاچش را میگرفتم. با این کاری که اینها داشتند، این حجم از ادعا بی سابقه بود. اجازه نمیداد من صحبت کنم و کاملا با برداشت منفی رفتار میکرد. یک جایی هم گفت: من کارمندی میخواهم که سرش را پایین بیندازد و برایم کار کند! یعنی اگر دوستم نبود، لهش میکردم مردک را. هر کسی شخصیت دارد. فهم دارد. شعور دارد. غرور دارد. تو خیلی نادان تشریف داری که این حرف را میزنی. بعد هم گفت: دویست میلیون سفته میگرم به اضافه تعهدات سنگین و سه ساله و ... !

تو به خودتم اعتماد نداری

سفته تو عرف کار میگن باید سه چهار یا پنج برابر حقوق یک ماه باشه

جمع کن این بساط خیمه شب بازیتو

تهش گفتن شما برو کارآفرینی کن، به درد کارمندی نمیخوری، وقتی اینجوری با کارهات و رفتارت به یک نفر توهین میکنی معلومه که کسی نمیاد با تو کار کنه.

البته من هم کله شق هستم. اما خب او مدام برداشت های اشتباه داشت و وقتی که خیلی تند رفت من هم ترمزش را کشیدم؛ طوری که همکارش را صدا زد بیاید و با هم مصاحبه کنند. بعد که او آمد حرف های خودش را سانسور میکرد. خلاصه حسابی به تیپ و تاپ هم زدیم. یک اتفاق دیشب افتاد که خیلی خیلی جالب بود!

حالا دارم برایشان برنامه میریزم!! نباید با آقای کم حرف آنطور صحبت میشد. البته اتفاق خواست خداست. یک در میلیون احتمال دارد که اینطور شود. قدرت کم حرف و دوستان را با تمام وجود حس خواهند کرد! مامانم میگفت: کم حرف تو خیلی کله شقی، اینجوری به هیچ جا نمیرسی. منم گفتم: شاید من اینجور باشم، ولی با افرادی که احترام منو نگه میدارند از دل و جون کار میکنم؛ با افتخار کار میکنم و تا آخرین لحظه برای شرکت میجنگم و حتی از زندگی شخصی و تفریحی که هیچ وقت نداشتم میزنم تا کار جمع شه؛ بازم با افتخار.

با آن شرکت دورشان. کی حال داره این همه راه را هر روز برود و بیاید. گیریم که از انقلاب سرویس دارد. خب به کَت و کولم که سرویس دارد[خنده!] الان چند موقعیت کارآموزی پیدا کردم که همه نزدیک هستند؛ بعد دو سه ماه هم احتمالا استخدام میشوی. آدم آگهی استخدام شان را میبیند کیف میکند. چقدر ادب چقدر احترام.

حالا فقط مانده ایم این شندرغاز شرکت خودمان را چه کنیم. خب اجاره ها در تهران که بالاست و برای مراکز رشد هم نمیدانم باید چه کرد. چون یکبار گرفته ایم شاید دوباره ندهند. ماشالله همه هم نوشته اند پر است! پر است! پر است! حال آدم گرفته میشه که با این قیمت های بالا دولت وامونده یه نیمچه حمایت هم نمیکنه. الهی گور به گور شید همتون. نمیدانم چه کنم. چون میخواهم به سمت مباحث اقتصاد و صنایع بروم در حال تغییری بزرگ هستم. نمیدانم به بچه ها چه بگویم. کجا کار کنم. چه تخصصی را تقویت کنم. وااااااااای که مخم ترکید[خنده!]

ولی خدایی من تو اون دنیا از این انسان های لعنتی که با سیاست های ظالمانه خودشان مردم جهان را در فقر نگه میدارند، به شدت شکایت میکنم و حاضرم خودم به جهنم بروم تا عذاب این زامبی های سیاس و اقتصاد دان و جامعه شناس را از نزدیک تماشا کنم و به یاد بیاورم که طی چند صد سال چقدر مردم بیچاره دنیا اسیر زیاده خواهی های این جماعت اکثرا غرب اروپایی شدند. اگر آخرتی وجود نداشته باشد من خود خدا را هم قبول ندارم. یعنی چه، بالاخره باید حساب اینا رسیده بشه. خونخواران لعنتی که میلیون ها آدم را به هر دلیل خوب یا بدی، در سراسر تاریخ به کشتن دادند و میلیون ها انسان بیگناه را آواره ساختند.

آخش! چقدر راحت شدم. خوب شد این چرندیات را نوشتم.

الان دیگر ذهنم آرام و آسوده شد.

نفس عمیییییییییییییییییییییییییییق

فوووووووووووووووووووووووت

 

برید کنار که پیاز خوردم!

اگر بخواهم در ایران بمانم ترجیح بر کار در شرکت خودمان دارم. اعصاب خورد میکنند برخی ناکارفرما ها.

بقیه چیز ها را زیاد حال تایپ ندارم. ارشد و پروژه و زندگی شخصی که خیلی وقت است معنایی ندارد. عمویم به مامانم میگفت: این کم حرفی که من میبینم تا صد سال دیگه هم زن نمیگیره! مامانم گفت: آخ آخ همین الانم از خداشه!!

من :(

مامانم :)

عموم :|

 

 

 

 

 

 

 

 

  • کم حرف آقا

سلام

کرونا موجب شده تا اکثر مسئولین دانشگاه نفرت انگیز و مشمئز کننده شوند. بالا دستی هایشان به آنها دستور میدهند که آنقدر دانشجو را اذیت کنید تا خودش بساطش را جمع کند و گورش را گم!

خیلی اذیتم کردند. خیلی خیلی زیاد. آنقدری که حالم از هر چه دانشگاه هست به هم میخورد. شما فکر کن یکی از مسئولین بالای دانشگاه در چشمان من زل زد و گفت: هیچ دانشجوی کارشناسی در خوابگاه نیست؛ در حالی که من میدانم هست و مطمئنم که هست و میشناسم که هست. او بعد از دروغ رفت وضو بگیرد و نماز بخواند.

دورغ ها و مغلطه ها و سفسطه ها مغزم را داغ کرده بود.

به اتفاق دوست و هم اتاقی نازنینم که از نیکان روزگار است، کنار همان ساختمان کذایی و متعفن، زیر سایه یک درخت، روی چمن ها نشستیم. من واقعا هنگ کرده بودم. چون خیلی فشار تحمل کرده بودم. فشار کاری از یک طرف، فشار روحی روانی جامعه ی منزجر کننده و مزدوران لعنت الله علیهم اجمعین از سویی دیگر!

در همان حال یکی از دوستان تماس گرفت و خبری ناگوار داد که باید پیگیر میشدم. فکر پروژه ی ناتمام و ماندن در شهری که دیگر از آن خسته شده ام به سراغم آمد. مغزم تا 200 درجه داغ شده بود. افزایش فشار خونم را حس کردم. گوشی ام را روی چمن ها پرت کردم و نشستم. یک نگاه به دوستم انداختم. ناخودآگاه زدم زیر خنده!

برای اولین بار بود که اینطور میخندیم. دوستم هم همینطور! خیلی خندیدم !

یاد این فیلم ها افتادم که طرف میبیند همه ی دارایی ش در آتش میسوزد، می ایستد و میخندد.

مطمئن بودم که اگر می ماندم سکته میکردم. رفتم خوابگاه وسایلم را جمع کردم و آمدم کنج غریبانه خویش.

بی سابقه بود.

اما حالم از تمام مسئولین وقت به هم میخورد؛ از ریز تا درشت. در این بین فقط عده ای خاص(ریز) وجود دارند که دلم به حالشان میسوزد چون به پای بقیه میسوزند. البته که شرایط کنونی مملکت اینگونه رفتار ها را بر می انگیزد. اگر چرخ اقتصاد خوب میچرخید و مردم درآمد داشتند و دلار اینطور افسار نمی گسیخت، قطعا این گونه رفتار ها دیده نمیشد. لعنت بر باعث و بانیش ...

 

بچه ها گفتند که برای همکاری با یک تیم دیگر وارد مذاکره شویم. یکی از بچه ها که حضور نداشت و قرار بود از طریق اسکایپ در جلسه شرکت  کند. دو نفر دیگر هم که برای مذاکره آمادگی نداشتند، کم سابقه هم بودند.

یکی از بچه ها که خب حتما باید می بود و از من هم درخواست شد که باشم. یکی دیگر از دوستان هم که بالاترین مقام شرکت را دارد آماده نبود. درواقع وظیفه او بود که خب توانایی انجامش را ندارد. و این سوال پیش می آید که پس چرا در این جایگاه قرار گرفته ای و برای دفاع از حق تیمت جلو نمی آیی؟!

متاسفانه باید قبول میکردم، و گرنه مثل همیشه میگفتم حرفی برای گفتن ندارم و تمام.

هیچ معنی ندارد که توانایی انجام حداقل های شغلت را نداشته باشی اما کنار هم نکشی.

خلاصه بعد از بازگشت از آزمایشگاه حوالی ساعت 7 به دانشکده آنها رفتیم. ساختمان شیکی دارند. ما دو نفر بودیم و یک نفر هم از اسکایپ. آنها هم سه نفر بودند که یکی شان هم حضور نداشت.

 

کمی صحبت کردیم و گپ زدیم. بعد بحث شروع شد. ابتدا مدیر فنی آنها صحبت کرد. بعد مدیر فنی ما.

من هم خوب گوش دادم و به عنوان نفر سوم وارد صحبت شدم. جوری پرزنت کردم که دهانشان باز مانده بود. جوری از نظم تیمی شرکت مان تعریف کردم و تفاوت ها را پوشش دادم که هر دو نفر دوستم فقط تماشاگر بودند.

چند بار اعضای تیم حریف از من تعریف و تمجید کردند. هر جا که محکوم میشدیم من بحث را عوض میکردم. آنها از ما خیلی قوی تر بودند و به نوعی برای خودشان برند هستند. اما جوری حرف زدم که در طول جلسه بیشتر داشتند از ما یاد میگرفتند!

من کار را درآوردم و هیچ شک و شبهه ای در این امر نیست. اینقدر لاف زدم و انگلیسی صحبت کردم و از شرکت های بزرگ چون HUAWEI و QUALCOMM و ... حرف زدم و مثال آوردم که بایکوت نشسته بودند و فقط سر تکان میدادند! اول جلسه که دوستم حرف میزد مدام آنالیز میکردند، اما وقتی من آمدم ابتکار عمل را ازشان گرفتم.

خیلی خوب بود. گفتند هر کس نقش خود را در شرکت بگوید، مدیر عامل ما ایشان است، مدیر عامل شما کیست؟

رو به دوستم کردند، او گفت نه من که نیستم!

رو به من کردند، گفتم نه!

گفتند دوست اسکایپی، گفتیم نه!

و دوستم بحث ها را به من میسپرد.

و من مجبور بودم بحث را به بهترین شکل ادامه بدهم، مبادا که ...

خلاصه جلسه تمام شد. قرار شد بعدا من برای مدیرعامل توضیح بدهم که چه شد! که پس فردایش در شرکت حین کار چند جمله ای به او گفتم!!!!! از تماس با آنها امتناع میکرد!! من هم گفتم دیگر حوصله ی جلسه را ندارم؛ خود مدیر عامل ها صحبت کنند! والا به خدا، مگر بیکارم که کارهایی که بر عهده من نیست را انجام بدهم. مگر وقت اضافه دارم.

در جلسات بعدی هم شرکت نمیکنم. من یک کارمند جزء هستم و باید خوش بگذرانم :)))

مرا چه به این کار ها.

گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است/ سلطان جهانم به چنین روز غلام است

 

بعد جلسه تازه سرپرست خوابگاه آمد برای بازپرسی که تا 2 نصف شب داشت فک میزد و اعصاب من را داغون کرد. دومینو وار اعصاب م خورد و خمیر شد.

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

البته من شراب دوست ندارم، چایی دوست دارم :)

من چایی رو با هیچی عوض نمیکنم، ولی خب تو قالب شعر نمیگنجید دیه

داریم میریم دنبال کارای معافیت کفالت

بخاطر جراحی دو سه سال پیشش شاید بتونم معاف بشم

میگن میشه، مام میگیم میشه، شومام بگید میشه، شاید شد

خلاصه فردا پس فردا داریم میریم مریض خونه که کارای تایید ش انجام بدیم

فلذا پروژه رو تعطیل کردم

دور از جون شما عین هاپو ترسیدم :)

این پروژه کارشناسی آخر منو به فنا میده

و اینکه امروز ریش و سیبیل ریختم پایین، یه نگاه تو آینه انداختم دیدم صورتم یخورده چروک برداشته و خیلی هم لاغر شدم

مو هم که مثل شاخص بورس فقط داره میریزه!

گفتم کم حرف نگا به چه روزی افتادی

عکسای یکی دوسال پیشم نگاه میکنم؛ چقدر سر حال تر بودم

مهم نیست دیگه، کار ما از مُد و این چیزا گذشته

خونه که نباشم یه جین تو پام میکشم و یه تیشرت سیاه هم تو تنم و میرم

دیشب خواب دیدم داشتم با شاخه نبات تو تلگرام چت میکردم، حس جالبی بود، ولی یادم نیست چی میگفتم

صبح که پاشدم گفتم آدم یه غلطی نمیکنه که بعدش روزی صد بار بگه غلط کردم!!

[سس ماست]!! تو فضای حقیقی شیفت دیلیتش کردیم تو رویای صادقه اومده تو فضای مجازی !

ما هرچی میخوایم سرمون تو لاک خودمون باشه نمیزارن

البته یه چیزی میگن نمیدونم درسته یا نه

میگن اگه یه نفر بهت فکر کنه میاد تو خوابت

به نظر من که چرته [خنده!]

بعد اینکه نمره کارآموزی ما رو نمیزنن که بریم به حال خودمون بمیریم

ینی من الان گیر 5 واحدم

135 تا پاس کردم

خیلی زوره هاااا

اگه بگه گزارش کارآموزی بیار میرم کلاس آز امسال ش میگیرم دوباره

اصلا حال و حوصله تایپ ندارم که ندارم

اگه این سربازیه درست بشه خیلی خوبه، دوسال خدمت اجباری و احمقانه میره کنار، اگرم نرفت که به زانوم [خنده!] من سربازی برو نیستم

لعنت به هر چی جبره

 

راستی تا الان دو بار جلسه داشتیم با بچه های شرکت، قبلا فکر میکردم ملت خیلی آدمای خوبین اما به این نتیجه رسیدم که آدم خوب که واقعا بتونی بهش اطمینان 100 درصدی داشته باشی یک در میلیون پیدا میشه و بقیه بالاخره یه روزی میپیچوننت

جلسه اول خیلی در مورد کسب و کار و استراتژی صحبت کردم و پر جنب و جوش بودم که بعضی ها بهشان برخورده بود و فکر کرده بودند دارم انتقاد میکنم در حالی که من فقط ایده آل ها را بر میشمردم

درکشان ضعیف بود ... بدون رو دربایستی میگم

جلسه بعد سکوت کردم

هر چی میگفتن اقای کم حرف حرفی داری بگو، منم میگفتم  nothing 

فقط چند بار که در مورد کار تخصصی صحبت کردن منم نظرم رو گفتم که البته اگر نمیگفتم تیم رو به فنا میدادن

از این به بعدم بیشتر سکوت میکنم

شنیدن چکیده ساعت ها مطالعه لیاقت میخواد که بعضی ها ندارن

بیخیال طور واسه خودم میتابم

یه مدت که گذشت راجع به شفافیت مالی برخی هم شک کردم

و نداشتن اخلاق حرفه ای که موج میزنه و انگار قرار هم نیست درست بشه

یادتون باشه هر کاری که احساسات واردش بشه به درد نمیخوره، کار فقط با منطق جلو میره

خلاصه الان بی اعتماد شدم حالا بعدا رو نمیدونم

گفتم این برد چقدر درمیاد گفت 500 تومن

چند ساعت بعدش گفت 200 تومن

گفتم قبلا یه چیز دیگه گفتی، گفت اونو واسه بچه ها میگم

منم فقط خندیدم، خنده ای بسیار تلخ، در واقع او سوتی داد، قیمت تمام شده همان 200 بود که به همه اشتباه میگفت

یادتون نره دنبال پیچوندن مردم نباشین، بالاخره لو میرین، این قانون طبیعته

و اینکه یه چیزی بگم

کسی که از خدا نمیترسه در واقع از هیچی نمیترسه، از اینجور آدما دوری کنید چون اگه بتونن یه روزی حقتون میخورن

اگه طرف حلال و حروم سرش نشه، هزارم که آدم خوبی باشه یه روز از پشت بهت خنجر میزنه

و اینکه هرگز کسی که تنها یاورش خداست رو اذیت نکنین، اینا دلشون خیلی سوخته و واقعا هیشکی رو ندارن

مخلص کلوم اینکه حسابی دل زده شدم از شرکت

فکرامو رو هم ریختم و گفتم میرم دکمه خروج میزنم و میام بیرون

استخاره کردم بد اومد

گفت:

«... تو تنها هستی»

« ... آنها کسانی هستند که خداوند بر دلهایشان مهر نهاده و از هوای نفسشان پیروی کرده اند(از این رو چیزی نمیفهمند)»

«و چه بسیار شهر هایی که از شهری که تو را بیرون کرد نیرومندتر بودند؛ ما همه آنها را نابود کردیم و هیچ یاوری نداشتند»

فعلا بیخیال شدم

اما بعدا به احتمال زیاد سهمم میفروشم و یا یه ماشین میخرم میرم دنبال کار یا اینکه میزارم کنار واسه اپلای

ولی چیزی که هست دیگه صددرصد انرژی م رو نمیزارم واسه این شرکت

بیشتر میخوام رو خودم کار کنم و ساکت بشینم یه گوشه

شایدم برم دنبال یه استارت دیگه، بعیدم نیست

 

زت زیاد

راستی یادم رفت، گودبای سامر 2020 رو هم تبریک میگم

 

  • کم حرف آقا

های

امروز کنکور دکتری بود. من نه موافق تعویق کنکور هستم و نه مخالف آن. به هر رو هم مزایایی دارد و هم معایبی. مسئولین مملکت هم که فقط به فکر پول خودشان هستند. عملا قرار نیست چیزی درست بشود. برای من تعویق خوب نبود. هم حوصله ام سر رفت، هم به کارهایی که میخواستم انجام بدهم نرسیدم. اما به هرحال کرونا خطرناک است؛ شاید برای من که پاک باخته ام تفاوتی نداشته باشد اما برخی داوطلبان بیماری زمینه ای دارند و خب حق دارند که بترسند. در این بین مافیای خود ساخته مسئولین دنبال سوء استفاده همیشگی خود هستند و مصداق بارز تیشه به ریشه آموزش مملکت!

حال و حوصله این چرندیات کنکوری را ندارم. خسته شدیم از سرزمینی که هیچ وقت قرار نیست درست بشود. من اما نمیدانم این حاکمان چطور شامگاه سر بر بالین میگذارند، مگر میشود؟ مگر امکان دارد؟

فعلا که شده است. تا انگلیس و شوروی هستند اوضاع سرزمین ما بهتر از این نخواهد بود. اما از این میترسم پس فردا در قیامت هم بگویند: شما بفرمایید جهنم چون ایرانی هستید، بقیه بفرمایند در بهشت برین! بعید هم نیست. فکر میکنم آن زمان ها امام رضا (ع) ما مردم ایران را نفرین کرده است چون به او سم دادند. واقعا این یکی هم بعید نیست؛ شاید نحسی همان خیانت ما را گرفته است و امروز مثل عراق و سوریه و فلسطین شده ایم. البته عربستان وضع خوبی دارد که آن هم دلیلش را نمیدانم. کلا نمیدانم؛ اگر بخواهم تراوشات ذهن ناقصم را بنویسم همه خل و چل میشوند.

بگذریم، این دری وری ها ما را به جایی نخواهد رساند.

الان باید چه کنم؟

خیلی مشوش هستم. در شرکت هم گاهی از بچه ها رنجیده خاطر میشوم. صبور هستم اما برخی مواقع دیگر واقعا کم می آورم. آنها حرفه ای هستند و اخلاق حرفه ای هم دارند لیکن گاهی روی حرف اشتباه خودشان پافشاری میکنند. الان صبر میکنم به این امید که خودشان درک کنند و فکر میکنم که پس از مدتی متوجه اشتباه خودشان خواهند شد. امیدوارم که بشوند.

میخواهم به آنها بگویم که خواهان تمرکز روی زمینه مورد علاقه خودم هستم.

متاسفانه بچه ها چون مطالعه اندکی دارند و در فضای شگفت انگیزی مانند لینکداین عضو نیستند حرف های مرا درک نمیکنند. همه چیز که تجربی نیست؛ گاهی باید چند سال هر روز مطالعه کنی تا برخی نقاط کور مسئله را متوجه شوی. اما بالاخره یک روز به آنها میگویم که وقتی مطالعه کافی ندارید خواهشا اینقدر روی نظر اشتباهتان پافشاری نکنید.

بگذریم، این هم مهم نیست.

برویم سراغ مقوله مهم ازدواج! [خنده] یاد فیلم آتیش بازی افتادم! آدم هر چه بیکار تر و علاف تر میشود ذهنش بیشتر سراغ این چرندیات میرود. البته چرند هم نیست. در ایران چرند شده است؛ یا شاید هم نه کلا چرند شده. نمیدانم. خب داشتم فکر میکردم که من آدم عجیبی هستم. پیش خودم میگویم: ازدواج نمیکنم پس بیخیال دنیا و هر چی که هست؛ گور بابای کارآفرینی و مهندسی و اپلای

فکر کنم من نوع خاصی از انسان هستم که به هیچ دردی نمیخورد. البته شاید هم «جک ما » در وجودم دارم و خبر ندارم. به هر حال این هم یک احتمال است.

به قول رفیقم: ایلان ماسک با اون همه دبدبه کبکبه ش با هالیوودی ها میتابه! کیف دنیا رو میبره!

چون من علاقه زیادی به ایلان دارم رفیقم همیشه او را بر فرق مبارک میکوبد!

بگذریم، ایلان هم برای ما نون و آب نشد.

والا به خدا چه کاریست خودمان را علاف کرده ایم.

بیایید پیرامون زیبایی های زندگی صحبت کنیم.

زندگی زیباست

به سلامتی روزی که در یک جای همین کره خاکی، تنها کنار ساحل، فارغ از بهشت و جهنم، بیخیال خیر و برکت دنیا همراه یک نخ سیگار بهمن (ما یه نخ بهمن چی رو به صد تا پاکت مارلبرو پایه بلند نمیدیم دااش[خنده!]) دود کنی هر آنچه میخواستی و نشد و نمیخواستی و شد.

از این مقوله هم بگذریم،

دیگر چه بگویم

هیچ

اگر هیچ نگویم سزاوارتر است.

خب دیگر من خسته شدم؛ نوشتن چرت و پرت کافی ست.

وقت است تا بخسبیم؛ ببینیم فردا برایمان چه تقدیری رقم زده شده است.

 

 

امیدوارم دنیا باب مراد ما گردد. امیدوارم اندکی دلمان شادتر بشود.

امیدوارم آن سیبی که قرار بود هزار تا چرخ بخورد و پایین بیاید هرچه زودتر چرخ هایش را بزند و فرود بیاید؛ بلکه بخت برگشته ما ایرانیان هم باز شود.

 

 

 

روز و روزگار خوش

 

 

  • کم حرف آقا


«سه راه پیش روی جوانان جویای کار»

برگرفته از نوشته های یک روانشناس
دوشنبه 15 مرداد 1397

یک راه این هست که جوان برای کار یا تحصیل به خارج بره. هرچند الان مد شده و یک عده فکر می کنند این راه خیلی ساده و دوای همه دردهاست  واقعیت این هست که مهاجرت برای همه  با هر روحیه و شرایطی خوب نیست. برخی روحیه و شرایطی دارند که اگر  به کشور مناسب مهاجرت کنند در آنجا به موفقیت و کامیابی می رسند. اما همه این جور نیستند. به علاوه خیلی مهم هست که با چه شرایطی و به کجا مهاجرت انجام می گیرد. 
بیشتر افرادی که بسیار دم از مهاجرت می زنند و ایران را قابل زندگی  نمی دانند در مهاجرت هم موفق نخواهند بود. یکی از شرایط لازم برای رفتن به جای مناسب برای کسی که ثروت و سرمایه ندارد نمرات خوب دانشگاهی و رتبه خوب در آزمون هایی مثل جی-آر-ای است. این افراد که دایم از ایران بد می گویند و بر خود دل می سوزانند که چرا در ایران متولد شده اند عموما در دانشگاه موفق نیستند نمره هایشان هم پایین هست و شانس مهاجرتشان در نتیجه بالا نیست. می آیند با آدم پرخاش می کنند که چرا نمی ذارید ما برویم! انگار ما جلوی آنها را گرفته ایم. بحث با این افراد بی فایده هست در واقع دنبال این  هستند که ما یک حرفی بزنیم تا بهانه دست آنها بیافتند که عمری ما را مقصر برای مهاجرت نکردن بدانند.
و اما کسانی که برای مهاجرت ساخته شده اند! اینها معمولا کسانی هستند که تا در ایران هستند سعی می کنند از شرایط اینجا نهایت بهره را ببرند. بعد هم می روند خارج و در آنجا موفق می شوند. مهاجرتشان خیلی هم برای کشوربد نیست. علی الاصول می توانند به ایران ارز بفرستند تا برایشان سرمایه گذاری کنند. با دادن سمینار به هنگام مسافرت به کشور به انتقال دانش کمک می کنند. در خارج برای ایران و ایرانی لابی می کنند و...... امیدوارم که موفق باشند.

کسانی هم هستند که به هر دلیل تمایل به مهاجرت ندارند.  جلوی اینها هم دو راه می تواند باشد. یا در جایی استخدام شوند یا خود یک بیزنس راه بیاندازند. هر کدام از این دو انتخاب بسته به روحیه و شرایط فرد می تواند انتخاب درست یا نادرستی باشد. اگر راه اول را انتخاب کنند باید گفت که پیدا کردن شغل مناسب- حتی بدون پارتی- آن قدر ها که در نظر اول می نماید دشوار و ناممکن نیست. درست هست که تعداد مشاغل از تعداد فارغ التحصیلان مربوطه در اکثر رشته ها کمتر هست. اما واقعیت این هست که اغلب جوانان متاسفانه وا داده اند. چون باور کرده اند نمی توانند کار پیدا کنند تلاش چندانی هم نمی کنند. اگر شخص نمرات دانشگاهی و توصیه نامه خوب داشته باشد مهارت های زیاد و تجربه کارآموزی  داشته باشد و یک سری اصول را در مصاحبه استخدامی (مانند سروقت آمدن، مودب بودن و.....) رعایت کند ودر جست و جوی کار پشتکار داشته باشد شانس استخدام کم نیست. کارفرماهای زیادی هستند که دارند دنبال کارمند جدی می گردند اما نمی یابند!
 به عنوان دوست یا خانواده این جوان باید  او را تقویت روحی کنیم که وسط راه -وقتی که چند درخواست استخدامی اش رد شده- نبُرد! شنیدن چنین جواب های منفی ای فشار روحی شدید و شکننده ای وارد می سازد. ما اگر دوست او هستیم باید خیلی مراقب روح و روان او باشیم تا از لحاظ روحی به هم نریزد و بتواند با پشت کار به دنبال کار بگردد. واقعیت تلخ آن هست که متاسفانه بیش از ۸۰-۹۰ درصد جوان ها چنین حمایتی را دریافت نمی کنند. چیزی حدود ۵۰-۶۰ درصدشان هم به لحاظ روحی به هم می ریزند. اگر شما جزو آن ۸۰-۹۰ در صد هستید وبلاگ مینجیق برای دادن حمایت روحی در خدمت شماست. گفتنش برای من تلخ و بسیار سخت هست اما  وقتی اکثریت می شکنند موقعیت های شغلی خالی می مانند و شانس شما بیشتر می شود.

و اما کسانی که می خواهند خود بیزنسی راه بیاندازند! به عنوان دوست یا خانواده نیاییم کلاه آن شخصیت کارتونی در کارتون گالیور را بر سر بگذاریم که همیشه می گفت: «من می دونم کارمون تمومه!» در این وضعیت که نظم اقتصادی قدیم دارد در هم می ریزد فرصت های جدید بسیار برای افراد هوشمند و با انرژی به وجود می آید. شاید دوست جوان ما بتواند یکی از این فرصت ها را در یابد. تجربه هایمان و خطرها را به آنها بگوییم تا حواسش باشد اما او را آن قدر نترسانیم که از راه افتادن بترسد. وکیل خوب معرفی کنیم. صادقانه بگوییم «دخترم! پسرم! من این قدر می توانم سرمایه بدهم و این قدر هم اگر سرمایه را باختی می توانم کمکت کنم. با همین سرمایه ببین چه کار می توانی بکنی. بیش از آن هم که من می توانم کمکت کنم زیر قرض نرو که خطرناک  هست.» باور کنید این جوان در جست و جوهای اینترنتی خود فرصت ها و راهکار ها می بیند که من میانسال (در خشت خام که هیچ!) در آینه هم نمی بینم.
باور کنید مقدار عددی اون سرمایه آن قدر مهم نیست که آن حمایت روحی مهم هست. میزان سرمایه ای که یک کارمند برای فرزندش می تواند بگذارید شاید چند میلیون تومان بیشتر نباشد اما همان هم می تواند آغازگر مهمی باشد.

  • کم حرف آقا