خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

Hello for every one! This is Kam_Harf

جانم برایتان بگوید که این چند وقت حوادث جالب توجهی افتاده است. هم خوب هم بد. هم امیدوار کننده و هم ناامید کننده.

از کجا شروع کنم؟!

خب چند وقت پیش یکی از هم اتاقی ها با ففلی شوخی زشتی کرد و ففل هم عصبانی شد. کار به فحش و اینها کشید و ففل در نهایت خشم، موبایل او را به زمین کوبید. من و بقیه آنها را جدا کردیم و قائله را ختم کردیم. من با هر دو صحبت کردم و فکر میکنم که تقصیر با آن یکی هم اتاقیمان است. ففل شروع کننده نبود. به هر حال او باید خسارت موبایل را بپردازد اما ... . بگذریم هر چه که بود تمام شد. الان ففل و دوستم با هم آشتی کرده اند و کار به حراست نکشید. ففل هم دنبال کار است و تا چند وقت دیگر پول موبایل را به دوستم میدهد. خلاصه که دو سه هفته ای حالمان گرفته شد. شوخی های الکی، پر حرفی، تمسخر دیگران، فحاشی و ... من جمله کارهایی است که یکبار آدم را بدجور به فنا میدهد. به قول پدربرگم مرد باید سنگین باشد.

استادمان سر کلاس ما را بخاطر نمرات پایینمان سرزنش میکرد که یکدفعه من گفتم:« استاد در دانشکده های دیگر اساتید به دانشجوها پروژه میدهند» او هم بر افروخت و گفت:« من هم پروژه میدهم؛ اما بالاخره باید یک Base علمی داشته باشید تا بتوانید پروژه انجام بدهید!». خلاصه چند روز بعد استاد آمد! اما نه با اسب، بلکه با پروژه!  برنامه نویسی در محیط برنامه نویسی MATLAB. چند روزی روی آن فکر کردم اما هر جور که حساب میکنم بیش از اینها کار میبرد. استاد پروژه ای داد که هم دهان من را بسته باشد و هم بهانه دیگری نزد ما نباشد! در بعضی از سایت ها دنبالش گشتم اما نبود که نبود. نمیدانم چه کنم. اگر بخواهم به برنامه نویس ها سفارش بدهم، باید هزینه زیادی را متقبل شوم و در آخر هم معلوم نیست خوب از آب در بیاید. خلاصه بدجور گیر افتاده ام. نمره پروژه مدام مرا وسوسه میکند.

چند وقت پیش امتحان میانترم داشتم. تقریبا دو سه شب قبلش بود.پپل مریض بود و امتحانش را هم خوب نخوانده بود. قرار بود با هم درس بخوانیم. رفتم در اتاقش و صدایش زدم. با هم به نماز خانه رفتیم. شروع به درس خواندن کردیم. اما او هیچ انرژی نداشت. حال من هم زیاد خوب نبود. خلاصه بعد از چند دقیقه او گفت:« من نمیتوانم، ببخشید» و رفت. من هم اعصابم خورد شده بود. عقب افتاده بودم. درسی بود که دلم میخواست در آن max شوم. اما هر چه به امتحان نزدیکتر میشدیم نا امیدتر میشدم. بلند شدم وسایلم را جمع کردم و به اتاق برگشتم. دیدم بچه ها مشغول به نوشیدن چای هستند. به من هم تعارف کردند. اما من توجهی نکردم و فقط میخواستم تنها باشم. وسایلم را روی تخت گذاشتم و عینکم را در آوردم. رفتم آب بخورم که صدای آشنایی به گوشم خورد:

عاشقت شدم عمیقه حس بینمون ♪♪♪♪

حسرتش میمونه روی قلب خیلیا ♫♫♪

از پنجره به بیرون نگاه کردم اما انگار خبری نبود. در بالکن را باز کردم و بیرون رفتم. چون اتاقمان طبقه ی 5 است تقریبا همه جا را میبینیم. خوب که دقت کردم صدا از اتاقک پیرایش خوابگاه می آمد. آقای پیرایشگر که خود یک دانشجو هست در آن اتاقک مشغول کار بود و خب برای اینکه حوصله اش سر نرود همیشه آهنگش به راه است. با اینکه هوا سرد بود 10 دقیقه ای را در بالکن ایستادم. وقتی آهنگ میثم ابراهیمی را زمزمه میکردم یکدفعه بغض گلویم را گرفت.

بودن کنار تو شده ، تنها آرزوی من فقط♪♫♪♪♪
این محاله که یه روزی قلبمو ازت بگیرمو ببینی خسته ام ازت
هیشکی غیر تو نمیتونه ، قلبمو بگیره از خودم ♪♪♫♪
دیدمت یه لحظه قلبم از تو سینه پر گرفت و تا همیشه عاشقت شدم ♪♫♪♪♪
تا همیشه عاشقت شدم♪♪♫♫♫♪

اشکم در آمد. نمیدانم چرا اما این آهنگ همیشه مرا به یاد دانشگاه های امریکا می اندازد. وقتی این آهنگ را میشنوم به دانشجوهای هم سن سال خودم که قرار است ارشد و دکتری را در امریکا و کانادا ادامه دهند، حسرت میخورم. احساس میکنم شکست های گذشته مرا برای همیشه عقب انداخته است. چند دقیقه ای را گریه کردم. هوا هم خیلی سرد بود. همین الان که دارم اینها را مینویسم باز هم غمگینم. خلاصه آن شب حسابی حال و هوای اپلای و امریکا و برق و مخابرات و اینها گرفتم. خدایا خودت قلب مرا آرام کن.

راستی این را گفتم یاد انتخاب گرایش افتادم. بله! خدمتتان عرض کنم که قدرت برای همیشه به تاریخ پیوست. از همان اول هم قیافه من به قدرت نمیخورد. والا به خدا ما را چه به برق 400 کیلو! حالا اینکه چطورمخابرات را انتخاب کردم، خودش جریان دارد. ما در خانه نشسته بودیم که یکهو از کانال آموزش دانشکده خبر رسید که تا دو روز دیگر فرصت انتخاب گرایش به پایان میرسد. همان جا که نشسته بودم به پدر گفتم:« امروز برای مخابرات استخاره کن» او هم گفت:« مگر چند بار استخاره میکنی؟» گفتم:« آخر بین قدرت و مخابرات کدام را انتخاب کنم؟ هر دو خوب آمده است؛ بالاخره یک کدام را باید انتخاب کنم» او هم گفت:« خب دیگر استخاره نمیخواهد، هر دو را روی برگه های کوچکی بنویس و بین یکی از صفحات قرآن بگذار؛ بعد یکی را انتخاب کن و یا علی را بگو» پدرم که دید من هاج و واج مانده ام خودش بلند شد و قرآن را آورد. من هم دو برگه کوچک برداشتم و روی یکی نوشتم مخابرات و روی دیگری هم نوشتم قدرت. پدرم آن دو را از من گرفت و کمی مچاله شان کرد و گذاشت بین قرآن. چند صلوات فرستاد و قرآن را باز کرد. رو به من کرد و گفت:« فرقی که نداشتند، نه؟!» من هم گفتم:«نه» گفت:« خب پس یکی را بردار» من هم قلبم به ویبره افتاده بود! خیلی حساس بود! در شرایط برابر کدام را انتخاب کنم؟! خلاصه همان موقع نذر کردم که 40 نماز شب بخوانم و یکی از برگه ها را برداشتم. با دستی لرزان برگه را باز کردم و دیدم آخرش حرف «ت» دارد. یک لحظه گفتم حتما قدرت است! یعنی خداحافظ مخابرات! خداحافظ ماهواره! خداحافظ wireless! نه نــه نــــــــــــــــــه ! من نمیتوانم مخابرات را ترک کنم! در همین فکر ها بودم که دیدم عشق رخ نمود! پدرم هم خوشحال شد و خدا را شکر کردیم.

چند وقت پیش هم اتاقی مذهبی ام تماس گرفت و گفت:« امشب ساعت 6 نزدیک مسجد دانشگاه باش تا برای افتتاح شرکت دوستش به مرکز رشد و فناوری در بیرون دانشگاه برویم» من هم ok را دادم. شب که به مسجد رفتم دیدم چند نفر دیگر هم آنجا هستند. کم کم داشتم شک میکردم که یک خبر هایی هست. خلاصه دو تا تاکسی گرفتیم و رفتیم. بعد که رسیدیم یکی از اساتید را هم دعوت کرده بودند. کم کم شیرفهم شدیم که هم اتاقیم و دوستش شرکت دانش بنیانی را راه انداخته اند. بعد دوستش رو به استاد کرد و گفت:« اینها اعضای شرکت هستند» و ما فهمیدیم که خبر های خوبی در راه است. خلاصه الان من هم عضو شرکت هستم و پروژه ساخت یک دیوایس را بر عهده گرفته ام. چند وقتی هست که مشغولم و تا به اینجا هم خوب کار کرده ام. امیدوارم که تا چند وقت دیگر محصول را آماده کنم. البته در انجام این کار هم اتاقی مذهبیم هم مرا همراهی میکند. بچه های دیگر هم روی پروژه های خودشان تمرکز کرده اند. خلاصه این شرکت وسیله ای شده است برای حرکت! من برای دیگران خوب خواستم، خدا هم برای من خوب خواست:

تو نیکی می کن و در دجله انداز  

خداوند در بیابانت دهد باز

یک سری فعالیت در انجمن علمی مهندسی برق انجام داده ام و به جاهای خوبی هم رسیده ام. اگر خدا بخواهد خبر های خوشی در راه است! فقط دعا کنید به مشکل نخورم.

راستی تا یادم نرفته است بگویم که:« هیچ وقت مغرور نشوید!». به خدا قسم هر روز دارم میبینم کسانی را که به خودشان غره شدند و به مرز نابودی و تباهی کشیده شده اند. هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی مغرور نشوید که بد پشیمان میشوید. از ما گفتن بود.

چند روز پیش میخواستم از استادمان راجع به ارتباط دو IC  سوال بپرسم که بین حرفم پرید و گفت:« من که همه چیز را نمیدانم، در گوگل دنبالش بگرد؛ از من فقط در حیطه درس این ترم سوال بپرس» این ها را که گفت من همینطور به افق نگاه میکردم. حقیقتا این هیئت علمی است؟ این آقا استاد است؟ دکتری دارد؟  ماهی n میلیون از دولت پول میگیری که جواب دانشجو را اینطور بدهی؟ از کار در دانشگاه میزنی که به پروژه های بیرونت برسی؟

حالا اگر همین یک مورد بود اینطور به ستوه نمی آمدم. روز قبلش هم پیش یکی دیگر از استاید رفته بودم تا سوالی بپرسم. انصافا هم سوال سختی بود. همین که دید بالای برگه اسم یک استاد دیگر نوشته شده است گفت:« من به سوال اساتید دیگر جواب نمیدهم!» گفتم:« حالا جواب نمیخواهم، لااقل یک رفرنس معرفی کنید تا خودم دنبالش بگردم» گفت:« متاسفم» و جواب ما را نداد.

اگر روزی به جایی رسیدم اینجور اساتید را از لوزه دار میزنم تا بفهمند همواره باید به سوالات دانشجو جواب بدهند نه اینکه او را از اتاق پرت کنند بیرون!!! حالا بعضی از اساتید را میبینی کیف میکنی! چقدر محترم، چقدر افتاده و متواضع، چقدر دلسوز. واقعا که خدا طول عمر با عزت به این افراد عنایت کند که به مشکلات دانشجو ها رسیدگی میکنند. گروه مخابرات دانشگاه ما همه اساتیدش اینگونه اند! قربان همه شان!

پدرم یک بیماری مربوط به صفرا داشت که خوشبختانه عمل کرده و الان حالش خوب است. من دقیقا نفهمیدم موضوع چیست اما همینقدر میدانم که موضوع خیلی جدی نیست. عملش هم 6 ساعتی طول کشیده و بیچاره خیلی اذیت شده است. هنوز هم شب ها ناله میکند. طفلک خیلی لاغر شده است. یادش بخیر... پدرم خیلی قوی بود، قشنگ حس میکنم که هر روز دارد تحلیل میرود :( امیدوارم هر چه زود تر سلامتی اش را به دست آورد.

بله... این بود زندگی ما

آهنگ سفر از شادمهر عقیلی مرا به یاد سکوت لحظه ی رفتن می اندازد:

[Shadmehr]

سفر یعنی تو آهسته از آغوشم جدا میشی
دوباره تو هجومه شب شبیه سایه ها میشی سفر یعنی جدا میشی جدا میشی

سکوته لحظه ی رفتن برام تلخو غم انگیزه
سفر یعنی نمیبینی چشام از گریه لبریزه سکوت تو غم انگیزه غم انگیزه

  • کم حرف آقا