خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

کی این بازی تموم میشه؟

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ب.ظ

سلام

نمیدانم چکار کنم. دیگر واقعا کم آورده ام. هیچ جوره مسئله شرکت را حل کرد.

ول کنیم برویم، یه بحث

مدیر شویم، یه بدبختی

برویم سراغ کارهای اپلای، یک دربه دری دیگر

برویم یکجا کارمند شویم، یک مشکل دیگر

 

چون دارم گزارش وامانده را می تایپم، خیلی اذیت میشوم. الان حتی حس میکنم که سرماخورده ام. همه جور دردی در سر دارم. دیروز دوستم گفت بعد چند وقت یک عکس برایم بفرست،فرستادم و گفت: چرا با خودت همچین میکنی؟ چشمات کاسه خون شده.

خدا شاهده فقط میخواهم گریه کنم.

 

این چه سرنوشتی بود برای ما. کاش ما هم ترم سه تو تخت نمی افتادیم و درس هایمان را مثل آدم پاس میکردیم و کنکور ارشد را هم درست و حسابی میخواندیم و مثل بقیه بدون استرس راه خودمان را میرفتیم. خدا میداند که در این سه سال چقدر توسری خوردم و چقدر گرسنگی کشیدم و چقدر پیاده رفتم و چقدر استرس تحمل کردم. بقیه راحت دارند زندگی میکنند. این چه سرنوشت شومی بود که گریبان گیر ما شد. خودمان نوشتیم یا پروردگار؟ این ما ندانیم، خدای داند.

دوستان من همه کاری کردند. هر چیزی که فکرش را بکنید. من حتی یک تفریح ساده هم نداشتم. شاید در کل از 18 سالگی تا الان کمتر از 18 بار با یکی رفتیم بیرون. همان هایی هم که رفتیم یا با بچه های شرکت رفتیم که تهش به مسائل کاری کشیده شد و یا آنقدر سختی بهمان فشار آورده بود که اصلا آزادی را احساس نکردیم. بقیه با خیال راحت و بدون استرس رفتند پی زندگی شان و مثل آدم جلو میروند. من اما ...

چقدر من مسیر های سخت رفتم. چقدر خسته شدم. ارزش داشت؟! من از شما که نه، از خویش میپرسم: ارزش ش را داشت؟!!!

و مجدد کلام در کام نگاه داشته شده است و نمیچرخد که بگوید: نه نه نه .....

خسته نیستم، اما فکر میکنم این چند سال خواب بوده ام

تازه بیدار شده ام و انگار از بیرون دارم به کره زمین مانند یک حباب نگاه میکنم

میبینم که چه اتفاقی می افتد، اما ...

گویا همه یک خواب بود

من اما تا چند صباح دیگر از این خواب لعنتی بیدار میشوم

و گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است

اما آن روز کی است؟

فردا؟ هفته بعد؟ ماه بعد؟ سال بعد؟ سالیان بعد؟

باز این ما ندانیم، خدای داند...

ای روزگار

ای روزگار

 

 

شب خوش

کارهای محسن خان چاوشی را هم گوش بدید. به ویژه قطعه ی "چنگیز"

  • کم حرف آقا

نظرات  (۱)

حرص نخور اقای کمحرف

فعلا همه همینجوریم

 

پاسخ:

در روشنایی باران
در آفتاب پاکان
در روزهای آخر اسفند
در نیم روز روشن
وقتی بنفشه ها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه های کوچک چوبین
جای می دهند


جوی هزار
زمرمه درد و انتظار
در سینه می خروشد و بر گونه ها روان


ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست...


**محمدرضا شفیعی کدکنی**

درود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی