خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است


خدا اموات شمارم بیامرزه، داییم آدم خوبی بود، واسه ما خیلی زحمت کشید، همین لپتاپ رو داییم واسه ما خرید، خدا رحمتش کنه.

مادرم گفت پدرت نمیتونه پشت ماشین بشینه، بیا. منم از دانشگاه برگشتم خونه، چهارشنبه شب راه افتادیم سمت تهرون. سه تا ماشین بودیم. 50-60 کیلومتری تهرون ماشین خراب شد. هوام کمی سرد بود. زدیم کنار. چند دیقه بعد یه جرثقیل رسید. بعد گفت پمپ بنزینش سوخته. زنگ زد آوردن. یخورده بهش ور رفتن اما گفتن مشکل از پمپ نیست. 80 تومن گرفتن و یا علی، مام پا در هوا موندیم. دوماد داییم زنگ زد که به جرثقیله بگو تا عوارضی بیارتت من میام از اونجا بکسلت میکنم. خلاصه تا عوارضی رفتیم. ما سه تا ماشین هیچکدوم یه تیکه طنابم نداشتیم، که اگه داشتیم 280 هزارتا پیاده نمی شدیم!

شیشه ماشین پایین بود و بعد خرابی ماشین بالا نمیرفت، مامانم و پدربزرگ و مادربزرگم فرستادیم تو اون دو تا ماشین و با بابام نشستیم پشت ماشین، هوا سرد بود یه پتو کشیدیم رو کلمون و تا خونه داییم بکسل وار رفتیم. همه به ما میخندیدن، خودمونم خندمون گرفته بود. در عکس میبینید که بابام با پتو راه میره

اون دو سه نفری که مکانیک و جرقیل دار بودن همو دایی صدا میکردن، مثلا میگفت دایی استارت بزن! بعد منو بابام هر جا جرثقیل می دیدیم بلند میگفتیم عـــــه یه داییم که اینجاس! چقد دایی

فرداش رفتیم ماشینه رو انداختیم دم مغازه دوماد داییم و باباش. مشکل این بود که آب باتری ریخته بود روی کامپیوتر ماشین و همه رو ترکونده بود، پمپم سوزونده بود. خلاصه ماشین درستش کردن حسابیم پول سرفیدیم. یارو باتری سازه شمارم گرفت گفتم بهش نقشه هات بفرست یکم یاد بگیرم ولی نفرستاد. سری بعد برم اون ور میرم سراغش میگم خیلی بی معرفتی که منو سر کار گذاشتی.

ختم داییم به خوبی برگزار شد. خیلیا اومده بودن. منم چایی و قند میدادم. بعدم با بابام رفتیم قول نومه ی آپارتمان واسه سال بعد نوشتیم، مستاجره آدم خوبی به نظر میومد، بچه دماوند بود. یه مشکل  پولی هم بین ما و داییم خدابیامرز پیش اومده بود که به زودی حل میشه. کلا اون منطقه ی داییم و آپارتمان ما محل خوبیه، آدماش خیلی قالتاق نیستن.

 

چن وقت پیش تنها تو اتاق بودم. دوتا دیگه از بچه ها هم رفتن سلف. یهو سرپرست خوابگاه اومد یه کیک با لوگو دانشگاه به من داد گفت دانشگاه این کیک واسه اتاق شما در نظر گرفته!!! و سریع رفت، نتونستم بپرسم یعنی چی. نمیخواست بگه. بعدا کاشف به عمل اومد که از جشن جدیدالورود ها بوده و زیاد اومده، البته اینکه چرا بین این همه بلوک و خوابگاه صاف آورد داد به ما جای تعجبه. فک کنم منو میشناسه، من همیشه مشکلات خوابگاهو گزارش میدم و آشناشم. خلاصه با شکمی سرشار از ولع و ذهنی پر از تعجب کیک خوردیم. از این اتفاقا هر 1 میلیون سال یه بار پیش میاد. جاتون خالی داداشا و آبجیای گلم.

 

هر چن وقت یه بار به سرم میزنه برو عاشق شو، نمیدونم چرا اما فک کنم طبیعیه. ولی خب من حال و حوصله این چیزا رو ندارم. بابامم گاهی یه تیکه میندازه ولی من تهش که نگاه میکنم امیدی ندارم. نه بخاطر پول و پله باشه ها، حوصلش ندارم. الان اوضاع جوری شده همه از زندگی نا امیدن، منم دقیقا نمیدونم میخوام چیکار کنم. از دوست دختر و این مسخره بازیا که هیچ خوشم نمیاد، به نظرم همین که شریک زندگی آدم رو مخش نباشه کافیه، بقیش میشه یه جور درست کرد، فرض کن بگم بیا بریم امریکا بگه نمیام! بگم چراغو خاموش کن، بگه نمیخوام! اککه هعی، این که نشد زندگی، حالا فک کن رشتش برقم نباشه، سگ تو این زندگی:)  

درسمم که تموم نمیشه،9 ترمه ام ، همه بچه ها دارن واسه کنکور میخونن، خیلیاشونم زبان میخونن، گمونم میخوان برن خارج، هرکیم ما رو میبینه میگه چرا کنکور نمیخونی، مام رومون نمیشه بگیم بابا ما 9 ترمه اییییم.

زبانم که ریدینگ و رایتینگ تموم شد، 20 جلسه، یکو دیویست

استادمم عوض میشه، این هفته باید یه مرور بکنم چون پنج شنبه قراره استاد جدیده ازم تست بگیره، رو اعصابمه هاااااااا

تو این هیری ویری یه پروژه کوچیک دیگم هم اتاقی مذهبی واسمون تعریف کرده، باس بریم اونم واسش ردیف کنیم

دیروز واسه اولین بار اسنپ گرفتم! نمیدونم چرا ولی شد دیگه! بدم نبود

ننم هم هی زنگ میزنه میگه پاشو بیا خونه

خواهرمم میگه میخوام دوباره کنکور بدم، نمیدونم میتونه یا نه، حوصله داره زیااااااد

 بابام واسم انرژی + فرستاده :)

اون پی ام بالاییش رو خیلی جدی نگیرید، من باب خنده فرستاده بودم براش



سایه حق بر سر بنده بود

عاقبت جوینده یابنده بود

گفت پیغمبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

چون نشینی بر سر کوی کسی

عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی برکنی هر روز خاک

عاقبت اندر رسی در آب پاک

  • کم حرف آقا