خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

صبح مادرم چند جا کار داشت من هم با او رفتم تا اگر چیزی خرید برایش بیاورم و سر راه پیرایشگاه هم بروم. تا ظهر بیرون بودیم. تا مادرم رفت خریدهایش را انجام بدهد من هم سریع رفتم سلمونی و برگشتم. یکم میوه خریدیم، سر راه نونوایی هم رفتیم و آمدیم منزل. هوا هم گرم شده بود.

در پیرایشگاه که بودم یک چیز جالب دیدم. یک دستگاهی بود که به برق وصل میشد و بخار تولید میکرد. هم بخار سرد و هم بخار گرم. یک نفر خوابیده بود روی صندلی(مثل دندان پزشکی) و لوله دستگاه روبروی صورتش قرار گرفته بود. گویا بخار گرم بود چون چشم های اون آقا قرمز شده بود. من نپرسیدم که این دستگاهه چیه اما یک آقا که تازه آمده بود پرسید کار این دستگاه چیست؟

پیرایشگر هم گفت این آقا داماد است :) و فردا شب جشن عروسی دارد. این دستگاه برای شفاف شدن پوست اوست. اول بخار گرم و سپس بخار سرد. داماد آدم جالبی بود. تا من نگاهش میکردم سرش را پایین می انداخت و تکان میداد که یعنی ببین آخر عمری چه گیری افتاده ایم! مرد مهربانی بود. جنتلمنی بود برای خودش. هم از قیافه اش و هم از تیپش خوشم آمد. موهای جوگندمی اش مرا به یاد George Clooney می انداخت. چشم های آبیش هم بسیار زیبا بودند. ته ریش خوبی هم داشت. 

بعد از اینکه بخار گرمش را خورد آمد و روی صندلی های اینطرف نشست. من رفتم جای او نشستم. کار من که تمام شد شاه داماد هم کم کم داشت آماده میشد :) راستی راستی صورتش شفاف شده بود. من اصلا توقع نداشتم اینجوری بشود. بعد از اینکار او واقعا خود George Clooney شده بود!! معرکه شده بود معرکه. ایشالله خوشبخت بشوند.

از آنجایی که من در همه موارد نظر میدهم :) خوب است نظرم در مورد ازدواج را هم بنویسم. با این اوضاعی که من میبینم ازدواج پرت میشود به 10 سال بعد! البته چیزی که الان در جامعه رسم شده است هم همین است. و فقط من نیستم که اینطور فکر میکنم.

البته هستند کسانی که مهر مدرک فوق دیپلمشان خشک نشده ازدواج میکنند. چندتا از همکلاسی هایم ازدواج  کرده اند. چند تای دیگر هم باهم دوست هستند و تصمیم دارند نزدیک فارغ التحصیلی باهم ازدواج کنند. چند نفر به دختر های رشته خودمان یا رشته های دیگر علاقه دارند و میخواهند همین چند وقت بروند برای خواستگاری :) و چند نفر هم هستند که میخواهند از بیرون دانشگاه زوجه انتخاب کنند. این وسط عده ای هم درگیر روابط ناسالم شده اند و فقط عمر خودشان را هدر میدهند.

به هر حال تعداد افرادی که درگیر پروسه ازدواج هستند کم نیست. انهایی که میخواهند در ایران بمانند که مانعی برای ازدواج ندارند. اما آنهایی که میخواهند به هردلیلی مدتی را از ایران دور باشند شاید با یکسری مشکلات دست به یقه شوند. الان دقیقا نمیدانم من این وسط چکاره ام :)

من خیلی درگیر این حرفها نمیشوم و بیشتر علاقه دارم روی بحث درس و آینده شغلیم تمرکز داشته باشم. و فکر میکنم که اگر بخواهم حوالی 30سالگی ازدواج کنم باز خدا برایم یک life partner خوب میفرستد. اگر هم کسی پیدا نشد با اینکه تا آخر عمرم تنها زندگی کنم مشکلی ندارم.


[♪♪♫♫♪♪]

یک آلبوم از آهنگ های سریال «Emperor of the Sea » دانلود کرده ام انصافا زیباست. ترک Junghwa Theme خیلی آدم را تحت تاثیر قرار میدهد.

♪♪♫♫♪♪♪

♪♫♪♪

♪♪

  • کم حرف آقا

دیروز که رفتم برای امتحان با افراد جالبی روبرو شدم.

مسئول کتابخانه : تا جایی که ما دیده بودیم معمولا کتابخانه دانشکده ها طبقه های بالاست اما این دانشکده ای که دیروز رفتم کتابخانه اش در طبقه یک بود. البته طبقه یک دانشکده هم در واقع زیر زمین حساب میشد. یعنی اوج فاجعه را درک کنید! از یک راهرو تنگ و تاریک که رد میشدی می رسیدی به کتابخانه. اصلا از جایش خوشم نیامد. هیچ کس حاضر نیست بیاید در این دخمه درس بخواند. حتی یک پنجره هم نداشت و بیشتر برای اتاق بازجویی مناسب بود. یک نفر مسئول کتابخانه بود که تک و تنها آنجا نشسته بود گفتم این بیچاره واقعا اینجا عذاب میکشد. کتابهای کتابخانه هم کم بودند و بیشتر برای ارشد ها مناسب بودند. فکر کنم در روز یک نفر هم آنجا نرود. واقعا چقدر سخت است. چرا همچین  کاری با این بنده خدا میکنند. باور کنید اگر یک مرغ را در آن کتابخانه نگه دارید دو روز بیشتر زنده نمیماند. بیچاره دیروز تا من را دید کلی خوشحال شد.

مراقب امتحان: فردی ست بسیار جدی، مودب، تیزبین، زرنگ و یک مسلمان واقعی!

دیروز که مجوز امتحان نداشتم با اینکه کارتم را نشان دادم میتوانست بگوید خب مشکلی نیست اما خیلی جدی گفت بعد بیا تا بررسی کنم. من هم کلی خوشحال شدم که قرار نیست هیچ کار اشتباهی انجام دهم. بعد امتحان رفتم و مشکلم حل شد. اما پیش خودم گفتم اگر دانشگاه 10 نفر مانند تو را داشت دیگر هیچ غمی نداشتیم.

قبلا او را دیده بودم اما اسمش را نمیدانستم. یکبار سر امتحان پایانترم بودیم که چند نفر از رشته مهندسی بووووق وارد کلاس شدند. استادشان گفت در کلاسشان جا برای اینها نیست و اگر اجازه بدهید اینجا بشینند و امتحان بدهند. او هم گفت باشد مشکلی نیست.5-6 نفر خانم و آقا آمدند و در کلاس نشستند. چنتایشان دور و بر من بودند و یکیشان دقیقا کنارم نشست. به نظر ترم های آخر بودند. خلاصه امتحان شروع شد. آقا شروع امتحان همانا و در آوردن موبایل همانا. از 6 نفر 3-4نفرشان داشتند از روی موبایل تقلب میکردند و بقیه هم از هم میپرسیدند. مراقب هم که خیلی تیز بود آمد و به همه شان تذکر داد. اما افاقه نکرد که نکرد. بغل دستیم را که میدیدم موبایلش را بین پاهایش قایم کرده بود و پاهایش را روی هم انداخته بود. خلاصه مراقب آمد و خیلی سفت و سخت تذکرش داد و گفت حق نداری این کار را انجام بدهی و رفت. اما آن پسر باز هم ادامه داد.

خلاصه مراقب دیگر اعصابش خورد شد. آمد از همان اول برگه هایشان را گرفت. به این بغل دستیم که رسید گفت این دفعه به موبایلت بگو بیاید و جای تو امتحان بدهد ! اما برگه یک نفر را نگرفت. او دختری با حجاب کامل بود که چند صندلی جلوتر از من نشسته بود. خلاصه آنها که رفتند و فقط ما ماندیم و این خانم چادری از رشته بوووق. چند دقیقه ای که گذشت مراقب آمد و به او یک چیزی گفت و رفت. چند دقیقه دیگر باز آمد و با توپ و تشر چند کلمه ای با او حرف زد. برای بار سوم که آمد آنقدر بلند حرف میزد که من هم میشنیدم. به خانمه میگفت: میشه چادرتان  را بزنید کنار ببینم چی دستتونه؟

و چند بار این را تکرار کرد اما خانمه که معلوم بود کاسه ای زیر نیم کاسه دارد از انجام این کار خودداری می کرد. مراقب دیگر تاب نیاورد و برگه اش را گرفت و رفت. از آنجایی که پسر ها بدون حجاب گوشی 5 اینچی می آورند حدس زدم این خانم دیگر حتما سرفیس پرو 4 را آورده باشد!!!

خلاصه اینگونه بود که من برای اولین بار با این مرد آشنا شدم. و با معیارهایی که برای خودم تعریف کرده ام به نظرم او یک مسلمان واقعی است. او یک فرشته است! حامی حقوق بشر است :) 

مسلمان واقعی که فقط نماز و روزه نیست. مسلمان واقعی همین مرد است که عدالت خواه است.

والا به خدا خیلی زور دارد که این ها بدون اینکه تلاشی کرده باشند میخواهند نمره بالا بیاورند. من یکی که از تقلب بیزارم چون هیچ خیری از آن ندیده ام.

دانشجوها: وقتی از جلسه امتحان بیرون آمدم چندتا از دوستانم را آنجا دیدم. اما همه از هم فرار میکردند. فکر کنم بخاطر اینکه افتاده بودند کمی سرافکنده شده بودند. با دوتایشان صحبت کردم اما سریع میخواستند از شر من خلاص شوند!

من هم افتاده بودم اما با لبخند و بسیار خوشحال بودم. اینطوری :)))) ! نمیدانم چرا بچه هایی که یک درسی را می افتند و به نوعی به play off میروند اینقدر افسرده میشوند و مدام از همکلاسی هایشان فرار میکنند. والا مگر گناه کرده ایم؟ خب افتاده ایم دیگر! اصلا مرد باید افتاده باشد! خدا بخواهد همه درس ها را پاس میکنیم و میرویم.

کارگر فضای سبز: وقتی دیدمش گفتم خسته نباشید! او هم تشکر کرد. البته با یک زبان خاص. زبانش خیلی عجیب بود و تا حالا نشنیده بودم. به زبان اسپانیولی نزدیک بود:) مرد مهربانی بود. اگر باز ببینمش حتما میپرسم اهل کجاست.

آهنگ غوغای ستارگان محمداصفهانی هم شاید بهترین آهنگی باشد که تا به حال شنیده ام.

[Mohammad Esfahani]

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

رازی باشد با ستارگانم

امشب یکسر شوق و شورم

ازین عالم گویی دورم

از شادی پرگیرم که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بَر

حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم

سبو بریزم

ساغر  شکنم

  • کم حرف آقا


امروز امتحان داشتم. یکی از سه واحدی هایی که قبلا موفق به پاس شدنش نشده بودم را یکبار دیگر اخذ کردم. صبح که از خواب پا شدم گلاب به روتون حالت تهوع داشتم. چند وقتی میشه که اینطور شده ام :( واقعا اذیت میشم. گفتم هر جور که میخواهد بشود من یکی عمرا قرص بخورم. خلاصه یکمی صبحانه خوردم و رفتم. تا رسیدم اول دانشگاه حالم بهتر شده بود. یکم گیج شده بودم که امتحان کجاست. خلاصه از همان دانشکده اول شروع کردم هی گشتم و رفتم جلو ولی مگه پیدا میشد :(

هی با خودم میگفتم ای خدا ساعت دارد 8 میشود من هنوز مکان امتحان را پیدا نکردم. حالا باید چکار کنم اینطوری که من برای بار دوم هم نمیتوانم این درس را بگذرانم. دیگه واقعا داشت دیر میشد. سریع دویدم سمت آموزش دانشکده برق و از مسئول آموزش پرسیدم محل برگزاری امتحانات کجاست. اون هم نه گذاشت نه برداشت گفت معلومه دانشکده مربوطه !!!!

این را که گفت انگار سطل آب سردی بر روی من خالی شد! ساعت 7:59 !!! آقا این پوشهه که دستم بود را محکم فشار دادم و یک لحظه خودم را با یوسین بولت اشتباه گرفتم و مثله اسب دویدم :) رسیدم دانشکده... اینجا تازه اول بدبختی ست چون من اولین بار است که به این دانشکده می آمدم. خیلی سریع طبقه دو را گشتم اما خبری نبود. برگشتم طبقه یک اما آنجا هم خبری نبود. دیدم یک نفر مسئول کتابخانه آن جا نشسته است از او پرسیدم سالن اجتماعات دانشکده کجاست و او هم گفت طبقه 2 سمت چپ !! فرصت اینکه بخواهم تشکر کنم هم نداشتم سریع آمدم سوار آسانسور شده رفتم سر جلسه امتحان و اکنون ساعت 8:20 میباشد! سریع برگه های امتحان را گرفتم و شروع کردم. بعد هم یارو مراقبه آمد و گفت مجوز امتحان! گفتم ندارم یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت چرا؟؟

گفتم پرینترم مشکل پیدا کرده نتوانستم چاپش کنم. گفت بعد امتحان میای آموزش ببینم باید چکار کنم. خلاصه ولمان کرد تا بنویسیم. در کل امتحان خوبی بود اما یکی از سوالاتش را نصفه نیمه جواب دادم. مهم نیست. بعد امتحان رفتم کل ساختمان دانشکده را گشتم و کلی تعجب کردم. چه آزمایشگاه هایی که من تا به حال اسمشان را هم نشنیده بودم آنجا دیدم. ساختمان جالبی بود. داشتم از ساختمان بیرون می آمدم که یک خانوم پیل پیکر بی مهابا و یکهو پرید جلوی من و پرسید: ببخشید فلان امتحان کجاست؟ من که کلی جا خورده بودم گفتم: اونجا توی برد همه چیز را نوشته اند. بعد او هم بدون اینکه بگوید ممنون سریع رفت. فکر کنم او هم مثل من آنقدر گشته بود که دیگر وقت این کارها را نداشت. ولی واقعا ترسیدم.

خلاصه آمدیم بیرون و سر الاغمان را به سمت منزل کج کردیم. در راه داشتم فکر میکردم که واقعا چرا من قبلا درس هایم را به روش خودم نمیخواندم. وقتی داشتم برای امتحان امروز تمرین میکردم تازه متوجه میشدم که حقیقتا اگر همه ی کتابهایم را مانند این یکی بخوانم تا پایان دوره کارشناسی میتوانم حداقل 1مقاله ISIبدهم!! این ارتباطی که بین دروس مختلف برقرار میشود دقیقا همان چیزیست که یک دانشجو مانند من به آن نیاز دارد چون من نمیتوانم در مباحث تخصصی وارد شوم.

و اما شهریوری که در پیش است شاید یکی از مهم ترین شهریورهای زندگی من است. باید دوتا از درسهای پایه ام را یکبار دیگر مرور کنم و استارت زبان را هم بزنم. درسها که تکلیفشان مشخص است.میماند زبان.4000واژه دارم و 30 روز ... علی برکت الله ببینیم چند مرده حلاجیم ! اگر همین سه کار را خوب انجام دهم از عملکردم راضی خواهم بود.

یکی از دوستانم هم گیر داده است که بیا یک ربات تلگرام بسازیم. ایده از تو ساخت از من. من هم چند ایده که به ذهنم رسید را برایش فرستادم. باید ببینم این کار چقدر وقت گیر است. اگر خیلی بخواهد دردسر درست کند جوابش میکنم. ولی انصافا ایده هایم خیلی تاپ بودند. و اگر یک Developer حرفه ای کنارم می بود خیلی سریع میتوانستیم رشد کنیم. من به  startup jobsعلاقه دارم اما حال و حوصله بازاریابی و این کارها را اصلا ندارم.

سعی میکنم ایده هام را جمع کنم و برای یک رقابت آماده شوم. به هرحال به امتحانش میارزد. دوستم هم تازه کار است و پشتکار خوبی دارد اما باید کمی حس نوآوری را درخودش تقویت کند با این حال احتمال اینکه با هم کار کنیم وجود دارد.

راستی مطلب بعدی را راجع به افرادی که امروز با آنها روبرو شدم مینویسم. به نظرم بحث جالبی باشد.

امروز بعد از مدت ها دوباره آهنگ بیا از شادمهر را شنیدم و یاد چند سال قبل افتادم. چه زود گذشت.

[Shadmehr]

لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده به تو رسیدن

همیشه یه چیزی بوده شوقت رو از دلم ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده

بیا … بیا … بیا … ها ها …

یه روز چشاتو وا کنی میبینی من تموم شدم
میبینی جام چه خالیه، یا رفته ام پی خودم

اگه یه روز و روزگار پیش خودت باز بشینی
تموم این روزا رو جلو چشات باز می بینی

لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده به تو رسیدن

همیشه یه چیزی بوده شوقت رو از دلم ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده


  • کم حرف آقا


برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند- خدمتتان عرض می کنم که مرحوم سید احمد هدایت زاده پاریزی (معلم کلاس سوم و چهارم من)، روزها، ساعتهای تفریح مدرسه می آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیرهلالی ایوان مدرسه – که پدرم ساخته بود – می نشست و صفحاتی از بینوایان ویکتور هوگو را برای پدرم می خواند – و پدرم- هم چنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می کند- آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بینوایان می دانست و از این و آن – خصوصا شیخ الملک – شنیده یا خوانده بود – به زبان می آورد- و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن ها می پلکیدم و اغلب گوش می کردم.

حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که به پاریس رفتم، بسیاری از نامهای شهر پاریس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود. به خاطر دارم که آن روزها که در سیته یونیورسیتر Cité Universitaire  در آن شهرک دانشگاهی، ( کوی دانشگاهی پاریس )منزل داشتم( 1349ش/ 1970م ). یک روز متوجه شدم که نامه ای از پاریز از همین هدایت زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: « نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو، و از جانبِ من سید اولاد پیغمبر ، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.» تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده ها ، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون، و نه قدرت دوگل، و نه میراژهای دوهزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته اند- که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.

[مجله بخارا ، شماره 46 ، آذر و دی 1384]

  • کم حرف آقا

پروفسور پری رخ دادستان

 تنها روانشناس ایرانی بود که از ژان پیاژه  "پدر روانشناسی شناختی"  مدرک گرفت. بسیاری او را مادر روانشناسی ایران می‌نامند.

از بخشی از دفتر خاطرات ایشان :

در دو سالی که در سوئیس درس می خواندم نود درصد غذای من نان و پنیر بود.سوئیس کشور گرانی بود. رساله ام با پیاژه بود و او روش و سخت گیریهای خاص خودش را داشت.
وسع مالی نداشتم با این وجود دوره لیسانس را به جای چهار سال سه ساله خواندم. روز امتحانی که با پیاژه داشتم سر جلسه از شدت گرسنگی در حال از هوش رفتن بودم. امتحان شش ساعت طول می کشید و من دو روز بود که چیزی نخورده بودم.

خانه من درست نقطه مقابل دانشگاه آن سوی دریاچه ژنو بود . صبح پول نداشتم با قایق از رودخانه رد شوم برای همین از 5 صبح پیاده راه افتاده بودم تا به موقع به امتحان برسم.  دو ساعتی که از امتحان گذشت دیدم در حال از هوش رفتن هستم و ممکن است فرصت موفقیت را از دست بدهم. در این شرایط سخت ،به دلیل طولانی بودن امتحان اندکی استراحت دادند. وسیله پذیرایی آوردند اما من پولی برای خرید نداشتم. مغزم قفل کرده بود. دوستی یونانی داشتم. پرسید: چرا چیزی برنداشتی؟ غرورم اجازه نداد بگویم پول ندارم؛ گفتم میل ندارم.
دوستم نگاهی به من کرد و گفت: بی خود! چند ساعته داری فکر می کنی باید چیزی بخوری. و خودش برایم یک کیک و قهوه خرید و مرا نجات داد.  من آن امتحان را با نمره خوبی قبول شدم.
بعد از اتمام تحصیلاتم پیاژه که از پشتکار من خوشش آمده بود پیشنهاد داد که زیر نظر مراکز تحقیقاتی او کار کنم.
او می گفت : ما تو را برای ایران نساختیم .نرو!
اما من گفتم شما امثال من زیاد دارید ولی مملکت من ندارد و من باید برگردم .
بعد از آن هر سال به دیدنش می رفتم و او می گفت : اگر پشیمان شدی برگرد. ولی من هرگز پشیمان نشدم.


[مؤسسه یادنگار یادمانه]
پ.ن:دکتر پریرخ دادستان،متولد 1312 هجری شمسی استاد دانشگاه تهران، چهره ماندگار و از برجسته ترین چهره های آکادمیک کشور در حوزه روان شناسی، روز شنبه 22 آبان 89 ( 13 نوامبر 2010) در تهران درگذشت


  • کم حرف آقا

امروز صبح بعد از اینکه از خواب پا شدم چند صفحه از کتابم را خواندم. بعد خاله ام زنگ زد و گفت میخواهیم تخت و کمد جابجا کنیم اگر کاری نداری بیا و کمکمان کن. خلاصه رفتیم خونه خالم و کارهاش را براش انجام دادیم. بعد هم گفت برای ناهار همینجا بمانید. ناهار چیزی نبود جز ماکارونی !! انصافا هم خوشمزه بود. من قبلا ماکارونی نمیخوردم اما چند وقت است که رابطه مان خوب شده است. ناهار را خوردم و برگشتم.

میخواستم اینها را شب بنویسم اما گفتم همین الان این را هم بنویسم و بروم دنبال درس و بدبختی.

دیشب قبل خواب داشتم به همین داستان تقلید کورکورانه فکر میکردم که دیدم واقعا من در طول زندگی ام چقدر از این عادت ضربه خورده ام. جاهایی که حتی فکرش را هم نمیکردم با بدترین وضعیت به فنا رفتم! از این به بعد تمام سعیم را میکنم که روش خودم را برای اداره کردن زندگیم به کار بگیرم. اینطوری لااقل شب ها راحت میخوابم.

مثلا من دارای شخصیتی #استقلال طلب هستم و بیشتر میخواهم #خودم همه چیز را یاد بگیرم. باور کنید برای اینکه به این ویژگی پی ببرم 6واحد درسی را افتادم! چطوری؟

مثلا در همین 3 واحد ترم قبل از یکی از دوستانم خواستم که قبل از امتحان پایانترم باهم درس بخوانیم و او که مسلط تر است به من هم یادبدهد. فقط چون میدیدم عده ای این کار را میکنند و خوب درسشان را پاس میکنند من هم چنین کردم. نمیدانستم که من نمیتوانم اینگونه باشم. خلاصه به بدترین شکل ممکن افتادم:(

اینکه من بخواهم کسی چیزی را به من یاد بدهد در حالی که من خودم هم میتوانم آن را یاد بگیرم برای من عین خودکشی است. چون شخصیت من تحت تاثیر محیط اطرافم اینگونه شکل گرفته است. خانواده، رژیم غذایی، آب و هوا، نوع تربیت همه وهمه ما را به سمت و سویی خاص میبرند.

مثلا در همان زمینه افتادن درس باید به دوستم اشاره کنم که در فعالیت های مذهبی بسیار فعال است و معدل بالایی هم دارد. او همیشه با هم رشته ای هایش درس میخواند. در هرجا که بشود بساط پهن میکند و با دو سه نفر مشغول به بحث میشوند دقیقا عین حوزه علمیه :) بارها در چمن های اطراف دانشکده دیدمش و مسجد هم که پاتوق اوست ! به همین راحتی درس های محاسباتی سنگین را هم به آسانی پاس میکند. شخصیت او این اجازه را به او داده است و در صورت انجام این کارها موفقیتش حتمی است. چرا و اینها هم ندارد او میتواند و من نمیتوانم.

البته برای همین که بفهمیم شخصیتمان چگونه است باید کلی پیراهن پاره کنیم. من سر اینکه دوتا درسم را پاس نشدم به این فکر افتادم که بهتره مشکل را از ریشه حل کنم. و با تحقیق و مشورت با افراد خبره به نتایج جالبی رسیدم. یکی از ساده ترین روشها برای اینکه خودمان را بیشتر بشناسیم آزمونی ست بنام MBTI . مختصری درباره این آزمون (زبان فارسی)در سایتی به نام # ایران ذهن آمده است. اطلاعات بیشتر را باید در سایت های خارجی جستجو کنید. به نظر من این آزمون هر چه هم که نداشته باشد لااقل آدم را به چالش میکشد.

من اولین بار چند ماه پیش در این آزمون شرکت کردم و جزو دسته INTJ ها قرار گرفتم. خب مطمئن مطمئن نیستم که کاملا با من فیت باشد اما تاثیری که روی زندگی من گذاشته است بسیار ستودنی ست.

الحاصل اینکه تا به اینجای کار تقلید کورکورانه ما یکی را بدبخت کرد. باشد که زین پس خودمان را اصلاح کنیم و عاقبت به خیر شویم. اگر می بینید اینقدر ادبی حرف میزنم بخاطر خواندن یک کتاب از زمان ماقبل تاریخ است :) بعدا چند داستان از ان انتخاب میکنم و مینویسم.

آهنگ مسافر از شادمهر عقیلی هم با اینکه قدیمی است اما همچنان مرا به یاد فیلم پر پرواز میندازد

[Shadmehr]

می خواست که از اینجا بره ، اما نمی دونست کجا

دلش پر از گلایه بود ، ولی نمی دونست چرا

دفتر خاطرات شو ، رو طاقچه جا گذاشت و رفت

عکس های یادگاری شو ، برای ما گذاشت و رفت

دل که به جاده می سپرد ، کسی اونو صدا نکرد

نگاه عاشقونه ای ، برای اون دعا نکرد

حالا دیگه تو غربتش ، ستاره سر نمی زنه

 تو لحظه های بی کسیش ، پرنده پر نمی زنه

با کوله بار خستگی ، تو جاده های خاطره

مسافر خسته ی من ، یه عمره که مسافره

  • کم حرف آقا


تقلید کورکورانه و به دور از آگاهی و از روی خودباختگی، از عوامل اصلی رکود و ایستایی است، و هر جا که چنین مسئله ای رخ دهد، دلیلی بر به کار گرفتن اندیشه و جوشش فکر، باقی نمی ماند، و شخص تقلید کننده با سرسپردگی نابخردانه، راه شکوفایی عقل را بر خود خواهد بست. تقلید کورکورانه از دیگران، اندیشه آدمی را در تنگنای چارچوب فکری دیگران به بند می کشد و توان پرواز در افق های تازه و روشن و دلخواه را از آدمی می ستاند. حکیم سنایی غزنوی این گونه از تقلید بدون بصیرت پرهیز می دهد:

تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان

مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا

ملای روحی در این باره حکایتی شنیدنی دارد از این قرار:

«شخصی به خانقاه درآمد و مرکب خویش را در طویله آن بست و به جرگه صوفیان درآمد. صوفیان که از گرسنگی، در شرف هلاکت بودند، بی آنکه صوفی تازه وارد باخبر گردد، خر  او را به حکم اضطرار ذبح نمودند، و از آن طعامی مهیّا ساختند، و پس از آنکه با صوفی تازه وارد، طعام را تناول کردند، به وجد آمدند و به سماع و دست افشانی پرداختند؛ و از قضا به هنگام سماع، همنوایی نموده و می گفتند:

«خر برفت و خبر برفت»:

چون سماع آمد از اول تا کران

مطرب آغازید یک ضرب گران

خر برفت و خر برفت آغاز کرد

زین حراره جمله را انباز کرد

زین حراره پای کوبان تا سحر

کف زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

صوفی تازه وارد نیز بی آنکه، مقصود صوفیان از این همنوایی را دریابد، با آنان هم صدا شد و به تقلید کورکورانه از گفتارشان پرداخت:

از ره تقلید آن صوفی همین

خر برفت آغاز کرد اندر حنین

چون آن سماع و جوش و خروش فرو خوابید، صوفی بیچاره به سراغ خر خویش آمد، تا زحمت را کم کند. اما با کمال تعجب جای خر خویش را خالی دید. به شتاب، به پیش خادم خانقاه آمد و او را به باد ملامت و سرزنش گرفت. خادم بیچاره گفت: «من در این ماجرا هیچ نقشی ندارم و به دلیل اصرار صوفیان به چنین کاری اقدام نمودم.» آنگاه افزود: «من بارها به خانقاه آمدم تا تو را از این کار باخبر سازم، اما چون دیدم که تو پرحرارت تر از دیگر صوفیان خبر برفت و خر برفت می گویی، از مقصود خویش منصرف می شدم، و تو را راضی به این کار می پنداشتم»:

گفت والله آمدم من بارها

تا تو را واقف کنم زین کارها

تو هم گفتی که خر رفت ای پسر

از همه گویندگان، باذوق تر

باز می گشتم، که او خود واقف است

زین قضا راضی است مردی عارف است

آنگاه مولوی از این داستان نتیجه می گیرد که:

خلق را تقلیدشان بر باد داد

که دو صد لعنت بر این تقلید باد

خاصه تقلید چنین بی حاصلان

خشم ابراهیم با بر آفلان

[مجله گنجینه بهار 1387، شماره 70 تقلید کورکورانه و عادت پرستی]   


  • کم حرف آقا

دیشب ناگهان پدرم را  تب لرز گرفت :( میخواستم بخوابم تا صبح با انرژی باشم اما واقعا حال پدرم خوب نبود. کمی پاشویه اش کردیم و حالش کمی بهتر شد. هر جوری بود خوابیدیم. البته نماز صبح به یک مکافاتی بلند شدم که به قول پدربزرگم حکایتی بود. خلاصه نماز را خواندیم و یک عدد سر درد هم گرفتیم. باز هم به زور خودم را به خواب زدم. صبح پدرم را بردیم دکتر. برایش چند دارو تجویز کرد و یک چکاب کامل هم برایش نوشت که فردا صبح خودش برای انجامش میرود آزمایشگاه.

تا ظهر کمی مطالعه کردم و ایمیل هایم را چک کردم. یک نفر امریکایی مرا پیدا کرده است و هی میگوید بیا با هم دوست شویم. ما هم یک ایمیل برایش فرستادیم که باشد. یکم صحبت کرد وگفت مهندس برق ارتش ایالات متحده هست. ما هم گفتیم خیلی هم خوب. یکهو گفت الان افغانستان هستم!!

یا خدا این دیگر کجا بود

من ساده جواب این آقا رو دادم

خلاصه گفتم اگه هیچ اتفاقی هم نیفتد پس فردا میگویند این پسر برای امریکا جاسوسی میکند...

آقا یکم دیگه صحبت کرد بعد فکر کردم این دیگه خیلی دارد مشکوک میشود!!!!!!!!

به خصوص که گفت مهندس برق هم هست چند سوال در مورد لیزر ازش پرسیدم که طفره میرفت.

عجب خبطی کردم جواب این یارو را دادم. فکر کردم که خب همه جور آدمی همه جا پیدا میشود بهتر آن است که ردش کنم برود پی کارش.

یکی نیست به این بابا بگوید آخر از آن سر دنیا آمده ای خاورمیانه الکی خودت را به کشتن بدهی که چه

برو تو کشور خودت بشین. والا به خدا آمده ای اینجا تو کار همه دخالت میکنی ،بگذار زندگیمان را بکنیم.

این اتفاق افتاد تا من دیگر به این خارجی ها اعتماد نکنم. بچه هم بچه های ایران. اگر هم میخواهند پدر آدم را در بیاورند قبلش میگویند سپس کارشان را شروع میکنند! این خارجی ها که هیچیشان معلوم نیست.

بعدم مادربزرگم نوبت چشم پزشکی داشت. پدرم که نمتوانست برود من بجایش بردمشان درمانگاه. خلاصه عصرمان هم بدینگونه گذشت. البته در راه برگشت پدربزرگم کلی شوت بازی درآورد و شادمان کرد :)

میگفت قدیم میگفتن کسی که یک خر نداره سوارشه به یک خر هم نمیارزه !!!

بعد دستانش را چمباتمه ای کرد برد پشت کمرش از گوشه چشم به من نگاهی انداخت و نتیجه گیری کرد ما که ماشین نداریم سوار شویم به یک ماشین هم نمیارزیم :)

ای خدا این شادی ها را از ما نگیر" الهی آمین"

بعد هم آمدیم منزل. من کمی درس خواندم و حدود 4صفحه دیگر هم که بخوانم برای امروز کافیست.

امیدوارم همه  بیماران شفا پیدا کنند.

این را گفتم یاد محک افتادم.قبلا گاهی 1000تومن کمک میکردم اما چند وقت است که هیچ پولی برایشان نفرستادم. یادم باشد فردا یک مقداری پول هم برای محک واریز کنم.

تراژدی امروزمان هم با آهنگی از Macan Band تکمیل میشود آنجایی که میشنویم

[♪♪♫♫♪♪]

بدون تو بدون از این زندگی سیرم به جون هردومون نباشی از دست میرم
درارو وا نکن و حرف رفتنو نزن نه دیگه تا نکن به هر دلیلی بد با من
هر بار این درو محکم نبند نرو این چشمای ترو نکن تو بدترو
نفسم میبره دل من دلخوره بی تو از دلهره هر دقیقه اش پره
هر بار این درو محکم نبند نرو این چشمای ترو نکن تو بدترو
نفسم میبره دل من دلخوره بی تو از دلهره هر دقیقه اش پره

خدایا هوای ما را داشته باش


  • کم حرف آقا

نمیدانم چرا این چند وقت یک حالت عجیبی به من دست داده نمیدانم چرا اینجور شده ام .قبلا هیچوقت یک همچنین حسی نداشته ام.

من و خانواده ام هم مانند خیل عظیمی از جامعه وسط برج که میشود هشتمان گره نهمان میشود. به همین خاطر هست که الان نمیتوانم در هیچ دوره ای شرکت کنم. هزینه دوره ها اکثرا بالای 400هزارتومن هست و من به هر دری میزنم نمیتوانم جورش کنم.

هی میخوام به پدرم بگویم زمینی که در یک نقطه پرت شهر دارد و بیش از 10 میلیون قیمت ندارد را بفروشد، هم برای من یک موبایل میخرد هم بقیه پولش را میتوانم خرج تحصیل و کار کنم. اما رویم نمیشود. الان فشار زیادی به خاطر شهریه دانشگاه خواهرم و قسط های خانه مان روی خانواده است. ای کاش میتوانستم این حرف ها را به پدرم بگویم. یک مشکل دیگر هم این است که اگر بخواهم از پس هزینه های اپلای هم بر بیایم باز کلی سختی باید بکشم. اونام واقعا معضلی شدند برای خودشان... آنها را دیگر کجای دلم بگذارم؟ خودمم هم فعلا کاری بلد نیستم. تا جایی که میتوانم دارم صرفه جویی میکنم اما خرج ها واقعا بالاست. الان هزینه اجاره خوابگاه را باید پرداخت کنم پس یک دوره که خیلی وقته زیر نظر دارمش کنسل است !!دوره های فنی حرفه ای هم نمیتوانم شرکت کنم. خیلی وقته که حتی یک شلوار هم نتوانسته ام بخرم :)


با حساب و کتابی که کردم اینطور متوجه شدم که افرادی مانند من بهتر است از همین چهارتا کتابی که دارند نهایت استفاده را ببرند و در دانشگاه هم فعال باشند و با اساتید همکاری علمی بکنند و از آزمایشگاه ها و کارگاه ها خوب استفاده کنند.

راه دیگری وجود ندارد ، یعنی به ذهن من نمیرسد. شاید برای عده ای که قبلا در یک زمینه ای کار کرده اند کار پاره وقت گیر بیاید.مثلا فردی که قبلا رباتیک کار کرده میتواند از این راه کمی پول در بیاورد. اما من در هیچ زمینه ای تخصص ندارم ، بخواهم کار کنم  باید کار در رستوران و تالار را شروع کنم که از صبح تا شب پدر آدم را در می آورند و 50-60تومن بیشتر کف دستت نمیگذارند.

باید از همین کتابهایم و چند فیلم آموزشی که از روی سرور دانشگاه برداشته ام استفاده کنم. افرادی که ید طولایی در پروسه اپلای دارند بسیار تاکید میکنند که روی معدلتان سرمایه گذاری کنید. الان معدلم حدود 15 هست. یک سری اشتباهات باعث شد اینطور بشود:(  اگر بتوانم معدلم را ببرم بالای 17 خیلی خوب میشود.

باید بتوانم من هیچ راه دیگری ندارم هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. اگر همین کارهایی که از دستم بر می آید را مداوم و مطلوب انجام بدهم موفق میشوم. امیدوارم خدا کمکم کند جلوی خانواده ام سربلند باشم.

این آقای قربانی هم ما را با آهنگهایش از خود بیخود میکند


[Alireza Ghorbani]

ای ذکر تسبیح ملک

در حلقه زنار من
کفرم تویی دینم تویی
تسبح تو زنار تو
ای نغمه های گونه گون از عشق دان شادی جنون
هم دف تویی هم نای تو هم چنگ تو هم تار تو
ای لحظه ناب ازل آیینه دیدار تو
سر شکوهه هر غزل مضمونه بی تکرار تو
شیرین ترین رویایه من

لیلا ترین خوابه منی
ای با خیاله دیدنت

من خفته و بیدار تو

  • کم حرف آقا

سلام بر کنکوری ها

ladies and gentlemen خسته نباشید میگم خدمت یکایک شما عزیزان و امیدوارم حالتون خوب باشد.

عرض کنم که امروز داشتم به انتخاب گرایش خودم فکر میکردم که تصمیم گرفتم کم درباره انتخاب رشته هم صحبت کنیم. چون نمیتونم خیلی توضیح بدم نکته وار اینجا مهم ترین مباحث رو مینویسم ؛ امیداورم که بدردتون بخورد.

1- مهم ترین نکته این است که رشته بر دانشگاه اولویت دارد. مبادا بخواطر یک دانشگاه خوب به یک رشته ای بروید که علاقه ای به آن ندارید.

مثال بزنم: فردی رتبه 500 آورده است ، میتواند هوافضای شریف برود یا برق علم و صنعت. خب اگر به هوافضا علاقه ندارد نباید به خاطر شریف آینده خودش را خراب کند. باید به دنبال علاقه اش برود هرچند دانشگاهش چند سطح پایین بیاید. عمری که نمیشود خودمان را گول بزنیم . رشته مورد علاقه را انتخاب کنید و تمام !

2- ترجیحا راه های دور را انتخاب نکنید. اگر مانند خیلی ها به اصطلاح مامانی هستین خیلی سختی میکشید مگر اینکه مجبور باشید که خب بحثش فرق میکند.

مثلا من میتونم بروم دانشگاه صنعت نفت اهواز (یا دانشگاه شیراز) مهندسی شیمی بخوانم(نمیدانم این رشته را دارند یا نه، قطعا دارند:) ) و همینطور میتوانم بروم کاشان یا شاهرود همان رشته را ادامه بدهم . خب کدام را انتخاب کنم؟ ببینید تفاوت دانشگاه نفت با شاهرود قابل اغماض نیست ، اما مثلا شاهرود یا صنعتی بابل فقط چندساعت تا تهران فاصله دارد و سطحش هم کمی با آنهای دیگر فاصله دارد.

من میگویم عطایش را به لقایش ببخشید و این راه های دور و طاقت فرسا که قرار است در راه باشید را خودتان به پوئن های + تبدیل کنید در کنار خانواده بمانید. حالا اگر شریف باشد یا پلی تکنیک باشد دیگر بحث جداست.

3- اینقدر پول الکی برای مشاوره خرج نکنید!

4- چشم و هم چشمی را کنار بگذارید، دوستم این کار را کرد و به دانشگاه خوبی رفت اما الان پشیمان است. عجول نباشید. بالاخره یه رشته ای در یک دانشگاه قبول میشوید. خدا کمکتان میکنه.

*4-  ریاضی ها راجع به این دانشگاه های نیمه متمرکز هم تحقیق کنید و شرایطشان را بپرسید ، مثلا دانشگاه صداوسیما رشته برقش فکر کنم مخابرات میدانه که خب به مزاج هرکسی خوش نمی آید و شرایط کاری را هم در نظر بگیرید. صنعت نفت شنیده ام که دیگر فقط از فارغ التحصیلان برتر (مثلا 3نفر اول)  استخدام میکنه و نه همه پس به هوش باشید که کلاه سرتان نرود. مراقبت هواپیما و ATC هم زیاد اطلاع ندارم اما اگر خواستید میتوانم از یکی از دوستانم بپرسم.

تجربی ها راجع به این تعهد به خدمت خیلی خیلی دقت کنید. سازمان کاری نمیکند که به نفع دانشجو تمام شود. ممکن است در ازای پزشکی که قبولتان میکنند برایتان دام پهن کرده اند که 20 سال باید در منطقه ای دور افتاده بهترین دوران زندگیتان را بگذرانید.20سال یعنی از همه مسائل دیگر عقب میافتید تخصص ، ازدواج، هیئت علمی و... . 

5- به فکر سال دوم نباشید! بنده به عینه دیده ام بسیاری که سال دوم شکست خورده اند. این وسط فقط عده ای خاص که اراده ای پولادین دارند میتوانند خوب بشوند(خودتان را گول نزنید) من زیاد با سال های بعد موافق نیستم خصوصا اگر پسر باشید که دیگر خدمت مقدس سربازی هم حالتان را بد میگیرد. برای رشته ریاضی که اصلا موافق نیستم. برای تجربی ها کمی میتوان روی سال دوم حساب کرد(فقط کمی)

6- هیچ کس نمیداند آینده چه خواهد شد، یکی دانشگاه تهران میرود ولی با یک تصادف تا اخر عمر کنج خانه میافتد. یکی شریف میرود اما بعد از مدتی میرود کنکور تجربی میدهد. یکی دانشگاه متوسط قبول میشود و در یک شرکت خوب استخدام میشود و زندگی خوبی را تشکیل میدهد. یکی تا به دانشگاه میرسد دنبال کارهای بووووق می افتد. یکی تا به دانشگاه میرسد موتورش روشن میشود و بهترین بهترینها  میشود اما در نهایت به خاطر مسائل بی خدا شدن و احساس تهی بودن از دانشگاه لفت میدهد.

و...

اینها را همه دانشجو ها قبول دارند مخصوصا آنهایی که با فارغ التحصیل ها در ارتباط اند و این داستان ها را آنها برایشان تعریف کرده اند.

اینجا تازه اول راه است...

7- آنهایی که رتبه شان بالا است و دانشگاه های خوب قبول نمیشوند هرگز نباید نا امید باشند هرگز. فقط به رشته مورد علاقه فکر کنید. دانشگاه آزاد خیلی هم خوب است. من کم خوبی از دانشگاه های آزاد تهران،قزوین،شیراز،نجف آباد و... نشنیده ام.

باور کنید چندین و چند نفر میشناسم که از دانشگاه آزاد شروع کرده اند ،ارشد را شریف قبول شده اند و در حال حاضر در بوستون،دالاس،لس انجلس و ... دکتری را تمام کرده اند و همانجا کار میکنند.

8- و باز هم میگویم خدا بزرگ است من زمانی که نتایج آمد نمیدانستم کجا میافتم اما به خدا توکل کردم و با کمال تعجب همان دانشگاهی که دوست داشتم روزانه قبول شدم. درسته خوب خوب نیست اما من خودم را با شرایط وفق میدهم و در نهایت این من هستم که برنده ام. خودتان را برای رتبه کنکورتان سرزنش نکنید خدا میداند چند سال دیگر شما کجایید و بقیه کجا. شنیدم که یکی از دانشجوهای دانشگاه university of toronto(البته مطمئن نیستم همین دانشگاه بود) میگفت من بهترین مهندس مخابراتی که در ایران دیده ام از دانشگاه صداو سیما بود!! دقت کنید نگفت صنعتی شریف نگفت پلی تکنیک نگفت خواجه نصیر نگفت علم و صنعت ... گفت صداوسیما که یک دانشگاه معمولیه

پس اون آقا خودش اونقدر زحمت کشیده که به این درجه رسیده است.

مثل اون آقا باشیم :)

وقت خوابم گذشت:( فکر نمیکردم نوشتن اینقدر وقت گیر باشد. بروم بخوابم که فردا باید با انرژی دروس شیرین تر از قند را درو کنم :)

خدایا خودت کمک کن فردا یک فصل بخوانم "الهی آمین"

راستی این آهنگه پازل باند و حمید هیراد هم خیلی وقته ما را گرفتار کرده

 

[Hamid Hiraad]

وای وای وای دل من شده عاشق نگاش وای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش
وای وای وای دل من شده دیوونه ی اون دل دیوونه ی من اسیر مست موی اون
وای وای وای دل من شده عاشق نگاش وای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش
وای وای وای دل من شده دیوونه ی اون دل دیوونه ی من اسیر مست موی اون

  • کم حرف آقا

مشاهده کداین روزها بیشتر فکرم درگیر مسائل خانوادگی و درسم هست. نمیدانم همه ی هم سن و سال های من اینقدر مضطرب هستن یا فقط این منم که اینطور دارم اذیت میشم.

از لحاظ درس که نمیدانم کدام گرایش را انتخاب کنم ، الکترونیک یا مخابرات یا قدرت یا کنترل.

مخابرات کمی سخت است و یکم با الکترومغناطیسش مشکل دارم، یعنی اگر قرار باشه همه ش همینجوری باشه واقعا غیر قابل تحمل میشود. باید ببینم بقیه چی میگن شاید اینجوری نباشه و من هم ازش خوشم بیاد. ارتباط بیسیم در مخابرات رو خیلی دوست دارم ولی باز میترسم دوام نیاورم. اساتید دانشکده خوبند و میشه روشون حساب کرد. یکی از اساتید را بسیار دوست دارم و یکی دیگر از اساتید هم با ما فامیل هست :) و زمینه کاری خوبی هم دارد.

کنترل را کلا زیاد دوست ندارم . یعنی از ابزاردقیقش گرفته تا مباحث رباتیکی و اینها .البته شاید یک سری مباحث دیگه باشه که من نمیدانم و باید بازهم تحقیق کنم. اساتیدش خوبند به ویژه یکیشان که عالی هست. اگر بخواهم کنترل بروم فقط به خاطر آن استاد میروم.

الکترونیک را کمی تا قسمتی دوست دارم. به برنامه نویسی  زیاد علاقه ندارم. و بیشتر علاقه ام به سمت ساخت ادوات الکترواپتیکی هست.یعنی تلفیقی از الکترونیک و اپتیک. تنها مشکلی که هست من با سیستم های دیجیتال و معماری کامپیوتر رابطه خوبی ندارم و میترسم بعد ها برایم مشکل ساز باشد.اساتید دانشکده خوبند و یکیشان خیلی باتجربه است و از الکترواپتیک هم سر در می آورد. شاید سختی دیجیتال را برای کار با آن استاد تحمل کنم.

قدرت اما پدر ما را در آورده است! این گرایش را دوست دارم اما کمی در حل مسائل مشکل دارم. کلا فیزیکم خوب نیست و ممکن است در حل مسائل ماشین به مشکل بخورم. اساتیدش خوبند اما پیدا کردن استادی که به من کمک کند بسیار سخت است چون اکثرا دانشجوی دکتری دارند.


تمام گرایش ها مزیت هایی دارند که قابل اغماض نیست .به هرحال من  باید یک انتخاب هوشمندانه داشته باشم ، و بررسی کنم در کدام گرایش بیشتر میتوانم رشد کنم.

مخابرات یک علم High Tech هست و در امریکای شمالی بازار داغی دارد در ایران اما اصلا اوضاع خوبی ندارد. پیدا کردن استاد در دانشکده که حاضر باشد با یک دانشجوی کارشناسی همکاری کند و به اصطلاح او را زیر پر و بال خودش بگیرد کمی مشکل است اما امیدوار هستم. فقط میماند مشکل درس الکترومغناطیس که باید حل شود. ای کاش یک دوست مخابراتی داشتم.

کنترل به احتمال زیاد منتفی ست چون دید خاصی نسبت به آن ندارم. بازارش در امریکای شمالی خوب است.  تنها مزیتش یک استاد خوب است که اگر او هم حاضر نشود به من کمک کند کارم تمام است.

الکترونیک در اروپا و استرالیا خوب است اما در ایران و امریکای شمالی وضعش متوسط است. این گرایش تنها در صورتی خوب از آب درمی آید که هدف را روی الکترواپتیک بگذارم .استاد دانشکده را راضی کنم که قبولم کند. یک امتیاز دیگر برای الکترونیک این هست که یک نفر از اساتید دانشکده فیزیک اپتیک کار حرفه ای هست و آزمایشگاهی کار میکند. اگر بتوانم هم زمان با استاد خودمان و آن استاد کار  الکترواپتیکی و فوتونیکی کنم خیلی خوب میشود.

قدرت باز بیخ خر ما چسبیده است و ول کن هم نیست! بازار کارش در مباحث High Voltageدر اروپا و استرالیا هم چنان خوب است و در امریکای شمالی فقط Renewable Energy ها خیلی خوبند.در ایران هم که همه میدونن که عالی نباشد خوب هست.من به قدرت علاقه دارم اما احساس میکنم کمی قدیمی شده است. پیدا کردن استاد هم یک مشکل بزرگ هست.


این آهنگ عاشقت شدم  آقای میثم ابراهیمی هم که از اول سامر ما را دیوانه کرده

[♪♪♫♫♪♪]

بودن کناره تو شده تنها آرزوی من فقط
این محاله که یه روزی قلبمو ازت بگیرمو ببینی خسته ام ازت
هیشکی غیر تو نمیتونه قلبمو بگیره از خودم
دیدمت یه لحظه قلبم از تو سینه پر گرفتو تا همیشه عاشقت شدم
تا همیشه عاشقت شدم …
عاشقت شدم عمیقه حس بینمون حسرتش میمونه روی قلب خیلیا
دست من که نیست تموم زندگیم تویی حس بینمونو دست کم نگیریا


چه کار کنم؟

واقعا نمیدونم باید چه کنم اما دلم میخواهد جایی بروم که تا به حال کسی قدم نگذاشته است

مثلا یک جزیره کوچک در میان اقیانوس آرام را کشف کنم! 

یک مسیر جدید را بروم

یک کار جدید انجام بدهم

ای خدا خودت کمک کن

  • کم حرف آقا

سلام و درود فراوان

از دیدن شما بسیار خوشبختم

داشتم مقدمه مینوشتم که به یکباره همه نوشته هام حذف شدن!

مهم نیست

دیگه حوصله ندارم دوباره بنویسم

نا سلامتی کم حرف هستم

آقای کم حرف!

به هرحال میخواهم توی این محیط خاطرات خودم رو بنویسم

نمیدانم کسی میاد نوشته های مرا بخونه یا نه

اما من مینویسم تا اگر خدا خواست و روزی به جایی رسیدم یادم نرود که بوده ام و چه دردسرها و دغدغه هایی داشته ام

به نظرم خوبه که کمی خودم را در این فضا تخلیه کنم آخه من کم حرف هستم و هیچ کس مرا درک نمیکند... به کرات شنیده ام که هر کسی یک جایم را مسخره میکند :)

از نون خوردن انداختن ما رو ...

آهان تا یادم نرفته بگم که الان دارم آهنگ گوش میدم ، یک آهنگ امریکایی از تیلور سوییفت و زین . نمیدانم گناه است یا نه ، من قبلا از خواننده خانوم آهنگ گوش نمیدادم چون شنیده بودم که حرام است و مشکل دار(کلا همین یک آهنگ خانوم رو دارم:) )

این چند روز اعصابم به هم ریخته است و ذهنم یکم زیاد این ور و آنور میرود شاید به همین خاطر است که این موزیک رو گوش میدم

یه چیزهایی میگن که من اصلا نمیفهمم چیه... جدا من اگه پس فردا تونستم بروم امریکا اینجوری باید حرف بزنم؟؟؟

اسم آهنگشون I Don't Wanna Live Forever هست


[Taylor Swift]
I'm sitting eyes wide open and I got one thing stuck in my mind
Wondering if I dodged a bullet or just lost the love of my life

Baby, baby, I feel crazy
Up all night, all night and every day
I gave you something, but you gave me nothing
What is happening to me 


  • کم حرف آقا