خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

امتحان دادم

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ق.ظ


امروز امتحان داشتم. یکی از سه واحدی هایی که قبلا موفق به پاس شدنش نشده بودم را یکبار دیگر اخذ کردم. صبح که از خواب پا شدم گلاب به روتون حالت تهوع داشتم. چند وقتی میشه که اینطور شده ام :( واقعا اذیت میشم. گفتم هر جور که میخواهد بشود من یکی عمرا قرص بخورم. خلاصه یکمی صبحانه خوردم و رفتم. تا رسیدم اول دانشگاه حالم بهتر شده بود. یکم گیج شده بودم که امتحان کجاست. خلاصه از همان دانشکده اول شروع کردم هی گشتم و رفتم جلو ولی مگه پیدا میشد :(

هی با خودم میگفتم ای خدا ساعت دارد 8 میشود من هنوز مکان امتحان را پیدا نکردم. حالا باید چکار کنم اینطوری که من برای بار دوم هم نمیتوانم این درس را بگذرانم. دیگه واقعا داشت دیر میشد. سریع دویدم سمت آموزش دانشکده برق و از مسئول آموزش پرسیدم محل برگزاری امتحانات کجاست. اون هم نه گذاشت نه برداشت گفت معلومه دانشکده مربوطه !!!!

این را که گفت انگار سطل آب سردی بر روی من خالی شد! ساعت 7:59 !!! آقا این پوشهه که دستم بود را محکم فشار دادم و یک لحظه خودم را با یوسین بولت اشتباه گرفتم و مثله اسب دویدم :) رسیدم دانشکده... اینجا تازه اول بدبختی ست چون من اولین بار است که به این دانشکده می آمدم. خیلی سریع طبقه دو را گشتم اما خبری نبود. برگشتم طبقه یک اما آنجا هم خبری نبود. دیدم یک نفر مسئول کتابخانه آن جا نشسته است از او پرسیدم سالن اجتماعات دانشکده کجاست و او هم گفت طبقه 2 سمت چپ !! فرصت اینکه بخواهم تشکر کنم هم نداشتم سریع آمدم سوار آسانسور شده رفتم سر جلسه امتحان و اکنون ساعت 8:20 میباشد! سریع برگه های امتحان را گرفتم و شروع کردم. بعد هم یارو مراقبه آمد و گفت مجوز امتحان! گفتم ندارم یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت چرا؟؟

گفتم پرینترم مشکل پیدا کرده نتوانستم چاپش کنم. گفت بعد امتحان میای آموزش ببینم باید چکار کنم. خلاصه ولمان کرد تا بنویسیم. در کل امتحان خوبی بود اما یکی از سوالاتش را نصفه نیمه جواب دادم. مهم نیست. بعد امتحان رفتم کل ساختمان دانشکده را گشتم و کلی تعجب کردم. چه آزمایشگاه هایی که من تا به حال اسمشان را هم نشنیده بودم آنجا دیدم. ساختمان جالبی بود. داشتم از ساختمان بیرون می آمدم که یک خانوم پیل پیکر بی مهابا و یکهو پرید جلوی من و پرسید: ببخشید فلان امتحان کجاست؟ من که کلی جا خورده بودم گفتم: اونجا توی برد همه چیز را نوشته اند. بعد او هم بدون اینکه بگوید ممنون سریع رفت. فکر کنم او هم مثل من آنقدر گشته بود که دیگر وقت این کارها را نداشت. ولی واقعا ترسیدم.

خلاصه آمدیم بیرون و سر الاغمان را به سمت منزل کج کردیم. در راه داشتم فکر میکردم که واقعا چرا من قبلا درس هایم را به روش خودم نمیخواندم. وقتی داشتم برای امتحان امروز تمرین میکردم تازه متوجه میشدم که حقیقتا اگر همه ی کتابهایم را مانند این یکی بخوانم تا پایان دوره کارشناسی میتوانم حداقل 1مقاله ISIبدهم!! این ارتباطی که بین دروس مختلف برقرار میشود دقیقا همان چیزیست که یک دانشجو مانند من به آن نیاز دارد چون من نمیتوانم در مباحث تخصصی وارد شوم.

و اما شهریوری که در پیش است شاید یکی از مهم ترین شهریورهای زندگی من است. باید دوتا از درسهای پایه ام را یکبار دیگر مرور کنم و استارت زبان را هم بزنم. درسها که تکلیفشان مشخص است.میماند زبان.4000واژه دارم و 30 روز ... علی برکت الله ببینیم چند مرده حلاجیم ! اگر همین سه کار را خوب انجام دهم از عملکردم راضی خواهم بود.

یکی از دوستانم هم گیر داده است که بیا یک ربات تلگرام بسازیم. ایده از تو ساخت از من. من هم چند ایده که به ذهنم رسید را برایش فرستادم. باید ببینم این کار چقدر وقت گیر است. اگر خیلی بخواهد دردسر درست کند جوابش میکنم. ولی انصافا ایده هایم خیلی تاپ بودند. و اگر یک Developer حرفه ای کنارم می بود خیلی سریع میتوانستیم رشد کنیم. من به  startup jobsعلاقه دارم اما حال و حوصله بازاریابی و این کارها را اصلا ندارم.

سعی میکنم ایده هام را جمع کنم و برای یک رقابت آماده شوم. به هرحال به امتحانش میارزد. دوستم هم تازه کار است و پشتکار خوبی دارد اما باید کمی حس نوآوری را درخودش تقویت کند با این حال احتمال اینکه با هم کار کنیم وجود دارد.

راستی مطلب بعدی را راجع به افرادی که امروز با آنها روبرو شدم مینویسم. به نظرم بحث جالبی باشد.

امروز بعد از مدت ها دوباره آهنگ بیا از شادمهر را شنیدم و یاد چند سال قبل افتادم. چه زود گذشت.

[Shadmehr]

لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده به تو رسیدن

همیشه یه چیزی بوده شوقت رو از دلم ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده

بیا … بیا … بیا … ها ها …

یه روز چشاتو وا کنی میبینی من تموم شدم
میبینی جام چه خالیه، یا رفته ام پی خودم

اگه یه روز و روزگار پیش خودت باز بشینی
تموم این روزا رو جلو چشات باز می بینی

لحظه ها همیشه خواستن که تورو بگیرن از من
چه غریب و ناشناسه جاده به تو رسیدن

همیشه یه چیزی بوده شوقت رو از دلم ربوده
ولی یک تپش دل من از غمت جدا نبوده


  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی