خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۳ ب.ظ

خیلی میترسم. خیلی استرس دارم. خیلی از پدر و مادرم خجالت میکشم. پدرم Pancreatic Cancer دارد. همان بیماری که Steve Jobs فقید را تسلیم کرد. رویای اپلای و پیشرفت را از دست داده ام. باید مراقب پدرم و مادرم باشم.

میخواهم در رشته ای کنکور بدهم که هیچ چیزش را نمیدانم. هیچ کس کمکم نمیکند. به چند نفر پیام دادم و زنگ زدم. انگار بخت من کور شده است. هیچکس جواب نمیدهد. هیچ دوستی ندارم. هیچ کس را نمیشناسم. نمیدانم کدام درس را بخوانم. پول برای خرید ندارم. رویم نمیشود از خانواده پول بگیرم.

از شرکت بیرون آمدم. اما چه زمانی بدهی هایم را میدهند، خدا میداند. چه زمانی پول سهامم را میدهند، باز هم خدا میداند. شاید اصلا پولم را ندهند و همه ش را بالا بکشند. بعید نیست.

حال من مانده ام و خدا. هیچ یاوری ندارم. اکنون که در حال تایپ هستم اشک در چشمانم حلقه زده است. هیچکس جوابم را نداد. هیچکس به دادم نرسید. امروز بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. بیشتر از همیشه احساس پوچی میکنم.

خیلی سخت است.

نمیدانم که باید چه کنم. هیچکس جز خدا را ندارم. اگر تهران قبول نشوم، باید بروم دانشگاه آزاد یا غیر انتفاعی. در این صورت هم سرخورده میشوم و هم پول ش را ندارم. نابود میشوم. اگر رتبه ام به دانشگاه های تهران نخورد، نابود میشوم.

خدایا من اینجام، کجا را نگاه میکنی؟ من را نگاه کن. من را نجات بده.

حس میکنم در یک راهرو تاریک در حال جلو رفتن هستم.

آنقدر تاریک که جلو ی پایم را هم نمیبینم. و در این راهرو فقط منم. هیچکس فریاد های مرا نمی شنود.

خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم. نزار نابود بشم. من همه چیزم رو باختم. نزار زنده بودنم رو هم ببازم.

  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی