خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

مخم از شدت این کار ها به تته پته افتاده است

خیلی سرم شلوغ شده و خوب نمیتوانم روی کنکور وقت بگذارم

بچه های تیم مدام پروژه میگیرند 

استاد مکانیک ول کن پروژه اش نیست

آزمایشگاه روی اعصاب است چرا که هم وقت زیادی میگیرد و هم برخی دانشجو ها کم لطفی میکنند 

شب های سختی را میگذرانم

خیلی خیلی سخت

و هر روز دلم میخواهد جلوی زمان را بگیرم و بگویم 

لعنتی جلو نرو

نرو

این کار باید تمام شود 

به فروردین نزدیک نشو لعنتی

میبینی که کار سرم ریخته است

اما انگار که زمان کر است و ناله های مرا نمیشنود

فکر بی پولی هم فکرم را به هم میریزد

جمعه هم با ماشین چپ کردیم اما چیزیمان نشد، ولی خب هنوز هم حس خوبی ندارم چون وحشتناک بود

میبینید

چقدر همه چیز فشرده و به درد نخور دنبال میشود

برق برق برق خدا لعنتت کناد که پیرمان را در آوردی، خدایی میگویم پول در آوردن در این رشته خیلی سخت است خیلی خیلی سخت 

گاهی دلم میخواهد بنشینم گوشه ای و فقط گریه کنم و فقط زار بزنم و فقط عربده بزنم...

اما متاسفانه در دانشگاه همچنین جایی تعبیه نشده است 

دلم خیلی چیزها میخواهد

خیلی دلم پر است

دلم مادرم را میخواد دلم خواهرم را میخواهد دلم همه چیز میخواهد و هیچ چیز نمی خواهد

کم حرف شکسته است

کم حرف خورد و خمیر است

کم حرف باید چه کند؟

ذهنم مشغول است

زندگی ام دگرگون دنبال میشود

رویای امریکا و این قیمت دلار و فشار زندگی و هزارتا کار که هر کدام از یکطرف میکشندت و جر خوردن خودت را به چشم میبینی

دلم از این روزگار پر است

هم میخواهم عمر بگذرد

هم میخواهم نگذرد 

دوام می آورم؟

زنده می مانم؟

منی که جمعه مرگ را در چند قدمی خودم دیدم، به پایان این راه امیدوار باشم؟

  • کم حرف آقا