خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خیلی میترسم. خیلی استرس دارم. خیلی از پدر و مادرم خجالت میکشم. پدرم Pancreatic Cancer دارد. همان بیماری که Steve Jobs فقید را تسلیم کرد. رویای اپلای و پیشرفت را از دست داده ام. باید مراقب پدرم و مادرم باشم.

میخواهم در رشته ای کنکور بدهم که هیچ چیزش را نمیدانم. هیچ کس کمکم نمیکند. به چند نفر پیام دادم و زنگ زدم. انگار بخت من کور شده است. هیچکس جواب نمیدهد. هیچ دوستی ندارم. هیچ کس را نمیشناسم. نمیدانم کدام درس را بخوانم. پول برای خرید ندارم. رویم نمیشود از خانواده پول بگیرم.

از شرکت بیرون آمدم. اما چه زمانی بدهی هایم را میدهند، خدا میداند. چه زمانی پول سهامم را میدهند، باز هم خدا میداند. شاید اصلا پولم را ندهند و همه ش را بالا بکشند. بعید نیست.

حال من مانده ام و خدا. هیچ یاوری ندارم. اکنون که در حال تایپ هستم اشک در چشمانم حلقه زده است. هیچکس جوابم را نداد. هیچکس به دادم نرسید. امروز بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. بیشتر از همیشه احساس پوچی میکنم.

خیلی سخت است.

نمیدانم که باید چه کنم. هیچکس جز خدا را ندارم. اگر تهران قبول نشوم، باید بروم دانشگاه آزاد یا غیر انتفاعی. در این صورت هم سرخورده میشوم و هم پول ش را ندارم. نابود میشوم. اگر رتبه ام به دانشگاه های تهران نخورد، نابود میشوم.

خدایا من اینجام، کجا را نگاه میکنی؟ من را نگاه کن. من را نجات بده.

حس میکنم در یک راهرو تاریک در حال جلو رفتن هستم.

آنقدر تاریک که جلو ی پایم را هم نمیبینم. و در این راهرو فقط منم. هیچکس فریاد های مرا نمی شنود.

خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم. نزار نابود بشم. من همه چیزم رو باختم. نزار زنده بودنم رو هم ببازم.

  • کم حرف آقا

سام علیک

رفتم دنبال کار معافیت که درست نشد

یارو نظامیه میگفت به نظرم میتونستی باشی ولی خب پزشک گفته نه، با شک و تردیدم گفت

چیزی نگفتم، اینقدر اعصابم خورده که کلا ساکتم، هیچی نمیگم

آقامم گفت ما اعتراض داریم

اگه مام نورچشمی بودیم الان کارتشم اومده بود

ولی خب من که دیگه اصلا برام مهم نیست، لعنت به اون بی همه چیزی که این قوانین مسخره رو واسه مردم میزاره، خدا ریشه تون بکنه

فعلا که یه مشت دوره چرند پرند از اینور اونور پیدا کردم

پای همونام

بقیه دنیام به جهنم، به درک اسفل السافلین خخخخ

واعلا به خدا

اعصاب ندارم

حالا این دوستم هی میاد کانال های آموزش ازدواج و روانشناسی زنان واسه من میفرسته !! بهش میگم یارو نون نداشت بخوره، دنبال پیاز میگشت! میگه بالاخره در سنی هستیم که باید برخی چیز ها را بدانیم!!  از یه طرف میگه به نظرت هلند بهتره یا سوییس یا آلمان، از اون طرف کانالای آموزش جذب خانمها رو دنبال میکنه... من اگر نصف این آدم بیخیال بودم الان تو ناسا داشتم کد میزدم... ینی سرخوش در یه حدیاااااا

رفته به یکی از همکلاسی هامون که البته هم گرایشی خودش بود گفته میای بریم بیرون خخخ! اونم یکمی خجالت زده شده و گفته نه! همو بلاک کردن... چند روز پیش دوباره با یه شماره جدید رفته گفته ببخشید خانم بووووق من به شما خیلی علاقه دارم ... باز اون جواب رد داده... باز همو بلاک کردن خخخخخ! حالا باز داره تو این کانالا آموزش میبینه که دوباره بره!

از شانس بدش اون طرف هم یخورده زیادی از نعمت زیبا رویی بهره منده و این رفیق ما هم یخورده معمولیه... اینه که شانس آنچنانی هم نداره... البته براش مهم نیست خخخخ! این آدمی که من میشناسم به آریانا گرانده هم درخواست میده... کلا متدش همینجوریه... اونقدر درخواست میده تا یکیش بگیره... اینقدر مسخره بازی سرش درآوردم که نگو! تو دانشگاه ارشد ش هم یه سره تو کلاس مشاوره پیش از ازدواج بود خخخ! مرکز مشاوره دانشگاه شون هر چی همایش میزاره این صندلی اول دست به سینه نشسته خخخ! تازه واسه بقیه هم تعریف میکرد که چه نکات مهمی یاد گرفته!

خلاصه اینجوری شد که به اینجا رسیدیم

وای صبح که اون نظامیه جواب منفی داد بهمون، اصلا من و آقام یجوری ساکت شده بودیم که تا خونه هیچی به هم نگفتیم. انگار لال شده بودیم. این برف پاک کنه هی جلو چشمون اینور اونور میشد... حتی یک کلمه هم نگفتیم... فقط بارون بود و سکوت... بهت همه جا رو فرا گرفته بود...

 

 

[Mohsen Chavoshi]

♬♫♪♭

هر روز پاییزه

 

  • کم حرف آقا

سلام

نمیدانم چکار کنم. دیگر واقعا کم آورده ام. هیچ جوره مسئله شرکت را حل کرد.

ول کنیم برویم، یه بحث

مدیر شویم، یه بدبختی

برویم سراغ کارهای اپلای، یک دربه دری دیگر

برویم یکجا کارمند شویم، یک مشکل دیگر

 

چون دارم گزارش وامانده را می تایپم، خیلی اذیت میشوم. الان حتی حس میکنم که سرماخورده ام. همه جور دردی در سر دارم. دیروز دوستم گفت بعد چند وقت یک عکس برایم بفرست،فرستادم و گفت: چرا با خودت همچین میکنی؟ چشمات کاسه خون شده.

خدا شاهده فقط میخواهم گریه کنم.

 

این چه سرنوشتی بود برای ما. کاش ما هم ترم سه تو تخت نمی افتادیم و درس هایمان را مثل آدم پاس میکردیم و کنکور ارشد را هم درست و حسابی میخواندیم و مثل بقیه بدون استرس راه خودمان را میرفتیم. خدا میداند که در این سه سال چقدر توسری خوردم و چقدر گرسنگی کشیدم و چقدر پیاده رفتم و چقدر استرس تحمل کردم. بقیه راحت دارند زندگی میکنند. این چه سرنوشت شومی بود که گریبان گیر ما شد. خودمان نوشتیم یا پروردگار؟ این ما ندانیم، خدای داند.

دوستان من همه کاری کردند. هر چیزی که فکرش را بکنید. من حتی یک تفریح ساده هم نداشتم. شاید در کل از 18 سالگی تا الان کمتر از 18 بار با یکی رفتیم بیرون. همان هایی هم که رفتیم یا با بچه های شرکت رفتیم که تهش به مسائل کاری کشیده شد و یا آنقدر سختی بهمان فشار آورده بود که اصلا آزادی را احساس نکردیم. بقیه با خیال راحت و بدون استرس رفتند پی زندگی شان و مثل آدم جلو میروند. من اما ...

چقدر من مسیر های سخت رفتم. چقدر خسته شدم. ارزش داشت؟! من از شما که نه، از خویش میپرسم: ارزش ش را داشت؟!!!

و مجدد کلام در کام نگاه داشته شده است و نمیچرخد که بگوید: نه نه نه .....

خسته نیستم، اما فکر میکنم این چند سال خواب بوده ام

تازه بیدار شده ام و انگار از بیرون دارم به کره زمین مانند یک حباب نگاه میکنم

میبینم که چه اتفاقی می افتد، اما ...

گویا همه یک خواب بود

من اما تا چند صباح دیگر از این خواب لعنتی بیدار میشوم

و گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است

اما آن روز کی است؟

فردا؟ هفته بعد؟ ماه بعد؟ سال بعد؟ سالیان بعد؟

باز این ما ندانیم، خدای داند...

ای روزگار

ای روزگار

 

 

شب خوش

کارهای محسن خان چاوشی را هم گوش بدید. به ویژه قطعه ی "چنگیز"

  • کم حرف آقا