خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب با موضوع «راز بقای کم حرف» ثبت شده است

خیلی میترسم. خیلی استرس دارم. خیلی از پدر و مادرم خجالت میکشم. پدرم Pancreatic Cancer دارد. همان بیماری که Steve Jobs فقید را تسلیم کرد. رویای اپلای و پیشرفت را از دست داده ام. باید مراقب پدرم و مادرم باشم.

میخواهم در رشته ای کنکور بدهم که هیچ چیزش را نمیدانم. هیچ کس کمکم نمیکند. به چند نفر پیام دادم و زنگ زدم. انگار بخت من کور شده است. هیچکس جواب نمیدهد. هیچ دوستی ندارم. هیچ کس را نمیشناسم. نمیدانم کدام درس را بخوانم. پول برای خرید ندارم. رویم نمیشود از خانواده پول بگیرم.

از شرکت بیرون آمدم. اما چه زمانی بدهی هایم را میدهند، خدا میداند. چه زمانی پول سهامم را میدهند، باز هم خدا میداند. شاید اصلا پولم را ندهند و همه ش را بالا بکشند. بعید نیست.

حال من مانده ام و خدا. هیچ یاوری ندارم. اکنون که در حال تایپ هستم اشک در چشمانم حلقه زده است. هیچکس جوابم را نداد. هیچکس به دادم نرسید. امروز بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم. بیشتر از همیشه احساس پوچی میکنم.

خیلی سخت است.

نمیدانم که باید چه کنم. هیچکس جز خدا را ندارم. اگر تهران قبول نشوم، باید بروم دانشگاه آزاد یا غیر انتفاعی. در این صورت هم سرخورده میشوم و هم پول ش را ندارم. نابود میشوم. اگر رتبه ام به دانشگاه های تهران نخورد، نابود میشوم.

خدایا من اینجام، کجا را نگاه میکنی؟ من را نگاه کن. من را نجات بده.

حس میکنم در یک راهرو تاریک در حال جلو رفتن هستم.

آنقدر تاریک که جلو ی پایم را هم نمیبینم. و در این راهرو فقط منم. هیچکس فریاد های مرا نمی شنود.

خدایا ما رو تو خیلی حساب کردیم. نزار نابود بشم. من همه چیزم رو باختم. نزار زنده بودنم رو هم ببازم.

  • کم حرف آقا

سام علیک

رفتم دنبال کار معافیت که درست نشد

یارو نظامیه میگفت به نظرم میتونستی باشی ولی خب پزشک گفته نه، با شک و تردیدم گفت

چیزی نگفتم، اینقدر اعصابم خورده که کلا ساکتم، هیچی نمیگم

آقامم گفت ما اعتراض داریم

اگه مام نورچشمی بودیم الان کارتشم اومده بود

ولی خب من که دیگه اصلا برام مهم نیست، لعنت به اون بی همه چیزی که این قوانین مسخره رو واسه مردم میزاره، خدا ریشه تون بکنه

فعلا که یه مشت دوره چرند پرند از اینور اونور پیدا کردم

پای همونام

بقیه دنیام به جهنم، به درک اسفل السافلین خخخخ

واعلا به خدا

اعصاب ندارم

حالا این دوستم هی میاد کانال های آموزش ازدواج و روانشناسی زنان واسه من میفرسته !! بهش میگم یارو نون نداشت بخوره، دنبال پیاز میگشت! میگه بالاخره در سنی هستیم که باید برخی چیز ها را بدانیم!!  از یه طرف میگه به نظرت هلند بهتره یا سوییس یا آلمان، از اون طرف کانالای آموزش جذب خانمها رو دنبال میکنه... من اگر نصف این آدم بیخیال بودم الان تو ناسا داشتم کد میزدم... ینی سرخوش در یه حدیاااااا

رفته به یکی از همکلاسی هامون که البته هم گرایشی خودش بود گفته میای بریم بیرون خخخ! اونم یکمی خجالت زده شده و گفته نه! همو بلاک کردن... چند روز پیش دوباره با یه شماره جدید رفته گفته ببخشید خانم بووووق من به شما خیلی علاقه دارم ... باز اون جواب رد داده... باز همو بلاک کردن خخخخخ! حالا باز داره تو این کانالا آموزش میبینه که دوباره بره!

از شانس بدش اون طرف هم یخورده زیادی از نعمت زیبا رویی بهره منده و این رفیق ما هم یخورده معمولیه... اینه که شانس آنچنانی هم نداره... البته براش مهم نیست خخخخ! این آدمی که من میشناسم به آریانا گرانده هم درخواست میده... کلا متدش همینجوریه... اونقدر درخواست میده تا یکیش بگیره... اینقدر مسخره بازی سرش درآوردم که نگو! تو دانشگاه ارشد ش هم یه سره تو کلاس مشاوره پیش از ازدواج بود خخخ! مرکز مشاوره دانشگاه شون هر چی همایش میزاره این صندلی اول دست به سینه نشسته خخخ! تازه واسه بقیه هم تعریف میکرد که چه نکات مهمی یاد گرفته!

خلاصه اینجوری شد که به اینجا رسیدیم

وای صبح که اون نظامیه جواب منفی داد بهمون، اصلا من و آقام یجوری ساکت شده بودیم که تا خونه هیچی به هم نگفتیم. انگار لال شده بودیم. این برف پاک کنه هی جلو چشمون اینور اونور میشد... حتی یک کلمه هم نگفتیم... فقط بارون بود و سکوت... بهت همه جا رو فرا گرفته بود...

 

 

[Mohsen Chavoshi]

♬♫♪♭

هر روز پاییزه

 

  • کم حرف آقا

سلام

نمیدانم چکار کنم. دیگر واقعا کم آورده ام. هیچ جوره مسئله شرکت را حل کرد.

ول کنیم برویم، یه بحث

مدیر شویم، یه بدبختی

برویم سراغ کارهای اپلای، یک دربه دری دیگر

برویم یکجا کارمند شویم، یک مشکل دیگر

 

چون دارم گزارش وامانده را می تایپم، خیلی اذیت میشوم. الان حتی حس میکنم که سرماخورده ام. همه جور دردی در سر دارم. دیروز دوستم گفت بعد چند وقت یک عکس برایم بفرست،فرستادم و گفت: چرا با خودت همچین میکنی؟ چشمات کاسه خون شده.

خدا شاهده فقط میخواهم گریه کنم.

 

این چه سرنوشتی بود برای ما. کاش ما هم ترم سه تو تخت نمی افتادیم و درس هایمان را مثل آدم پاس میکردیم و کنکور ارشد را هم درست و حسابی میخواندیم و مثل بقیه بدون استرس راه خودمان را میرفتیم. خدا میداند که در این سه سال چقدر توسری خوردم و چقدر گرسنگی کشیدم و چقدر پیاده رفتم و چقدر استرس تحمل کردم. بقیه راحت دارند زندگی میکنند. این چه سرنوشت شومی بود که گریبان گیر ما شد. خودمان نوشتیم یا پروردگار؟ این ما ندانیم، خدای داند.

دوستان من همه کاری کردند. هر چیزی که فکرش را بکنید. من حتی یک تفریح ساده هم نداشتم. شاید در کل از 18 سالگی تا الان کمتر از 18 بار با یکی رفتیم بیرون. همان هایی هم که رفتیم یا با بچه های شرکت رفتیم که تهش به مسائل کاری کشیده شد و یا آنقدر سختی بهمان فشار آورده بود که اصلا آزادی را احساس نکردیم. بقیه با خیال راحت و بدون استرس رفتند پی زندگی شان و مثل آدم جلو میروند. من اما ...

چقدر من مسیر های سخت رفتم. چقدر خسته شدم. ارزش داشت؟! من از شما که نه، از خویش میپرسم: ارزش ش را داشت؟!!!

و مجدد کلام در کام نگاه داشته شده است و نمیچرخد که بگوید: نه نه نه .....

خسته نیستم، اما فکر میکنم این چند سال خواب بوده ام

تازه بیدار شده ام و انگار از بیرون دارم به کره زمین مانند یک حباب نگاه میکنم

میبینم که چه اتفاقی می افتد، اما ...

گویا همه یک خواب بود

من اما تا چند صباح دیگر از این خواب لعنتی بیدار میشوم

و گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است

اما آن روز کی است؟

فردا؟ هفته بعد؟ ماه بعد؟ سال بعد؟ سالیان بعد؟

باز این ما ندانیم، خدای داند...

ای روزگار

ای روزگار

 

 

شب خوش

کارهای محسن خان چاوشی را هم گوش بدید. به ویژه قطعه ی "چنگیز"

  • کم حرف آقا

سام علیک

شرکت را با یک تیم کوچک دیگر ترکیب کردیم. آنها هم مثل خودمان هستند. به نظرم حرکت خوبی بود. فعلا که همنیجوری الکی پیش هم هستیم. در واقع مقر اصلی شرکت را هم عوض کردیم. یک جای خیلی فنی تر رفته ایم. در اینجا جذب نیروهای فنی آسان تر است. کلا محیط فنی است. جای قبلی خیلی بی روح و مسخره بود. موقعیت اینجا از هر لحاظ استراتژیک تر است، به جز مسکن! البته سرویس حمل و نقل وجود دارد و بچه ها میتوانند با تایم بندی سرویس های دانشگاه هم هماهنگ شوند تا در وقتشان صرفه جویی شود. کلا قدم مثبتی بود. هم آنها راضی، هم ما راضی!

اما خب بعدا باید در مورد برخی مسائل با هم صحبت کنیم. بالاخره دوستی تا یک جایی جواب میدهد، کار باید اساسی انجام شود. به هرحال بعید میدانم مشکلی پیش بیاید.

بعد اینکه خب سه نفر از بچه ها که گفتم مشغول به کار شدند و دو نفرشان ماندند. من هم که میان هوا و زمین مانده ام. دو سه نفر دیگر هم اندکی نا امید بودند. خلاصه دو نفر آمدند با من صحبت کردند و خیلی احساس تنهایی میکردند. این از طرز برخوردشان مشخص بود. به هر شکل میخواستند مرا نگه دارند. چندین ساعت صحبت کردیم و قشنگ بهشان نشان دادم که شرکت داری و کسب و کار، مدیرعامل باید کاربلد و قوی باشد. برخلاف قبل، به حرفم رسیده بودند. دیگر آخر خط بود. به یک جایی که رسیدیم، گفتند: کم حرف آقا، خودت بیا مدیرعامل شو و کار را نجات بده. من هم گفتم: نع!

خوب گفتم. اولا که باید کمی کلاس کاری را حفظ کنم[نکشیمون باکلاس!]  و دوما اینکه کمی باید قیمت کار را بالا ببرم و سوما اینکه باید به اشتباه های خودشان کامل پی ببرند و بفهمند که چقدر مرا حرص دادند.

امام صادق (ع) می فرمایند :مَنْ طَلَبَ الرِّئَاسَةَ هَلَکَ؛ کسی به دنبال ریاست طلبی باشد هلاک می شود.

این جمله را آقام چندین بار بهم گوشزد کرده بود. من هم به آن گوش دادم.

آدم باید خیلی حواسش جمع باشد. روزگار نامردی داریم. یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی.

اما من به چیزهایی که پیش بینی میکردم، رسیدم. شاید بهای سنگینی بابتش پرداختم، اما چندین بار به خودم "آفرین" گفتم! خیلی خوب آینده سازمان را میدیدم، با اینکه تجربه نداشتم. اما خب مطالعه و تحقیق خوبی داشتم.

دو راه دارم:

(یاد یه ویس قدیمی افتادم که یارو به بچش میگفت دو راه داری...!خخخخ)

یکی اینکه برنامه خوبی جمع کنم و پیشنهاد مدیریت بدهم که به احتمال زیاد موافقت میشود

یکی اینکه بگویم نیستم، کم کم کنار بکشم و سهام م را واگذار کنم

 

خب پس حالا دو  را داری! خخخخخخ

راه اول پر از چاله چوله هست. به معنای واقعی کلمه داغان میشوی و حتی ممکن است جان به جان آفرین تسلیم کنی! اگر مزایا و سهام خوبی به تو داده شود، شاید و شاید ارزش فکر کردن داشته باشد. و گر نه چه کسی می آید یک استارت آپ داغان را تحویل بگیرد؟! باید خیلی بیارزد که بابتش قید خیلی چیزها را بزنی.

راه دوم هم که یعنی جمع کنی بروی یک جای دیگر و یکجور دیگر به زندگی ات ادامه بدهی. این راه اولش سخت است اما دستت بازتر میشود برای انتخاب های آینده.

اگر من مدیر نشوم، قطعا همه چیز به قهقرا میرود. بنابراین باید اول از همه دکمه خروج را بزنم که دیر نشود.

ببینیم چی میشه...

شب بخیر

 

  • کم حرف آقا

سلام

کمی حس و حال سرماخوردگی دارم. گلویم هم حالت عادی ندارد. شاید کرونا گرفته باشم، شاید.

این روز ها خیلی افسرده شده ام. نه حس و حال پروژه لعنتی را دارم، نه دل و دماغ data science را دارم و نه حال و هوای یک دانشجوی کنکوری را.

امروز فکر میکردم که من باید همان اسفند پارسال ترمز ارشد برق را میکشیدم. من از مطالعه درسی مثل مدار که پایه مهندسی برق است، لذت نمیبردم. دوست داشتم، اما ذوق نداشتم. در مدار ضعیف بودم. استاد خوبی هم در درس مدار 1 نداشتیم. خیلی از بچه ها ناراضی بودند. حتی مدار روی دروس دیگر هم تاثیر منفی گذاشته بود. دیگر حال و حوصله ی ریضمو و معادلات را هم نداشتم. در درس سیگنال هم آن شور و اشتیاق سابق را نداشتم. آمار و احتمال مهندسی اما درسی بود که خیلی دوستش داشتم. نمیدانم چرا اما این درس را بسیار قوی خواندم. این درس میراث ریاضیات گسسته فقید دوران دبیرستان است که من در کنکور 12 تست از 13 تست آن را پاسخ دادم و اگر اشتباه نکنم آن یک تست از مبحث گراف بود که نتوانستم!

خلاصه من خودم را سرزنش نمیکنم. به هر روی تجربه زیادی در کنکور نداشتم. تیپ شخصیتی من، تیپ عجیبی است که هنوز با آن کلنجار میروم. قبلا INTJ بودم، بعد شدم INTP و چند وقت پیش که رفتم برای مصاحبه، فرد مصاحبه کننده در آخر گفت: من فکر میکنم شما از I به E تغییر پیدا کرده اید. خودم هم یک چیزهایی حس کرده بودم اما این را که شنیدم مطمئن شدم کمی از درونگرایی فاصله گرفته ام. در هر حال من راه خویش به سمت علوم داده، اندکی کامپیوتر و اندکی صنایع کج خواهم کرد. چرا که فکر میکنم در این زمینه ها خوشحال تر باشم. چندی پیش که دوستم گفت برای هدایت تیم تهران وارد شو و من تقریبا ok اولیه را داده بودم، اندکی بی تجربه گی کردم. بعد از این رویداد با او تماس گرفتم و گفتم: برای مدیریت یک تیم خیلی کم هستم. و راست گفتم. چون مدیریت یک تیم مسئولیت سنگینی است. خوب گفتم. باید همیشه حواسم باشد این جور مواقع جواب ندهم. بعد از مقداری تامل پاسخ بدهم، بهتر و سنجیده تر است. حس و حال یک آدم مریض را دارم! متاسفانه!

اما همیشه از اینکه برق خواندم راضی هستم. انگار که با غول های دانشگاه راه میروی. نمیدانم در دانشگاه های دیگر هم اینطور است یا نه، اما اینجا همین که بگویی برقی هستم همه دوزاری شان میفتد! جنس ریاضیات برق فوق العاده گسترده است و اوج تجلی ریاضیات و فیزیک در مهندسی لقب دارد. من به همه توصیه میکنم اول برق، بعد کامپیوتر یا صنایع را انتخاب کنند. این سه رشته معرکه هستند! البته رشته های دیگر هم خوب هستند، اما به نظر من این سه تا خیلی جذابند.

چقدر پراکنده سخن میگویم!

خدایی خیلی افسرده و بی حال هستم!

این چند وقت که کار غیر مرتبط انجام میدادم، خیلی کم کد زدم و الان حس میکنم بسیار ضعیف شده ام. ذهنم از آن حالت الگوریتمی خارج شده است. راستی میخواستم برای یکی از شرکت های بزرگ رزومه کارآموزی بفرستم. میخواهم به زبان انگلیسی بنویسم که خیلی وقتم را میگیرد. واقعا فکر نمیکردم اینقدر زمانبر باشد. ببینیم یک مصاحبه برایمان جور میشود یا نه.

یاد یک خاطره افتادم. آن روزها که در آپارتمان دوستم بودم. تابستان دو سه سال پیش بود. چقدر سخت و طاقت فرسا! بچه ها همه سرکار تا آخر شب. نه غذایی نه لباس درستی و نه خیلی چیز های دیگر. یک شب دوستم که طرفدار استقلال بود کباب سفارش داد و حین بازی خوردیم. عکسش را هم دارم. البته استقلال آن بازی را باخت!!! و زهرمارمان شد!!!! یاد آن تلویزیون کوچک بخیر. آن موقع ها کنسرو ارزان تر بود. میتوانستیم بخریم. الان که دیگر همان هم نمیشود خرید. ترکیب لوبیا و ماهی تن.

دوستم با یک خانمی دوست بود. فکر کنم الان با هم مزدوج شدند. عکس پروفایل ش دونفره بود. چقدر با خانواده اش سر این خانوم دعوا کرد. همش اعصاب خوردی داشت. هنوز آن شب که رفته بودیم پارک یادم هست. یکی از بچه ها مدام سرزنش ش میکرد و بحث داشتند که مردم به ما عجیب نگاه میکردند. البته نه... الان یادم افتاد. آن خانوم اولی لغو شد. اشتباه گفتم. این یکی به نظرم از رشته های علوم پایه بود. یادم نیست دقیقا. ریاضی یا شیمی یا آمار. البته من بعدا سر یک سری جریان هایی با این دوستم به هم زدیم. میتوانستم گذشت کنم اما دیگر حال و حوصله این جور آدم ها را نداشتم. بر خلاف میل باطنی با سه چهار نفر از دوستام اینجوری بهم زدم. رفتند پی کارشان. البته بعدا به تخصص شان نیاز پیدا کردم اما باز هم سراغشان نرفتم. گاهی دلم برایشان تنگ میشود. اما گویی که قلبم از سنگ شده است. با هم کلاسی های دوران دبیرستان هم کات کردم. برخی شان که دنبال مفت بری و آدم فروشی بودند که پشم هم حسابشان نمیکنم. بعضی هم نویدبخش احساسات خوبی نیستند. هیچ وقت از مدرسه خوشم نیامد.

عجالتا که همه از آقای کم حرف نا امیدند و هیچ کس او را باور ندارد ... این حرف ها هم خریداری ندارد...

شما بگو بلاگر هستم، کسی فاتحه هم به حرفت نمیخواند.

خدایا این رسم رفاقت نبود، ما با مرام نیستیم اما تو مشتی باش

برسون خودتو

 

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دوستم با شرکت خودشان صحبت کرده و گویا سفارش تعداد انبوه یکی از برد هایشان را گرفته است تا تیم تهران شروع به طراحی و ساخت کنیم. وی همچنین افزود: در جلسه پیش رو به مدیر عامل و همسر آینده ایشان خواهم گفت که آقای کم حرف برای هدایت تیم تهران انتخاب شده و با او خداحافظی کنید. فکر کنم با این حرف بسیار در ذوقشان میخورد. من نیروی خوبی بودم و خیلی کمک میکردم. به نظرم باید اندکی به خودشان بیایند.  

من ابتدا یک دید غلط داشتم و آن این بود که فکر میکردم وقتی یک نفر قرار است مدیرعامل یک شرکت یا لیدر یک تیم بشود، دیگر لازم نیست زمانی روی بخش فنی بگذارد و فقط باید روی همان مباحث تمرکز کند. اما فیلمی دیدم از آقای ایلان ماسک. ایشان میگفت: شاید مردم فکر کنند من بیشتر زمانم را روی کارهای بیزنس میگذارم، اما 80 درصد زمان من در کنار تیم فنی میگذرد و engineering design انجام میدهم؛ طوری که تک تک اجزای یک راکت را میشناسم!

این حرف ها را که شنیدم، دیدم عوض شد. باید در کنار کارهای فنی، بیزنس را هم جلو ببرم و متخصص های بیشتری را به تیم اضافه کنم. بنابراین کار سخت تر شد!

اما من به آینده خوشبین هستم. پروردگار زیبایی در تفسیر صفحه ای از کتاب مقدس متذکر شد:

« به زودی خبری خواهی شنید که سعادت تو در آن است و وقتی این خبر را از آن فرد صالح شنیدی باید کاملا بر اساس آن خبر عمل کنی که سرانجامش قابل نتیجه گیری است. »

من کاری خواهم کرد که:

 

شرکت قدیم با هدایت آنها در سه سال  =<  تیم جدید با هدایت من در یکسال

 

با کمترین امکانات

با کمترین هزینه

راستی نمره پروژه ام آمد، بیست تامام!

و اکنون اساتید آنچنان مرا تحویل میگیرند تا مقاله کار کنیم که نگو :)

من هم که وقت آزاد زیاد دارم!!!

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

میخواهم ارشد مهندسی صنایع بدهم! جستجو کردم، فکر کردم و تصمیم م را گرفتم. نیک میدانم که سخت است، اما من همان ترم چهار هم میخواستم تغییر رشته بدهم و مانند چند نفر دیگر از هم کلاسی هایم رهسپار اینداسریال شوم.

آن زمان علاقه زیادی که به مخابرات پیدا کرده بودم، مرا در دانشکده برق نگه داشت. آن حس غریب درونی اما از بین نرفت و در زمان دیگری، در مکان دیگری و در شرایط متفاوت تری خودش را نشان داد.

البته که من هنوز شیفته ملاحظات مخابرات سیستم به ویژه

Signal Processing, Echo cancellation, Statistics and Probability 

هستم و حتی موقعیت کارآموزی و کاری اش را هم پیدا کرده ام. بین این دو راهی اما با مشورت و استخاره همان راه سخت تر را برگزیدم؛ به امید فردایی روشن و رضایت بخش.

در شرکت هم بالاخره حرفم را گفتم. فعلا بحران به وجود آمده است و مانده ایم که در کدام شهر کار کنیم و چطور به همکاری مان ادامه دهیم. آن دوستم که در شرکت کار میکرد برگشت به دوستانم گفت: کارفرمای شرکت به من گفته است که آقای کم حرف به درد کارمندی نمیخورد و حیف است و باید کارآفرین شود چون دارای جسارت بسیار زیاد است و میتواند یک تیم را رهبری کند.

بعد از این هم اضافه کرد که باید در سمت کاری ایشان تجدید نظر شود. من هم زیاد صحبتی پیرامون این موضوع نکردم اما کمی در مورد مباحث کلی حرف زدم، چون اگر نمی گفتم ممکن بود خیلی اوضاع به هم بریزد.البته قبلا هم دوستم برای مدیریت گروه با من صحبت کرده بود که قبول نکردم و دلیلم هم این است که تا وقتی همه نخواهندت، چرا باید خودم را به دردسر بیندازم؟ چرا باید خودم را کوچک کنم بخاطر جایگاهی که چیزی جز استرس و دلهره به همراه ندارد.

خلاصه اینکه راحت شدم. گفتم که دیگر نمیخواهم در برق باشم و چنانچه برای شرکت مفید نیستم، دکمه خروجم را میزنم. حالا هم اوضاع شرکت خوب نیست و پارامتر های زیادی باید تعدیل شوند که خب کار حضرت فیل است. نمودار چرخه حیات و رشد سازمان ها را نگاه میکردم، دقیقا منطبق بر اوضاع و احوال تیم ما بود! یعنی مو نمیزد!! به این نتیجه رسیدم که تئوری هیچ وقت دروغ نمیگوید. عجب نوابغی بودند آنها که این مدل ها را طراحی کرده اند، حقیقتا در توضیح مراحل رشد آنچنان دقیق توضیح داده بود که از تعجب دهانم باز ماند.

فشار خانواده و محیط دارد مرا له میکند. من اما می ایستم و با این تفکرات مبارزه میکنم و حتی اگر لازم باشد از پیش خانواده و اقوام مداخله گر میگریزم و هرگز باز نمی گردم؛ مگر سربلند و مقتدر.

امیدوارم همه چیز درست شود.

آمین

  • کم حرف آقا

سلام

کرونا موجب شده تا اکثر مسئولین دانشگاه نفرت انگیز و مشمئز کننده شوند. بالا دستی هایشان به آنها دستور میدهند که آنقدر دانشجو را اذیت کنید تا خودش بساطش را جمع کند و گورش را گم!

خیلی اذیتم کردند. خیلی خیلی زیاد. آنقدری که حالم از هر چه دانشگاه هست به هم میخورد. شما فکر کن یکی از مسئولین بالای دانشگاه در چشمان من زل زد و گفت: هیچ دانشجوی کارشناسی در خوابگاه نیست؛ در حالی که من میدانم هست و مطمئنم که هست و میشناسم که هست. او بعد از دروغ رفت وضو بگیرد و نماز بخواند.

دورغ ها و مغلطه ها و سفسطه ها مغزم را داغ کرده بود.

به اتفاق دوست و هم اتاقی نازنینم که از نیکان روزگار است، کنار همان ساختمان کذایی و متعفن، زیر سایه یک درخت، روی چمن ها نشستیم. من واقعا هنگ کرده بودم. چون خیلی فشار تحمل کرده بودم. فشار کاری از یک طرف، فشار روحی روانی جامعه ی منزجر کننده و مزدوران لعنت الله علیهم اجمعین از سویی دیگر!

در همان حال یکی از دوستان تماس گرفت و خبری ناگوار داد که باید پیگیر میشدم. فکر پروژه ی ناتمام و ماندن در شهری که دیگر از آن خسته شده ام به سراغم آمد. مغزم تا 200 درجه داغ شده بود. افزایش فشار خونم را حس کردم. گوشی ام را روی چمن ها پرت کردم و نشستم. یک نگاه به دوستم انداختم. ناخودآگاه زدم زیر خنده!

برای اولین بار بود که اینطور میخندیم. دوستم هم همینطور! خیلی خندیدم !

یاد این فیلم ها افتادم که طرف میبیند همه ی دارایی ش در آتش میسوزد، می ایستد و میخندد.

مطمئن بودم که اگر می ماندم سکته میکردم. رفتم خوابگاه وسایلم را جمع کردم و آمدم کنج غریبانه خویش.

بی سابقه بود.

اما حالم از تمام مسئولین وقت به هم میخورد؛ از ریز تا درشت. در این بین فقط عده ای خاص(ریز) وجود دارند که دلم به حالشان میسوزد چون به پای بقیه میسوزند. البته که شرایط کنونی مملکت اینگونه رفتار ها را بر می انگیزد. اگر چرخ اقتصاد خوب میچرخید و مردم درآمد داشتند و دلار اینطور افسار نمی گسیخت، قطعا این گونه رفتار ها دیده نمیشد. لعنت بر باعث و بانیش ...

 

بچه ها گفتند که برای همکاری با یک تیم دیگر وارد مذاکره شویم. یکی از بچه ها که حضور نداشت و قرار بود از طریق اسکایپ در جلسه شرکت  کند. دو نفر دیگر هم که برای مذاکره آمادگی نداشتند، کم سابقه هم بودند.

یکی از بچه ها که خب حتما باید می بود و از من هم درخواست شد که باشم. یکی دیگر از دوستان هم که بالاترین مقام شرکت را دارد آماده نبود. درواقع وظیفه او بود که خب توانایی انجامش را ندارد. و این سوال پیش می آید که پس چرا در این جایگاه قرار گرفته ای و برای دفاع از حق تیمت جلو نمی آیی؟!

متاسفانه باید قبول میکردم، و گرنه مثل همیشه میگفتم حرفی برای گفتن ندارم و تمام.

هیچ معنی ندارد که توانایی انجام حداقل های شغلت را نداشته باشی اما کنار هم نکشی.

خلاصه بعد از بازگشت از آزمایشگاه حوالی ساعت 7 به دانشکده آنها رفتیم. ساختمان شیکی دارند. ما دو نفر بودیم و یک نفر هم از اسکایپ. آنها هم سه نفر بودند که یکی شان هم حضور نداشت.

 

کمی صحبت کردیم و گپ زدیم. بعد بحث شروع شد. ابتدا مدیر فنی آنها صحبت کرد. بعد مدیر فنی ما.

من هم خوب گوش دادم و به عنوان نفر سوم وارد صحبت شدم. جوری پرزنت کردم که دهانشان باز مانده بود. جوری از نظم تیمی شرکت مان تعریف کردم و تفاوت ها را پوشش دادم که هر دو نفر دوستم فقط تماشاگر بودند.

چند بار اعضای تیم حریف از من تعریف و تمجید کردند. هر جا که محکوم میشدیم من بحث را عوض میکردم. آنها از ما خیلی قوی تر بودند و به نوعی برای خودشان برند هستند. اما جوری حرف زدم که در طول جلسه بیشتر داشتند از ما یاد میگرفتند!

من کار را درآوردم و هیچ شک و شبهه ای در این امر نیست. اینقدر لاف زدم و انگلیسی صحبت کردم و از شرکت های بزرگ چون HUAWEI و QUALCOMM و ... حرف زدم و مثال آوردم که بایکوت نشسته بودند و فقط سر تکان میدادند! اول جلسه که دوستم حرف میزد مدام آنالیز میکردند، اما وقتی من آمدم ابتکار عمل را ازشان گرفتم.

خیلی خوب بود. گفتند هر کس نقش خود را در شرکت بگوید، مدیر عامل ما ایشان است، مدیر عامل شما کیست؟

رو به دوستم کردند، او گفت نه من که نیستم!

رو به من کردند، گفتم نه!

گفتند دوست اسکایپی، گفتیم نه!

و دوستم بحث ها را به من میسپرد.

و من مجبور بودم بحث را به بهترین شکل ادامه بدهم، مبادا که ...

خلاصه جلسه تمام شد. قرار شد بعدا من برای مدیرعامل توضیح بدهم که چه شد! که پس فردایش در شرکت حین کار چند جمله ای به او گفتم!!!!! از تماس با آنها امتناع میکرد!! من هم گفتم دیگر حوصله ی جلسه را ندارم؛ خود مدیر عامل ها صحبت کنند! والا به خدا، مگر بیکارم که کارهایی که بر عهده من نیست را انجام بدهم. مگر وقت اضافه دارم.

در جلسات بعدی هم شرکت نمیکنم. من یک کارمند جزء هستم و باید خوش بگذرانم :)))

مرا چه به این کار ها.

گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است/ سلطان جهانم به چنین روز غلام است

 

بعد جلسه تازه سرپرست خوابگاه آمد برای بازپرسی که تا 2 نصف شب داشت فک میزد و اعصاب من را داغون کرد. دومینو وار اعصاب م خورد و خمیر شد.

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

البته من شراب دوست ندارم، چایی دوست دارم :)

من چایی رو با هیچی عوض نمیکنم، ولی خب تو قالب شعر نمیگنجید دیه

داریم میریم دنبال کارای معافیت کفالت

بخاطر جراحی دو سه سال پیشش شاید بتونم معاف بشم

میگن میشه، مام میگیم میشه، شومام بگید میشه، شاید شد

خلاصه فردا پس فردا داریم میریم مریض خونه که کارای تایید ش انجام بدیم

فلذا پروژه رو تعطیل کردم

دور از جون شما عین هاپو ترسیدم :)

این پروژه کارشناسی آخر منو به فنا میده

و اینکه امروز ریش و سیبیل ریختم پایین، یه نگاه تو آینه انداختم دیدم صورتم یخورده چروک برداشته و خیلی هم لاغر شدم

مو هم که مثل شاخص بورس فقط داره میریزه!

گفتم کم حرف نگا به چه روزی افتادی

عکسای یکی دوسال پیشم نگاه میکنم؛ چقدر سر حال تر بودم

مهم نیست دیگه، کار ما از مُد و این چیزا گذشته

خونه که نباشم یه جین تو پام میکشم و یه تیشرت سیاه هم تو تنم و میرم

دیشب خواب دیدم داشتم با شاخه نبات تو تلگرام چت میکردم، حس جالبی بود، ولی یادم نیست چی میگفتم

صبح که پاشدم گفتم آدم یه غلطی نمیکنه که بعدش روزی صد بار بگه غلط کردم!!

[سس ماست]!! تو فضای حقیقی شیفت دیلیتش کردیم تو رویای صادقه اومده تو فضای مجازی !

ما هرچی میخوایم سرمون تو لاک خودمون باشه نمیزارن

البته یه چیزی میگن نمیدونم درسته یا نه

میگن اگه یه نفر بهت فکر کنه میاد تو خوابت

به نظر من که چرته [خنده!]

بعد اینکه نمره کارآموزی ما رو نمیزنن که بریم به حال خودمون بمیریم

ینی من الان گیر 5 واحدم

135 تا پاس کردم

خیلی زوره هاااا

اگه بگه گزارش کارآموزی بیار میرم کلاس آز امسال ش میگیرم دوباره

اصلا حال و حوصله تایپ ندارم که ندارم

اگه این سربازیه درست بشه خیلی خوبه، دوسال خدمت اجباری و احمقانه میره کنار، اگرم نرفت که به زانوم [خنده!] من سربازی برو نیستم

لعنت به هر چی جبره

 

راستی تا الان دو بار جلسه داشتیم با بچه های شرکت، قبلا فکر میکردم ملت خیلی آدمای خوبین اما به این نتیجه رسیدم که آدم خوب که واقعا بتونی بهش اطمینان 100 درصدی داشته باشی یک در میلیون پیدا میشه و بقیه بالاخره یه روزی میپیچوننت

جلسه اول خیلی در مورد کسب و کار و استراتژی صحبت کردم و پر جنب و جوش بودم که بعضی ها بهشان برخورده بود و فکر کرده بودند دارم انتقاد میکنم در حالی که من فقط ایده آل ها را بر میشمردم

درکشان ضعیف بود ... بدون رو دربایستی میگم

جلسه بعد سکوت کردم

هر چی میگفتن اقای کم حرف حرفی داری بگو، منم میگفتم  nothing 

فقط چند بار که در مورد کار تخصصی صحبت کردن منم نظرم رو گفتم که البته اگر نمیگفتم تیم رو به فنا میدادن

از این به بعدم بیشتر سکوت میکنم

شنیدن چکیده ساعت ها مطالعه لیاقت میخواد که بعضی ها ندارن

بیخیال طور واسه خودم میتابم

یه مدت که گذشت راجع به شفافیت مالی برخی هم شک کردم

و نداشتن اخلاق حرفه ای که موج میزنه و انگار قرار هم نیست درست بشه

یادتون باشه هر کاری که احساسات واردش بشه به درد نمیخوره، کار فقط با منطق جلو میره

خلاصه الان بی اعتماد شدم حالا بعدا رو نمیدونم

گفتم این برد چقدر درمیاد گفت 500 تومن

چند ساعت بعدش گفت 200 تومن

گفتم قبلا یه چیز دیگه گفتی، گفت اونو واسه بچه ها میگم

منم فقط خندیدم، خنده ای بسیار تلخ، در واقع او سوتی داد، قیمت تمام شده همان 200 بود که به همه اشتباه میگفت

یادتون نره دنبال پیچوندن مردم نباشین، بالاخره لو میرین، این قانون طبیعته

و اینکه یه چیزی بگم

کسی که از خدا نمیترسه در واقع از هیچی نمیترسه، از اینجور آدما دوری کنید چون اگه بتونن یه روزی حقتون میخورن

اگه طرف حلال و حروم سرش نشه، هزارم که آدم خوبی باشه یه روز از پشت بهت خنجر میزنه

و اینکه هرگز کسی که تنها یاورش خداست رو اذیت نکنین، اینا دلشون خیلی سوخته و واقعا هیشکی رو ندارن

مخلص کلوم اینکه حسابی دل زده شدم از شرکت

فکرامو رو هم ریختم و گفتم میرم دکمه خروج میزنم و میام بیرون

استخاره کردم بد اومد

گفت:

«... تو تنها هستی»

« ... آنها کسانی هستند که خداوند بر دلهایشان مهر نهاده و از هوای نفسشان پیروی کرده اند(از این رو چیزی نمیفهمند)»

«و چه بسیار شهر هایی که از شهری که تو را بیرون کرد نیرومندتر بودند؛ ما همه آنها را نابود کردیم و هیچ یاوری نداشتند»

فعلا بیخیال شدم

اما بعدا به احتمال زیاد سهمم میفروشم و یا یه ماشین میخرم میرم دنبال کار یا اینکه میزارم کنار واسه اپلای

ولی چیزی که هست دیگه صددرصد انرژی م رو نمیزارم واسه این شرکت

بیشتر میخوام رو خودم کار کنم و ساکت بشینم یه گوشه

شایدم برم دنبال یه استارت دیگه، بعیدم نیست

 

زت زیاد

راستی یادم رفت، گودبای سامر 2020 رو هم تبریک میگم

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

داشتم فیلم "ناهید" رو تماشا میکردم؛ چقدر زیبا بود. کوتاه و پر معنا! کلا بازی ساره بیات و نوید محمد زاده را خیلی دوست دارم و بیشتر کار هایشان را دنبال میکنم. کمی احوال مکدر نمودم اما آرام بخشی بود بر غم فراق از خویش. دست و بالم به هیچ کار نمیرود و مدام احساس کرختی مزمنی در درونم حس میشود. در بحبوحه ی این نتایج آزمون ارشد ملال انگیز، این گونه بازخورد ها عادی می نماید یا که من خویش را به کل باخته ام و در نگارش حرفی بس موجز اینطور تار و پود واژگان را میبافم و ...

علی ای حال گذشت

طوری نشد که بخواهم در مکتب خانه های طهران ادامه ی تحصیل بنمایم

و در این هنگام گویی رتبه را با شارژ ایرانسل تفاوتی نیست، نه از باب تعداد رقم که از باب ارزش

بدین سان شاید به سالی دگر امید داشته باشم و از خیر شبانه و دانشگاه های دیگر ایالات چشم پوشم

سفر به دیگر استان ها امری ست بس ناملایم که پذیرای آن نیستم

باید اندکی تفکر کنم 

و بنگرم که چه چیزهایی سر جایشان نیستند 

البته که برخی چیزها هم دست من نبوده و نیست

لیک حس میکنم که مجدد باید کوله بار سبک کنم 

فقط میخواهم سکوت کنم 

اما نمیدانم به چه قیمتی 

استشاره و استخاره ای کردم از برای رشته MBA

بس خوب آمد

به این رشته علاقه داشته و دارم، در بازخورد هایی که از دیگر دوستان دریافت کردم متوجه نیمچه توانمندی خویش در این مهم گردیده ام

به هر رو تصمیم فعلی فروش کتب کنکوری برق و خرید مشابه شان در رشته MBA است

مخالف بس زیاد است و قلندر بیدار، لیک ایزد منان در تفسیر آیه ای از کتاب مقدس متذکر شد:

«بار گناه هر کسی بر دوش خود اوست ... » 

« ... اگر کمی صبر و تحمل کنی به منافع سالانه ای دست خواهی یافت» 

« ... با قلبی مطمئن به آن وارد شو»

 

خدا را چه دیدی، شاید سرنوشت ما این باشد

عرضی نیست

طولی هم نیست!

شاید به نظر یک شکست خورده بیایم

اما این شکست نبود

این مقدمه ای است بر شروع یک پیروزی بزرگ که چند خط اولش سرشار از خفت و خواری مینماید

مهم نیست

میگذرد

اما فراموش نخواهد شد

و از هجمه موش ها و آدم ها زین پس تنها خواهم زیست

تنهای کم حرف!

کس نمی داند در این بحر عمیق .......... سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق

قبلا در برابر علوم پزشکی ها کوچک شدم، بعد چرا که در صنعتی شریف قبول نشدی، چرا در ارشد برق موفق نبودی، تنبل شده ای و میخواهی از برق فرار کنی، شرکت الکی داری، پول نداری، اینقدر تنبلی که هنوز مدرکت را هم نگرفته ای

این حقارت ها جواب دارد

جوابی بس سهمگین

من با ذلت میروم

اما با قدرت بر میگردم

انتظار بکشید که در این راه بمیرم

چون فقط مرگ است که جلوی مرا میگیرد

اگر نمیرم یک روز برمیگردم و با نیش و کنایه پوستتان را میکنم

 

زت زیاد

 

 

  • کم حرف آقا

سلام

دیشب که رفتم کارت ورود به جلسه ام را بگیرم متوجه شدم که حوزه امتحانی من عوض شده است! در واقع افزودن حوزه های امتحان به 2300 عدد دروغی بیش نبود. فوق العاده عصبانی شدم. کاری از دستم بر نمی آمد. اندکی بهم ریختم. شب هم تا حوالی ساعت 3 خوابم نمی برد. البته همه اش هم تقصیر این اتفاق نبود. من باید از یک هفته قبل کنکور روتین روزانه ام را تغییر میدادم که ندادم و این اشتباه بزرگی بود.

صبح ساعت 6 راه افتادم. تنها رفتم. به نظرم حوزه امتحان شلوغ تر از پارسال بود. حس کردم داوطلب ها زیاد شده اند. من ماسک برده بودم اما عده ای هم در حال جستجو بودند که مشخص بود تعداد کمی  دارند و خیلی صدایش را در نمی آوردند تا تمام نشود. نگهبانان یک دستگاه مسخره هم داشتند که برای یافتن موبایل بود. نمیدانم واقعا کاربرد داشت یا نه. فاصله اجتماعی هم در صف وجود نداشت و عملا همه چیز الکی مینمود. حتی گشتن مامور حوزه امتحانی هم به شدت پارسال نبود و فقط دو تا دست به پهلو میزد و میگفت برو. تغذیه آب معدنی و کلوچه بود. آب خودم برده بودم اما کلوچه را گرفتم که کیفیت ش بد نبود، در واقع از آن بی کیفیت ها نبود که تا یک ساعت مجبور باشی با انگشت از لا به لای دندان ها بیرونشان بیاوری!

قبل از شروع آزمون رفتم سرویس بهداشتی و آبی هم به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپرد. آن مراقب سخت گیر دانشگاه مان هم آنجا بود! یادم هست که در یک پست پیرامون او نوشتم. امروز اما هر چه فکر کردم اسم او یادم نیامد. طبق معمول دقیق و منظم! مانند آلمانی ها!

فاصله اجتماعی وجود نداشت؛ حتی به نظرم فاصله داوطلبان نسبت به پارسال کمتر هم شده بود. کنار من یک مرد مسن نشسته بود که گویا مهندس نیروگاه بود. کمی با او گپ و گفت داشتم. جالب اینکه کد سوالات هر دوی ما C333 بود!!!!! به جان خودم فاصله بین ما کمتر از 50cm بود!!!!

بله! حتی کد سوالات فرد جلوی من هم C333 بود!!!! هان؟ چی شد؟ جا خوردید؟ بله! واقعیت همین است، اینجا سر زمینی با مدیریت بزرگترین دروغگویان تاریخ بشریت است.

در یک کلاس متوسط، بالای 40 نفر حضور داشتند. مراقب را هم میشناختم. او هم مرد شریفی است. مدام به افرادی که ماسک شان را در می آوردند تذکر میداد. با من هم چند بار صحبت کرد. من اعصابم خورد شده بود. از یک طرف کش های این ماسک پشت گوشم را اذیت میکرد، از سویی دیگر عینکم بخار میزد، از یک طرف نفسم می گرفت. اما خب چاره ای نبود، گاهی میزدم گاهی هم به بهانه آب خوردن میگذاشتم کنار. البته فکر نمیکنم در سالن های دیگر هم اینقدر گیر میدادند.

برای دوستان دیگر توصیه میکنم از ماسکی استفاده کنند که پشت گوش را آزار ندهد.

سر جلسه آب بخورید تا کمی آرامش بدست بیاورید.

استرس نداشته باشید، اگر سخت باشد برای همه سخت است. خودتان را سرزنش نکنید. فقط بهترین خودتان باشید.

تا آخرین لحظه مقاومت کنید.

سر دو درس آخر به شدت سر درد داشتم به طوری که میدانستم سوال را چطور حل کنم اما انرژی برای شروع نداشتم. بی خوابی و خستگی مفرط کار خودش را کرده بود. البته فکر میکنم ریاضی کلا سخت طرح شده بود.برای دکتری همان سوالات اسفند را دادند اما برای ارشد گویا مجدد سوال طرح شده بود که خب با چیز هایی که من دیدم بعید هم نیست. از همان جاهایی که فکرش را نمیکردی سوال طرح شده بود، به ویژه چند صفحه نهایی هر کتابی! فکر میکنم طراحان مریضی خاصی گرفته بودند.توصیه میکنم به طور تصادفی مباحث کم تکرار در کنکور را انتخاب کرده و مرور کنید.

کرونا و دورغ های بی پایان پست فطرت ها روی رتبه من خیلی اثر گذاشت. تاثیری که یقینا موجب تغییر سرنوشتم میشود. کاری از دستم بر نمی آید.

 

دوستانی که هنوز به تعویق کنکور امید دارند فقط در حال کندن گوری برای خودشان هستند. خواهران و برادران عزیزم بیخیال این اراجبف بشوید. چند پیج اینستگرمی دیدم که هنوز به دنبال متحد کردن بچه ها برای تعویق هستند.

من نمیدانم هدف ایشان چیست اما یک چیز را خوب میدانم:«

هر داوطلبی که وقتش را روی این چیز ها بگذارد، لاجرم محکوم به شکست است».

باید باور کنید که اینجا ایران است. آنها همه با هم متحد هستند. آنها همه چیز را بهتر از من و شما میدانند. آنها برای نظرات شما پشیزی ارزش قائل نیستند. آنها هر کاری خودشان بخواهند میکنند.

همین حالا این اراجیف را کنار بگذارید و به فکر جمع بندی هر آنچه یادگرفته اید باشید.

به حرف من گوش کنید و تا بعد کنکور موبایل بازی را ترک کنید.

من نمیدانم اصلا کسی می آید به این خراب آباد من یا نه، اما اگر اکنون داری این متن را می خوانی یکبار برای همیشه به من اعتماد کن و موبایلت را جایی قایم کن که حال و حوصله پیدا کردنش را نداشته باشی! یکبار برای همیشه تا روز کنکور که اواخر مرداد است بجنگ. بجنگید و فکر کنید. به دیوار زل بزنید و از خود بپرسید:« چکار کنم تا کارم بهتر پیش برود؟ چه تدبیری بیندیشم؟ چه کار + کوچکی انجام دهم تا رتبه ام 100 تا پایین تر بیاید؟»

ذهن لعنتی ما با یک خبر خوش کارش را نیمه کاره رها میکند، با یک خبر بد نا امیدمان میکند. بیایید ذهن را از این خبر های احمقانه پاک کنیم.

رتبه تان را در همین مدت باقی مانده کم کنید تا بعدا نگویید که البته میتوانستم بهتر باشم ...!

تمام کنید کار ر

 

اگر سوالی بود جوابگو هستم

الان خوابم می آید چون بعد از کنکور هم رفتم شرکت و تا الان نخوابیدم ام.

دارم خاموش میشوم

تا درودی دیگر بدرود دوستان

این را یادم رفت بگویم: سرم از شدت درد دارد میترکد!

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

من برگشتم. دوست عزیزی برای بنده نظر خصوصی ارسال کرده بودند و حس میکنم شاید بهتر باشد که کمی برای ایشان بنویسم، باشد که خدمتی کرده باشم.

نوشته های قرمز من هستم:

 

 

سلام، چطوری؟ 

خوبم، ممنون 

خب میگم که واقعا کم حرفی و اینجا کسی نوشته هاتو میخونه؟؟

بلی، من کم حرف هستم البته در روابط اجتماعی؛ در روابط کاری متوسط هستم 

نمیدانم کسی نوشته های مرا میخواند یا نه، من برای دل خودم مینویسم. نویسندگی نوعی اعتیاد است که راه ترکی برایش وجود ندارد. از سال 2009 شروع به نوشتن کردم و گاه گاهی هم رهایش میکنم. 

میدونی خیلی وبلاگو نگاه نکردم همین دو دیقه پیش واسه اولین بار دیدمش 

من خودم کلن کم حرفم، چندوقتی میشه که دیگه اصن دوست ندارم تو دنیای حقیقی 😕با کسی حرف بزنم، البته ارتباط برقرار کردن با دیگران در حد یه بچه سه چهارساله هم یادم رفته.

خب پیشنهاد میکنم سخنرانی یا دیالوگ سریال ها رو ببینید و سعی کنید عین آنها تکرار کنید، گویی که میخواهید زبان جدیدی بیاموزید. اگر دوستی دارید با او تمرین کنید و اگر نه با دیوار! فقط لطفا خجالت نکشید. شاید در ابتدا مسخره کنند اما پس از مدتی عادت میکنند. سعی کنید صدای خودتان را ضبط و اشکالات خودتان را پیدا کنید و برای حل آنها مدام تمرین نمایید.

یه وعض سخره ای شده. خلاصه نمیدونم چرا اصن دارم بهت پیام میدم. اگه میخونن نوشته هاتو و نظرم میدن تا منم وبلاگ بزنم 😶هرچند اونم بلد نیستم ینی یاد بگیرم چطور اینکارو کنم هم باز هیشکی نمیخونه.

من فکر میکنم شما مشکلی مهم تر از کم حرفی و خراب بودن ارتباطات دارید و اون شنیده شدن هست. شما نیاز دارید که شنیده بشید و بهتون توجه بشه. ببینید نوشتن به خودی خود شاید مشکل شما رو حل نکند اما کمک میکند نظم ذهنی بهتری پیدا کنید. تا حدودی میتوان گفت: این فضای کوچک حکم یک گوش شنوا را بازی میکند که ممکن است تا آخر عمر صدایی از آن در نیاید.

من حتی تو مجازیم نمیتونم با کسی حرف بزنم انگار فلج مغزیم 😐 چ با ایدی دختر چ با ایدی پسر هیچ وقت نتونستم مث آدم با کسی حرف بزنم، هرچند که من حق میدم به بقیه انقد که تخس و سرد و خنثی م و کلن  مزخرف میگم دیگران که هیچ خودمم از خودم بدم میاد. 

به نظرم شما تشبیه های بانمکی استفاده میکنید! خیلی هم بد نیست، فقط باید جانب ادب را رعایت کنید تا خودتان ذهن آرام و بی دغدغه ای داشته باشید و با خیال راحت بین کلمات بغلطید گویی که روی سطح آب شناور مانده اید و خیالتان راحت است که قرار نیست بابت حرف هایتان به کسی جواب پس بدهید. شاید اگر مطالعه تان را بیشتر کنید برای نگارش متن طنز مناسب باشید. در ضمن همیشه هم شما مقصر نیستید، آدم بی شعور همه جای دنیا هست.

فاااک ساعتو ببین قرار بود. پنج و پنجاه بیدار شم درس بخونم 😂😭 امیدوارم هشت دیگه بیدار شم.  از بدترین شبای عمرم بود. به ته سیاهی و ناامیدی رسیدم و مث سگ میترسم و مث همیشه مضطربم...  👟بابت انرژی منفی حرفام متاسفم ✋. یادم باشه سحرنشده ی 19/3/99:Last

سعی کنید نظم زندگی تان به هم نخورد. یک روتین روزانه را دنبال کنید و بابت گذشته حسرت نخورید چون فایده ای ندارد. برنامه تان را به هم نزنید. ترس و اظطراب کمی باید وجود داشته باشد، چون اگر نباشد دیگه خیلی خوش خوشانمان میشود؛ اما نباید از یک حدی بیشتر شود.

من خودم اینقدر انرژی منفی دارم که انرژی منفی های شما کاملا دفع میشه(بار های موافق!)

 

»پایان«

 

 

 

  • کم حرف آقا