خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

سام علیک

اگه کسی هست که با هم دوست بشیم بیاد بگه تا لینک بلاگش رو تو بخش پیوند وارد کنم

فقط خواهشا موضوع تون مثل همین بلاگ خودم باشه

یه چیزی تو مایه های زندگی نامه و خاطرات

 

حالا چی شد که به این فکر افتادم؟ خب من تا چند وقت که فکر میکردم چون قالب بلاگم بخش دنبال کننده ها نداره پس نمیتونم دوست پیدا کنم! بعدش فهمیدم که نه، ظاهرا مثل بلاگفای مرحوم یه سری ژیگول بازی داره!

به ذهنم رسید یه مدت کلا تعطیل کنم برم

بعد یاد این تبادل افتادم

گفتم شاید یه تغییری بده تو حال و هوامون بهتر شیم

 

حالا اگه کسی هست که بگه اگرم نیست که هیچی

جم کنیم بریم دنبال بدبختیای دیگه مون

ولی بدترین و اذیت کننده ترین پارامتر زندگی من مبهم بودن آینده س

لامصب چقدر همه چیز به هم گره خورده

از فردای خودت باس بترسی

عی خدااااا من دیگه رد دادم

این دنیا دیگه فایده نداره [خندههههه!]

من شهرو به هم میریزم، هیشکی نمیتونه جلوم بگیره، مننننن شهرو به هم میریزم

ولی جدی خیلی داغونما

اصن پنچر در یه حدی که نگم براتون

  • کم حرف آقا

سام علیک

شرکت را با یک تیم کوچک دیگر ترکیب کردیم. آنها هم مثل خودمان هستند. به نظرم حرکت خوبی بود. فعلا که همنیجوری الکی پیش هم هستیم. در واقع مقر اصلی شرکت را هم عوض کردیم. یک جای خیلی فنی تر رفته ایم. در اینجا جذب نیروهای فنی آسان تر است. کلا محیط فنی است. جای قبلی خیلی بی روح و مسخره بود. موقعیت اینجا از هر لحاظ استراتژیک تر است، به جز مسکن! البته سرویس حمل و نقل وجود دارد و بچه ها میتوانند با تایم بندی سرویس های دانشگاه هم هماهنگ شوند تا در وقتشان صرفه جویی شود. کلا قدم مثبتی بود. هم آنها راضی، هم ما راضی!

اما خب بعدا باید در مورد برخی مسائل با هم صحبت کنیم. بالاخره دوستی تا یک جایی جواب میدهد، کار باید اساسی انجام شود. به هرحال بعید میدانم مشکلی پیش بیاید.

بعد اینکه خب سه نفر از بچه ها که گفتم مشغول به کار شدند و دو نفرشان ماندند. من هم که میان هوا و زمین مانده ام. دو سه نفر دیگر هم اندکی نا امید بودند. خلاصه دو نفر آمدند با من صحبت کردند و خیلی احساس تنهایی میکردند. این از طرز برخوردشان مشخص بود. به هر شکل میخواستند مرا نگه دارند. چندین ساعت صحبت کردیم و قشنگ بهشان نشان دادم که شرکت داری و کسب و کار، مدیرعامل باید کاربلد و قوی باشد. برخلاف قبل، به حرفم رسیده بودند. دیگر آخر خط بود. به یک جایی که رسیدیم، گفتند: کم حرف آقا، خودت بیا مدیرعامل شو و کار را نجات بده. من هم گفتم: نع!

خوب گفتم. اولا که باید کمی کلاس کاری را حفظ کنم[نکشیمون باکلاس!]  و دوما اینکه کمی باید قیمت کار را بالا ببرم و سوما اینکه باید به اشتباه های خودشان کامل پی ببرند و بفهمند که چقدر مرا حرص دادند.

امام صادق (ع) می فرمایند :مَنْ طَلَبَ الرِّئَاسَةَ هَلَکَ؛ کسی به دنبال ریاست طلبی باشد هلاک می شود.

این جمله را آقام چندین بار بهم گوشزد کرده بود. من هم به آن گوش دادم.

آدم باید خیلی حواسش جمع باشد. روزگار نامردی داریم. یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی.

اما من به چیزهایی که پیش بینی میکردم، رسیدم. شاید بهای سنگینی بابتش پرداختم، اما چندین بار به خودم "آفرین" گفتم! خیلی خوب آینده سازمان را میدیدم، با اینکه تجربه نداشتم. اما خب مطالعه و تحقیق خوبی داشتم.

دو راه دارم:

(یاد یه ویس قدیمی افتادم که یارو به بچش میگفت دو راه داری...!خخخخ)

یکی اینکه برنامه خوبی جمع کنم و پیشنهاد مدیریت بدهم که به احتمال زیاد موافقت میشود

یکی اینکه بگویم نیستم، کم کم کنار بکشم و سهام م را واگذار کنم

 

خب پس حالا دو  را داری! خخخخخخ

راه اول پر از چاله چوله هست. به معنای واقعی کلمه داغان میشوی و حتی ممکن است جان به جان آفرین تسلیم کنی! اگر مزایا و سهام خوبی به تو داده شود، شاید و شاید ارزش فکر کردن داشته باشد. و گر نه چه کسی می آید یک استارت آپ داغان را تحویل بگیرد؟! باید خیلی بیارزد که بابتش قید خیلی چیزها را بزنی.

راه دوم هم که یعنی جمع کنی بروی یک جای دیگر و یکجور دیگر به زندگی ات ادامه بدهی. این راه اولش سخت است اما دستت بازتر میشود برای انتخاب های آینده.

اگر من مدیر نشوم، قطعا همه چیز به قهقرا میرود. بنابراین باید اول از همه دکمه خروج را بزنم که دیر نشود.

ببینیم چی میشه...

شب بخیر

 

  • کم حرف آقا

سلام

کمی حس و حال سرماخوردگی دارم. گلویم هم حالت عادی ندارد. شاید کرونا گرفته باشم، شاید.

این روز ها خیلی افسرده شده ام. نه حس و حال پروژه لعنتی را دارم، نه دل و دماغ data science را دارم و نه حال و هوای یک دانشجوی کنکوری را.

امروز فکر میکردم که من باید همان اسفند پارسال ترمز ارشد برق را میکشیدم. من از مطالعه درسی مثل مدار که پایه مهندسی برق است، لذت نمیبردم. دوست داشتم، اما ذوق نداشتم. در مدار ضعیف بودم. استاد خوبی هم در درس مدار 1 نداشتیم. خیلی از بچه ها ناراضی بودند. حتی مدار روی دروس دیگر هم تاثیر منفی گذاشته بود. دیگر حال و حوصله ی ریضمو و معادلات را هم نداشتم. در درس سیگنال هم آن شور و اشتیاق سابق را نداشتم. آمار و احتمال مهندسی اما درسی بود که خیلی دوستش داشتم. نمیدانم چرا اما این درس را بسیار قوی خواندم. این درس میراث ریاضیات گسسته فقید دوران دبیرستان است که من در کنکور 12 تست از 13 تست آن را پاسخ دادم و اگر اشتباه نکنم آن یک تست از مبحث گراف بود که نتوانستم!

خلاصه من خودم را سرزنش نمیکنم. به هر روی تجربه زیادی در کنکور نداشتم. تیپ شخصیتی من، تیپ عجیبی است که هنوز با آن کلنجار میروم. قبلا INTJ بودم، بعد شدم INTP و چند وقت پیش که رفتم برای مصاحبه، فرد مصاحبه کننده در آخر گفت: من فکر میکنم شما از I به E تغییر پیدا کرده اید. خودم هم یک چیزهایی حس کرده بودم اما این را که شنیدم مطمئن شدم کمی از درونگرایی فاصله گرفته ام. در هر حال من راه خویش به سمت علوم داده، اندکی کامپیوتر و اندکی صنایع کج خواهم کرد. چرا که فکر میکنم در این زمینه ها خوشحال تر باشم. چندی پیش که دوستم گفت برای هدایت تیم تهران وارد شو و من تقریبا ok اولیه را داده بودم، اندکی بی تجربه گی کردم. بعد از این رویداد با او تماس گرفتم و گفتم: برای مدیریت یک تیم خیلی کم هستم. و راست گفتم. چون مدیریت یک تیم مسئولیت سنگینی است. خوب گفتم. باید همیشه حواسم باشد این جور مواقع جواب ندهم. بعد از مقداری تامل پاسخ بدهم، بهتر و سنجیده تر است. حس و حال یک آدم مریض را دارم! متاسفانه!

اما همیشه از اینکه برق خواندم راضی هستم. انگار که با غول های دانشگاه راه میروی. نمیدانم در دانشگاه های دیگر هم اینطور است یا نه، اما اینجا همین که بگویی برقی هستم همه دوزاری شان میفتد! جنس ریاضیات برق فوق العاده گسترده است و اوج تجلی ریاضیات و فیزیک در مهندسی لقب دارد. من به همه توصیه میکنم اول برق، بعد کامپیوتر یا صنایع را انتخاب کنند. این سه رشته معرکه هستند! البته رشته های دیگر هم خوب هستند، اما به نظر من این سه تا خیلی جذابند.

چقدر پراکنده سخن میگویم!

خدایی خیلی افسرده و بی حال هستم!

این چند وقت که کار غیر مرتبط انجام میدادم، خیلی کم کد زدم و الان حس میکنم بسیار ضعیف شده ام. ذهنم از آن حالت الگوریتمی خارج شده است. راستی میخواستم برای یکی از شرکت های بزرگ رزومه کارآموزی بفرستم. میخواهم به زبان انگلیسی بنویسم که خیلی وقتم را میگیرد. واقعا فکر نمیکردم اینقدر زمانبر باشد. ببینیم یک مصاحبه برایمان جور میشود یا نه.

یاد یک خاطره افتادم. آن روزها که در آپارتمان دوستم بودم. تابستان دو سه سال پیش بود. چقدر سخت و طاقت فرسا! بچه ها همه سرکار تا آخر شب. نه غذایی نه لباس درستی و نه خیلی چیز های دیگر. یک شب دوستم که طرفدار استقلال بود کباب سفارش داد و حین بازی خوردیم. عکسش را هم دارم. البته استقلال آن بازی را باخت!!! و زهرمارمان شد!!!! یاد آن تلویزیون کوچک بخیر. آن موقع ها کنسرو ارزان تر بود. میتوانستیم بخریم. الان که دیگر همان هم نمیشود خرید. ترکیب لوبیا و ماهی تن.

دوستم با یک خانمی دوست بود. فکر کنم الان با هم مزدوج شدند. عکس پروفایل ش دونفره بود. چقدر با خانواده اش سر این خانوم دعوا کرد. همش اعصاب خوردی داشت. هنوز آن شب که رفته بودیم پارک یادم هست. یکی از بچه ها مدام سرزنش ش میکرد و بحث داشتند که مردم به ما عجیب نگاه میکردند. البته نه... الان یادم افتاد. آن خانوم اولی لغو شد. اشتباه گفتم. این یکی به نظرم از رشته های علوم پایه بود. یادم نیست دقیقا. ریاضی یا شیمی یا آمار. البته من بعدا سر یک سری جریان هایی با این دوستم به هم زدیم. میتوانستم گذشت کنم اما دیگر حال و حوصله این جور آدم ها را نداشتم. بر خلاف میل باطنی با سه چهار نفر از دوستام اینجوری بهم زدم. رفتند پی کارشان. البته بعدا به تخصص شان نیاز پیدا کردم اما باز هم سراغشان نرفتم. گاهی دلم برایشان تنگ میشود. اما گویی که قلبم از سنگ شده است. با هم کلاسی های دوران دبیرستان هم کات کردم. برخی شان که دنبال مفت بری و آدم فروشی بودند که پشم هم حسابشان نمیکنم. بعضی هم نویدبخش احساسات خوبی نیستند. هیچ وقت از مدرسه خوشم نیامد.

عجالتا که همه از آقای کم حرف نا امیدند و هیچ کس او را باور ندارد ... این حرف ها هم خریداری ندارد...

شما بگو بلاگر هستم، کسی فاتحه هم به حرفت نمیخواند.

خدایا این رسم رفاقت نبود، ما با مرام نیستیم اما تو مشتی باش

برسون خودتو

 

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دیشب به درخواست یکی از دوستان به شرکت ش رفتم. تازه تاسیس است. تعدادی نقشه از یک خط کارخانه خودروسازی، که قبلا در آنجا کار کرده و خودش از روی خارجی ها معکوس زده است را به من نشان داد. بسیار کار ارزشمندی بود. هر چند که تکنولوژی ساخت ندارد، اما همین حدش هم خیلی حرف است. چیزی که به گفته خودش فقط پنچ کارخانه در دنیا میتوانند آن را بسازند.

فشارم افتاد پایین! وسط راه رفتم یک آبمیوه خریدم و جای شما خالی نوشیدم تا کمی حالم بهتر شد. خیلی کار خفنی ست. یکجورهایی میتوان گفت پروژه ملی ست و شاید حتی فرا ملی. حس میکنم او میخواهد مرا جذب کند.

شرکتی هم که تاسیس کرده است پیرامون یک موضوع دیگر است که من اندکی در آن تجربه دارم.

اوضاع بسیار پیچیده تر از قبل شد.

نمیدانم کدام راه را انتخاب کنم.

فشار زندگی و نداشتن درآمد ثابت و اینکه نمیدانم کجا سکنا گزینم

اینکه کارهای زیادی برای شروع پیش رویم قرارگرفته است

و نمیدانم کدام را انتخاب کنم

ارشد را چه کنم...

یا مدینه ی منوره

یا مکه ی منوره، ببخشید مکرمه

خدایا هرجا هستی، سریع خودت برسون که رسما دارم خل میشم

راستی اولین درآمدم  از یک پروژه برای کارخانه بوووق را برداشتم، ششصد هزار تومان!!!

کار خیلی زیادی نداشت اما خب ریسک ش بالا بود. به زور راضی شدند خط را متوقف کنند. استرس بالایی تجربه کردیم. سه چهار روز بیشتر درگیر ش نبودیم. اگر کار درست نمیشد جریمه سنگینی از ما میگرفتند، که ما هم آه در بساط نداشتیم. قبل از نصب 1500 تومان نداشتم که یک جنس بخریم. یعنی در این حد به پیسی خورده بودیم.

 

[Puzzle]

تنگه دلم خیلی ولی نمیارم به روت مقصر منم لعنت به من بار آخرم بود ♬♫♪♭
که عاشق شدم ولی نبود دست خودم طرز نگات برگ برندت بود
میتونستم برم خیلی زودتر از این حرفا نشد راضی دلم اما که دل بکنه ♬♫♪♭
بار اولی که ما همو دیدیم دلم رفتو باید رد میشدم از تو مثل همه
کوتاه بیا دل پریشون کوتاه بیا کو تا بیاد یکی مث اون کوتاه بیا ♬♫♪♭
کوتاه بیا دل پریشون کوتاه بیا کو تا بیاد یکی مث اون کوتاه بیا

 

 

  • کم حرف آقا

سام علیک

دوستم با شرکت خودشان صحبت کرده و گویا سفارش تعداد انبوه یکی از برد هایشان را گرفته است تا تیم تهران شروع به طراحی و ساخت کنیم. وی همچنین افزود: در جلسه پیش رو به مدیر عامل و همسر آینده ایشان خواهم گفت که آقای کم حرف برای هدایت تیم تهران انتخاب شده و با او خداحافظی کنید. فکر کنم با این حرف بسیار در ذوقشان میخورد. من نیروی خوبی بودم و خیلی کمک میکردم. به نظرم باید اندکی به خودشان بیایند.  

من ابتدا یک دید غلط داشتم و آن این بود که فکر میکردم وقتی یک نفر قرار است مدیرعامل یک شرکت یا لیدر یک تیم بشود، دیگر لازم نیست زمانی روی بخش فنی بگذارد و فقط باید روی همان مباحث تمرکز کند. اما فیلمی دیدم از آقای ایلان ماسک. ایشان میگفت: شاید مردم فکر کنند من بیشتر زمانم را روی کارهای بیزنس میگذارم، اما 80 درصد زمان من در کنار تیم فنی میگذرد و engineering design انجام میدهم؛ طوری که تک تک اجزای یک راکت را میشناسم!

این حرف ها را که شنیدم، دیدم عوض شد. باید در کنار کارهای فنی، بیزنس را هم جلو ببرم و متخصص های بیشتری را به تیم اضافه کنم. بنابراین کار سخت تر شد!

اما من به آینده خوشبین هستم. پروردگار زیبایی در تفسیر صفحه ای از کتاب مقدس متذکر شد:

« به زودی خبری خواهی شنید که سعادت تو در آن است و وقتی این خبر را از آن فرد صالح شنیدی باید کاملا بر اساس آن خبر عمل کنی که سرانجامش قابل نتیجه گیری است. »

من کاری خواهم کرد که:

 

شرکت قدیم با هدایت آنها در سه سال  =<  تیم جدید با هدایت من در یکسال

 

با کمترین امکانات

با کمترین هزینه

راستی نمره پروژه ام آمد، بیست تامام!

و اکنون اساتید آنچنان مرا تحویل میگیرند تا مقاله کار کنیم که نگو :)

من هم که وقت آزاد زیاد دارم!!!

 

  • کم حرف آقا