خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «اپلای» ثبت شده است

های

اکنون که انگشت بر KEYBOARD مینهم، خوابم نمی برد. من ارشد وزارت بهداشت هم ثبت نام کرده ام که جمعه برگزار میشود. نمیدانم مطالعه را ادامه بدهم یا بیخیال شوم. داشتم فکر میکردم که اگر رتبه ام بد شود نمیتوانم اپلای کنم. بعد به این فکر کردم که اگر رتبه ام خوب هم بشود باز هم نمیتوانم. چون عملا پولی ندارم که بخواهم تصمیم کبری بگیرم؛ در واقع اگر شرط لازم را داشته باشم شرط کافی را ندارم.

بی خوابی به سرم زده است بدجور. فکر پروژه کارشناسی آنقدر بهم استرس وارد میکند که آخر دق مرگ میشوم. فوق العاده روی مخ است. استاد مطمئنا پیام میدهد که داری چه غلطی میکنی.

اعتماد به نفس کمی دارم.

یعنی کنکور باعث شد اعتماد به نفس حوزه کاری م پایین بیاید.

چون بیشتر در خانه بودم ضعیف شدم. در واقع عادی هست. همه همین جورند. وقتی همه ی زندگی ت میشه یه آزمون...یک سال زندگی م گذاشتم پاش...من که میدونم همه چی اونجا مشخص میشه... من که میدونم اون با من این کارو کرده....... ولی من الان دللللم پررر میکشه که یه بار دیگه برگردم سر جلسه....

مگه فیلمه؟ مگه نوید محمد زاده م من؟    [خنده!] و [و مجدد خنده!]

یکهو به ذهنم رسید که فضای متن را عوض کنم. سکته جالبی وسط داستان ایجاد شد! خوشمان آمد!

باید میرفتم نویسنده سینما میشدم.

سعی میکنم این انرژی های منفی که از طریق حضرات دروغگو بهم تحمیل شد را از خودم دور کنم.

من حالم خوبه

من چقد آرومم

همه چی آرومه

من چقد خوشحالم

همه چی آرومه

...

خب دیگه خوابم گرفت

اولین خمیازه را کشیدم

به طوری که دهانم درحال جر خوردن بود

نیمی از اُسکیژن اتاق را کشیدم داخل

آخ که یادش بخیر در خوابگاه در سالن تلویزیون، الکلاسیکو میدیدیم و تو سر و کله هم میزدیم

تو سالن مطالعه اینقدر خمیازه میکشیدیم که نگو و نپرس

شب امتحانا مویرگ چشم بچه ها در حال پاره شدن بود

خاطرات نکبت باری بود

اما بعد تمام شدن امتحان آنقدر سرخوش میشدی که نعشگی اش از خود بی خودت میکرد و به قول بچه ها: میخوایم بریم خوابگاه لش کنیم :) اولین بار که این اصطلاح را شنیدم از خنده پکیدم! به معنی اینکه میرویم خوابگاه و هیچ کاری انجام نمیدهیم، فقط دراز میکشیم روی تخت و به سقف زل میزنیم و اگر امتحان خیلی سنگین نبوده باشد شروع به چرت و پرت گفتن می کنیم.

خب

امیدوارم خدا یکاری بکند اینبار هم

ما که لش کردیم [خنده!] خدایا خودت ردیفش کن دیگه! چند بار بگم

بازم هم سکته اومد وسط نوشته های جدی من :(

بگذریم

گود نایت اوری بادی

 

  • کم حرف آقا

-        امروز چهارشنبه 12 دسامبر 2018 رفتم اتاق یکی از اساتید مکانیک تا از او راجع به شرکت های دانش بنیان سوالاتی بپرسم. وی خود دارای شرکتی است. او بسیار مهربان است و اعتقاد دارد که در دانشگاه است تا دانشجو ها را خوشحال کند( تفاوت نگرش با اساتید برق را ببینید: استاد برق: اینکه شما درس میخوانید یا نه به من ربطی ندارد، من اینجا درس میدهم  و سر برج حقوقم را میگیرم!!)

او راجع به قوانین مالیات بسیار هشدار داد و گفت که خودش هم میخواهد شرکتش را ببندد. او گفت که اگر بخواهیم میتوانیم قوانین مالیات را دور بزنیم اما من و تو اهل این کارها نیستیم!! و اینکه او گفت که بعد از هفت هشت سال که تازه مالیات به شما تعلق می گیرد  میتوانی سهامت را بفروشی. بعد بحث باز تر شد و پیرامون اپلای با وی صحبت کردم. گفتم که میخواهم تجربه کاری کسب کنم تا فاند RA بگیرم. گفت RAخیلی سخت اس، چرا  TA نمیشوی؟

گفتم اساتید ما با دانشجوی کارشناسی مقاله کار نمی کنند. بعد کمی راجع به تفاوت ها بحث کردیم و در نهایت گفت: من دانشجو داشته ام که با معدل 14 ارشد فرستادمش امریکا! اما 3 تا مقاله ISI داشت و 2 تا کنفرانسی. و بعد از کمی  عجز و لابه اینجانب (مجبور بودم، میفهمید مجبوووور) گفت اگر بتوانی در تحلیل یک قطعه مکانیکی کمکم کنی با هم مقاله خواهیم نوشت! خلاصه من هم کمی از کاربرد های پردازش سیگنال برایش توضیح دادم و حسابی مخش را زدم. خودش هم کیف کرده بود.

قرار شد که من پی قضیه را بگیرم. بعد هم خداحافظی کردم و بیرون آمدم. سریع رفتم اتاق استاد DSP مان و از او سوال کردم. او هم راهنماییم کرد و فقط مانده  research  پیرامون موضوع مورد نظر. تحقیقاتم را کامل کنم و بروم پیش استاد مکانیک. باشد که مقبول افتد و استارت مقاله را بزنیم. البته کار کار فوق العاده سختی است. خدا به داد برسد.

-         رفتم پیش رئیس گروه مخابرات و دو تن از مهندسان خوب ازمایشگاه الکترونیک. پیرامون پروژه ای که مربوط به شرکت خودمان است با آنها صحبت کردم. کلیت کار تولید پالس مربعی با فرکانس 100 مگاهرتز و کنترل آن است و ادامه ماجرا که از حوصله خارج است. تقریبا کل امروز را بین دانشکده های مختلف و آزمایشگاه های گوناگون جابجا میشدم. خیلی خسته شدم. کار آسانی نیست و نیاز به تحقیق بیشتری دارد.

رئیس گروه مخابرات هم کلی کیف کرده بود. شنیدستم که ترم بعد هم میخواهد میدان ارائه بدهد. آی حال میدهد اگر من این درس را یکبار دیگر بخوانم و حل تمرینش بشوم ( خنده ی ژکوند و ملیح و به همین خیال باش!)

 

من حیث المجموع الان مقاله را دارم + پروژه شرکت + زبان + درس های این ترم

سرم شلوغ شد!

حال چه بباید کرد؟

یکشنبه امتحان آنتن دارم و هنوز هم هیچ نخوانده ام! خدا کند بتوانم نمره ی خوبی بگیرم و الا به فنا میروم.

حالم الان خوب است، این مشاوره و اینها بی تاثیر نبود. خدا را شکر الان حس بدی ندارم.

 

-        امروز پنج شنبه 12 دسامبر است. ساعت 16:28 دقیقه عصر است. اینجا خوابگاه دانشجویی پسران.

من آقای کم حرف هستم. دانشجوی مهندسی برق، ترم هفتم. من امروز جزوه ی آنتن را تماما میخوانم و یاد میگیرم. من امروز بخشی از تکالیف زبانم را انجام میدهم. من امشب بازدهی 100 درصد خواهم داشت. من چقدر خوشحالم، همه چیز آرومه. من انرژی منفی ندارم. من میتوانم بهترین نمره را کسب کنم. من از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسم. من خودم هستم و از هیچ کس تقلید نمیکنم. من منتظر دیگران نیستم. من خودم را نجات میدهم. من از خودم اسطوره میسازم. من ارتشی تک نفره تشکیل میدهم و پیروز میشوم. هر کسی که پایه است، بسم الله ... مشکلات و درد موقتی است اما پیروزی عمری باقی می ماند. اگر الله کند یاری چه بنز باشد چه این گاری، چه معدل 19 باشد چه این مشروطی، چه خرخون باشد چه این کم حرف.

 


  • کم حرف آقا


«سه راه پیش روی جوانان جویای کار»

برگرفته از نوشته های یک روانشناس
دوشنبه 15 مرداد 1397

یک راه این هست که جوان برای کار یا تحصیل به خارج بره. هرچند الان مد شده و یک عده فکر می کنند این راه خیلی ساده و دوای همه دردهاست  واقعیت این هست که مهاجرت برای همه  با هر روحیه و شرایطی خوب نیست. برخی روحیه و شرایطی دارند که اگر  به کشور مناسب مهاجرت کنند در آنجا به موفقیت و کامیابی می رسند. اما همه این جور نیستند. به علاوه خیلی مهم هست که با چه شرایطی و به کجا مهاجرت انجام می گیرد. 
بیشتر افرادی که بسیار دم از مهاجرت می زنند و ایران را قابل زندگی  نمی دانند در مهاجرت هم موفق نخواهند بود. یکی از شرایط لازم برای رفتن به جای مناسب برای کسی که ثروت و سرمایه ندارد نمرات خوب دانشگاهی و رتبه خوب در آزمون هایی مثل جی-آر-ای است. این افراد که دایم از ایران بد می گویند و بر خود دل می سوزانند که چرا در ایران متولد شده اند عموما در دانشگاه موفق نیستند نمره هایشان هم پایین هست و شانس مهاجرتشان در نتیجه بالا نیست. می آیند با آدم پرخاش می کنند که چرا نمی ذارید ما برویم! انگار ما جلوی آنها را گرفته ایم. بحث با این افراد بی فایده هست در واقع دنبال این  هستند که ما یک حرفی بزنیم تا بهانه دست آنها بیافتند که عمری ما را مقصر برای مهاجرت نکردن بدانند.
و اما کسانی که برای مهاجرت ساخته شده اند! اینها معمولا کسانی هستند که تا در ایران هستند سعی می کنند از شرایط اینجا نهایت بهره را ببرند. بعد هم می روند خارج و در آنجا موفق می شوند. مهاجرتشان خیلی هم برای کشوربد نیست. علی الاصول می توانند به ایران ارز بفرستند تا برایشان سرمایه گذاری کنند. با دادن سمینار به هنگام مسافرت به کشور به انتقال دانش کمک می کنند. در خارج برای ایران و ایرانی لابی می کنند و...... امیدوارم که موفق باشند.

کسانی هم هستند که به هر دلیل تمایل به مهاجرت ندارند.  جلوی اینها هم دو راه می تواند باشد. یا در جایی استخدام شوند یا خود یک بیزنس راه بیاندازند. هر کدام از این دو انتخاب بسته به روحیه و شرایط فرد می تواند انتخاب درست یا نادرستی باشد. اگر راه اول را انتخاب کنند باید گفت که پیدا کردن شغل مناسب- حتی بدون پارتی- آن قدر ها که در نظر اول می نماید دشوار و ناممکن نیست. درست هست که تعداد مشاغل از تعداد فارغ التحصیلان مربوطه در اکثر رشته ها کمتر هست. اما واقعیت این هست که اغلب جوانان متاسفانه وا داده اند. چون باور کرده اند نمی توانند کار پیدا کنند تلاش چندانی هم نمی کنند. اگر شخص نمرات دانشگاهی و توصیه نامه خوب داشته باشد مهارت های زیاد و تجربه کارآموزی  داشته باشد و یک سری اصول را در مصاحبه استخدامی (مانند سروقت آمدن، مودب بودن و.....) رعایت کند ودر جست و جوی کار پشتکار داشته باشد شانس استخدام کم نیست. کارفرماهای زیادی هستند که دارند دنبال کارمند جدی می گردند اما نمی یابند!
 به عنوان دوست یا خانواده این جوان باید  او را تقویت روحی کنیم که وسط راه -وقتی که چند درخواست استخدامی اش رد شده- نبُرد! شنیدن چنین جواب های منفی ای فشار روحی شدید و شکننده ای وارد می سازد. ما اگر دوست او هستیم باید خیلی مراقب روح و روان او باشیم تا از لحاظ روحی به هم نریزد و بتواند با پشت کار به دنبال کار بگردد. واقعیت تلخ آن هست که متاسفانه بیش از ۸۰-۹۰ درصد جوان ها چنین حمایتی را دریافت نمی کنند. چیزی حدود ۵۰-۶۰ درصدشان هم به لحاظ روحی به هم می ریزند. اگر شما جزو آن ۸۰-۹۰ در صد هستید وبلاگ مینجیق برای دادن حمایت روحی در خدمت شماست. گفتنش برای من تلخ و بسیار سخت هست اما  وقتی اکثریت می شکنند موقعیت های شغلی خالی می مانند و شانس شما بیشتر می شود.

و اما کسانی که می خواهند خود بیزنسی راه بیاندازند! به عنوان دوست یا خانواده نیاییم کلاه آن شخصیت کارتونی در کارتون گالیور را بر سر بگذاریم که همیشه می گفت: «من می دونم کارمون تمومه!» در این وضعیت که نظم اقتصادی قدیم دارد در هم می ریزد فرصت های جدید بسیار برای افراد هوشمند و با انرژی به وجود می آید. شاید دوست جوان ما بتواند یکی از این فرصت ها را در یابد. تجربه هایمان و خطرها را به آنها بگوییم تا حواسش باشد اما او را آن قدر نترسانیم که از راه افتادن بترسد. وکیل خوب معرفی کنیم. صادقانه بگوییم «دخترم! پسرم! من این قدر می توانم سرمایه بدهم و این قدر هم اگر سرمایه را باختی می توانم کمکت کنم. با همین سرمایه ببین چه کار می توانی بکنی. بیش از آن هم که من می توانم کمکت کنم زیر قرض نرو که خطرناک  هست.» باور کنید این جوان در جست و جوهای اینترنتی خود فرصت ها و راهکار ها می بیند که من میانسال (در خشت خام که هیچ!) در آینه هم نمی بینم.
باور کنید مقدار عددی اون سرمایه آن قدر مهم نیست که آن حمایت روحی مهم هست. میزان سرمایه ای که یک کارمند برای فرزندش می تواند بگذارید شاید چند میلیون تومان بیشتر نباشد اما همان هم می تواند آغازگر مهمی باشد.

  • کم حرف آقا

Hello Everybody

چاکر پاکر نوکر پوکر!

آقا زبان ما لق نبود، این چند وقت زبانم کمی درست نمی چرخد و کلمات را مقطع به کار میبرم. البته زندگی با دوستان کف بازار! هم موثر بوده است. مثلا کنار ساختمانی که الان در آن ساکن هستیم یک مغازه ی بستنی فروشی است. چندی پیش با هادی ژاپن رفتیم مقداری فالوده بخریم؛ اگر اشتباه نکنم بحث حساب کردن و اینها بود که یکهو به فروشنده گفتم:« داداش تُن ماهی خوردی فاز کوسه نگیر!!!» بیچاره یک جور خاصی نگاه کرد و من هم کلی خجالت کشیدم. پریروز هم داشتم از روی پل هوایی رد میشدم که دو-سه تا بچه سوسول تیکه انداختند، من هم کمی دور شدم و بلند گفتم:« باد نبرتت باگت!» و سریع وارد دانشگاه شدم :)

برویم سر بحث خودمان

 

خب دوستان تعریف کنید، چه خبر چه میکنید

کیفتان کوک است؟ دماغتان چاق هست؟!!

بلادرنگ برویم سر زبان. عرض کنم که میخواهم برایتان خاطره تعریف کنم. این داستان برمیگردد به تابستان سال 93 که بنده در تکاپوی کنکور بودم. برای تابستان آزمون های گاج ثبت نام کرده بودم. گاج مشاوره ی خوبی داشت. مشاور ما هم یک خانم بود که فکر کنم دانشجوی دانشگاه تهران بود. خیلی حرف میزد. پشت تلفن اصلا نمیفهمیدم چه بلغور میکند. 10 کلمه در ثانیه صحبت میکرد. اصلا حال و حوصله نداشتم. کنکور هم شده بود قوز بالا قوز. آن موقع ها کم حرف بودم در حد بنز. حتی حال نداشتم جواب سلام ملت را بدهم.

چند بار این خانم مشاور تماس گرفت و گفت حضوری به آموزشگاه بیا. صبح مسافت زیادی را پیمودم تا به آموزشگاه برسم. سر و وضعم هم خیلی خوب نبود. از پله ها رفتم بالا و پشت در یک کلاس رسیدم. یک خانم منشی آنجا بود. خانم مشاور در کلاس در حال صحبت بود. حدود 30-40 نفر هم در کلاس بودند. قرار نبود من به آن کلاس بروم اما منشی گفت میتوانی از کلاس استفاده کنی تا بعدا خصوصی مشاور با تو صحبت کند. من هم در کلاس را زدم و وارد شدم. کمی گیج بودم. چون کلاس مختلط بود و خانم ها هم بیشتر بودند، این سر در گمی تشدید شد.

خانم مشاور اسمم را پرسید، من هم با صدایی آرام جواب دادم. با حرف هایش مرا دستپاچه تر از قبل کرد. چون من در نشستن تاخیر کردم، مرا گنگ و گیج صدا کرد. من بچگی هم حالم از هر چه مشاور بود به هم میخورد. کمی صحبت کرد و من هم اول تا آخر سرم در لاک خودم بود. البته به حواسم به صحبت هایش بود. بعد چند سوال پرسید و من هم آرام جوابش دادم و واقعاً بی حوصله بودم. بعد یک سوال پرسید که من دقیقا متوجه نشدم چه گفت. دوباره پرسید و وقتی میخواستم جواب بدهم گفت:« چرا تو اینجوریی؟ انگار از پشت کوه آمده ای! بچه کجایی اصن تو؟!» اعصابم را به هم ریخت. از آن به بعد من یک کلمه هم حرف نزدم. بعد بچه های دیگر رفتند و فقط من و خانم مشاور ماندیم. اما حتی بعد از کلاس هم حاضر نبود از من عذر خواهی کند. خلاصه یک برگه به من داد و گفت کتاب تست هایی که میخواهی برای آزمون بعد بخوانی را اینجا بنویس. من هم سریع چند چرت و پرت نوشتم و تحویل دادم. آنقدر از او متنفر شده بودم که حتی دلم نمیخواست با او صحبت کنم. خلاصه برگه را به او دادم و از کلاس خارج شدم. خانم منشی هم مرا صدا کرد اما جواب ندادم و از آموزشگاه بیرون آمدم.

حالا اینکه چرا این خاطره را تعریف کردم بر میگردد به این نکته: همان ساختمانی که قبلا آموزشگاه بود الان آکادمی زبان من است! فکر کنم ساختمان را خریده اند! هر وقت به آکادمی میروم به آن کلاس که میرسم یاد آن روز میفتم. خیلی دلم میخواهد یک روز آن خانم را ببینم و از او بپرسم خودت بچه ی کجایی؟ خانه خودتان کجاست؟ در طول عمرت چه موفقیت بزرگی داشته ای که اینقدر مغرور تشریف داری؟

بگذریم

آقا دو-سه شب پیش را هم برایتان بگویم که خیلی چسبید. من حمام رفتم و بعد هم هادی ژاپن رفت. کمی استراحت کردیم و صحبت کردیم. میخواستم زبان بخوانم چون پنج شنبه صبح کلاس زبان داشتم. هادی ژاپن گفت برخیز تا به سینما برویم، فیلم تگزاس قشنگ است. راستش من به فیلم علاقه زیادی ندارم و ندرتاً (!!) یک فیلم میبینم. خلاصه از ژاپن اصرار و از ما انکار.

آخر قرار شد اول برویم مسجد نماز را بخوانیم، بعد برویم فلافل بزنیم و برای ساعت 10 دم سینما باشیم. خلاصه آماده شدیم و رفتیم. کلا دومین بار بود من و ژاپن به آن مسجد میرفتیم. خواست خدا بود که آن شب ما به مسجد برویم. چرا؟! چون بین دو نماز یک نفر پرچم حرم امام حسین(ع) را آورده بود. در واقع پرچم چند روزی بود که در مسجد ها میگشت و آن شب به مسجد ما رسیده بود. پرچم را بین صف ها گرداندند. من و هادی ژاپن بر پرچم بوسه ای زدیم. واقعا بوی خوبی داشت. به قول معروف دلم هری ریخت و اشکم درآمد. همان موقع از امام حسین خواستم پدرم را شفا بدهد. امیدوارم خودش یک دستی از ما بگیرد. حالا شاید بعضی ها این چیزها را خرافه بپندارند اما تا آدم اعتقاد نداشته باشد، نمیتواند کرم اهل بیت را درک کند. از قدیم گفته اند: از شما حرکت،از خدا برکت.خلاصه خیلی حال داد. به ویژه برای من که من تاحالا کربلا هم نرفته ام حس خوبی بود.

بعد نماز رفتیم سمت سینما. کنار سینما یک مغازه نسبتا بزرگ فلافلی بود. به اصطلاح فلافل آبادان هم بود! رفتیم و دو تا فلاف سفارش دادیم. خیلی هم بدمزه بود. تا چند ساعت بعد حالمان خوب نبود. اصلا آدم باید از جایی که میشناسد غذا بخرد. دیگر هیچ وقت به آنجا نخواهم رفت. بعد فلافلی به سینما رفتیم و بلیت تگزاس را خریدیم.  به گمانم هفت تومن بود. بعد که بلیط را خریدیم حالمان واقعا بد بود. برگشتیم بیرون و دوتا شربت خاکشیر خریدیم. شش تومان هم هزینه ی شربت شد. اما واقعا نیاز بود. این فلافل لعنتی خیلی افتضاح بود و من حتی فردایش هم دل درد داشتم.

خلاصه رفتیم برای فیلم. بین خودمان بماند ا من اولین بار بود به سینما میرفتم. نه که فرصتش پیش نیامده باشد، علاقه ای به سینما نداشته و ندارم. این موضوع را به هادی ژاپن هم گفتم. او هم کلی شوخی کرد و گفت:«فک کردی این ملت همه برای فیلم آمده اند سینما؟! اینا دنبال دوست اند داداشم...!!» خلاصه کلی مسخره ام کرد و البته کمی هم حق با ژاپن بود، بعضی از دوستان اصلا فیلم پشمشان هم نبود؛ فقط حرف های عشقولانه میزدند. فیلم را دیدیم. در مجموع خوب بود. بعد فیلم هم به سوییت برگشتیم. البته در راه کمی شلوغی بود. ظاهرا قرار بر تظاهرات و اینها بوده است. پلیس ها سرتاسر خیابان پخش شده بودند و ماشاالله حواسشان به همه چیز هم بود!

شب خوابیدیم و صبح من به کلاس زبان رفتم. استاد هم کمی زیرچشمی نگاه میکرد و پیش خودش میگفت:« دقیقا این چند روز چه غلطی کرده ای!» بعد کلاس تا از آکادمی بیرون آمدم اتوبوس رسید!!! های های های!!! چقدر حال داد! سریع پریدم بالا و یا علی! تا سر کوچه را  10 دقیقه ای آمد. واقعا حس نابی بود. خدایا این زود رسیدن ها را ازدیاد بفرما!

کار های پروژه هم تقریبا رو به پایان است. فقط سوار کردن قطعات و برنامه نویسی اش مانده است. این هفته چون کلاس زبانم تشکیل نمیشود(استاد به مسافرت میرود!) من با برگشت به خانه بقیه کارها را دنبال میکنم و برای هفته بعد برمیگردم. عرض کنم  ففلی هم بد جور در پاچه ما کرده است که فقط باید با هم پدال گیتار بسازیم! من هم گفتم هفته بعد میرویم سراغ این آقا که مغازه الکترونیکی دارد، چون او در کارspeaker و amp است میتواند به ما کمک کند. البته من میخواهم با او صحبت کنم تا اگر شد همراه با ففل برویم پیش او کار کنیم. قرار بود که هم اتاقی مذهبی برایمان آدرس و شماره تلفنش را بیابد اما فکر کنم یادش رفت. من هم خیلی منتظر نماندم و با پرس و جو از مغازه های دیگر شماره اش را پیدا کردم.

خب شاید برایتان سوال باشد که زبان را چگونه پیش میبری؟! همانطور که قبلا گفتم من در هفته 4 جلسه کلاس میروم. این 4 جلسه در دو روز یکشنبه-پنج شنبه برگزار میشود. در کلاس استاد ابتدا کتاب BARRON’S را تدریس میکند( روزی 2 درس کار میشود) و پس از آن چند کلمه انتخاب میکند و از من میخواهد تا با آن کلمات چند خط بنویسم. پس از این مراحل میرویم سراغ LONGMAN. اولین فصل کتاب مربوط به Reading Skills هست. تا الان فکر کنم 6 تا مهارت را خوانده ایم. بعد از هر مهارت هم تا آنجا که وقت اجازه بدهد متن کار میکنیم.

اپلای! عجب واژه ی غریبی!

چند وقت است که راجع به آن هیچ مطالعه ای نداشته ام. واقعا من چقدر تنبل تشریف دارم. البته با این اوضاع دلار و تحریم ها، آدم جرئت ایمیل زدن هم ندارد چه برسد به اپلیکیشن و اینها. شما فرض کن ماهی 500 دلار خرج اجاره خانه داشته باشی(کارتن خوابی!) با دلار 10000 تومن میشود 5 میلیون تومان در ماه! چنین هزینه های سرسام آوری قابل تامین نیستند. یعنی اگر جوانی 20-30 میلیون پول جمع کرده باشد، فقط میتواند تافل بگیرد و رزومه اش را به چند تا دانشگاه بفرستد. چنانچه حتی فول فاند هم بگیرد، دیگر پولی برای رفتن و جاگیر شدن ندارد. فلذا بهتر است تا اطلاع ثانوی اصلا حرفی از اپلای زده نشود. خدا باعث و بانیش را لعنت کند.

درس ها را بگو! وااااااااااااای که هیچ نخواندم. این مدت باقیمانده تابستان را باید کمی هم درس بخوانم. در فکرم که سیگنال و مخابرات را تورق کنم! اندکی الکترونیک به آن بیفزایم و میدان را هم دور بزنم! البته که چه کار سختی پیش روست. خدا به داد برسد.



آهنگکی داریم بس زیبا از شادمهر عزیز:

[Shadmehr]

با همه  میخندی با همه دست میدی

دستتو میگیرم دستمو پس میدی

اما دوست دارم.... اما دوست دارم

پشت من بد میگی حرف مردم میشم

دستشو میگیری عشق دوم میشم

اما دوست دارم... اما دوست دارم

 
  • کم حرف آقا