خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

زبان علیه السلام استارت خورد

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ب.ظ


­­آمن علیکم اجمعین!

اکنون که انگشت بر کیبورد مینهم اندر آزمایشگاهی کوچک واقع در انتهای راهرو تاریک جلوس فرموده ام. فی الواقع این آزمایشگاه کوچک را بچه های فیزیک راه انداخته اند و بیشتر برای خودشان استفاده میکنند. من هم بخاطر دوستی با آنها اینجا هستم. دوستم دنبال کارهای اداری خودش و چندتا از بچه ها رفته است. من فرصت را مغتنم شمردم و قارقارک را در آورده و شروع به تایپ کردم.

جانم برای  شما بگوید که چند روز پیش از آکادمی زبان تماس گرفتند و برای در مورد کلاس صحبت کردیم. قرار شده است هفته ای چهار جلسه (دو روز در هفته) کلاس بروم. استاد هم یک خانم دکتر است. شهریه را هم جلسه ای شصت هزار تومان گفت. در این اوضاع اقتصادی قیمت معقولی است؛ اما امیدوارم بتوانم تخفیف بگیرم.

این از این!

چهارشنبه هفته قبل برای شروع پروژه ی دانشکده فیزیک به دانشگاه برگشتم. خوابگاه که نمیدهند و به قول دوستم :«اَی به کفشم که خوابگاه نمیدن، اَی به زانوم که خوابگاه نمیدین» خلاصه ما شب به خانه ی دو تا از دوستانمان رفتیم. یکی از آنها «فِفِلی» است و دیگری را هم «هادی ژاپن» نام می نهیم؛ چرا که وی از دوستداران سفر به ژاپن است! پسر خوبی است و او هم مانند ففل کار میکند. آهان راستی هادی ژاپن همان دوست هم اتاقیم است که پاییز پارسال گفتم ازدواج کرده است؛ یادتان آمد؟!

خلاصه من و هم اتاقی مذهبیم در خانه آنها سکنی گزیده ایم.

آهان راستی رویم نمیشود به این هم اتاقی مذهبی بگویم که از بعضی رفتار هایش متنفرم. یکبار واقعا از او متنفر شدم. خیلی خیلی رفتار زشتی داشت. من و او و دوست صمیمی اش در آزمایشگاه بودیم، برایش SMS آمد. نمیدانم محتوای آن چه  بود اما چیز خیلی مهمی هم نبود(فرضاً نقشه گنج بود!)

لپتاپ هم جلویش باز بود و من هم در حال چسب زدم مقاومت بودم و بیشتر حواسم به کارم بود. یک لحظه گفت:«اینجا را نگاه کنید» من هم چون اسم را نگفته  بود به صفحه لپتاپ نگاه کردم. یک نوت باز کرده بود و نوشته بود ساعت 5 فلان و بهمان... . بعد سریع لپتاپ را چرخاند تا من نبینم که چه چیزی میخواهد به دوستش بگوید. من که به شدت اعصابم خورد شد. من که فضول نیستم، مثل بچه آدم با دوستت بروید بیرون و صحبت کنید. چند دقیقه بعد از این حرکت ناشایست دوستش گفت:« آقای کم حرف! ما برویم آب بخوریم و بیاییم!!» آب؟ چله زمستان؟!

آب سرد کن کلاً 2 متر تا آزمایشگاه فاصله داشت اما آنها رفتند طبقه ی بالا!

من که حسود و بخیل نیستم اخوی! رییس شرکت Appleهم اینقدر ادا اطوار در نمی آورد. از آن روز تا همین الان و تا قیام قیامت این دل صاف نمیشود.

به قول آقای احمدی نژاد:« چه خبرتونه، چه خبـــــــــــــــــــرتونه، چه خبرتــــــونه ؟!»

این از ماجرای تاریخ گذشته!

قبلا هم اتاقی مذهبی میگفت تابستان را در دانشگاه هستم. بعدا گفت نه مشکل پیش آمده و باید برگردم. الان دوباره میگوید میمانم. بعد که گفتم میخواهم کلاس زبان بروم، گفت من هم میخواهم بیایم. خلاصه بلاتکلیف مانده است. امروز ساعت 6 برویم آکادمی ببینیم چه میشود. فقط امیدوارم بعد چند جلسه نگوید باید بروم. حالا ببینیم چه خواهد شد.

و اینکه من هم تکلیفم مشخص نیست. فعلا برای کلاس زبان باید همین جا بمانم. خواستم برای اوقات بیکاریم بروم تعمیرات الکترونیک کار کنم و در کنارش به دانشگاه بروم و کمی هم در آزمایشگاه ها بلولم!

اما اگر قرار باشد هم اتاقی تا آخر تابستان بماند شاید در همین «کوچک لَبِ دائِمُ التّاریکِ هَمیشةُ الگَّرم» بمانم و در انجام پروژه کمک کنم.

الان اوضاع طوری شده است که آدم از یک دقیقه ی دیگر خبر ندارد. بازار به شدت نوسانی شده است. فروشنده ها بعضی از قطعات را نمیفروشند و میگویند نداریم. قیمت تجهیزات الکترونیک لحظه ای بالا میرود. واقعا اسف بار است. بعد میگویند آنها که رفته اند خارج از کشور پی هوا و هوس رفته اند. فرار از جهنم همان مهاجرت به بهشت است.

و دیگر اینکه ...

خب یک چیزی هم شما بگویید، همه اش که نباید من حرف بزنم. نطقی کنید تا نفس باد صبا مشک فشان بشود.

پروژه احتمالا تا آخر هفته طول میکشد. تا الان فکر کنم  100 هزار خرج کرده ایم + تلاش های صادقانه و خاضعانه!

حقیقتا این چند روز خیلی سختی کشیدیم. روزی بود که نه صبحانه خوردیم نه ناهار و شام هم که fast food! دیشب اما ففل ما را دعوت کرد رستوران و پیتزای ایتالیایی مهمانمان کرد. کلی خجالتمان داد. باید جبران کنم.

صاحب آن دفعه ای اما نبود! دیشب رفتیم طبقه ی دوم که بدون سقف هم بود و منظره ی زیبایی داشت. من بودم و هادی ژاپن و هم اتاقی مذهبی. خود ففلی هم چند دقیقه ای پیشمان نشست.

در فکرم که امشب یا فردا مقداری میوه بخرم و یخچال خانه را پر کنم تا کمی از خجالت دوستان در بیایم.



«این بود قسمت اول یادداشت های هفته اول مرداد ماه»

و امروز جمعه است، آخرین روز هفته

کم حرف آقا تایپ میکند:


قسمت دوم اینگونه شروع شد که کلاس زبان برای یکشنبه ها عصر و پنج شنبه ها صبح تنظیم شد. تا الان فکر کنم 4 جلسه کلاس رفته ام. کتاب های معرفی شده

LONGMAN PREPARATION COURSE FOR THE TOEFL iBT TSET

و ESSENTIAL WORDS FOR TOEFL هست.

استاد گفت هوش زبانیت بدکی نیست. استنباط من از این حرفش این است که منگل نیستی! خلاصه الان هم کلی از مباحث مانده است که نخوانده ام و استرس گرفته ام. اگر مباحث مشخص شده را مطالعه نکنم استاد برای یکشنبه پوستم را میکند.

پروژه دانشکده فیزیک هم که تمام نشد. بخشی از کار مانده و حسابی حالمان را گرفته است. فردا باید دوباره بروم دنبال بقیه ی کارها. هم اتاقی مذهبی هم رفته مشهد دوره و اینها و تا هفته ی بعد نمی آید.

فردا باید دنبال کارهای کار هم بروم، هم برای خودم هم برای ففلی و هم برای شاپوکلاه!

شاپوکلاه همان فردی است که حوالی زمستان 96 راجع به او نوشتم. همیشه کلاه بر سر دارد و آهنگ چاوشی گوش میدهد. یادتان آمد؟!

ففلی هم که فعلا در رستوران کار میکند و میخواهیم برایش کار برقی پیدا کنیم تا هنری یاد بگیرد و پس فردا به دردش بخورد.

 باید برویم کل مغازه ها و کارگاه ها را زیر رو کنیم، بلکه جایی پیدا شد. البته من یک جای خاص را زیر نظر گرفته ام که اگر صاحب کارگاه قبول کند عالی میشود؛ چون طرف خیلی باسواد و کاری است.

داشتم آهنگ یه روز سرد شادمهر را گوش میدادم که یکهو شاپوکلاه گفت: «همیشه اولین ها در زندگی مهم هستند. یادت هست آن شب برفی دی ماه تو ماشین همین آهنگ پخش میشد و تو فیلم گرفتی و اولین استوریت را منتشر کردی؟! همیشه اولین ها را خوب به یاد داشته باش!» حق با شاپوکلاه بود، آن شب سرد برفی من اولین استوری زندگیم را در اینستاگرام منتشر کردم. داستان آن شب برفی را هم یادم نیست قبلا گفته ام یا نه؛ اما جریان این بود که امتحانات پایانترم ما تمام شده بود و من بخاطر پروژه در خوابگاه مانده بودم. شب برف خوبی آمد. بچه های اتاقمان هم بودند. دو نفرشان فردایش امتحان داشتند. خلاصه قرار شد آخر شب بروند قدمی بزنند و برگردند درس بخوانند. همه ی بچه های اتاق به غیر هم اتاقی مذهبی بودند. شاپوکلاه هم بود.

اول قرار بود در محیط دانشگاه قدم بزنند اما بعدش تصمیم به خارج دانشگاه گرفته شد. یکی از بچه ها هم ماشین داشت. من قرار بود نیم ساعت دیرتر به آنها بپیوندم. بچه ها با دمپایی و شلوار راحتی رفتند بیرون. من  هم چند دقیقه بعد زنگشان زدم که چرا در دانشگاه نیستند، متوجه شدم رفته اند خارج دانشگاه. خلاصه کلی حالم گرفته شد. بچه ها گفتند تا فلان میدان بیا ما آنجا دنبالت می آییم. خلاصه رفتم سر خیابان، اما در آن برف مگر ماشین پیدا میشد.

در همین لحظه یک ماشین که چند نفر دانشجو سوار آن بودند از دانشگاه خارج شد. آنها هم میخواستند در شهر دوری بزنند. پریدم جلویشان و به زور سوار شدم. مرا به بچه ها رساندند. من از همین تریبون از آنها تشکر ویژه مینمایم. خلاصه در شهر دور زدیم و راه زیادی را هم پیاده رفتیم. با بچه ها کلی عربده کشیدیم و سر و صدا کردیم! چند نفری که در خیابان بودند از ما فرار میکردند! واقعا هم ترس داشت. یک مشت جوان جاهل با زیر شلواری و دمپایی ابری، عربده کشان از سر و کول هم بالا میرفتند. بعد از پیاده روی خیلی زیاد رفتیم دم یک سوپرمارکت تا کمی تخمه بخریم. تا وارد شدیم فروشنده نگاه تاسف باری کرد و گفت:«خیلی خوردیدااا » این را که گفت کلی خندیدیم. وقتی داشتیم تخمه برمیداشتیم فروشنده مدام ما را نگاه میکرد تا مبادا چیزی بدزدیم!!!

اگر اشتباه نکنم 7 نفر بودیم. بعد من پیشنهاد دادم همه با هم عرض خیابان را ببندیم و مردم را بترسانیم! خلاصه همه با هم مانند فیلم های آمریکایی عرض جاده را بستیم. اول یک پیکان آمد. بیچاره داشت از ترس میمرد. تا 2 متری ما که رسید ایستاد. یکهو من خنده ام گرفت و اجازه دادیم رد بشود. دوباره عصبانی شدیم و ایستادیم. یک آژانس پراید آمد. تا به ما رسید پایش را روی گاز گذاشت و نزدیک بود ما را له کند! خلاصه او هم فرار کرد. مجدد ما حالت تدافعی گرفتیم. حالا بگویید کی آمد؟!

بله! پلیس آمد! پلیس با بنز آمد! من زودتر متوجه او شدم و به بچه ها گفتم. سریع جمع شدیم و یک گوشه نشستیم. سرهایمان را هم پایین انداختیم. پلیس به ما که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهی کرد اما خدا را شکر نایستاد. بعد ما دوباره جلوی چند ماشین رفتیم و کلی ملت را سر کار گذاشتیم! چند دقیقه ای قدم زدیم و به دانشگاه برگشتیم. بعد که به دانشگاه آمدیم حوالی ساعت 5 صبح بود. چایی زدیم و کمی صحبت کردیم. بعضی از بچه های هم کلاسیم امتحان ماشین داشتند و مشغول مطالعه بودند، با آنها هم کمی صحبت کردم. نماز را خواندیم و بچه ها گفتند:« کلکسیون تفریحات امروز فقط با فیلم تکمیل میشود!» رفتند سالن TV بساط فیلم را ردیف کردند. جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم. از اول فیلم تا آنجایی که من بیدار بودم بچه ها مدام کشتی میگرفتند و سر و صدا میکردند. هیچ کس فیلم نمیدید. کلی به هم زدند و یکبار هم روی سر من افتادند که من از خواب پریدم. دیگر همانجا خوابمان برد. همانطور که گفتم دو تا از بچه ها امتحان داشتند؛ آنها را از زیر قرآن رد کردیم آب سبزی پشت سرشان ریختیم. آنها هم رفتند و افتادند(!!!!)


آهنگی داریم از مسیح و آرش:

                                               [Masih & Arash]

رفتن تو این آدمو راحت عوض کرد

تو بی راه یهو دلت چیو هوس کرد

لبخند تو ام بعد تو با من طرف شد

این آخرا رفتارتم واقعا عوض شد


  • کم حرف آقا

نظرات  (۲)


سلام
وبلاگی با محتوای جالبی دارید
ما هم یه سایت باربری داریم که خدماتی از جمله بسته بندی کالا و وسایل منزل و...
استفاده از کارگران مجرب،حمل بار بین شهرها و استان ها،
حمل با دفاتر و شرکت ها، حمل وسایل سنگین و ...
را به مشتریان ارائه می دهد.
با یک بار اعتماد به ما خیال خود را برای همیشه ، در جابجایی راحت کنید .
ممنون میشیم بهمون سر بزنید و لینکمون رو تایید کنید.

پاسخ:
سلام
اگر بار داشتم، حتما سایت شما را مد نظر قرار میدم
موفق باشی دوست من
  • قیمت میلگرد اصفهان
  • سایت ما روزانه قیمت انواع میلگرد از جمله قیمت میلگرد اصفهان و اعلام میکنه.
    پاسخ:
    باریکلا به شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی