خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

هم او که ما را آفرید دستمان را هم میگیرد

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۶ ب.ظ

این چند روز نتوانستم عملکرد خوبی داشته باشم. کلا عقب افتادم :( همه ما شهریور که میرسد خواه ناخواه در تلاطم می افتیم. به پایان تابستان نزدیک میشویم و طبیعی است که حتی مورچه ها هم سه شیفت کار میکنند! باز هم باید تلاش کنم.

دیشب با دوستم صحبت کردم. او میخواهد در نظام استخدام شود. تا دیروز دو بار در تست ورزش شرکت کرده که هر دو بار رد شده است. بیچاره دیگر نمیتوانست حرف بزند. میگفت: وقتی رفته بودم برای تست ورزش، عده ای بودند که بدون انجام حتی یک حرکت قبول میشدند. در واقع آنها از قبل هم قبول شده بودند! دوستم خیلی غصه میخورد. اینکه عده ای قد کوتاه و نحیف را قبول کرده بودند اما او را نه، بیشتر آزارش میداد.متاسفانه پارتی بازی در این گونه استخدامی ها بیداد میکند.

حالا او یکبار دیگر فرصت دارد تا در نظام استخدام شود. امیدوارم کارش درست شود. دیشب هم به او گفتم که دعا کند خدا برایش یک کار خوب جور کند. نمیدانم به حرفم گوش میکند یا نه. من همیشه از این حرفهایی که میزنم نتیجه گرفته ام.

مثلا من یکبار دعا کردم که خداوند غذای حرام قسمت من نکند. خب از آن روز تا به حال از مهمانی ها، نذری ها و دعوت های زیادی جا مانده ام که اولش به مذاقم خوش نیامده اما بعدا حکمتش را فهمیده ام. فکرش را بکنید:  الان چند سال است که من به نذری یک بنده خدا نمیرسم! حتی یکبار سر سفره هم نشستم اما نشد!!

یا مثلا من قبل از شروع سال تحصیلی دعا میکنم که خداوند برایم هم اتاقی های خوب بفرستد. تا به حال هم از هم اتاقی هایم راضی بوده ام.

این را گفتم یاد یک خاطره افتادم. بگذارید برایتان تعریف کنم:

من ترم 2 بودم. اردیبهشت ماه بود. هرچه زود تر باید هم اتاقی های سال بعدمان را انتخاب میکردیم. به همه دوستانم گفتم که من اتاق ندارم و دنبال اتاق جدید هستم. یک گروه از بچه های خیلی درس خوان تشکیل شده بود. من از قبل یکیشان را میشناختم. یک شب که داشتم میرفتم سالن مطالعه اتفاقی او را دیدم. کلی تحویلش گرفتم و گفتم من میخواهم با شما هم اتاقی شوم. او هم خودش را گرفت و گفت: کی گفته ما درسخوانیم؟!!!!! ما با بقیه فرق داریم و ... . خلاصه کلی خودش را گرفت. یکی دیگر از هم اتاقی هایش هم آمد و مدام میگفت: ول کن، دیر شد، باید برویم درس بخوانیم، وقتمان گرفته شد و ... . بعد هم رفتند. من خیلی ناراحت شدم. خودش را X بگیریم دوستش را Y.

باز هم به همه کسانی که میشناختم خبر دادم که من بی اتاق هستم تا بلکه فرجی شود. یکی از دوستانم گفت: برو پیش فلان اتاق و بگو من را فلانی فرستاده است، آنها بچه های خوبی هستند. من هم رفتم. بچه های خوبی بودند. از همه آنها باز یکی شان را بیشتر نمیشناختم. رفتم پیش او و گفتم که من حاضرم با شما هم اتاقی شوم. اما همان اول معلوم بود نمیخواستند من را قبول کنند. اما مدتی من را گرداندند. کار درستی نبود. بعدا یکبار در اتوبوس که بودیم همان پسر پیش من نشست و گفت: نمیتوانیم تو را قبول کنیم. او را بگیریم Z ،پس اتاقشان میشود اتاق Z.

روز های آخر بود. چند بار تا پای امضاء قرارداد (!!!!) پیش میرفتیم اما یکهو همه چیز به هم گره میخورد. خلاصه دیگر واقعا بریده بودم.  در سلف تنها ناهارم را خوردم و ظرفم را تحویل دادم. داشتم بیرون می آمدم که یکی از دوستانم صدایم زد و گفت: اتاق پیدا کردی؟ گفتم نه! گفت بهتر بیا پیش خودمان!!! باورم نمیشد!! خدا یکبار دیگر دستم را گرفته بود. اتاق خیلی خوبی بود. بچه های درجه یکی بودند.

خلاصه من هم اتاق دار شدم.

اما بعد چه اتفاقی برای آن سه نفر که من را رد کردند افتاد؟

هر سه نفرشان(X,Y,Z) به یک دانشگاه دیگر منتقل شدند. یک ترم آنجا بودند. بعد یک ترم برگشتند.

X: دیگر اتاق نداشت. هیچکس قبولش نمیکرد. حتی گروه درسخوان ها هم راهش نداده بودند. هیچکس با او صحبت نمیکرد. آرزویش این بود که از آوارگی در بیاید.

Y: بعضی از درس هایش را افتاده بود. برنامه اش به هم ریخته بود. همان گروه بچه های درسخوان حالشان از او به هم میخورد. بارها میدیدم که دوستانش او را مسخره میکردند و فحشش میدادند. اتاق هم که نداشت. و با فلاکت سر میکرد.

Z: او هم دیگر اتاق نداشت. بچه های اتاقشان یک نفر جدید آورده بودند و میخواستند او را برای همیشه نگه دارند. با قیافه اش التماس میکرد که به اتاقش بازگردد. اما ... .

و اما:

من به یک اتاق خوب رفتم. از کار خدا اتاق روبرویی ما همان اتاق Z اینا شده بود!!!!! ما و اتاق روبرویی بسیار با هم match شده بودیم. وقتی آنها میدیدند که من با اتاق روبرویی مثل برادر شده ام، ناراحت میشدند.خیلی از شب ها Z به همراه دو دوستش یعنی Yو X می آمدند و با بچه های اتاق روبرویی ما صحبت میکردند و میخندیدند. اما تا میدیدند که من با یک شوخی نظر همه را جلب میکنم بغض میگرفتشان.

بعدا همان گروه بچه درسخوان ها چندین بار به من پیشنهاد دادند که بیا و با ما هم اتاقی شو! اما من قبول نکردم. چون از اتاقم راضی بودم.


هم او که ما را آفرید دستمان را هم میگیرد. چرا باید در خانه کس دیگری برویم؟!

آهنگ نارنجی از پازل و میثم ابراهیمی هم آهنگ زیبایی هست

[Puzzle & Meysam]

هر وقت که تو غروبا نارنجی میشه دنیا دنیام سیاه میشه
دست خودم فقط باز مرهم رو زخمه اشکه رو گونه هام

میشه دنیام سیاه میشه
قبل از اینکه چادر شب وا بشه

میگردم تا گمشدم پیدا بشه
میدونم اون صورتمو یادشه

میدونه دلخورم خیلی ازش پرم
حتما اونم یه جایی منتظره

عادت نداشت یهو بی خبر بره
حاله اونم از من الان بدتره

درگیره درد اون روزایه آخره

  • کم حرف آقا

نظرات  (۱)

  • محمد حسین ظرافتی
  • سلام
    وب بسیار خوبی دارید.
    اگه دوست دارید میتونیم وبلاگ هم رو دنبال کنیم.
    پاسخ:
    سلام
    مچکرم
    وبلاگ شما هم مفید و کاربردی است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی