خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

در حاشیه حالا هی برو حالا هی بگرد

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ

پشت صحنه اتفاقات این چند روز خیلی جالب بود.

من آنقدر به اپلای و ادامه تحصیل و برق و ... فکر میکنم که حتی شب ها هم خواب همین ها را میبینم. بگذارید برایتان تعریف کنم تا شما هم بخندید.

دوشب پیش شام یکم زیاده روی کردم و وسط مطالعه ریاضی هم مدام به آینده فکر میکردم. خسته شدم و یک لحظه روی کتاب خوابم برد. در همان چند دقیقه ای که خواب بودم یک خواب عجیب دیدم.

خواب دیدم که: من در سلف دانشگاه بودم. مادربزرگم هم آنجا بود و داشت ناهارش را میخورد(مادر بزرگم بالای 90 سال سن دارد!) ناهار هم عدس پلو بود. وقتی غذایم را گرفتم، رفتم تا پیش مادربزرگم بنشینم. دیدم مادر بزرگم خیلی عصبانی دارد سر همه داد میزند که چرا غذا سرد است؟ چرا برنج مارک محسن نیست؟ چرا ... .

خلاصه من رفتم پیشش و سلام کردم. او هم بدون اینکه جواب من را بدهد گفت: معلوم است کدام گوری هستی؟!! من هم دهانم از تعجب وا مانده بود !! خلاصه در همان حالت عرفانی گفتم: رفته بودم دانشکده تا از استادم Recommendation بگیرم (ببینید من چقدر در فضا بودم!) در این لحظه بود که مادربزرگم عصبانی شد و مانند Angry birds فریاد کشید و گفت : غلط کردی! ریکامندیشن میخواهی هاااان؟ من هم گفتم: بله!

آقا سینی سلف را بلند کرد و بر فرق سر مبارک من کوبید! بعد هم سینی را پرت کرد و گفت: این هم ریکام!

دیروز خواستم نماز عصر بخوانم که یک لحظه اشتباه کردم. در نیت گفتم: چهار رکعت نماز ارشد (!!!) میخوانم قربه الی الله و شروع کردم. وسط سوره حمد یادم آمد نماز ارشد دیگر چیست! من کیم! اینجا کجاست! اینقدر خنده ام گرفت که نتوانستم خودم را نگه دارم و سرجایم نشستم! لپ های خودم را کشیدم و چند ضربه به صورتم زدم تا سرحال بیایم.


  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی