خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

جشن عروسی آخرین خاله ام

چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۹ ب.ظ

فردا شب عروسی خاله ام هست. تالار گرفته اند. قریب به 400-500 نفر را دعوت کرده اند. هم داماد ته تغاری است هم خاله ی ما. خلاصه هر دو طرف میخواهند مراسم با شکوهی برگزار شود. دیروز عصر برای خرید جامه ای نو از خانه برون شدیم.

یک عدد پیراهن صورتی(50 تومان) + یک عدد شلوار سورمه ای(105 تومان) + یک عدد پاپیون سورمه ای(18 تومان)

جمعاً شد 173 هزار تومان... البته مادرم چانه ی اصفهانی زد و فروشنده را به تِتِه پِتِه انداخت!

کفشی نیمدار از سال قبل داریم که همان را برق انداخته و میپوشیم.

و کُت تکی مستعمل داریم که 3 سال قبل آن را به قیمت 250 هزار خریده ایم.

خلاصه نمیخواستم خیلی در خرج بیفتیم.

ما معمولا از یک فروشنده که آشنایمان هست خرید میکنیم، اما دیروز اول به یک مغازه دیگر رفتیم و گفتیم اگر چیز خوبی نداشت میرویم همان همیشگی!

 فروشنده آقایی بسیار محترم بود. یکم دید زدیم و مادرم گفت:« میرویم یک دوری میزنیم و بر میگردیم» فروشنده هم گفت:« هر طور راحت هستید، بنده در خدمتتان هستم». خلاصه سریع رفتیم آن مغازه همیشگی.

شلوار های خوبی داشت، یکی خریدیم و سریع برگشتیم مغازه ی اولی و بقیه را از او خریدیم. در همین موقع بود که متوجه شدیم این دو با هم برادرند!!! آقا نزدیک بود از خجلت آب شویم و در زمین فرو برویم که خودش گفت اشکال ندارد و کلی خندید. مادرم هم میان این خنده بازار باز تخفیف گرفت و کم مانده بود فروشنده به جد و آباد خودش فحش بدهد!

بعد از خرید به منزل برگشتیم. شب قرار بود خانواده ی داماد و چند نفر از بزرگتر ها به خانه ی پدربزرگم  بیایند و مقدار مهریه را تعیین کنند. خلاصه ما هم رفتیم. چون دست به قلم خانواده ی پدریم خوب است؛ طبق معمول برگه را پدرم برداشت و مرا هم صدا کرد کنارش بنشینم. بزرگتر ها گفتند:«چه کسی مینویسد» یک لحظه داماد خانواده داماد (!!) خواست برگه را بگیرد که پدرم برگه و قلم را جلوی من گذاشت و گفت:« کم حرف مینویسد!!!» در همین حال دامادِ داماد همچون ازرق شامی برآشفت. هیچ نگفت اما پس از چند دقیقه صحنه را ترک کرد و تا آخر اجلاس مانند یویو میرفت داخل حیاط و می آمد. بعد که با پدرم صحبت کردم گفت:« نوشتن  با خانواده ی عروس است، ما مهریه را تعیین میکنیم، خانواده داماد نباید پیش دستی کنند» به نظرم اشتباه از ما نبود.

البته یک نکته ای را باید یادآور بشوم و آن اینکه کلهم خاندان ما همه با هم فامیل هستیم. یعنی همین آقای دامادِ داماد پسر عموی پدرم هم هست!! بعد مراسم به پدرم گفتم:« فی الواقع او را پشم خودمان هم حساب نکردیم» پدرم کلی خندید.

الحاصل آقا پدرم میگفت و من مینوشتم:

یک جام آینه و شمعدان به ارزش 1 میلیون تومان

یک جلد کلام الله مجید به ارزش 1 میلیون تومان

100 گرم طلا به ارزش 25 میلیون تومان

3 دانگ منزل مسکونی که داماد بخرد به ارزش 150 میلیون تومان

اما رسیدیم سر مقدار سکه!!

خاله ام گفت 900 تا !! خانواده داماد جامه ها دریدند و عربده کشان به سمت بیابان ها گریختند.

دو تا از برادران داماد عصبانی شدند و مدام به خانواده ما حمله میکردند. یکیشان مدام به پدرم میگفت:«تو» که بعدا مادر بزرگم بهشان گفته بود که تو  نه و شما!!

پدربزرگ و دایی هایم هم نطق نمی کشیدند. هر چه پدرم میگفت شما صحبت کنید؛ من که دامادم و کاره ای نیستم، فایده ای نداشت.

در همین بحبوحه پدربزرگ پدریم که به عنوان شاخ خاندان و Head فامیل در مجلس حضور داشت گفت:« 110 تا بیشتر ننویسید! طبق قانون بیش از این رقم قابل ستاندن نیست» من هم تیکه ای بار پدربزرگم کردم و گفتم:« ظاهراً خانواده ی داماد حاج آقا را خریده اند» همه زدند زیر خنده و به قول معروف از سنگینی فاز کاسته شد.

بعد دوباره پدربزرگم گفت:« قدیم ها شتر و بز مهر میکردند، بنویس 110 سکه + 40 بُز(!!) »  (من از خنده در حال انفجار بودم!)بحث دیگر داشت منحرف میشد که پدرم گفت:« برای دختر قبلی 700 سکه گرفته اند، کمتر از این نمیشود» بعد خانواده داماد کمی در مورد چشم و هم چشمی حرف زدند. همچنان پدر و برادران عروس ساکت بودند. خلاصه نمیشد که بشود.

در همین لحظه مادرم که در بخش تدارکات بود آمد پشت در و با صدایی رسا گفت:« ما 5 سال پیش 700 سکه برای خواهر بزرگتر عروس گرفتیم، الان هم اوضاع سکه به ما ربطی ندارد میخواهد 3 میلیون باشد میخواهد 1 میلیون. غیر از این هم امکان ندارد. حتی 1 سکه هم پایین نمی آییم. تمام شد و رفت» شوهر خاله ی بزرگترم هم قیام کرد و گفت:« همان 700 را بنویسید و صلواااات!!» آقا من هم بلادرنگ نوشتم تعداد 700  سکه ی تمام بهار آزادی!

در حال نوشتن بودم که برادر داماد رو به پدرم کرد و گفت:« یادمان باشد برای پسرت تلافی کنیم» پدرم هم اول تا آخر فقط میخندید. من هم پیش خودم گفتم:« هر وقت دعوتت کردیم بیا و تلافی بکن سیبیل قشنگ!»

فردا شبش هم جشن بود و به تالار رفتیم. بساط قِر و فِر هم به راه بود. من هم یک گوشه نشستم و چیزی هم نخوردم. یک دفعه یکی از حضار مراسم تعیین مهر دیشب که در واقع شوهر خواهر داماد بود آمد و در گوشم گفت:« دیشب خوب سکه مینوشتی، الان چرا نشسته ای بیا وسط و برقص!» من هم در گوشش گفتم:« ما قِر هایمان را دیشب دادیم، حالا نوبت شماست که قرررررر بیایید!» خندید و رفت. مرد خوش اخلاقی بود.

خلاصه کلی به مسخره بازی های بچه ها خندیدیم. نکته ی جالب این بود که هیچ کس نیامد مرا برای رقص بلند کند. اما خیلی از جوانان را بلند کردند و به زور تابشان را گرفتند. پدرم همیشه میگوید سنگین باش پسر جان! سنگینی یعنی همین! سنگین که باشی کسی به خودش اجازه نمیدهد تو را به زور برقصاند. البته بین خودمان بماند من دنس را دوست دارم(!!)

بعد هم رفتیم شام را خوردیم و مجلس تمام شد. خدا را شکر به خوبی و خوشی تمام شد.

داشتم فکر میکردم که این وبلاگ نویسی را تا کی ادامه بدهم؟!

گفتم اگر خدا کمک کند و عمری باشد تا پایان عمر ادامه اش میدهیم و

بسی رنج بردم در این سال سی

بلاگ زنده کردم بدین پارسی

بله! این داستان هم به پایان رسید.

آهان این را از قلم نیندازم که شنبه رفتم آکادمی زبان و درخواست کلاس زبان کردم. اما هنوز تماس نگرفته اند. فکر کنم مثل پارسال سرکارم بگذارند. اگر تماس نگرفت میروم یک جای دیگر. قحطی که نیست.

ما باحالیم را بشنوید:

[Shahab Mozaffari]

چقدر رقم بیقرارتم خوب میشه میبینی با تو رابطه م
بیدار نشی من تو خوابتم من خرابه این پشتکارتم

چرا میکنی جون به جونه من میدونی نمیتونی بدونه من
به احساسه تو وصله قلبه من خب خودت چطوری بیخیال اصلا

ما تو عشقو حالیم همش خیلی ما باحالیم همش آره

  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی