خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

حد فاصل بهارستان تا تابستان

شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ

سام علیک!

من آمدم

سرزمین ارواحی شده این وبلاگ!

عرض به حضور انورتان که این چند وقت روزگار، دهنمان به طرز فجیعی سرویس شد. نوار ناکامی  ها همچنان ادامه دارد و حالا حالا ها خیال قطع شدن ندارد. آخرین پست برمیگردد به 4 اردیبهشت ماه. چند روز بعدش همراه دوستم به نمایشگاه کتاب رفتم. نمایشگاه امسال جای خوبی بود. سالن ها مرتب تر بود، سرویس بهداشتی ها تمیز تر بودند، فضا بزرگتر و سرسبز تر بود. حوالی ساعت 12 به مصلی رسیدیم. مقداری گشت و گذار کردیم و کتاب ها را نگاه کردیم. "کُپُلی" هم آمده بود تا آنجا هم را ببینیم. با او کنار غرفه ی پوران پژوهش قرار گذاشتم. آمد و از دیدنش خیلی خوشحال شدم. تا بیرون سالن با هم قدم زدیم و راجع به اوضاع زبان صحبت کردیم. میگفت: چند کتاب گران قیمت تخصصی خریده و حسابی پول سرفیده است، تازه بُن تخفیف هم نداشته!بعد من راجع به همایشی که چند روز قبلش در دانشگاهمان برگزار شده بود، نطق کردم و گفتم اگر همایش یا کنفرانس بین المللی شرکت کنی بعدا در گرفتن ویزا راحت تر خواهی بود و ... . چند دقیقه بعد اذان شد و از او خداحافظی کردم و به دنبال "پِپِل" گشتم. او را یافتم و با یکی دیگر از بچه ها رفتیم دنبال نماز و ناهار. 

نماز را که خواندیم و رفتیم سمت چمن ها تا هم ناهار بخوریم و هم کمی استراحت کنیم. سه نفر بودیم. دوستم چیزی نداشت اما من و پپلی یک سالاد الویه به همراهمان آورده بودیم. خلاصه همان ها را باز کردیم و با نان خوردیم. مزه اش هم بد نبود. اما ملت جوری fast food میخوردند که نگو. چطور اعتماد میکنند؟!

بعد ناهار هم باز گشتی زدیم و عکس انداختیم. عصر هم باران شدیدی گرفت. ما در حال خارج شدن بودیم که باران شروع شد و دیگر نمی ارزید بر گردیم. از بس شلوغ بود نیم ساعت از پله ها بالا می آمدیم! تا رسیدیم به در خروجی موش آبکشیده شدیم، اما خدارا شکر کتاب ها خیس نشده بودند.

این از این

بعد هم که در میانترم ها افتادیم و بقیه اش را خودتان بهتر از من میدانید! من حیث المجموع بد نبود. اما باز هم آنقدری که تلاش کرده بودم جواب نگرفتم. بلند و یکصدا " به درررررررررک"


آهان این را بگویم که دوستم یک پروژه از آزمایشگاه دانشکده فیزیک برایمان گرفت. من و یکی از بچه های الکترونیک میرویم برای انجامش. تجربه ی جالبی خواهد بود. دو سه روز از تابستان قرار است بچه های هسته دور هم جمع بشویم و کار ها را تمام کنیم.

بعد ماه رمضان شد و من از این ماه اصلا خاطره ی خوشی ندارم. سال قبل در ماه رمضان روزه گرفتم و درس هایم را افتادم. بدن من ضعیف است. امسال هم 7-8 تای اول را گرفتم و مریض شدم. داغون شدم. به شدت ضعیف شدم و هر روز در درمانگاه دانشگاه سرم میزدم. به زور آمپول و قرص زنده بودم. قرار نبود فرجه ها را به خانه برگردم؛ اما با آن اوضاع مجبور شدم. برای خاله ام خواستگار آمده بود و در خانه از صبح تا شب بحث ازدواج بود. مریضیم یکطرف، بحث و جدل از طرف دیگر. خلاصه وضع اسف بار بود. به زور کمی درس خواندم و به دانشگاه برگشتم. پایانترم ها را خوب جمع بندی نکرده بودم. از آن طرف افسردگی و نا امیدی به سراغم آمده بود. شب ها خوابم نمیبرد. چقدر دردناک بود.

برای درس میدان زحمت کشیده بودم اما نمره ام خیلی کم شد. بچه هایی که نصف من هم شب بیداری نکشیده بودند بهتر شدند. این انصاف نیست. من این دو سال در طول ترم تلاش میکنم اما شب امتحان همه چیز به فنا میرود. این حق من نیست.

اوس کریم اگر قرار است خوار و خفیفم کنی یکبار تمام و کمال بکن، چرا داری زجر کشم میکنی؟!

یکبار همه چیزم را از من بگیر تا همه ی شب هایم یکجور باشد، با این اوضاع من کافر میشوم.

 این حرف ها گفتن ندارد اما من اگر همین دری وری ها را هم ننویسم، دیگر آقای بی حرف میشوم.

چند روز پیش با یک اختلال شخصیتی به نام "اسکیزوئید" آشنا شدم. با این شرایط به احتمال 90 درصد اسکیزوئید دارم!!

همین!

این بود چند ماه زندگی کم حرف خان!

برای تابستان هم برنامه ای ندارم. عجالتا علاف فی الارض محسوب میشوم. فقط اسم یک مهندس مخابرات دارم. نه چیزی بارم هست، نه سواد دارم، نه روحیه دارم، نه توان ادامه دارم.

الان فقط میخواهم از ایران بروم. یک جایی بگریزم که دست هیچکس بهم نرسد. هیچکس نتواند مرا پیدا کند. تنهای تنها چند صباحی زندگی کنم و بعد هم بمیرم.

دو سه روز آخر امتحانات هم اتاقی هایم که از بچه های 93 بودند یکی پس از دیگری دانشگاه را برای همیشه ترک کردند. من هم واقعا ناراحت شدم. لحظات سختی بود. من شب آخر را تنها بودم و واقعا دلم گرفته بود. دو سه بار به دوستم که در راه خانه شان بود زنگ زدم و حالش را جویا شدم. هم اتاقی مذهبیم هم رفت. رفتن او اما خیلی دردناک بود. خانواده اش آمده بودند دنبالش. من و دوستانم او را تا ماشینشان همراهی کردیم. وقتی رفتند ما به اتاق برگشتیم. او برای هرکدام از ما یک کتاب خریده بود و اولش یادگاری نوشته بود. برای من یک کتاب حکایت های علمی خریده بود، چون میدانست زندگینامه ی دانشمندان را دوست دارم. برای یکی دیگر از بچه ها کتاب جهان در پوست گردو خریده بود. و برای یکی دیگر از دوستانمان قرآن و سجاده اش را به یادگار گذاشته بود. اول قرآن نوشته بود: این قرآن به شیراز برنمیگردد، اما میتواند برگرداند. دوستم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت.

بعدش من کمی گریه کردم و دلم برایش تنگ شد.

پنج شنبه صبح امتحان داشتم و باید برای صبح چیزی میخوردم. صبح یخچال را که باز کردم مقداری نان بربری و خامه مانده بود. همان ها را خوردم و رفتم برای امتحان. این نان و خامه برای یکی از آشناهای هم اتاقی مذهبیم بود که چند روزی مهمان ما بود. دانشجوی ارشد مکانیک بود و برای دفاع آمده بود. بچه ی چهارمحال بود. خیلی سریع با ما گرم گرفت. برای جلسه ی دفاعش هم کلی میوه و شیرینی گرفته بود که بعد از دفاع آورد خوابگاه و بچه ها دلی از عزا در آوردند. دوشنبه شب هم با ماشینش به یک رستوران شیک رفتیم. من فردایش امتحان داشتم و فقط چون هم اتاقی هایم اصرار کردند رفتم. بازی بلژیک - ژاپن هم همان موقع بود. مهمان هم اتاقی مذهبیم بودیم که میخواست شب های آخر کنار هم باشیم. حین خوردن شام بازی را هم میدیدیم. ما همه طرفدار ژاپن بودیم. میگفتیم آسیایی است و ... . یارو صاحب رستواران بلژیکی بود. ما وقتی ژاپن گل زد کلی خوشحالی کردیم. او هم اعصابش خورد شد و گفت: بچه ها یکم آروم تر! مام گفتیم: تا دهانت را سرویس نکنیم ول کن نیستیم. از بس این آدم بد اخلاق بود غیظش را برداشتیم. بیچاره اش کردیم مردک جومونگ نما را ! بد اخلاق بد لباس و بد سلیقه!

اینکه رفتیم آنجا بخاطر این بود هم اتاقی سابقم"ففلی" که چند ماهی میشود خانه گرفته است، آنجا کار میکند. من دلیل این کارش را نفهیمدم آخر. خانه گرفتی در شهر که بروی در رستوران کار کنی؟ به نظرم درس ها را هم ول کرده. خودش میداند. به من ربطی ندارد.


آهنگ شبگردی را داریم از محسن ابراهیم زاده، من شب آخر خیلی گوشش دادم:

 [Mohsen Ebrahimzade]

بیا بشکن غم این خونه رو اما به دلم دست نزن
منِ دیوونه رو با غرورت بیا پس نزن
دلم آتیش ولی حالیشه 
بزن از شراب این دل ، تو حال این مست نزن


  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی