خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

دِپ شدیم و رفت...

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۰۸ ق.ظ

این پست را دیشب نوشتم اما فرصت نشد که منتشر کنم.

#آقا افسردگی داری #چرا من درس نمیخونم #کشور که کلا رو هواس #واقعا امریکا اینقدر بده #میخوام کم حرف باشم #چرا به من کمک میکنه #نگاه کنیم یا نه #چرا انتخاب گرایش ول کن نیست  #روزهای خوب میان

سلام و درود

چند هفته پیش در حال ورود به خوابگاه بودم که دیدم چراغ اتاقک کنار بلوک روشن است و روی تابلوی جلوی آن هم کلمه ی دفتر مشاوره نوشته شده است. من قبلا این بلوک نبودم و  این ترم در این بلوک اتاق گرفته ایم. همیشه فکر میکردم که اینها الکی است و دانشگاه از این لطف ها به کسی نمیکند. خلاصه رفتم داخل و در زدم. با شنیدن بفرمایید داخل در را باز کردم و گفتم:« ببخشید وقت مشاوره میخواستم» آقا گفت:« بیرون منتظر باشید»

چند دقیقه ای منتظر شدم تا آن دانشجو از اتاق خارج شد و آقای مشاور من را صدا زد. رفتم داخل و سلام کردم. گفت:« من فقط شنبه ها اینجا هستم؛ میخواهی نوبت شنبه هفته بعد را برای تو بنویسم؟» گفتم:« لطف میکنید!» بعد مشخصاتم را گرفت و پرسید موضوعی که میخواهی راجع به آن با هم صحبت کنیم چیست؟ من هم توقع اینچنین سوالی را نداشتم؛ هول شدم و گفتم:« حال و حوصله درس خواندن را ندارم؛ چون اهدافم برای آینده تلاش زیادی میطلبد باید هر چه زودتر خودم را جمع کنم» پرسید:« چه هدفی؟» گفتم:« فرض کنید تحصیل در دانشگاه های خوب ایران و جهان»

بعد سری تکان داد و گفت هفته بعد میبینمت!

هفته بعد رفتم دفتر مشاوره. با کمی معطلی دانشجوی قبلی بیرون آمد و نوبت من شد. داخل اتاق که رفتم احساس کردم محیطش شبیه به اتاق شکنجه است! موکت و پرده ها همه تیره رنگ! خلقم گرفت یک لحظه.

شروع به صحبت کردیم. گفت:« از ابتدا بگو ببینم مشکل از کجا شروع شده است؟» من هم شروع به نطق کردم. برایش توضیح دادم:« من معدل الف بودم و شرایطم از هر نظر مناسب بود. ترم 3 که کمر درد گرفتم و افتادم گوشه اتاق، دیگر رمقی برای پاس کردن درس ها نداشتم. ترم با بدترین نتایج ممکن به پایان رسید و من وارد ترم 4شدم. dep تر از همیشه، کژدار و مریض ادامه دادم و باز هم شکست خوردم» در همین حین که برایش توضیح میدادم او هم مدام حرکات من را زیر نظر داشت. وقتی حرفم تمام شد گفت:«هنوز هم استرس داری، هنوز هم هیجانات گذشته در رفتارت پیداست»

پرسید حال مشکلت چیست. برایش توضیح دادم که من میخواهم برای ادامه تحصیل به خارج بروم و برای این کار بسیار مصمم هستم.  با تعجب پرسید:« چه ربطی دارد؟ تو تازه وسط کارشناسی هستی، هنوز دیر نشده» گفتم:« اگر دیر بجنبم همه چیز را از دست میدهم؛ پروسه اپلای تلاش میخواهد، زحمت میخواهد، نمیتوانم دست روی دست بگذارم تا فرصت ها از دست بروند»خلاصه بعد از کلی حرف گفت:« به هر حال تو استرس داری و باید درمان شوی، تا هفته بعد چند تمرین که برایت مینویسم را انجام بده» من هم تشکر کردم و بیرون آمدم.

هفته بعد برای مشاوره رفتم که آقای مشاور تشریف نیاوردند. من هم بیخیال شدم و زیر لب گفتم این هم ما را سر کار گذاشت. دیشب که داشتم از سلف به سمت خوابگاه می آمدم دیدم چراغ اتاقک شکنجه(!!) روشن است. از لای در نگاهی انداختم، کسی نبود. در زدم و سلام کردم. دیدم یک مشاور دیگر آنجا نشسته است. پرسیدم برنامه چگونه است؟ چرا یکبار هستید یکبار نیستید؟ گفت:« شنبه ها آن آقا است و سه شنبه ها هم من در خدمت هستم»

گفتم:« خب حالا شما وقت دارید؟» گفت بله بفرمایید. راستش من خیلی حال و حوصله مشاوره را نداشتم اما با توجه به تیپ خاصی که این مشاور داشت( کله کچل با ریش پروفسوری!) گفتم بگذار ببینیم این آقا چه گلی به سرمان میزند. نشستم و سریع برایش توضیح دادم که شرایط من اینطور است و  ... . به نظر آدم پخته تری می آمد. مانند پزشک ها شروع کرد به سوال پرسیدن:« وزن کم کرده ای؟ حوصله داری؟ چه چیزی تو را به وجد می آورد؟ و ...» در آخر گفت:« افسردگی داری و باید درمان شوی؛ چون عجله داری باید از روان پزشک وقت بگیری و شروع به مصرف دارو کنی» من هم حرفش را قبول کردم. به هرحال او روانشناس است و این چیزها را خوب تشخیص میدهد. امروز صبح به مرکز مشاوره رفتم و یک نامه معرفی از مرکز گرفتم تا دیگر حق ویزیت نپردازم.

اما انصافا این مشاور سه شنبه ایه بهتر از شنبه ایه بود.

این هم شده زندگی ما... افسردگی گرفته ایم

 ای خدا شکر...

سر کلاس خیلی خوب به صحبت های استاد گوش میدهم و سوالات خوبی هم میپرسم؛ اما نمیدانم چرا وقتی به خوابگاه بر میگردم یک حس بدی به من دست میدهد. در اتاق راحت نیستم. بین خودمان بماند اما بیشتر بخاطر شب زنده داری های بی مورد هم اتاقی هایم است. ساعت 5 صبح که برای نماز بیدار میشوم تازه عزم خوابیدن میکنند. آخر این چه وضعی است؟! در طول شب هم گاهی آنقدر بلند فحش میدهند که من از خواب میپرم و احساس بسیار بدی پیدا میکنم.

ای خدا باز هم شکر...

کشور واقعا روی ابر های سیر میکند... به هر چیز این وطن نگاه میکنم نا امید میشوم. حس میکنم سرنوشت کشور ما خیلی بد میشود. داشتم با copol صحبت میکردم؛ به او گفتم:« آینده ای این کشور بیابانی میشود که نگو و نپرس! خاورمیانه دیگر جای ماندن نمیشود، همه فرار میکنند!» الان کرمانشاه را نگاه کنید... در سال 2018 در یک کشور به اصطلاح در حال توسعه! دو روز ناقابل برق قطع میشود. این در حالی ست که هر روزه میشنویم اگر در امریکا چند دقیقه برق قطع شود، اقتصاد ژاپن از امریکا پیشی میگیرد. بیچاره ها الان در سرما آه ندارند که با بدبختی سودا کنند.

این چند وقت مدام میشنوم که امریکا جو خوبی برای زندگی ندارد(یکی نیست بگوید به تو چه؟!!) اما جدا از شوخی خیلی ها میگویند که کیفیت زندگی در کشور هایی مانند اتریش و کانادا به مراتب بهتر از امریکا است. نمیدانم تا چه حد درست میگویند اما امریکا لعنت الله علیه(!) ضمن اینکه سیاست های بیخودی دارد، به سان اسبی وحشی ست، به افرادی که موفق به سوار شدن میشوند خوب سواری میدهد؛ در عین حال اگر کسی ناشی باشد زیر دست و پا لِه و پِه میشود! خدا به خیر کند.

داشتم فکر میکردم که باید کم حرف بود! از قدیم گفتن کم گوی و گزیده گوی. در مسیر رفت و آمد با دوستم صحبت میکردم و سعی داشتم ساعت ها مطالعه و تجربه گرانبها را در اختیارش قرار دهم، تا او هم این ها را بداند. بعد از چند وقت حس میکنم خیلی دلش نمیخواهد با من هم صحبت شود. پیش خودم گفتم انگار بدهکار هم شدیم. خلاصه بر آنم که دیگر در حد یک جمله سلام و احوال پرسی کنم تا بفهمد نتایج آزمایشاتی که برایش توضیح میدادم با سختی بدست آورده ام. حیف علم که در اختیار بعضی ها قرار بگیرد. گرفتن خودم از او بیشتر از آنچه فکرش را بکند به ضررش تمام میشود.

آقا ما Quiz داشتیم. روز قبلش هم هیچ نخواندم. حتی جزوه را هم نخوانده بودم. فقط سر کلاس خوب گوش داده و تکالیف استاد را هم تحویل داده بودم. خلاصه رفتیم سر جلسه. همه را نوشتم :) چقدر حال داد! در حد نصف صفحه، بسیار فنی و کنکوری. ولی مطمئنم من آنقدر سواد نداشتم که همه را درست بنویسم؛ اوس کریم(!) خودش به دادم رسید.

آقا این نگاه به نامحرم هم شده بلای خانمان سوز! من سعی میکنم که نگاهم پایین باشه به ویژه وقتی با یک خانم صحبت میکنم. اما حس میکنم که بعضی وقت ها باید ارتباط چشمی برقرار کرد چون ممکن است مخاطب ناراحت بشود. چند بار هم سعی کرده ام که ارتباط چشمی ام را تقویت کنم اما نشده است. نه که بحث فساد و اینها باشد نه، اینکه ارتباط کلامی و چشمی در کنار هم باشند باعث هول شدن من میشود و خوب منظورم را نمی رسانم. وقتی میبینم که بعضی پسر ها چقدر خوب با خانم ها حرف میزنند حسودیم میشود. نمونه اش همین دیروز که یکی از هم کلاسی هایم از من سوال کرد، من تُپُق زنان به تِتِه پِتِه افتادم و دست و پا شکسته جواب دادم.


چند روز پیش fefeli فرم انتخاب گرایش گرفته بود و یکی را هم به من داد. گفته شده تا آخر آذر ماه مهلت انتخاب گرایش داریم. من چون نسبت به ورودی خودمان عقب افتاده ام امتیاز کمی دارم و کارم به اما و اگر میکشد. پیش نیاز گرایش مخابرات را پاس نکرده ام(افتادگی مزمن!) و وقتی میگویم به مخابرات علاقه پیدا کرده ام همه اطرافیان میزنند زیر خنده( به ویژه همکلاسی هایی که میخواهند مخابرات بروند). اما یک چیز را خوب میدانم، اگر مخابرات بروم آنقدر نمره بالا میگیرم تا اینها از زندگی نا امید شوند و بفهمند نا امیدی چقدر تلخ است.

روز های خوب در راه هستند.

اینطوری نمیشود که همه ما را مسخره کنند و ما بیکار بنشینیم.


توجه شما را به خبری که هم اکنون به دستم رسید جلب میکنم:

- آمارها نشان می‌دهد که در 8 روز اول سال 1395، بیش از 1000 جوان ایرانی، برای ادامه تحصیل، کشور را ترک کردند.

- طبق امار صندوق بین‌المللی پول، سالانه حدود 150 تا 180 هزار نخبه از ایران خارج می‌شوند و به کشورهای دیگر می‌روند. بر این اساس و با خروج نخبگان، 150 میلیارد دلار نیز از کشور خارج می‌شود که رقم قابل توجهی است. این در حالی است جلوگیری از خروج این 150 هزار نفر می‌تواند زمینه ایجاد 9 میلیون شغل را فراهم آورد.


موسیقی هوای گریه دارم از شادمهر مرا به یاد بچگی ام می اندازد:

[Shadmehr]

با تو دل سیاهم
به رنگ آسمونه
تو بغض من میشکنن
شعرای عاشقونه

هزار و یک شب من
پر از صدای تو بود
گریه ی هر شب من
فقط برای تو بود


  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی