خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

یک  coming back داشته باشیم به وبلاگ عزیزمان!

خب این چند وقت من بیشتر دانشگاه بودم و با این وجود که وقت داشتم اما انگیزه ای برای نوشتن نداشتم. الان که در خانه هستم احساس میکنم ذوق نوشتنم بازسازی شده است.

خب از کجا شروع کنم؟!

# استاد منتظرم باش# هم اتاقی ام مرا وارد پروژه هایش کرد#توصیه های استاد# جشن کوچولوی هم اتاقی مان#چرا همه میخواهند بروند؟#

امممم به نظرم از ملاقات با استاد ادبیات فارسی مان شروع کنیم.

با پپل رفتیم سمت بوفه دانشگاه تا بستنی بخریم؛ وقتی داشتیم از بین درخت ها رد میشدیم یکهو دیدم استاد فارسی مان که ترم یک با او درس داشتیم روی یک نیمکت نشسته است. به پپل گفتم:« او استاد است!» پپل گفت:« کی؟»

گفتم:« همان مردی که کیفش را روی پایش گذاشته است». با پپل رفتیم جلو و سلام کردیم. او هم سلام کرد اما ما را نشناخت. من گفتم:« استاد ما از دانشجویان شما بوده ایم» او هم کلی خوشحال شد و تحویلمان گرفت. به استاد گفتم: استاد ما واقعا مدیون زحمات شما هستیم و هیچ وقت تلاش های شما را فراموش نمیکنیم» بعد چند نفر دیگر از همکلاسی هایمان هم آمدند و با او خوش و بش کردند. وقتی که میخواستیم برویم به استاد گفتم:« استاد ما هنوز همان چالش انشا که در کلاس به راه می انداختید را ادامه میدهیم» او هم جا خورد و گفت:« جدا؟! من فقط در دو کلاس این کار را انجام دادم؛ شما هنوز هم مینویسید؟ چطور؟ کجا؟» گفتم:« بله استاد من وبلاگ دارم و خاطراتم را آنجا مینویسم. وقتی که مطالب از یک حدی بیشتر شدند حتما آدرس وبلاگ را برای شما ارسال میکنم» او هم آدرس ایمیلش را به من داد و گفت:« منتظرت هستم!» امیدوارم یک روز با سر بلندی آدرس وبلاگ را ارسال کنم تا نتیجه زحماتش را ببیند و خوشحال شود.

همان خوب روزگار، همان هم اتاقی خوب و نازنینم، همان هم اتاقی مذهبی ام! یک روز با من تماس گرفت و گفت:« راجع به یکسو ساز ها تحقیق کن» من هم کارهایی که خواسته بود را مو به مو انجام دادم و اصلا نپرسیدم که برای چه میخواهی. بعد گفت:« حالا با من بیا و یکسو ساز را بساز» بعد هم مرا به آزمایشگاه کوچکی که با دوستانش آن را ساخته بودند برد و شروع به مونتاژ قطعات الکترونیکی روی برد شدیم. پنج شنبه و جمعه را کار کردیم اما نتیجه نگرفتیم. در طول هفته هم چند بار به آزمایشگاهش رفتم اما باز هم نتیجه نگرفتم. یکبار که برای تست رفته بودیم یکی از دوستانش هم آنجا بود. او را قبلا دیده بودم. فردی بسیار افتاده و مهربان که همیشه کت و شلوار میپوشد. موهای جوگندمی و ریش های پرپشتش اندیشه اینکه او یک دانشجوی دکتری است را در ذهن هر آدمی می پروراند. اما او واقعا دانشجوی کارشناسی است!

هر چند او مهندس  نیست اما تمام دانشجویان مهندسی را در جیبش میگذارد و میدود!هنگامی که در مورد کارمان با او صحبت کردیم سریع خودکار را برداشت و مدار را رسم کرد. در چشم بر هم زدنی همه محاسبات را انجام داد و عیب مدار را پیدا کرد! من همینجوری که دهانم وا مانده بود گفتم:« شما از هنرستان آمده اید؟» او هم خندید و گفت:« نه» هم اتاقی ام گفت:« ایشان از بچگی کار میکرده اند و در حال حاضر هم چندین نفر کنارشان کار یاد میگیرند» خلاصه کارمان راه افتاد و کلی هم نکات ریز و درشت از او یاد گرفتیم. از آشنایی با ایشان بسیار مشعوف شدم!

اما هنوز هم نفهمیده ام که هم اتاقی ام برایم چه فکر هایی دارد! اول میگوید برو و تحقیق کن! بعد میگوید بیا و آن را بساز! به هر حال من به او اعتماد کامل دارم و هر کاری که بگوید انجام میدهم. اما حدس میزنم که با کمک همان دوست الکترونیک کارش از اساتید پروژه گرفته اند و میخواهد همه را انجام بدهند تا یک کسب و کار خوب راه بیاندازند. امیدوارم که سال بعد هر دو در آزمایشگاه های اپتیک دانشگاه شهید بهشتی مشغول به کار باشند!

من هم تصمیم کبری را گرفتم و میخواهم با آنها همراه باشم تا لااقل کار با دستگاه ها را یاد بگیرم.

استاد میگفت:« حق ندارید با مداد سوالی را حل کنید! شما قرار است یک مهندس بشوید؛ مبادا که روش سعی و خطا را پیش بگیرید. باید بتوانید راه حل های خلاقانه را در کوتاه ترین زمان به کار بگیرید. اگر پس فردا در یک کارخانه مشغول به کار شدید و خط مونتاژ خوابید فرصت اینکه نوشته هایتان را از اول انجام دهید نخواهی داشت و با تعلل شما کارخانه میلیون ها تومن متضرر میشود».

یکی دیگر از اساتید میگفت:« من در کلاس سوالات زیادی میپرسم و هر کس برایم جوابش را پیدا کند از نمره بی نیازش میکنم! اما شما را به خدا این سوالات را از اساتید دانشکده نپرسید! سال قبل همه اساتید به من فحش میدادند که چرا دانشجو ها را به جان ما انداخته ای و سوالاتی میپرسی که جوابش نیاز به فکر بسیار دارد!»

این استادمان در زمینه کاری خودش بسیار حرفه ای است و سوالات چالشی میپرسد. من هم با چند نفر از دانشجویان فیزیک صحبت کردم و میخواهم هر جور که شده جوابش را پیدا کنم. حتی برای نمره حاضرم به اساتید دانشگاه های خارج هم ایمیل بزنم( اعتماد به سقف دارم!). برای درسش هم میخواهم 3 عدد کتاب بخوانم! چون باید max کلاس شوم. max شدن در کلاس همچنین استادی من را به میادین بر میگرداند.

یکی از هفته های گذشته بود که:« در دو جلسه دفاع کارشناسی ارشد شرکت کردم. یکیشان قدرت و دیگری الکترونیک. واقعا متوجه شدم که الکترونیک به درد من یکی نمیخورد. قدرت اما بیشتر مرا به فکر فرو برد. هر دوجلسه عالی بودند و نکات زیادی یاد گرفتم. همچنین اساتید را هم محک زدم. خلاصه شرکت در دفاع خیلی خوب است، من اگر وقت داشته باشم همه دفاع ها را شرکت میکنم. در آخر هم که پذیرایی بود و ما از خوان رحمت الهی مستفیض شدیم!!».

یکی از هم اتاقی هایم 15 ام همین ماه جشن کوچکی را ترتیب داده است. به سلامتی ایشان ازدواج میکنند و از جمع single ها جدا میشوند. همسرش هم دانشجو است و به قول خودش:« آمدیم چند تا درس پاس کنیم دیگر دل سپردیم و رفت!» نمیدانم من را هم دعوت میکنند یا نه اما از صمیم قلب آرزو میکنم سربلند تر از همیشه پله های ترقی را بپیمایند. وقتی به او گفتم ازدواج را در یک جمله تعریف کن گفت:« فکر کن شریک زندگیت قرار است مادر بچه هایت باشد؛ آیا میتواند این وظیفه را به خوبی انجام دهد؟».

دیشب بود به همراه  دوتا از دوستان نشسته بودیم. از آنجایی که یکیشان در بحث های تکنولوژی حرفه ای شده است به تازگی با کلک های جالبی ID همه را پیدا میکند. در همین حال که داشتیم راجع به این موضوع حرف میزدیم یکهو اولی گفت:« ID خانم فلان را پیدا کن!». دومی هم مشغول شد. بعد که پیدا کرد گفت:« اوه این چه عکسیه؟». همینکه اولی عکس را دید depressed شد! من میدانستم برای چه اما دوست دومی مان نمیدانست. دلیلش این بود که او به آن دختر علاقه دارد و حال که دید او عکس خوبی در پروفایلش قرار نداده کمی ناراحت شد. حتی فردا هم که دیدمش حالش خوب نبود. من به او گفتم:« از اینجور دختر ها در سطح جامعه بسیار است؛ سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری» او هم گفت:« من همان دیشب فکر هایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که این مورد به درد من نمیخورد».

همان شب که روی تخت دراز کشیده بودم فکر میکردم چه اتفاقی افتاده که فردی با دیدن یک عکس از ازدواج منصرف میشود. اول فکر کردم که شاید زیبایی خانم و آقا مهم ترین دلیل باشد؛ اما وقتی نگاه کردم دیدم که نه! این نمیتواند درست باشد چون در این صورت باید زیباترین خانم کلاس با زیباترین و بهترین پسر دوست باشد اما تجربه نشان داده است که اینگونه نیست. گفتم شاید پول باشد؛ اما نه! این معیار شاید در موارد خاصی درست باشد اما قابلیت تعمیم به کل کلاس را ندارد. گفتم شاید سواد یا رشته درسی باشد؛ اما این هم درست نیست؛ دانشجویان رشته های مختلف به هم علاقه مند میشوند. تنها معیاری که همه این موارد را در بر میگیرد همان سطح درک و فهم و شعور است!

اینکه خیلی از اطرافیانم میخواهند به خارج از کشور بروند خیلی موضوع جالبی شده است! مثلا 40درصد اعضای اتاق ما میخواهند به خارج مهاجرت کنند. واقعا چه اتفاقی افتاده است که همه دارند میروند؟ آیا برخواهند گشت؟

یکی از هم کلاسی هایم که نزدیک به 20 سال در توکیو زندگی کرده است میگفت:« در توکیو مسلمان بسیار زیاد است و مردم آنجا با ما ایرانی ها هیچ مشکلی ندارند. آنها حتی به ما پیشنهاد میدادند که در عبادتگاه های آنها حضور یابیم و آنجا با پروردگار صحبت کنیم! مردم توکیو بسیار مهربان تر از آن چیزی هستند که ما فکرش را میکنیم. در بسیاری از مواقع آنها مسلمان تر از ما به نظر میرسند!»

آهنگ آهای خبردار از همایون شجریان را با گوش جان میشنویم:

[Homayoun]

آهای خبردار ، مستی یا هوشیار خوابی یا بیدار خوابی یا بیدار

تو شب سیاه تو شب تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیک

یه نفر داره جار میزنه جار آهای غمی که مثل یه بختک

رو سینه ی من شده ای آوار از گلوی من دستاتو بردار

دستاتو بردار از گلوی من از گلوی من دستاتو بردار

  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی