خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

is loading...

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۰ ق.ظ

# این هفته هم تمام شد # مدیر گروه سه واحد دیگر را به من نداد # در اتاق باید بتوانم از خودم دفاع کنم # درس ها را خوب پیش میبرم # فقط به خاطر مادرم.

چندبار رفتم اتاق مدیرگروه رشته برق تا بلکه بتوانم یک درس 3 واحدی را به صورت همنیاز اخذ کنم؛ اما نشد که نشد. هرچه به استادمان اصرار کردم افاقه نکرد. خیلی از دانشجویان رشته برق از او ناراضی هستند؛ سختگیری های زیاد و عدم اعتماد به دانشجویان باعث شده تا هیچ کس از او دل خوشی نداشته باشد. به اساتید دیگر دانشکده هم که میگوییم این کارها چه دلیلی دارد میگویند ما زورمان به او نمیرسد! ما را به خیر این اساتید امیدی نیست؛ الکی هم اینقدر وقت گذاشتم و با او صحبت کردم. فقط خدا را عشق است، بی منت کارمان را راه می اندازد.

پس از اینکه آن 3 واحد را به من ندادند، به استاد گفتم:«یک 3 واحدی دیگر که از ترم قبل مانده است را به من بدهید». اما این بار من را فقط با یک جمله قانع کردند:«به صلاحت نیست».

دیگر خونم به جوش آمده بود و اصلا تعادل ذهنی نداشتم. سری تکان دادم و از اتاقش خارج شدم. از دانشکده بیرون آمدم و کمی با خودم فکر کردم. هیچ راهی پیش پایم نبود. نا امیدتر از همیشه به دانشکده برگشتم و به آموزش دانشکده رفتم. به مسئول آموزش سلام کردم. آنقدر خسته به نظر میرسیدم که انگار از جنگ برگشته ام. به مسئول آموزش گفتم:« اندیشه اسلامی گروه 11 را میخواهم». او هم گفت:«پر است جانم!»

من که اصلا حوصله بحث با او را نداشتم گفتم:« من چند روز است که دنبال 3 واحد درس بی ارزش میدوم و امروز مدیرگروه حاضر به همکاری نشد؛ اگر بخواهید این درس را هم به من ندهید ترک تحصیل خواهم کرد». مسئول آموزش کمی ترسید و گفت:«چند واحد داری؟» گفتم:« 15 واحد» گفت:«اگر امکان داشته باشد ظرفیت را اضافه میکنم». من هم تشکر کردم و بیرون آمدم. الان با وجود 4 واحد دروس عمومی یک حالت عرفانی هم به من دست داده است که گاهی واقعا فکر میکنم جزو طلاب شده ام! خدا به خیر کند.

اتاق که نیست، سرزمین عجایب است! در روز 5 ساعت از وقت بچه های اتاق صرف این میشود که چه دینی برتر است. آتئیست با شیعه، شیعه با سنی، سنی با آتئیست؛ کلا همه به هم اشکال میگیرند. من اصلا وارد بحث نمیشوم اما درصورتی که از من سوالی پرسیده شود سریع واکنش نشان میدهم. خدا را شکر تا الان هم شکست نخورده ام؛ ان شاءالله در آینده هم از علی و اولاد علی دفاع میکنم. هم اتاقی اهل تسنن هم محکم ایستاده و پا پس نمیکشد. دمش گرم! خیلی مرد است. برای من شیعه اولین شکست آخرین شکست است و باید خیلی حواسم را جمع کنم تا قائله را نبازم.

درس ها را هم خوب پیش میبرم. کلاس ها پر بار است و همه چیز ردیف است. در حال کار روی مخ اولین استاد مخابرات هستم تا اعتمادش را جلب کنم! او هم اولین چراغ سبز را نشان داده است؛ هم زمان یکی دیگر از اساتید قدرت را هم زیر نظر دارم. تا میانترم مخ هر دو استاد را میشویم :)یکی دیگر از اساتید مخابرات هم هست که کمی بدقلق است و باید نرم افزار متلب را یادبگیرم تا بتوانم به او نزدیک بشوم.

دوشب پیش با fefeli بیرون رفتیم تا هم تفریحی داشته باشیم و هم موهایمان را اصلاح کنیم. شب خوبی بود. ففل با یک پیرایشگر آشنا بود و آدرسش را داشت. تا رفتیم موهایمان را اصلاح کنیم اذان را گفتند و شب شد. گرسنه هم بودیم. ففل گفت:« من میخواهم یک پیراهن سفید رنگ بخرم». من هم گفتم:« من هم مدت هاست که به دنبال پیراهن آستین کوتاه با رنگ ماشی میگردم!» این را که گفتم هر دو فقط به افق خیره بودیم. خلاصه راه افتادیم و به چند مغازه سر زدیم. ففلی پیراهن مورد علاقه اش را پیدا کرد و سریع آن را خرید. بعد بیرون آمدیم و در مسیر برگشت یک مجتمع بزرگ را دیدیم. گفتم:« ما که تا اینجا آمده ایم، بیا یک دوری هم در این مجتمع بزنیم».

رفتیم داخل مجتمع و همه مغازه ها را نگاه کردیم. یک لحظه من یک پیراهن بدون آستین سفید دیدم که قیمتش 25000 تومان بود! رفتم داخل و پرسیدم:« از این پیراهن رنگ دیگه ای هم دارید؟» فروشنده گفت:« این ها چون تک سایز مانده است حراج کرده ایم؛ بین آن ردیف نگاه کن شاید باشد». من هم جستجو کردم و دیدم که یکیشان خیلی به همان چیزی که من میخواهم نزدیک است. خلاصه همان را انتخاب کردم و خریدم.

از مجتمع که بیرون آمدیم ففلی گفت:« دیگر به شام نمیرسیم؛ بهتر آنکه همینجا یک فلافل بزنیم». من هم موافق بودم. خلاصه شام را خوردیم و به سمت خوابگاه روانه شدیم.آن شب دیر خوابیدم و صبح برای نماز بیدار نشدم. خیلی حالم گرفته شد. فردایش هم مادرم چند بار تماس گرفته بود که من متوجه نشده بودم. خلاصه بدجور به هم ریخته بودم. اصلا دلم نمیخواهد مادرم ناراحت شود. البته همان موقع خودش تماس گرفت و باهم صحبت کردیم؛ ولی باز هم من آرام نمیگیرم.

کمی با مادرم احساس رودربایستی دارم و رویم نمیشود بعضی چیزها را به او بگویم. مثلا من دلم میخواهد وقتی در خانه هستم با مادرم غذا بخورم؛ اما نمیتوانم این را به او بگویم. چند وقت پیش او مرا در خانه تنها گذاشت و برای کمک به مسجد رفت. من هم به مدت 24 ساعت هیچ چیزی نخوردم. از بچگی من و مادرم در یک بشقاب غذا میخوریم و در یک لیوان آب مینوشیم. اصلا دلم نمیخواهد که مادرم در کنارم باشد اما با او غذا نخورم. از این به بعد میخواهم همیشه با او در تماس باشم و فقط فقط بخاطر خوشحال کردن او تلاش کنم. امیدوارم خدا از من راضی باشد.

 آهنگ جناب یانی به نام  in the Mirror هم آهنگ دوست داشتنی است.


[Yanni]

♪♪♫♫♪♪♪


  • کم حرف آقا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی