خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

خب باز هم مریض شدم :)

اینبار واقعا دهانم صاف شد. خیلی سخت بود. کلا درس و مکتب را رها کردم و به خانه آمدم، گور بابای درس.

حال و حوصله ی هیچ چیز را نداشتم.

با این اوصاف کم کم دارم از اپلای نا امید میشوم. پیش خودم می گویم همین زندگی ساده را ادامه بده، تو به درد این کارها نمیخوری. ای روزگار...

داشتم پیش خودم فکر میکردم که اگر به گذشته بر میگشتم آیا باز هم به همین رشته می آمدم؟!

به دوستانی که بعد از من میخواهند به مخابرات بیایند توصیه اکید میکنم که فقط اگر از لحاظ روحی و روانی کاملا سالم اند به برق بیایند و فقط اگر روحیه ی سخت و زمختی دارند به مخابرات بروند.

وقتی سختی هایی که من دارم را با رشته های دیگر مقایسه میکنم میبینم رشته های دیگر خیلی ملموس تر و قابل فهم تر هستند. من چون هیچ رشته دیگری را دوست نداشتم به برق آمدم.

برق به ویژه گرایش مخابراتش واقعا آدم را پیر میکند، این را به خوبی حس کردم.

خلاصه از کار و زندگی افتادیم.

با اجازه من میروم به فنا رفتنم را ادامه بدهم!

تا های دیگر بای!

  • کم حرف آقا

خدا رو شکر هر چی که تو زندگیم دارم خودم بدست آوردم و هیچ موقع جلو استادا خود شیرینی نکردم و دنبال مفت بری هم نبودم. بعضیا اینقدر که درس میخونن دو برابرش خود شیرینی و تقلب و لاش خوری میکنن بعدم ادعاشون گوش فلک کر میکنه. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هر چی دارم با زحمت خودمه و با عرق جبین و زحمت بدستش آوردم. خدا رو شاکرم که از دبیرستان به اینور فکر و اندیشه خودم بوده که کارم رو راه انداخته و هیچ وقت تن به هیچ ذلتی نخواهم داد.

حالم از این لاشخور های دانشگاه به هم میخوره، این ابله ها قراره یه زمانی مهندس این مملکت بشن! وای خدا حتی فکرشم عذاب آوره. من اگه رئیس  یه شرکت باشم و بخوام استخدام کنم این جور آدمها رو واسه آبدارچی هم قبول نمیکنم، حالا میخواد از دانشگاه هاروارد اومده باشه میخواد از دانشگاه علی آباد کتول!

عرض کنم راجع به کاری که قرار بود با استاد مکانیک و استاد خودم انجام بدم، متوجه شدم که در  دانشگاه چه امکاناتی بوده و من نمی دونستم! استادم گفت برو سراغ یکی از استادای فیزیک که در واقع فوتونیک کاره. در واقع این استاد شرکت داره و آزمایشگاه هم داره که امروز رفتم دیدم. کارشون نسبتا هایتک بود. خوشمان آمد.

دیروز که رفته بودم استاد فیزیک را ببینم یکی از بچه های فیزیک مرا دید. گفت شما برقیا که اینقدر ادعا دارید اینجا چیکار میکنید؟ شروع کرد این چرت و پرت ها را گفتن. بعدم گفت چون شما خیلی ادعا دارید استادای ما تو درسای سرویسی سخت میگیرن که حالتون  جا بیاد! من اصلا کُپ کرده بودم. چی میگه این؟

من نمیدونم چرا علوم پایه ای ها اینقدر بد بین هستن. به شخصه خودمو نمیگیرم مگر اینکه کسی بخواد توانایی ها و رشتم رو زیر سوال ببره. نمیدونم این علوم پایه های ها چرا همیشه فکر میکنن ما اونا رو آدم حساب نمیکنیم.

بابا به همین برکت همه رشته ها خوبه، کشور به همه رشته ها نیاز داره

هیچ رشته ای هم الکی نیست

من برقی به فوتونیک نیاز دارم

شیمی به فیزیک نیاز داره

مکانیک به برق نیاز داره

و ....

چرا همه میخوایم دهن همو صاف کنیم؟!


  • کم حرف آقا

-        امروز چهارشنبه 12 دسامبر 2018 رفتم اتاق یکی از اساتید مکانیک تا از او راجع به شرکت های دانش بنیان سوالاتی بپرسم. وی خود دارای شرکتی است. او بسیار مهربان است و اعتقاد دارد که در دانشگاه است تا دانشجو ها را خوشحال کند( تفاوت نگرش با اساتید برق را ببینید: استاد برق: اینکه شما درس میخوانید یا نه به من ربطی ندارد، من اینجا درس میدهم  و سر برج حقوقم را میگیرم!!)

او راجع به قوانین مالیات بسیار هشدار داد و گفت که خودش هم میخواهد شرکتش را ببندد. او گفت که اگر بخواهیم میتوانیم قوانین مالیات را دور بزنیم اما من و تو اهل این کارها نیستیم!! و اینکه او گفت که بعد از هفت هشت سال که تازه مالیات به شما تعلق می گیرد  میتوانی سهامت را بفروشی. بعد بحث باز تر شد و پیرامون اپلای با وی صحبت کردم. گفتم که میخواهم تجربه کاری کسب کنم تا فاند RA بگیرم. گفت RAخیلی سخت اس، چرا  TA نمیشوی؟

گفتم اساتید ما با دانشجوی کارشناسی مقاله کار نمی کنند. بعد کمی راجع به تفاوت ها بحث کردیم و در نهایت گفت: من دانشجو داشته ام که با معدل 14 ارشد فرستادمش امریکا! اما 3 تا مقاله ISI داشت و 2 تا کنفرانسی. و بعد از کمی  عجز و لابه اینجانب (مجبور بودم، میفهمید مجبوووور) گفت اگر بتوانی در تحلیل یک قطعه مکانیکی کمکم کنی با هم مقاله خواهیم نوشت! خلاصه من هم کمی از کاربرد های پردازش سیگنال برایش توضیح دادم و حسابی مخش را زدم. خودش هم کیف کرده بود.

قرار شد که من پی قضیه را بگیرم. بعد هم خداحافظی کردم و بیرون آمدم. سریع رفتم اتاق استاد DSP مان و از او سوال کردم. او هم راهنماییم کرد و فقط مانده  research  پیرامون موضوع مورد نظر. تحقیقاتم را کامل کنم و بروم پیش استاد مکانیک. باشد که مقبول افتد و استارت مقاله را بزنیم. البته کار کار فوق العاده سختی است. خدا به داد برسد.

-         رفتم پیش رئیس گروه مخابرات و دو تن از مهندسان خوب ازمایشگاه الکترونیک. پیرامون پروژه ای که مربوط به شرکت خودمان است با آنها صحبت کردم. کلیت کار تولید پالس مربعی با فرکانس 100 مگاهرتز و کنترل آن است و ادامه ماجرا که از حوصله خارج است. تقریبا کل امروز را بین دانشکده های مختلف و آزمایشگاه های گوناگون جابجا میشدم. خیلی خسته شدم. کار آسانی نیست و نیاز به تحقیق بیشتری دارد.

رئیس گروه مخابرات هم کلی کیف کرده بود. شنیدستم که ترم بعد هم میخواهد میدان ارائه بدهد. آی حال میدهد اگر من این درس را یکبار دیگر بخوانم و حل تمرینش بشوم ( خنده ی ژکوند و ملیح و به همین خیال باش!)

 

من حیث المجموع الان مقاله را دارم + پروژه شرکت + زبان + درس های این ترم

سرم شلوغ شد!

حال چه بباید کرد؟

یکشنبه امتحان آنتن دارم و هنوز هم هیچ نخوانده ام! خدا کند بتوانم نمره ی خوبی بگیرم و الا به فنا میروم.

حالم الان خوب است، این مشاوره و اینها بی تاثیر نبود. خدا را شکر الان حس بدی ندارم.

 

-        امروز پنج شنبه 12 دسامبر است. ساعت 16:28 دقیقه عصر است. اینجا خوابگاه دانشجویی پسران.

من آقای کم حرف هستم. دانشجوی مهندسی برق، ترم هفتم. من امروز جزوه ی آنتن را تماما میخوانم و یاد میگیرم. من امروز بخشی از تکالیف زبانم را انجام میدهم. من امشب بازدهی 100 درصد خواهم داشت. من چقدر خوشحالم، همه چیز آرومه. من انرژی منفی ندارم. من میتوانم بهترین نمره را کسب کنم. من از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسم. من خودم هستم و از هیچ کس تقلید نمیکنم. من منتظر دیگران نیستم. من خودم را نجات میدهم. من از خودم اسطوره میسازم. من ارتشی تک نفره تشکیل میدهم و پیروز میشوم. هر کسی که پایه است، بسم الله ... مشکلات و درد موقتی است اما پیروزی عمری باقی می ماند. اگر الله کند یاری چه بنز باشد چه این گاری، چه معدل 19 باشد چه این مشروطی، چه خرخون باشد چه این کم حرف.

 


  • کم حرف آقا


دقیقا همین امروز که مریض بودم و میخواستم بیام دانشگاه، دیر شده بود. پدرم هم مدام روی اعصابم میرفت. تاکسی نبود. توقع نداشتم که پدرم مرا برساند، اما امشب فهمیدم که آدم به پدرش هم نمیتواند تکیه کند. یک کلمه از دهانش در نیامد که تو را میرسانم. واقعا من تو این روزگار هیچ کس را ندارم. همیشه فکر میکردم که ننه و بابام رو دارم؛ اما الان واقعا اگر بتوانم به خارج از کشور می روم چون به این نتیجه رسیده ام که هر کس زندگی و آینده شخصی خودش را دارد. هر کس حق دارد دنبال آینده خودش برود. این مسخره بازی های خانوادگی را هم باید پشم خود بپنداریم. اصلا من دلم نمیخواهد حتی ازدواج کنم.

امتحانم را هم هیچ نخوانده ام. قصد خواندن را هم ندارم. اصلا حوصله هیچ کاری را ندارم. سگ تو این حس و حال!

حالا این شرکت دانش بنیان ما هم شده قوز بالای قوز! بچه ها مستندات را برایم ارسال کردند و گویا اینجانب بازرس علی البدل هستم!! دیگر مسئولیتی ست که داده اند، البته خیلی هم مهم نیست، مهم کارآمدی هر فرد داخل شرکت است. ترجیح میدهم فردی کارآزموده باشم. سرمایه اولیه هم قرار شده است 10 میلیون باشد؛ نفری 2 تومن.

ظاهرا وام و اینها هم میدهند.

این میان خواهرم اما همیشه مشوق من بوده است. دلم برایش تنگ شده است. رفیق تنهایی های من خواهرم بوده است. البته دو نفر دیگر هم هستند که الحق و الانصاف برایم مرام و معرفت زیادی خرج کرده اند. یکی هم اتاقی مذهبی و دیگری  THE ROCK !!! نمیدانم چرا این اسم را روی او گذاشتم اما هر وقت او را میبینم یاد راک معروف می افتم. وی همان رفیقم هست که  قبلا گفته بودم میخواهد در نظام استخدام شود و شد. وی از 14-15 سالگی با من رفیق است و روزهای سخت زیادی را به کمک هم گذراندیم. چه روزهایی بود.





  • کم حرف آقا

عرض شود که میخواستم این هفته دانشگاه بمانم اما مریض شدم و ترجیح بر آن شد که به خانه رجعت کنم. طی 7-8 روز آتی هم 3  میانترم ناقابل دارم. حال خودتان حساب کنید که در چه شرایطی قرار دارم!

چند وقت پیش رفتم آکادمی زبان و هم حساب را تسویه کردم و هم هفته ای یک جلسه آموزش را  ok کردم. فعلا قرار شده است که یکشنبه ها ساعت 10 -12  باشد. قرار است  روی Listening  کار کنیم. کتاب Tactics را هم خریدم.

دقیقا همان روزی که میخواستم بروم اکادمی باید چند کار دیگر هم انجام می دادم مثلا گرفتن گواهی عدم سوء پیشینه برای شرکت و رفتن به سلمونی و کتابفروشی و ... . خب همان کله صبح که راه افتادم باید کارت اتوبوسم را شارژ می نمودم. حواسم نبود و کلم خورد توی کولر پشت دکه اتوبوس! دقیقا بین دو تا ابرو هام! اگه عینکم نبود قشنگ پکیده بود. کمی خون آمد. بعد رفتم کار هایم را انجام بدهم کارت هایم را گم کردم. از دو روز قبلش فلشم را هم گم کرده بودم. هوا هم سرد بود. خلاصه همین جور اتفاقات بد پشت سر هم افتاد. تا ساعت 5 عصر الکی الکی تو سطح شهر می تابیدم. اصلا نمیدانستم کجا باید بنشینم. خلاصه تا کارت ها را یافتم سریع اسنپ گرفتم و به خوابگاه بازگشتم. وقتی هم که به خوابگاه آمدم پول نقدی که داشتم را گم کردم! دیگر واقعا داشتم روانی میشدم. عجب روز نحسی بود.

از آنجایی که من هیچ کاری را بدون حکمت نمیدانم، بگذارید حکمت این پیش آمد ها را هم برایتان بگویم؛ خالی از لطف نیست.

من در محک عضوم و قرار است ماهی 1000 تومان برایشان واریز کنم. چند وقت بود که SMS میدادند اما مدام پشت گوش می انداختم. هی میگفتم امروز، فردا. خلاصه خدا هم اینجوری  هشدار داد که ای کم حرف به هوش باش به قولی که داده ای وفادار باشی. بعدا 5000 تومان به حساب شان واریز کردم و قال قضیه را کندم.

عرض کنم که پریشب هم جشنی رفتیم و با هم اتاقی ها شبی خوش داشتیم، جای شما خالی.

در مورد اپلای هم کمی دو به شک شده ام. شرکت را چه کنم؟ ننه و بابام چه میگویند؟ آن 10-15 میلیون هزینه آزاد سازی مدرک کذایی کارشناسی را کجای دلم بگذارم؟

عجب روزگاری شده خدا وکیلی...

این زندگی عجیب بالا و پایین داره

خوش باشید دوستان


  • کم حرف آقا
دست و دلم به هیچ کاری نمیرود، این مشاور خوابگاه هم مدام حرکات رلکسیشن پیشنهاد میکند. اصلا حوصله ش را ندارم. حوصله هیچ کاری را ندارم. نمیدانم چرا اینجور شده ام.
دیشب گفته شد که یکی از بچه ها پذیرش از امریکا گرفته است؛ حالم بدجور گرفته شد. یعنی من اینقدر بی عرضه و بدبختم که توانایی هضم این گونه خبر ها را هم ندارم. حالم خوش نیست، ولی یک چیز را میدانم و آن این است که اگر خوب بجنگم شاید من هم موفق بشوم. اما قبل از این که بجنگم باید خودم را پیدا کنم. خودم را هضم کنم. خودم را قبول کنم. خودم را به خودم بشناسانم.
احساس میکنم این صحبت کردن با مشاور خوابگاه به من کمکی نمیکند. من مشکلم اساسی تر از این حرف هاست. در واقع دو حالت دارد: یا مشکلم خیلی پیش پا افتاده است و من الکی دارم بزرگش میکنم، یا مشکل ریشه ای تر از این چیزهاست.
لعنت به هر دو حالت.
دیگر واقعا کم آورده ام، واقعا کم آورده ام، واقعا دیگر نمیتوانم اینگونه دست و پا شکسته ادامه بدهم. یا رومی رومی یا زنگی زنگی. خدایا بیا و جان مرا بستان تا لااقل زیر مشتی خاک در آرامش باشم. در این دنیای بی وفا هر چه امیدوارتر جلو رفتم بدتر به عقب هل داده شدم.
البته این چرندیاتی که من مینویسم ظاهرا فقط خودم میخوانم، مگس هم در این قبرستان مجازی پر نمیزند.
این حال و روز من بخشی اش به خودم باز میگردد اما قسمتی هم به دیگران مربوط است؛ خدا کسانی را که آرامش را از من گرفتند، به هر شکلی و در هر صورتی، از همین الان تا ابدالدهر لعنت کند و چنان عذابی بر ایشان نازل کند که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند.
همین

  • کم حرف آقا

الان 3-4 روز است که تنها هستم. همه بچه ها رفته اند. خوب بود نسبتا، اما همین الان یهویی حالم یکجوری شد. نمیدانم چرا اما گاه گاهی به سراغم می آید؛ به شیوه های مختلف! گاهی میگوید برخیز، رو و سیگاری بکش!! گاهی میگوید رو و در فضای مجازی غرق شو! گاهی میگوید تنها از دانشگاه برون شو و در شهر قدم بزن!

شنبه رفتم یک بسته سیگار خریدم و دو نخ از آن را کشیدم! نخ اول خیلی خوب نبود و کمی گلویم را سوزاند، نخ دوم اما واقعا چسبید! احساس کردم که واقعا دارم معتاد میشوم. با اینکه آن را در پلاستیکی ضخیم قرار داده بودم و زیر تختم قایمش کرده بودم اما باز هم بوی توتون آن کل تختم را گرفته بود. حقیقتش خودم هم خوشم نیامد. فلذا بسته سیگار را انداختم در سطل زباله و قال قضیه را کندم. نفس خبیثم مدام مرا وسوسه میکرد که مبادا این کار را بکنی، پول بابتش داده ای، تو را آرام می کند و کلی چرت و پرت دیگر.

این هم از داستان smoking ما.

عرض کنم که شرکت هم کم کم دارد ثبت میشود و دنبال اسم هستیم.

زبان هم که کلا خوابیده است، استاد جدید قِر آمد؛ این هفته میروم تسویه حساب میکنم و یا علی. والا به خدا قحطی که نیامده.

این هفته هم احتمالا هم اتاقی مذهبی بیاید یونی ما فلذا من این هفته را هم باید دانشگاه بمانم.

عرض کنم که این هفته مینترم هم دارم، واااااای بر شب امتحانی ها!

شاید برای شما سوال باشد که چرا که چرا اینقدر لفظ قلم  و رسمی می نویسم، عرض کنم که چون احتمالا بعدا بخواهم مجموعه یادداشت های خودم را منتشر کنم بالاجبار اینگونه مینویسم و دلیل دیگری ندارد.

دوستان من از تمام شبکه های اجتماعی و کل دنیا به این بلاگ پناه آورده ام، اگر واقعا کسی نوشته هایم را میخواند یک نظری بدهد، مرا اینجا تنها رها نکنید، من از تنهایی میپوسم.

آیا کسی هست؟!


[Ehaam]

بی تو عذابیست خنده هایی که به روی صورتم همچون نقابیست
کار من عشق است و کار چشم تو خانه خرابیست
چشمانت آرزوست از سر نمیپرد تو را ز خاطرم کسی نمیبرد
به خاک و خون کشیده ای مرا زمن بریده ای مرو
به دل نشسته ای چه کردی با دلم
به گل نشسته ای میان ساحلم

  • کم حرف آقا


دیگر حالم از قبرستان به هم میخورد؛ این چند وقت از بس تو عزا و اینها رفتم احساس افسردگی میکنم. واقعا تاثیر بدی رویم داشته است. چند وقت پیش رفتم پیش مشاور خوابگاه، کلی صحبت کردیم و از خاطرات گذشته ام برایش تعریف کردم. او هم گفت تو کمی در گذشته زندگی میکنی و بهتر است که خاطرات بدت را مکتوب کنی تا تخلیه شوی. بدو گفتم که وبلاگکی داریم و اندر آن چراپیتی مینگاریم!!

اعصابم ضعیف شده و از کار و زندگی افتاده ام. تازه مشکلات پس از فوت داییم هم مضاف بر علت شده است. کی غیمه؟ تکلیف اون پوله چی میشه؟ ارث این چی میشه؟ واااااای که حالم دارد به هم میخورد.

دوستم را به شما معرفی میکنم: جناب گل گلاب، از خوبای فوتونیک! بله ایشان دوست صمیمی هم اتاقی مذهبی هستند و با واسطه با من آشنا شد. گل گلاب فنی کار خوبی هست و قرار بود با هم اتاقی مذهبی شرکت دانش بنیان ثبت کنند. خلاصه به من گفت که داریم شرکت را راه می اندازیم و 20 درصد شرکت را به نام تو میزنیم. در واقع الان منم، گل گلاب و داداشش و پدرش و در نهایت هم اتاقی مذهبی. فی الواقع الان من عضو اصلی شرکت هستم! و قرار شده است که الکترونیک شرکت بر عهده من باشد. حالا من میگویم شرکت فکر نکنید که همینجوری تا اینجا آمده ایم هااا! کلی راه آمده ایم! به ویژه گل گلاب که خیلی زحمت کشیده و برای هسته شدن در برابر چند تن از استادان دانشگاه خودمان از ایده ها و برنامه ها دفاع کرده است.

خلاصه کم کم داریم شرکت راه میندازیم! البته الان چون هم اتاقی مذهبی و گل گلاب ارشد قبول شدند و از یونیورسیتی ما رخت بر بستند کمی مشکل داریم، اما در آینده قرار شده است همه در تهران مستقر شویم. فلذا اگر نخواهم ارشد به کشور های بیگانه بروم باید و باید و باید ارشد یکی از دانشگاه های تهران قبول شوم؛ هیچ راه دیگری وجود ندارد.

میخواهم برایتان یک خاطره تعریف بنومایم!

پیش دانشگاهی بودم، طی یک اتفاق که اصلا من در آن دخالتی نداشتم مدرسه و یکی از معلمان اندکی تمسخر شده بودند. در واقع فردی با کامنت در وبلاگ این امر را انجام داده بود. معلم ریاضی مان حس کنجکاویش گل کرده بود و به چند نفر شک کرده بود. آخر من از سال 89 وبلاگ نویسی میکردم و تاکنون چند وبلاگ داشته ام. وی به یکی از هم کلاسی هایم گفته بود که یکدستی به من بزند و عکس العمل مرا مورد کند و کاو قرار بدهد. هم کلاسیم هم با من رفیق بود و اصلا انتظارش نامردی اش را نداشتم. کار زشتی بود. خلاصه من هم به تندی واکنش نشان دادم. آن زمان جدا از بحث کنکور، مادرم هم پا درد و کمر درد داشت و اصلا حال و روز خوشی نداشتم.

خلاصه من به شدت مورد شک قرار گرفتم و در یکی از زنگ ها معلم ریاضی مان آمد و گفت:« بعضیا خیلی بی استعدادن و فقط ادعا دارن، هیچیم بارشون نیست، فقط خوب بلدن ادعا کنن، فقط ادعا همین» این حرفها هنوز توی گوشم میپیچد، انگار جزئی از بدنم شده اند. از طرفی نامردی هم کلاسیم مرا آزار میدهد و از طرفی حرکت زشت معلم ریاضی. همین آقایان باعث شدند من در دوره پیش دانشگاهی دچار افسردگی و مریضی شوم و شاید اگر این اتفاق نمی افتاد سرنوشت من عوض میشد. انتظار روزی را میکشم که با کوله باری از موفقیت نزد معلم ریاضی برگردم و ببینم چه کسی بی استعداد است؟! شب و روز انتظار میکشم.

این هم از این

اکنون که در خدمت شما هستم از کار و زندگی افتاده ام. واقعا دیگر نمیدانم باید چکار کنم. از طرفی به خاطر مشکلات زندگی ام تحت فشارم و میخواهم بزنم به بی خیالی و به جای کتاب بزنم به سیگار وینستون.از طرفی هم میخواهم موفق بشوم و دهن همه کسایی که تمسخرم کردند را برای همیشه ببندم؛ دیجیتال شده ام.

همین

[Mohsen Lorestani]

بازم معرفت داشت

بهونه نیاورد و

رو راست گفت اونو میخوام

ازم معذرت خواست و

گفت خیلی مردی و

شرمندتم اونو میخوام

  • کم حرف آقا


خدا اموات شمارم بیامرزه، داییم آدم خوبی بود، واسه ما خیلی زحمت کشید، همین لپتاپ رو داییم واسه ما خرید، خدا رحمتش کنه.

مادرم گفت پدرت نمیتونه پشت ماشین بشینه، بیا. منم از دانشگاه برگشتم خونه، چهارشنبه شب راه افتادیم سمت تهرون. سه تا ماشین بودیم. 50-60 کیلومتری تهرون ماشین خراب شد. هوام کمی سرد بود. زدیم کنار. چند دیقه بعد یه جرثقیل رسید. بعد گفت پمپ بنزینش سوخته. زنگ زد آوردن. یخورده بهش ور رفتن اما گفتن مشکل از پمپ نیست. 80 تومن گرفتن و یا علی، مام پا در هوا موندیم. دوماد داییم زنگ زد که به جرثقیله بگو تا عوارضی بیارتت من میام از اونجا بکسلت میکنم. خلاصه تا عوارضی رفتیم. ما سه تا ماشین هیچکدوم یه تیکه طنابم نداشتیم، که اگه داشتیم 280 هزارتا پیاده نمی شدیم!

شیشه ماشین پایین بود و بعد خرابی ماشین بالا نمیرفت، مامانم و پدربزرگ و مادربزرگم فرستادیم تو اون دو تا ماشین و با بابام نشستیم پشت ماشین، هوا سرد بود یه پتو کشیدیم رو کلمون و تا خونه داییم بکسل وار رفتیم. همه به ما میخندیدن، خودمونم خندمون گرفته بود. در عکس میبینید که بابام با پتو راه میره

اون دو سه نفری که مکانیک و جرقیل دار بودن همو دایی صدا میکردن، مثلا میگفت دایی استارت بزن! بعد منو بابام هر جا جرثقیل می دیدیم بلند میگفتیم عـــــه یه داییم که اینجاس! چقد دایی

فرداش رفتیم ماشینه رو انداختیم دم مغازه دوماد داییم و باباش. مشکل این بود که آب باتری ریخته بود روی کامپیوتر ماشین و همه رو ترکونده بود، پمپم سوزونده بود. خلاصه ماشین درستش کردن حسابیم پول سرفیدیم. یارو باتری سازه شمارم گرفت گفتم بهش نقشه هات بفرست یکم یاد بگیرم ولی نفرستاد. سری بعد برم اون ور میرم سراغش میگم خیلی بی معرفتی که منو سر کار گذاشتی.

ختم داییم به خوبی برگزار شد. خیلیا اومده بودن. منم چایی و قند میدادم. بعدم با بابام رفتیم قول نومه ی آپارتمان واسه سال بعد نوشتیم، مستاجره آدم خوبی به نظر میومد، بچه دماوند بود. یه مشکل  پولی هم بین ما و داییم خدابیامرز پیش اومده بود که به زودی حل میشه. کلا اون منطقه ی داییم و آپارتمان ما محل خوبیه، آدماش خیلی قالتاق نیستن.

 

چن وقت پیش تنها تو اتاق بودم. دوتا دیگه از بچه ها هم رفتن سلف. یهو سرپرست خوابگاه اومد یه کیک با لوگو دانشگاه به من داد گفت دانشگاه این کیک واسه اتاق شما در نظر گرفته!!! و سریع رفت، نتونستم بپرسم یعنی چی. نمیخواست بگه. بعدا کاشف به عمل اومد که از جشن جدیدالورود ها بوده و زیاد اومده، البته اینکه چرا بین این همه بلوک و خوابگاه صاف آورد داد به ما جای تعجبه. فک کنم منو میشناسه، من همیشه مشکلات خوابگاهو گزارش میدم و آشناشم. خلاصه با شکمی سرشار از ولع و ذهنی پر از تعجب کیک خوردیم. از این اتفاقا هر 1 میلیون سال یه بار پیش میاد. جاتون خالی داداشا و آبجیای گلم.

 

هر چن وقت یه بار به سرم میزنه برو عاشق شو، نمیدونم چرا اما فک کنم طبیعیه. ولی خب من حال و حوصله این چیزا رو ندارم. بابامم گاهی یه تیکه میندازه ولی من تهش که نگاه میکنم امیدی ندارم. نه بخاطر پول و پله باشه ها، حوصلش ندارم. الان اوضاع جوری شده همه از زندگی نا امیدن، منم دقیقا نمیدونم میخوام چیکار کنم. از دوست دختر و این مسخره بازیا که هیچ خوشم نمیاد، به نظرم همین که شریک زندگی آدم رو مخش نباشه کافیه، بقیش میشه یه جور درست کرد، فرض کن بگم بیا بریم امریکا بگه نمیام! بگم چراغو خاموش کن، بگه نمیخوام! اککه هعی، این که نشد زندگی، حالا فک کن رشتش برقم نباشه، سگ تو این زندگی:)  

درسمم که تموم نمیشه،9 ترمه ام ، همه بچه ها دارن واسه کنکور میخونن، خیلیاشونم زبان میخونن، گمونم میخوان برن خارج، هرکیم ما رو میبینه میگه چرا کنکور نمیخونی، مام رومون نمیشه بگیم بابا ما 9 ترمه اییییم.

زبانم که ریدینگ و رایتینگ تموم شد، 20 جلسه، یکو دیویست

استادمم عوض میشه، این هفته باید یه مرور بکنم چون پنج شنبه قراره استاد جدیده ازم تست بگیره، رو اعصابمه هاااااااا

تو این هیری ویری یه پروژه کوچیک دیگم هم اتاقی مذهبی واسمون تعریف کرده، باس بریم اونم واسش ردیف کنیم

دیروز واسه اولین بار اسنپ گرفتم! نمیدونم چرا ولی شد دیگه! بدم نبود

ننم هم هی زنگ میزنه میگه پاشو بیا خونه

خواهرمم میگه میخوام دوباره کنکور بدم، نمیدونم میتونه یا نه، حوصله داره زیااااااد

 بابام واسم انرژی + فرستاده :)

اون پی ام بالاییش رو خیلی جدی نگیرید، من باب خنده فرستاده بودم براش



سایه حق بر سر بنده بود

عاقبت جوینده یابنده بود

گفت پیغمبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

چون نشینی بر سر کوی کسی

عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی برکنی هر روز خاک

عاقبت اندر رسی در آب پاک

  • کم حرف آقا

کم اوضام به هم ریختس این مطلب بی صاحابم پاک شد

چند خطی نوشته بودم

پاک شد

داییم مرد، خودم تو غسال خونه دیدمش، رنگش گشته بود، تکون نمیخورد، بدنش ورم کرده بود

بعد از اون همه بدبختی که تو سال 95 کشیدم، حالا اینم اومد روش

امروزم میرم دانشگاه

اعصابم ندارم

حال و روز خوشیم ندارم

همین


[Shadmehr]

با اینکه بغضمون کهنست ، با اینکه سفرمون پُر نیست

با اینکه خستگی های ما ، قابل تصور نیست

با اینکه توو شبامون ، نشونی از چراغی نیست

تا میتونی تحمل کن ، که خورشید اتفاقی نیست

من و تو زنده موندیم و به سختی زندگی کردیم

گذشته ، حال ، آینده من و تو وارث دردیم

من و تو وارثِ دردیم

♪♪♫♫♪♪♪

  • کم حرف آقا

سلام و درود بی پایان بر شکل ماه شما عزیزان جان!

عرض کنم که چند شب پیش میخواستیم بخوابیم که پدرم فکری به سرش زد. وی گفت:« من در تلگرام خوانده ام پشه ها از ریحان بدشان می آید و همواره از آن گریزان اند» خلاصه پا شد و رفت سمت یخچال. یک برگ ریحان آورد و گذاشت بالای سرش! من و مادرم مات و مبهوت مانده بودیم! پدرم مجدد منبر رفت و گفت:« فردا تاثیرش را خواهی دید، اینجوری نگاه نکنید!» من و مامی هم فقط میخندیدیم، دیگر خودش هم خنده اش گرفته بود. خلاصه فردا پدرم تعریف میکرد:« پشه ها تا صبح  مرا نیش زدند :) پس این تلگرام گور به گور شده  چه چیزش راست است؟!»

چندی پیش به خانه ی پدربزرگم رفتیم. دو تا از خاله هایم هم آمده بودند. پسر خاله ی کوچکم هم تشریف داشت! وی پیوسته اذیت مینمود و از دستش کلافه شده بودیم. خلاصه بعد 2-3 ساعت یکهو یکی از خاله هایم وی را گرفت و نشاندش. البته هنوز راه نمیرود و فقط گربه ای نقل مکان میکند. بعد به وی گفت:« اگر اذیت کنی به مادر کم حرف آقا  تحویلت میدهم!» نکته ای که باید یادآور بشوم این است که مادر اینجانب در کل خاندان ما نقش ازرق شامی را بازی میکند و تمام بچه ها از او میترسند! حالا این پسر خاله ی ما چون هنوز چیزی سرش نمیشود دوزاریش نیفتاد و باز اقدام به شورش کرد. خاله م هم او را گرفت سمت مادرم و گفت:« خاله ببین این بچه چقدر اذیت میکند؟!» مادرم اما بر خلاف آمد عادت حرکت جالبی زد. از قبل یک تفنگ اسباب بازی آنجا افتاده بود که مادرم آن را برداشت و طرف صورت بچه خاله ما گرفت. یکهو ماشه را چکاند و گفت:« پیششوووووو....!!!» آقا این حرکت را که زد همه قالب تهی کردیم. مادربزرگم بلندبلند میخندید و میگفت:« این چه کاری بود!» واقعا این حرکت از مادرم بعید بود. قبلا وی چنان کتکی به بچه ها میزد که تا دو روز نمیتوانستند راه بروند. این رفتار اما واقعا عجیب بود، گویا وی خشونت را کنار گذاشته است.


باز دوباره روز پزشک شد و همه جایگاه و پول این دکتر ها را بر فرق مبارک ما میکوبند. در این مملکت مهندس بیچاره و تو سری خور است. این مردم اصلا نمیدانند صنعت یعنی چه، تقصیری هم ندارند، کدام صنعت؟ کدام کارخانه؟ کدام تولید؟ واقعا این مهندس ها کار خوبی میکنند از ایران میروند. همین که برای کار آدم ارزش قائل باشند خودش خیلی مهم است. 

تجارب مهم:

  • کسی را مسخره نکنیم، شاید روزگار جای ما را با او عوض کند.
  • به دیگران غبطه نخوریم، شاید گذشت زمان جای ما را با او  عوض کند.



اخبار کوته را تقدیم میکنم:

  • گرانی آقا گرانی! سال قبل قیمت Raspberry Pi  تیپ 3 بوده 200 هزار تومان الان شده 500 هزار تومان!!
  • یک ماه است دارند برنامه ریزی میکنند بعد کاشف به عمل آمد که عرض دانشجویی(ارز!) ==> 10440 تومان.
  • استقلال به قطری های منحوس باخت، اعصاب ملت بد جور به هم ریخت.
  • پس از پایان بخش Reading کتاب Longman، بخش Writing را شروع کردیم.   
  • با کتابی به نام  Speaking and Writing Strategies for the TOEFL iBT آشنا شدم. نسخه  pdf این کتاب به همراه محتوای صوتی در سایت Apply abroad موجود است.
  • کتاب تحلیل و طراحی آنتن هم از راه رسید.

                                                         

  • کم حرف آقا

سلام و درود

خب امروز-فردا تولد وبلاگمان است. من این روز میمون و مبارک را به خودم و شما تبریک عرض میکنم. وسط تابستان، این روز های گرم و دلپذیر مردادی، عجب اتفاق فرخنده و مسعودی!

صد سال به این سال ها، نوروز شما پیروز و پیروزتان نوروز!

اینجانب در حال دست و پا زدن در ورطه ی علم و دانش میباشم و کار خاص دیگری انجام نمیدهم.

اما اتفاق پریشب. یکی از فامیل های ما یک گوشی sony به مادرم داده است( حوالی یکسال پیش). گوشی کمی کند است، چون سیستم عاملش قدیمی است. این گوشی اما قابلیت نصب Telegram را دارد. پریشب بعد چند وقت که گوشی خاک خورده بود گوشی را آوردند و به من گفتند تلگرامش را ردیف کن. من هم کمی به گوشی ور رفتم اما واقعا کند بود و اعصابم را به هم ریخت. خلاصه به یک بدبختی  Hotgeram را روی آن نصب کردم و کلی هم به پدر و مادرم غر زدم. بعد گوشی را پرت کردم و گفتم:« همان چند وقت پیش که گفتم باید یک گوشی چینی بر میداشتی، نه حالا که اینقدر گران شده است». بعد پدرم گوشی را برداشت و با خنده و مسخره بازی کمی با آن کار کرد. بالاخره راه افتاد، اما باز هم لگ میزد.

صبح که یک لحظه از خواب پا شدم دیدم مادرم نزدیک میز کوچکم در حال نشستن است. یک دستش را روی میزم گذاشت و یک زانویش را در بغل گرفت و کمی با گوشی کار کرد. من هم نگاهش میکردم. از دور مشخص بود که گوشی کند کار میکند. اعصابم به شدت خورد شد. تا شب حالم خوب نبود. همان لحظه پتویم را رویم کشیدم و پیش خودم گفتم:« من اگر پسر لایقی بودم نباید این لعنتی گوشی مادرم باشد». کامل به هم ریختم. مادرم بیچاره هاج و واج به صفحه ی گوشی نگاه میکرد. الان نزدیک 300 پول دارم. شده میروم کار میکنم و کمی پول جور میکنم و در اسرع وقت برایش یک گوشی خوب میخرم.

  • کم حرف آقا


«سه راه پیش روی جوانان جویای کار»

برگرفته از نوشته های یک روانشناس
دوشنبه 15 مرداد 1397

یک راه این هست که جوان برای کار یا تحصیل به خارج بره. هرچند الان مد شده و یک عده فکر می کنند این راه خیلی ساده و دوای همه دردهاست  واقعیت این هست که مهاجرت برای همه  با هر روحیه و شرایطی خوب نیست. برخی روحیه و شرایطی دارند که اگر  به کشور مناسب مهاجرت کنند در آنجا به موفقیت و کامیابی می رسند. اما همه این جور نیستند. به علاوه خیلی مهم هست که با چه شرایطی و به کجا مهاجرت انجام می گیرد. 
بیشتر افرادی که بسیار دم از مهاجرت می زنند و ایران را قابل زندگی  نمی دانند در مهاجرت هم موفق نخواهند بود. یکی از شرایط لازم برای رفتن به جای مناسب برای کسی که ثروت و سرمایه ندارد نمرات خوب دانشگاهی و رتبه خوب در آزمون هایی مثل جی-آر-ای است. این افراد که دایم از ایران بد می گویند و بر خود دل می سوزانند که چرا در ایران متولد شده اند عموما در دانشگاه موفق نیستند نمره هایشان هم پایین هست و شانس مهاجرتشان در نتیجه بالا نیست. می آیند با آدم پرخاش می کنند که چرا نمی ذارید ما برویم! انگار ما جلوی آنها را گرفته ایم. بحث با این افراد بی فایده هست در واقع دنبال این  هستند که ما یک حرفی بزنیم تا بهانه دست آنها بیافتند که عمری ما را مقصر برای مهاجرت نکردن بدانند.
و اما کسانی که برای مهاجرت ساخته شده اند! اینها معمولا کسانی هستند که تا در ایران هستند سعی می کنند از شرایط اینجا نهایت بهره را ببرند. بعد هم می روند خارج و در آنجا موفق می شوند. مهاجرتشان خیلی هم برای کشوربد نیست. علی الاصول می توانند به ایران ارز بفرستند تا برایشان سرمایه گذاری کنند. با دادن سمینار به هنگام مسافرت به کشور به انتقال دانش کمک می کنند. در خارج برای ایران و ایرانی لابی می کنند و...... امیدوارم که موفق باشند.

کسانی هم هستند که به هر دلیل تمایل به مهاجرت ندارند.  جلوی اینها هم دو راه می تواند باشد. یا در جایی استخدام شوند یا خود یک بیزنس راه بیاندازند. هر کدام از این دو انتخاب بسته به روحیه و شرایط فرد می تواند انتخاب درست یا نادرستی باشد. اگر راه اول را انتخاب کنند باید گفت که پیدا کردن شغل مناسب- حتی بدون پارتی- آن قدر ها که در نظر اول می نماید دشوار و ناممکن نیست. درست هست که تعداد مشاغل از تعداد فارغ التحصیلان مربوطه در اکثر رشته ها کمتر هست. اما واقعیت این هست که اغلب جوانان متاسفانه وا داده اند. چون باور کرده اند نمی توانند کار پیدا کنند تلاش چندانی هم نمی کنند. اگر شخص نمرات دانشگاهی و توصیه نامه خوب داشته باشد مهارت های زیاد و تجربه کارآموزی  داشته باشد و یک سری اصول را در مصاحبه استخدامی (مانند سروقت آمدن، مودب بودن و.....) رعایت کند ودر جست و جوی کار پشتکار داشته باشد شانس استخدام کم نیست. کارفرماهای زیادی هستند که دارند دنبال کارمند جدی می گردند اما نمی یابند!
 به عنوان دوست یا خانواده این جوان باید  او را تقویت روحی کنیم که وسط راه -وقتی که چند درخواست استخدامی اش رد شده- نبُرد! شنیدن چنین جواب های منفی ای فشار روحی شدید و شکننده ای وارد می سازد. ما اگر دوست او هستیم باید خیلی مراقب روح و روان او باشیم تا از لحاظ روحی به هم نریزد و بتواند با پشت کار به دنبال کار بگردد. واقعیت تلخ آن هست که متاسفانه بیش از ۸۰-۹۰ درصد جوان ها چنین حمایتی را دریافت نمی کنند. چیزی حدود ۵۰-۶۰ درصدشان هم به لحاظ روحی به هم می ریزند. اگر شما جزو آن ۸۰-۹۰ در صد هستید وبلاگ مینجیق برای دادن حمایت روحی در خدمت شماست. گفتنش برای من تلخ و بسیار سخت هست اما  وقتی اکثریت می شکنند موقعیت های شغلی خالی می مانند و شانس شما بیشتر می شود.

و اما کسانی که می خواهند خود بیزنسی راه بیاندازند! به عنوان دوست یا خانواده نیاییم کلاه آن شخصیت کارتونی در کارتون گالیور را بر سر بگذاریم که همیشه می گفت: «من می دونم کارمون تمومه!» در این وضعیت که نظم اقتصادی قدیم دارد در هم می ریزد فرصت های جدید بسیار برای افراد هوشمند و با انرژی به وجود می آید. شاید دوست جوان ما بتواند یکی از این فرصت ها را در یابد. تجربه هایمان و خطرها را به آنها بگوییم تا حواسش باشد اما او را آن قدر نترسانیم که از راه افتادن بترسد. وکیل خوب معرفی کنیم. صادقانه بگوییم «دخترم! پسرم! من این قدر می توانم سرمایه بدهم و این قدر هم اگر سرمایه را باختی می توانم کمکت کنم. با همین سرمایه ببین چه کار می توانی بکنی. بیش از آن هم که من می توانم کمکت کنم زیر قرض نرو که خطرناک  هست.» باور کنید این جوان در جست و جوهای اینترنتی خود فرصت ها و راهکار ها می بیند که من میانسال (در خشت خام که هیچ!) در آینه هم نمی بینم.
باور کنید مقدار عددی اون سرمایه آن قدر مهم نیست که آن حمایت روحی مهم هست. میزان سرمایه ای که یک کارمند برای فرزندش می تواند بگذارید شاید چند میلیون تومان بیشتر نباشد اما همان هم می تواند آغازگر مهمی باشد.

  • کم حرف آقا

درود ها بزرگواران!

عرض کنم که از فردا میخواهیم موتور های اضطراری مان را روشن کنیم.

تا پایان تابستان وقتی نمانده و الان باید جنبید. خب مرور سریعی بر کارهای پیش رو داشته باشیم:


1- اوایل هفته ی بعد باید بروم دنبال کار

2- پروژه را جمع و جور کنم( سوراخ کاری+ پیچ و مهره+ لحیم کاری+ برنامه نویسی)

3- زبان را تر و تمیز مطالعه کنم و حداقل 10 متن تمرین کنم

4- برای تقویت Listening & Speaking فیلم و مستند تماشا کنم

5- مرور چند تا از درس های زیر را شروع کنم:

  • سیگنال سیستم
  • مخابرات 1
  • میدان
  • الکترونیک
  • الکترومغناطیس
  • مدار
حالا اینکه کدام را انتخاب کنم بستگی به وقت و حوصله ام دارد، اما سیگنال + الکترونیک Fix هستند.    

6- در مورد Apply مطالعه و تحقیق کنم

7- نرم افزار MATLAB را تمام کنم

8-کمی در نرم افزار های دیگر کند و کاو کنم



همان طور که نظاره میکنید موارد شماره ی 5 و 7 و 8 جزو سرسخت ترین ها بوده و از بین آنها مورد 5 بسیار زمانبر و حیاتی است.

خب دوستان

کم حرف آقا آماده ی شروع است

تا ابد که قرار نیست مثل لوستر اینجا آویزون باشم

فلذا میرویم که بترکانیم

تا مبادا گودبای سامر بدی داشته باشیم( خدا نکنه)

برو بریم آقا

  • کم حرف آقا

Hello Everybody

چاکر پاکر نوکر پوکر!

آقا زبان ما لق نبود، این چند وقت زبانم کمی درست نمی چرخد و کلمات را مقطع به کار میبرم. البته زندگی با دوستان کف بازار! هم موثر بوده است. مثلا کنار ساختمانی که الان در آن ساکن هستیم یک مغازه ی بستنی فروشی است. چندی پیش با هادی ژاپن رفتیم مقداری فالوده بخریم؛ اگر اشتباه نکنم بحث حساب کردن و اینها بود که یکهو به فروشنده گفتم:« داداش تُن ماهی خوردی فاز کوسه نگیر!!!» بیچاره یک جور خاصی نگاه کرد و من هم کلی خجالت کشیدم. پریروز هم داشتم از روی پل هوایی رد میشدم که دو-سه تا بچه سوسول تیکه انداختند، من هم کمی دور شدم و بلند گفتم:« باد نبرتت باگت!» و سریع وارد دانشگاه شدم :)

برویم سر بحث خودمان

 

خب دوستان تعریف کنید، چه خبر چه میکنید

کیفتان کوک است؟ دماغتان چاق هست؟!!

بلادرنگ برویم سر زبان. عرض کنم که میخواهم برایتان خاطره تعریف کنم. این داستان برمیگردد به تابستان سال 93 که بنده در تکاپوی کنکور بودم. برای تابستان آزمون های گاج ثبت نام کرده بودم. گاج مشاوره ی خوبی داشت. مشاور ما هم یک خانم بود که فکر کنم دانشجوی دانشگاه تهران بود. خیلی حرف میزد. پشت تلفن اصلا نمیفهمیدم چه بلغور میکند. 10 کلمه در ثانیه صحبت میکرد. اصلا حال و حوصله نداشتم. کنکور هم شده بود قوز بالا قوز. آن موقع ها کم حرف بودم در حد بنز. حتی حال نداشتم جواب سلام ملت را بدهم.

چند بار این خانم مشاور تماس گرفت و گفت حضوری به آموزشگاه بیا. صبح مسافت زیادی را پیمودم تا به آموزشگاه برسم. سر و وضعم هم خیلی خوب نبود. از پله ها رفتم بالا و پشت در یک کلاس رسیدم. یک خانم منشی آنجا بود. خانم مشاور در کلاس در حال صحبت بود. حدود 30-40 نفر هم در کلاس بودند. قرار نبود من به آن کلاس بروم اما منشی گفت میتوانی از کلاس استفاده کنی تا بعدا خصوصی مشاور با تو صحبت کند. من هم در کلاس را زدم و وارد شدم. کمی گیج بودم. چون کلاس مختلط بود و خانم ها هم بیشتر بودند، این سر در گمی تشدید شد.

خانم مشاور اسمم را پرسید، من هم با صدایی آرام جواب دادم. با حرف هایش مرا دستپاچه تر از قبل کرد. چون من در نشستن تاخیر کردم، مرا گنگ و گیج صدا کرد. من بچگی هم حالم از هر چه مشاور بود به هم میخورد. کمی صحبت کرد و من هم اول تا آخر سرم در لاک خودم بود. البته به حواسم به صحبت هایش بود. بعد چند سوال پرسید و من هم آرام جوابش دادم و واقعاً بی حوصله بودم. بعد یک سوال پرسید که من دقیقا متوجه نشدم چه گفت. دوباره پرسید و وقتی میخواستم جواب بدهم گفت:« چرا تو اینجوریی؟ انگار از پشت کوه آمده ای! بچه کجایی اصن تو؟!» اعصابم را به هم ریخت. از آن به بعد من یک کلمه هم حرف نزدم. بعد بچه های دیگر رفتند و فقط من و خانم مشاور ماندیم. اما حتی بعد از کلاس هم حاضر نبود از من عذر خواهی کند. خلاصه یک برگه به من داد و گفت کتاب تست هایی که میخواهی برای آزمون بعد بخوانی را اینجا بنویس. من هم سریع چند چرت و پرت نوشتم و تحویل دادم. آنقدر از او متنفر شده بودم که حتی دلم نمیخواست با او صحبت کنم. خلاصه برگه را به او دادم و از کلاس خارج شدم. خانم منشی هم مرا صدا کرد اما جواب ندادم و از آموزشگاه بیرون آمدم.

حالا اینکه چرا این خاطره را تعریف کردم بر میگردد به این نکته: همان ساختمانی که قبلا آموزشگاه بود الان آکادمی زبان من است! فکر کنم ساختمان را خریده اند! هر وقت به آکادمی میروم به آن کلاس که میرسم یاد آن روز میفتم. خیلی دلم میخواهد یک روز آن خانم را ببینم و از او بپرسم خودت بچه ی کجایی؟ خانه خودتان کجاست؟ در طول عمرت چه موفقیت بزرگی داشته ای که اینقدر مغرور تشریف داری؟

بگذریم

آقا دو-سه شب پیش را هم برایتان بگویم که خیلی چسبید. من حمام رفتم و بعد هم هادی ژاپن رفت. کمی استراحت کردیم و صحبت کردیم. میخواستم زبان بخوانم چون پنج شنبه صبح کلاس زبان داشتم. هادی ژاپن گفت برخیز تا به سینما برویم، فیلم تگزاس قشنگ است. راستش من به فیلم علاقه زیادی ندارم و ندرتاً (!!) یک فیلم میبینم. خلاصه از ژاپن اصرار و از ما انکار.

آخر قرار شد اول برویم مسجد نماز را بخوانیم، بعد برویم فلافل بزنیم و برای ساعت 10 دم سینما باشیم. خلاصه آماده شدیم و رفتیم. کلا دومین بار بود من و ژاپن به آن مسجد میرفتیم. خواست خدا بود که آن شب ما به مسجد برویم. چرا؟! چون بین دو نماز یک نفر پرچم حرم امام حسین(ع) را آورده بود. در واقع پرچم چند روزی بود که در مسجد ها میگشت و آن شب به مسجد ما رسیده بود. پرچم را بین صف ها گرداندند. من و هادی ژاپن بر پرچم بوسه ای زدیم. واقعا بوی خوبی داشت. به قول معروف دلم هری ریخت و اشکم درآمد. همان موقع از امام حسین خواستم پدرم را شفا بدهد. امیدوارم خودش یک دستی از ما بگیرد. حالا شاید بعضی ها این چیزها را خرافه بپندارند اما تا آدم اعتقاد نداشته باشد، نمیتواند کرم اهل بیت را درک کند. از قدیم گفته اند: از شما حرکت،از خدا برکت.خلاصه خیلی حال داد. به ویژه برای من که من تاحالا کربلا هم نرفته ام حس خوبی بود.

بعد نماز رفتیم سمت سینما. کنار سینما یک مغازه نسبتا بزرگ فلافلی بود. به اصطلاح فلافل آبادان هم بود! رفتیم و دو تا فلاف سفارش دادیم. خیلی هم بدمزه بود. تا چند ساعت بعد حالمان خوب نبود. اصلا آدم باید از جایی که میشناسد غذا بخرد. دیگر هیچ وقت به آنجا نخواهم رفت. بعد فلافلی به سینما رفتیم و بلیت تگزاس را خریدیم.  به گمانم هفت تومن بود. بعد که بلیط را خریدیم حالمان واقعا بد بود. برگشتیم بیرون و دوتا شربت خاکشیر خریدیم. شش تومان هم هزینه ی شربت شد. اما واقعا نیاز بود. این فلافل لعنتی خیلی افتضاح بود و من حتی فردایش هم دل درد داشتم.

خلاصه رفتیم برای فیلم. بین خودمان بماند ا من اولین بار بود به سینما میرفتم. نه که فرصتش پیش نیامده باشد، علاقه ای به سینما نداشته و ندارم. این موضوع را به هادی ژاپن هم گفتم. او هم کلی شوخی کرد و گفت:«فک کردی این ملت همه برای فیلم آمده اند سینما؟! اینا دنبال دوست اند داداشم...!!» خلاصه کلی مسخره ام کرد و البته کمی هم حق با ژاپن بود، بعضی از دوستان اصلا فیلم پشمشان هم نبود؛ فقط حرف های عشقولانه میزدند. فیلم را دیدیم. در مجموع خوب بود. بعد فیلم هم به سوییت برگشتیم. البته در راه کمی شلوغی بود. ظاهرا قرار بر تظاهرات و اینها بوده است. پلیس ها سرتاسر خیابان پخش شده بودند و ماشاالله حواسشان به همه چیز هم بود!

شب خوابیدیم و صبح من به کلاس زبان رفتم. استاد هم کمی زیرچشمی نگاه میکرد و پیش خودش میگفت:« دقیقا این چند روز چه غلطی کرده ای!» بعد کلاس تا از آکادمی بیرون آمدم اتوبوس رسید!!! های های های!!! چقدر حال داد! سریع پریدم بالا و یا علی! تا سر کوچه را  10 دقیقه ای آمد. واقعا حس نابی بود. خدایا این زود رسیدن ها را ازدیاد بفرما!

کار های پروژه هم تقریبا رو به پایان است. فقط سوار کردن قطعات و برنامه نویسی اش مانده است. این هفته چون کلاس زبانم تشکیل نمیشود(استاد به مسافرت میرود!) من با برگشت به خانه بقیه کارها را دنبال میکنم و برای هفته بعد برمیگردم. عرض کنم  ففلی هم بد جور در پاچه ما کرده است که فقط باید با هم پدال گیتار بسازیم! من هم گفتم هفته بعد میرویم سراغ این آقا که مغازه الکترونیکی دارد، چون او در کارspeaker و amp است میتواند به ما کمک کند. البته من میخواهم با او صحبت کنم تا اگر شد همراه با ففل برویم پیش او کار کنیم. قرار بود که هم اتاقی مذهبی برایمان آدرس و شماره تلفنش را بیابد اما فکر کنم یادش رفت. من هم خیلی منتظر نماندم و با پرس و جو از مغازه های دیگر شماره اش را پیدا کردم.

خب شاید برایتان سوال باشد که زبان را چگونه پیش میبری؟! همانطور که قبلا گفتم من در هفته 4 جلسه کلاس میروم. این 4 جلسه در دو روز یکشنبه-پنج شنبه برگزار میشود. در کلاس استاد ابتدا کتاب BARRON’S را تدریس میکند( روزی 2 درس کار میشود) و پس از آن چند کلمه انتخاب میکند و از من میخواهد تا با آن کلمات چند خط بنویسم. پس از این مراحل میرویم سراغ LONGMAN. اولین فصل کتاب مربوط به Reading Skills هست. تا الان فکر کنم 6 تا مهارت را خوانده ایم. بعد از هر مهارت هم تا آنجا که وقت اجازه بدهد متن کار میکنیم.

اپلای! عجب واژه ی غریبی!

چند وقت است که راجع به آن هیچ مطالعه ای نداشته ام. واقعا من چقدر تنبل تشریف دارم. البته با این اوضاع دلار و تحریم ها، آدم جرئت ایمیل زدن هم ندارد چه برسد به اپلیکیشن و اینها. شما فرض کن ماهی 500 دلار خرج اجاره خانه داشته باشی(کارتن خوابی!) با دلار 10000 تومن میشود 5 میلیون تومان در ماه! چنین هزینه های سرسام آوری قابل تامین نیستند. یعنی اگر جوانی 20-30 میلیون پول جمع کرده باشد، فقط میتواند تافل بگیرد و رزومه اش را به چند تا دانشگاه بفرستد. چنانچه حتی فول فاند هم بگیرد، دیگر پولی برای رفتن و جاگیر شدن ندارد. فلذا بهتر است تا اطلاع ثانوی اصلا حرفی از اپلای زده نشود. خدا باعث و بانیش را لعنت کند.

درس ها را بگو! وااااااااااااای که هیچ نخواندم. این مدت باقیمانده تابستان را باید کمی هم درس بخوانم. در فکرم که سیگنال و مخابرات را تورق کنم! اندکی الکترونیک به آن بیفزایم و میدان را هم دور بزنم! البته که چه کار سختی پیش روست. خدا به داد برسد.



آهنگکی داریم بس زیبا از شادمهر عزیز:

[Shadmehr]

با همه  میخندی با همه دست میدی

دستتو میگیرم دستمو پس میدی

اما دوست دارم.... اما دوست دارم

پشت من بد میگی حرف مردم میشم

دستشو میگیری عشق دوم میشم

اما دوست دارم... اما دوست دارم

 
  • کم حرف آقا