خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی

 

کار در آزمایشگاه را باید جدی دنبال کنم و پر واضح است که هرگونه تنبلی در این مهم موجب سر افکندگی و سلب اعتماد مابین اینجانب و اساتید خواهد شد.

پروژه های شرکت را هنوز شروع نکرده ام ولی باید هر چه سریع تر جمعش کنم. چون بچه ها منتظرند.

پروژه ای که قرار بود انجام بدهیم هم تکلیفش مشخص نیست. حوصله اش را هم ندارم.

کلاس زبان را ترک کرده ام و با زبان هم بیگانه شده ام که اصلا خوب نیست. پیش خودم گفتم زبان را ادامه بدهم به این امید که با همین اندک سواد فرصت کارآموزی در خارج پیدا شود. احتمالش واقعا کم است اما ارزشش را دارد. خدا را چه دیدی شاید گرفت. وقت میبرد. باید دنبال پوزیشن ها بگردم و تعداد زیادی هم ایمیل بزنم. خریدن امتحان تافل هم مصیبتی است بس خانمانسوز. گاهی مواقع یکهو چیزهای عجیبی به سرم میزند. ولی زبان را شروع میکنم.از نو میسازمت ای زبان!

دیروز دوستم گفت: بیا برویم به یک محفل ادبی که اشعار حافظ و مولانا را می خوانند و بحث میکنند. خلاصه پوشیدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم یک آقای نسبتا مسن گفت: استاد به تعطیلات تابستانه رفته است و تا چند روز دیگر هم نمی آید. خلاصه ما هم برگشتیم. بعد سر راه با دوستم رفتیم آکادمی زبان و با استاد صحبت کردم. وی گفت: یکشنبه و سه شنبه ها بیا. من هم قبول کردم و برگشتیم. مسافتی را پیاده پیمودیم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، انصافا هم خسته شدیم. هوا هم گرم بود. بعد دوستم گفت: یک کتابفروشی اینجاست، بیا تا سری بزنیم. من هم چون تاکنون به آن کتابفروشی نرفته بودم قبول کردم. جالب بود. همه کتابهایش عمومی بودند. شعر و ادبیات و فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ و ... . موسیقی سنتی هم در کتابفروشی پخش میشد که در نوع خودش دلچسب بود. من که چیزی نخریدم و فقط مدتی نشستم و کتاب ها را ورق زدم، اما دوستم دوتا کتاب خرید که یکی قانون موفقیت بود و دیگری را نمیدانم چه بود. بعدش هم چون نان داغ(!خنده!) مان تمام شده بود باید نان میخریدیم و بعد به خوابگاه باز میگشتیم. دوستم گفت: بیا از دوچرخه های شهرداری استفاده کنیم و تا نانوایی برویم چون این نزدیک ها نانوایی وجود ندارد. من هم هوس دوچرخه سواری کرده بودم. رفتیم دوتا کارت گذاشتیم و دوچرخه گرفتیم. خیلی وقت بود سوار نشده بودم. رفتیم و دو سه تا نان گرفتیم و بین راه یک شیشه آب هم خریدیم چون خیلی تشنه مان شده بود. اجناس را گذاشتیم روی ترک بند و یا علی. به دوستم گفتم بیا تا میدان بعدی هم برویم و بازگردیم. خلاصه رفتیم و بین راه هم یک ایسوزو میخواست لهمان کند! که البته در رفتیم. برگشتیم و دوچرخه ها را تحویل دادیم و به کنج غریبانه خویش رجعت نمودیم.

کنکور ارشد هم در پیش است. نمیدانم این یک قلم را کجای دلم بگذارم. استارت جانانه میخواهد. این درس های وامانده هم بد روی مخ اند. دو- سه درس عمومی هم مانده که حال و حوصله شان را ندارم، کاش بشود معرفی به استادشان کرد. پیش خودم میگویم ترم 10 هم خوابگاه بمانم و دو- سه تا کلاس حل تمرین بگیرم، اینجوری هم روزمه ام بهتر میشود و هم چیزهای بیشتری یاد میگیرم. نه که میخواهم کنکور بخوانم میترسم به درسم لطمه بزند؛ اگر ترم 9 خوب پیش برود و ببینم واقعا توانم بالاست حتما این کار را خواهم کرد. یک آزمایشگاه هم هست که فقط ترم های زوج ارائه میشود و من خیلی دوست دارم این آز را بگیرم؛ خدا کند از دستم نرود.

در لینکداین نگاه میکنم و میبینم کسانی را که مدارک زبانشان را گرفته اند. بعضا مستر را هم شروع کرده اند...

پس من کجای کارم؟

 

 [Masih & Arash]

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها 

بغلم کن بغلم کن بین نامردا

من تک ننداز دریا

 اشتباه کردم که از دست تو

سر خوردم توی این مرداب

  • کم حرف آقا

سام علیک رفقا!

عرض ادب و احترام

به حضور انورتان عارضم که کلاس شنا تمام شد. جلسه آخرش را هم نرفتم؛ حوصله استاد شنا را نداشتم. احساس میکنم وقت نمی گذاشت. نمیدانم شاید هم اشتباه میکنم. کلا دیگر حال و حوصله وی را ندارم.

کلاس زبان هم که چند وقت پیش رفتم آکادمی با استاد صحبت کنم، وی گفت: وقتم پر شده است و به قول معروف کمی هم ناز کرد! گفتم میروم و دو هفته دیگر باز میگردم شاید فرجی شد، وی هم قبول کرد. خلاصه تا الان نرفته ام! همین روز هاست که منشی دوباره تماس بگیرد و انواع فحش را روانه اینجانب کند.

آلمانی را هم رها فرموده ام.

البته خیلی خودم را سرزنش نمیکنم چرا که واقعا در طول روز خسته میشدم و به خیلی از کارها نمی رسیدم. هر چند میتوانستم فشار بیشتری بیاورم که خب نشد.

بعد اینکه اتاق خراب شده را با دعوا از متصدیان همیشه طلبکار تحویل گرفتم، هر روز در آزمایشگاه بودم و ساعت 4 تازه میرسیدم خوابگاه. بعد هم که باید ناهار درست میکردیم و ... . گاهی پیش خودم میگویم ما که قرار است اینجا تخم مرغ بخوریم میرویم اونور تخم مرغ میخوریم. اگر آنجا تخم مرغ هایشان بهتر نباشد بدتر هم نیست. سیب زمینی و گوجه هم که هست.

کار کردن با این برد ها هم سخت است انصافا؛ بی جا نیست اگر بگویم هر سوالی هم که داشته باشم خودم باید حلش کنم و هیچکس نمیتواند کمک کند. سر همین مسائل وقت زیادی را گذراندم.

بعد اینکه استادمان با یکی از اساتید ساخت و تولید صحبت کرده بود که ما برویم دم و دستگاه های Ultrasonic شان را نظاره کنیم. ما هم کمی تنبلی کردیم اما درنهایت رفتیم. نمیدانم چه شد که به ساخت دستگاه acoustic emission رسیدیم. واقعا نمیدانم چه شد که به این جا رسیدیم. اما بد هم نیست. خدا به خیر کند. حالا باید با استاد خودم صحبت کنم ببینم باید چه کنیم.

شرکت هم که یک کار جدید در دست ساخت داریم که باید تمامش کنیم و به عنوان محصول دانش بنیان معرفی کنیم، به این امید که کارمان جلو بیفتد و گامی بلند در جهت ثبت شرکت و شروع تولید برداریم. یک بخش کار را هم من بر عهده گرفته ام. یکی از دوستان شرکت هم بدجور روی مخ اینجانب اسکی میرود. امیدوارم بعدا به مشکل نخوریم؛ چون اصلا حوصله بحث و نزاع را ندارم و سریع کنار میکشم.

یعنی این چند وقت یه فیلم درست و حسابی هم ندیدیم. البته چند کتاب را همزمان شروع کرده ام. اکثرا در زمینه ی موفقیت هستند اما کما بیش رمان و کتاب درسی هم به آن اضافه میکنم. کلا راضیم که لااقل یک سری نکات را یاد گرفته ام.

امروز گوشیم شارژ نمیشد. اعصابم به هم ریخته بود. بار اولش هم نیست. یکبار هم اسنپ گرفتم و خاموش شد، به یک فلاکتی از یک شهرک صنعتی بیرون شهر تا خوابگاه آمدم که نگو و نپرس. دیگر واقعا خسته ام کرده است. چندی فحش روانه شان کردم خدا لعنت کرده ها را.

بعد هم به پدر و مادرم گفتم که از این مملکت خراب شده میروم و دیگر هم باز نمیگردم. والا به خدا آدم نیاز های اولیه زندگی اش را نمیتواند تامین کند. به قول معروف این عمر منه که داره میگذره بی خودی

مادرم میگفت من هم دنبالت می آیم. من نمیتوانم تنهایت بگذارم. بعد هم کمی خندیدند. میخواهند مرا منصرف کنند. اما مگر ما شوخی داریم؟!

تنها مزیتی که این  مملکت دارد همین است که در آن رشد کرده ایم و چندی فامیل داریم. غیر این است شما بیا بزن تو گوش من... . سلامت داریم؟ والا به خدا اگر داشته باشیم، هر روز یکی از اقوام ما به دلیل بیماری جان خود را از دست میدهد. امنیت داریم؟ هوای پاک داریم؟ دین و مذهب درست داریم؟ امید به زندگی داریم؟ آقا زاده ایم که میلیارد میلیارد پول به جیب بزنیم؟ چه داریم؟

پدرم هم میگفت خارج خرج دارد. داشته باشد. الان نروم 10 سال دیگر میروم. بالاخره این پول جور میشود.

اینهایی که میگویند اگر خارج رفتی لینک هایت کم میشود و کسی استخدامت نمیکند و ... به نظر بنده چرندی بیش نمی گویند. کسی که هنرمند باشد و فقط تو کار مقاله نباشد همه دنیا برایش کار هست. این صنعت تشنه ی متخصص است. وقتی کار بلد باشی تمام کره زمین از تو استقبال میکنند. دوستانی که اپلای میکنند و صبح تا شب دنبال مقاله هستند خب معلوم است که غیر از دانشگاه جایی برایشان نیست.


[Puzzle Band]

دوباره بارون میاد آروم میکوبه
روی شیشه دلم روم نمیشه
رد پاهات مث زخمی که میمونه
تا همیشه دلم آروم نمیشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد یه نفر رفت و یکی دوباره تنها شد

  • کم حرف آقا

سام علیـــــــــــــــــک !

من آمدم. میخوام یکم بنویسم و سریع بروم بخوابم چون فردا صبح باید به دانشگاه بروم.

من شنا بلد نیستم و به همین دلیل کلاس شنای مقدماتی ثبت نام کردم. همان استخر دانشگاه هستیم و حدود 12 جلسه هم بیشتر نیست. لازم بود یاد بگیرم. الان هم خوب پیشرفت کرده ام و تا پایان حتما شناگر میشوم.

دنبال کارهای خوابگاه هستم. نمیدانم چرا امسال اینقدر گیر میدهند. از بس دولت کم پول شده خوابگاه هم به زور گیر می آید.

استادم گفت: تابستان با همین board ها تمرین کن و اول مهر جای من آزمایشگاه را دست بگیر، من هم قبول کردم. چون فرد قبلی سرش شلوغ شده و وقت ندارد این پیشنهاد برد برد بود؛ هم استاد یک نفر را پیدا میکند و هم من یک چیزی یاد میگیرم.

خلاصه الان برایم نامه زده که این دانشجو باید تابستان در ازمایشگاه باشد و ... .

فقط مانده بروم هزینه خوابگاه را پرداخت کنم و اتاق وامانده را تحویل بگیرم.

وسایلم را پیش دوتا از بچه ها گذاشته ام تا تکلیفم که روشن شد پیش همان ها بمانم. بچه های خوبی هستند. هر دو مکانیک اند و از اتفاق آنها هم 9 ترمه هستند و قرار است با هم پدربزرگ های دانشگاه بشویم! کلا خیلی راضی هستم که قرار است با آنها هم اتاق شوم.

و اینکه هنوز کلاس زبان نرفته ام و استاد هم بدجور شاکی است، مطمئنم! این هفته باید بروم آکادمی ببینم باید چه کرد.

و اینکه گاهی واقعا به خود میگویم اصلا ارزشش را ندارد که بروم خارج از کشور! تنهایی، دوری، سختی...

مگر آدمی چقدر عمر میکند که بخواهد همان ته مانده اش را هم در دیار غربت بگذراند.

در واقع اینها حرف های مادرم است. نمیدانم، گیج شده ام. خرجش را بگو... وای وای وای 1700 دلار بلیط کانادا :(

چند شب پیش که مهمان بودم در خوابگاه با یک دانشجوی ارشد آشنا شدم که بد جور دپرس بود. میگفت کلی خرج کرده است و حالا که فول فاند از  دانشگاه بلونیا دارد، پولی برای رفتن ندارد و هم وقتش تلف شده و هم اعصابش به هم ریخته است.

دانشجوی دیگری هم از عراق آمده بود و میگفت دکتری حتما به اروپا میرود و یک ثانیه هم در ایران نمی ماند!

من هم پیش خودم گفتم اصلا اگر هم بخواهم بروم اینقدر پول ندارم که بلیط بگیرم و مدرک آزاد کنم و هزینه پست بدهم و هزار تا کوفت و زهر مار دیگر که لعنت بر ذات کثیف باعث و بانیش.

دلم میخواهد تا سال دیگه این موقع یک رتبه خوب ارشد بیاورم و دهان همه را ببندم تا اینقدر زر نزنند و روی مخ ما اسکی بروند. حالا چه خبره؟ اونا که 8 ترمه تمام کرده اند به کجا رسیده اند؟

از دست این مردم آدم میخواد سرش بکوبه به دیوار به خدا...

والا

عرض کنم که برنامه الان اینجوری است:

  • کلاس زبان( امید است تا آخر تابستان به پایان برسد)
  • زبان آلمانی(پراکنده و من باب تفریح!)
  • شرکت(مبهم است و معلوم نیست چقدر زمان میبرد، به طور پراکنده کار پیش می آید)
  • کلاس شنا( تا مرداد تمام میشود)
  • کلاس الکترونیک( تازه شروع میشود و تا سال آینده ادامه خواهد داشت)
  • آزمایشگاه( تا آخر تابستان ادامه دارد و یک ترم کنار استاد خواهم بود)
  • کنکور ارشد99 (احتیاج به سرمایه گذاری طولانی مدت!)
  • مقاله با استاد مکانیک (به تعویق افتاده و احتیاج به مطالعه بیشتر دارد، فکر میکنم تا پایان تابستان به جاهای خوبی برسد)
با این اوصاف میتوان گفت:
باید زبان را خوب بخوانم
آلمانی را رها نکنم تا مثل الان همه اش یادم برود
برای کنکور حتما کتاب سیگنالم را تمام کنم، پایان تابستان حتما باید تمام شود حتما حتما
مقاله هم بدجور فشار آورده امیدوارم بتوانم به جای خوبی برسم تا لااقل کور سوی امیدی باقی بماند
جمعه این هفته هم در شرکت جلسه داریم، ببینیم چه میشود
کلاس الکترونیک هم که هفته ای یکبار بیشتر نیست و امیدوارم به دانش طراحی مدارم کمک کند
شنا یاد بگیرم حتما استخر میروم :) قبلا از شنا خیلی بدم می آمد اما حالا دوستش دارم

امیدوارم همه چیز خوب پیش برود
به امید موفقیت

  • کم حرف آقا
خب دیگه جنسمون هم جور شد!
بله! این سایت و فیلم های خوب آن در یوتیوب به یادگیری آلمانی بسیار کمک میکند.
برای شروع همین فیلم ها پلاس سایت https://www.duolingo.com کافی است.
آهنگ های آلمانی هم در اینترنت فت و فراوان است.
خوشبختانه زبان آلمانی شیوا و مصمم است و من به عنوان یک Beginner خیلی از حرف هایشان را متوجه میشوم.
البته من از نمایشگاه کتاب Studio d هم خریدم، ولی خب برای شروع زود است؛ یکم عادت کنم حتما شروع میکنم.
به نظرم برای استارت آلمانی همین ها کافیست و فعلا نیازی به کلاس نمیبینم، شاید تا آخر هم کلاس نروم!
دو روز پیش فیلم Allied رو دیدم، واقعا فیلم زیبایی بود. جاهایی که ماریان فرانسوی حرف میزد واقعا لذت میبردم. حقیقتا زبان فرانسه خیلی دل نشین هستش؛ حتی از المانی و ایتالیایی و اسپانیولی هم بهتره! عاشق فرانسه شدم از بس آواهای قشنگ دارن اینا!

Image result for allied


ما که افتادیم تو خط آلمانی، ولی شما اگه شرایطش رو دارید فرانسه یاد بگیرید.
توجه داریم که برای تقویت زبان به جای فیلم باید سریال دید! فیلم تفریح محسوب میشه.
مخلصیم
  • کم حرف آقا

چند وقت پیش  برای بازدید از کارخانه کامپوزیت همراه استاد مکانیکی که باهاش پروژه دارم به کارخانه رفتیم .بازدید خوبی بود و تونستم با ادوات مکانیکی به خوبی آشنا بشم. کامپوزیت هم چیز جالبی بود.

اردیبهشت ماه هم به نمایشگاه کتاب رفتم و تعدادی کتاب خریدم؛ کتاب های انگلیسی و آلمانی و تعدادی کتاب دانشگاهی تهیه کردم. امسال تنها بودم و هیچکس نبود که با هم عکس بندازیم :(


یکی از بچه‌های اتاق با دختری دوست شده است. بچه ها هم می خواهند از کار او سر در بیاورند. چند بار او را تعقیب کردند و متوجه شدند که آن دختر کیست. خلاصه تعقیب و گریز های جالبی اتفاق افتاد که موجبات خنده و شادی مردم را فراهم کرد. یک شب که داشت با او صحبت میکرد بچه ها صدای دختر در آوردند و GF بیچاره فکر کرد وی به او خیانت کرده است و سریع قطع کرد. دیگر هم جواب نداد. دوستمان هم کلی عصبانی شده بود. یک شب سرد تا 4 صبح با او صحبت میکرد تا آشتی کنند. فردایش هم عین سگ سرما خورد :)

کلا دهانش را سرویس کرده اند بچه ها !

تعقیب ها که دیگه آخر خنده بود.

آهان یک سری هم با هم رفته بودند بیرون( واااااااااای که دارم جر میخورم از خنده!) بعد یارو فروشنده سه بار رمز کارت دوست ما را اشتباه زده بود و کارت مسدود گردید! خلاصه نه تنها نتونسته بود برای خانومه چیزی بخره بلکه دست از پا دراز تر پول اسنپشم اون داده بود! وقتی برگشت اتاق اینقد بهش خندیدیم که نگو.

یه شبم رفته بودن بیرون طوفان خاکی اومد به فنای سگ رفتن :)

یه شب دیگه هم تیپ زده بود داشتیم میرفتیم سلف که بعدش ما رو بپیچونه، عهد همون موقع باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و به فنای عظمی رفت :)

بعضی از آخر هفته ها که در دانشگاه هستیم وغذا نمی‌دهد واقعاً معده ام از گرسنگی به زوزه کشیدن می‌افتد.

یک شب بچه ها داشتند ورق میزدند که یکهو و به ناگاه(واقعا نمیدانم دلیلش چه بود) یکی از بچه ها شلوار دیگری را کشید پایین! البته قصدش این بود که فقط کمی شلوارش بیاید پایین که به دلیل شل بودن کش لباس زیر دوستمان همه با هم آمد پایین !!!!! من هم پای لپتاپ بودم و مشرف به صحنه!

خلاصه خودتان تصور کنید بقیشو..... اینقدر خندیدم که صدام گرفت.  نتیجه اخلاقی کش تمبان تان را محکم انتخاب کنید.

با یک مهندس جدید آشنا شدم. او حدود ۷۰ سال سن دارد و از اولین کسانی است که در مجتمع فنی تهران برق خوانده است. ریش های سفید و سیگار وینستون اش هم جالب بود. او واقعاً باسواد است. قرار شد تابستان به ما الکترونیک یاد بدهد. شبیه هوشنگ ابتهاج بود.


زبان انگلیسی را هم ادامه می دهم. الان در حال یادگیری مهارت Speaking هستم. این آخرین مهارت است، تامام شود دیگر میرویم برای TPO زدن.

 بچه ها میخواهند جشن فارغ التحصیلی بگیرند. باید بروم لباس بخرم. مد نظرم کفش مشکی شلوار توسی و پیراهن سورمه ای با مارک طلایی است. وداع با دوستان سخت است. حتی با آنهایی که ازشان خوشم نمی آید. واقعا سال بعد برایم سخت است. امیدوارم افسرده نشوم. خدایا خودت کمک کن.

ولی کلا میگم خیلی رفیق بازی نکنید. خیلیم خشک نباشین. معتدل خوبه. دنبال شهرت هم نباشین تهش چیزی نیست. ملت بیشتر از اینکه به شما اهمیت بدن به مشکلات زندگی خودشون اهمیت میدن.

آهاااااااااااااااااااااااان راستی اینو نگفتم .... وای که چقدر ما به این دوستمون میخندیم...

همینی که دوست دختر پیدا کرده رو میگم... الان اوضاع طوری شده که دوستم زنگ نمیزنه اون ول کن نیست! شب و نصفه شب زنگ میزنه این بد بختو زا به راه میکنه... هر چی این دوستمون بی محلی میکنه اون پیله تر میشه :) نشستیم تو اتاق هی زنگش میزنه مجبوره بره دو ساعت حرف بزنه... شب امتحان دهنش سرویس کرده بود... یه بار از ما میپرسید نمیشه کاری کرد وقتی یه شماره خاص زنگ میزنه بگه گوشی خاموش است؟!!

کلا پا در هوام .... نمیدونم تهش چی میشه... یه دلم میگه برو وقت سفارت بگیر یه دلم میگه برو ارشد... یه دلم میگه بیخیال باو بشین همینجا زندگیتو بکن....

دو تا هم کلاسیام هم رفتن وقت سفارت آلمان گرفتن، به من گفتن تو نگرفتی منم گفتم نع! عجب بساطی داریما!

خدایا چه کنیم

تو بگو

چرا رفتی چرا من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

چرا رفتی چرا

بیا و مرا دریاب ای عشق

  • کم حرف آقا

اصلا حرفم نمیاد

خیلی بهم فشار اومد، این چند روزه فقط امتحان دادم

نمایشگاه امسالم تنها رفتم

تنهای تنها؛ حتی یه عکسم نگرفتم

حرف واسه نوشتن دارم لیکن حال نوشتن رو نه

چند وقته خونه هم نرفتم

میخوام بگم خیلیا جوونی حال میکنن و دنیا پشمشونم نیست

پشیمون میشم عین سگ چند سال بعد، اگه بفهمم کارایی که میتونستم انجام بدم و ندادم همش درست بوده و باس انجامش میدادم

چه محدودیت های چرتی رو تجربه کردم

چقدر راه های سخت و پر پیچ و خم پیمودم تا به اینجا برسم، بقیه چقدر آسون رسیدن

دلم میخواهد تنها باشم

عین وحشیا باس زندگی کرد

عین وحشیا باس رفت درس خوند

عین وحشیا باس کار کرد 


دلم میخواد چیزای جدید تجربه کنم

دوستای جدید میخوام

محیط جدید

حرفای نو









  • کم حرف آقا

بله عرض مینُمودم، شیخ ما امروز بد جور depressed شده بودندی

فلذا به گنجینه فیلم خود مراجعه نُموده و فیلمکی را از آن بیرون آوردیم

Troy نام این فیلم است

محصول سال 2004 امریکا

حدودا 200 دقیقه هیجان، خشونت و عشق!

فیلم قشنگی هست. من فیلم بین نیستم و میتوانم تعداد فیلم هایی که دیده ام را با انگشتان دستم شمارش کنم. این فیلم را قبلا به طور اتفاقی دانلود کرده بودم، اما اولین بار بود که می دیدمش.

دوست دارم آشیل باشم: قوی، شجاع، مطمئن؛ در عین حال میخواهم برای ارزش هایی بجنگم که در چارچوب انسانیت باشند.

بچه ها بیاید مثه آشیل باشیم.

بعد فیلم جو گیر شدم و بالاخره شورت آبی بوکس را برداشتم و همراه پدرم به باشگاه رفتیم!

نبودید ببینید کم حرف چطور مشت و لگد میزد :) البته ضربات گدان را نمیتوانستم تحمل کنم و واقعا دهانم سرویس شد. شکمم نسبتا خوب است و کم نمیاورم. کمی هم وزنه زدم. تمرین خوبی بود. اما الان که نگاه میکنم ران پای سمت چپم کبود شده است! وا مصیبتا! یک جلسه رفتیم باشگاه به این روز افتادیم، اهم اینه که تو اوج خداحافظی کنم!

خلاصه بعد تمرین هم به منزل رجعت نمودندی و تازه ناهار خوردندی ! الان هم شام خوردندی !

اهان راستی این خواهر ما گیر داده که موهای سرت داره میریزه و باید بری دارو بخوری و فلان و بهمان. هی میگه کم حرف تو پس فردا بخوای بری خواستگاری هیچکس به تو دختر نمیده هاااااا... بنده خدا توقع داره بگم: وااای نه تو رو خدا من از همین الان میرم به موهام رسیدگی میکنم! منم که اصلا تو باغ نیستم. خلاصه به زور واسم قرص و محلول و شامپو اینا خریده... چقدم که من استفاده میکنم :) ولی خداوکیلی کپسول داده دونه ای 2600 تومن !!!! من این چیزا رو میبینم که پشمام میریزه وگرنه ریزش مو نداشتم مـــــن.


  • کم حرف آقا

هی میام بنویسم، مرکز مدیریت باز میکنم، دستم به نوشتن نمیره ، باز میبندمش

ای اعصابم به هم میریزه

همش بحثه این و اونه

نمیتونم تمرکز کنم

 خونمون هم که هیچی، قربون کاروانسرا

البته اینکه ما تو خونه خودمون زندگی نمیکنیم هم بی تاثیر نیست!

قبلا هم عرض کرده بودم، کلاااااااا درگیر آرامشم!

من هنوز هم گاه گاهی به ازدواج فکر میکنم... اما نه فی نفسه فعل ازدواج؛ بلکه به تقابل آن با زندگی در خارج بیشتر فکر میکنم. معمای عجیبی است. نمیدانم چطور میشود آن را حل کرد.

آدمیزاد عمری نمیکند که بخواهد با یک اشتباه همه را به فنا بدهد. خلاصه کلاف سر در گمی شده است.

ولی میخواهم زبان را با جدیت دنبال کنم. هم English و هم  Deutsch را. میخواهم با جدیت تمام زبان یاد بگیرم.

میخواهم پروژه ساخت Dimmer را تمام کنم

میخواهم FPGA و AVR یاد بگیرم

میخواهم پروژه fault detection را جلو ببرم

میخواهم در پروژه drowsiness detection به استادم کمک کنم

میخواهم ورزش کنم، قبل عید یک شورت رزمی آبی رنگ با مارک adidas هم خریدم( از همه ی Fighter شدن فقط لباسش را دارم!)

میخواهم با سواد باشم

میخواهم در شرکت پروژه های خفن انجام بدهم

میخواهم از هیچ پیش آمدی نترسم

میخواهم از وقتم به خوبی استفاده کنم و یک مهندس Efficient باشم

میخواهم موفق باشم


قانون سوم Newton را فراموش نمیکنم:« برای آنکه چیزی بدست بیاوری، باید چیز دیگری را از دست بدهی»

پا نوشت:

اصلا حواستان بود که عید را تبریک نگفتم؟ هیچ صحبتی هم راجع به تعطیلات نکردم !!!

عیدتون مبارک عسیسان :)

صد سال به این سال ها ، ایشالله سال پر برکت و خوبی داشته باشیم

راستی چون امسال رو با سرماخوردگی آغاز کردم اینجور شدهااااا

دوراز جون شما حسابی حالم گرفته شد



  • کم حرف آقا

نوشته شده در جمعه 15 مارس2019 :

حالم گرفته، هی فکر میکنم هی فکر میکنم ...

هیچ انگیزه ای ندارم، نمیدانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. کم نیاورده ام اما خوب هم پیش نمیروم. گاهی میروم وبلاگ کسانی که فی الحال در آن سوی آب تحصیل یا زندگی میکنند و نوشته هایشان را میخوانم. هزار فکر به کله ام میزند:

تو که مثل آنها در شریف نیستی، تو که مثل آنها معدل بالایی نداری، تو که زبان قوی نداری، تو که مقاله نداری، تو که پول نداری، تو که حال و روز خوشی هم نداری، تو که آدم efficient هم نیستی، تو که ... .

واااای بر این زندگی، چقدر فکر های دری وری به ذهن آدم سرایت میکند. زندگی لنتی تر از این دبده بودید؟!

نمیدانم چه غلطی هم بکنم. استاد زبان گفت بیا تا باهم صحبت کنیم. این هفته میروم سراغش تا بلکه اوضاع زبان را کمی سامان بدهیم. ایضا باید دنبال کار های شرکت هم برویم. ایضا باید پیرایش شب عید هم بروم. ایضا باید تعدادی از وسایل و لباس هایم را هم از خوابگاه بیاورم منزل.


نوشته شده در تاریخ انتشار پست:

شنبه با ماشین رفتم سمت دانشگاه.
قرار بود یکی از دوستانم که رزومه کاری خوبی دارد و از نظر درسی هم خوب است و همچنین باهم صمیمی هستیم را ببینم و در مورد کار صحبت کنیم. هم اتاقی مذهبی هم بود. فی الواقع میخواستم آنها را هم به هم معرفی کنم. اصلا بیایید برای او یک اسم انتخاب کنیم. امممممممم به نظرم شادی خوبه. نه شادی که اسم خانم هست. اصلا همین خوبه. والا کی به کیه. خلاصه شادی ما را برد در یک اتاق در کارگاه و آنجا مشغول به صحبت شدیم. این که شادی کنار تیم ما باشد برایم ارزشمند بود؛ چرا که هم رفیق بود و هم بسیار کارآزموده.
در مورد همه چیز صحبت کردیم. قرار شد هم اتاقی مذهبی برایش یک پروژه PLC هماهنگ کند. شادی کنترلی است. همه چیز خوب پیش رفت و هر دو از آشنایی با هم خوشحال و خرسند بودند. یک جا هم اتاقی مذهبی گفت: آقای کم حرف مانند کانال هستند! خوب انتقال میدهند ! بعد دید خیلی خوب نگفت یکمی تامل کرد و مجدد نطقید: برای انتقال خوب مطلوب موج هم باید موج خوب باشد هم موجبر ! الان آقا شادی موج خوب هستند و کم حرف هم موجبر خوب! ولی واقعا یاد کانال کولر افتادم.
خلاصه با شادی خداحافظی کردیم و رفتیم. ناهار را در خوابگاه خوردیم و بعد هم اتاقی مذهبی دنبال کارهای اداری رفت و چند باری هم دوستان کارشناسی اش را در دانشگاه دید که کلی با هم صحبت کردند. بعد ماشین را آتیش کردیم و به همراه گل گلاب و هم اتاقی مذهبی رفتیم  سمت اتاقی که از طرف دانشگاه به شرکت ما داده شده است. در راه هم اتاقی مذهبی بلیتش را عوض کرد تا فردا هم بتواند کارهایش را انجام بدهد و بعد به سمت خانه و کاشانه رخت بر بندد!
اتاق خوبی است. تا 3-4 سال آنجا هستیم. شرکت های دیگری هم آنجا هستند. همه سن بالا میزنند. امکانات خوبی هم آنجا است. آشپزخانه و آب جوش و حمام و اسکاج و ریکا و کلی چیز میز دیگه. سر خیابان هم یک سنگکی است که نان داغ دارد! نان داغ گفتم یاد آن قول معروف دوست و هم اتاقی اسبق افتادم که گفته بود: نیازی به خرید نیست نان داغ بخریم با آب بخوریم و سیر شویم!!! و بچه ها هم کلی مسخره بازی سرش در آوردند و میگفتند: نون دداغ بخریم با آب جوب بغوریم زیر شیم!!! عجب دهانی از این بشر صاف شد بابت یه جمله.
یک سوپری هم این سوی خیابان است. خلاصه جای خوبی است. عرض کنم که شب شد و باید به خوابگاه باز میگشتیم . گل گلاب رفت سمت خانه شان و من و دوستم هم روانه شدیم. دوستم را خوابگاه رساندم و خودم رفتم آرایشگاه پشت دانشگاه. او هم پسر خوبی است و در این گرانی 10 تومن بیش نمیگیرد! البته چون مغازه وقف مسجد است و اجاره زیادی نمیدهد اینگونه قیمت گذاری کرده است. خلاصه موها را صفایی دادیم و رفتیم خوابگاه.
شب هم رفتیم پیش یکی از دوستان دوره دکتری که رفیق من و هم اتاقی مذهبی است. او هم از معدود افرادی بود که 25 اسفند در دانشگاه مانده بود. خیلی  باهم رفیق هستیم. شب را آن دو در اتاق دکتر خوابیدند و من هم به کنج عزلت خویش بازگشتم مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. افراد خیلی کمی در خوابگاه ها مانده بودند. خیلی خلوت بود. خوابیدم به امید فردایی روشن.
فردا هم  رفتیم سمت همان شرکت تازه بنیان. نان داغ خریدیم و صبحانه خوردیم. ناهار هم با گل گلاب تخم مرغ زدیم. چای هم که خدا برکتش بدهد تند و تند میزدیم به سلامتی همه با معرفتای دنیا. اصلا جایی که چای باشه همه چیز هست. هوای آن روز هم بارانی بود. کمی اتاقک را مرتب کردیم و صحبت کردیم. هوا سرد شده بود و مجبور به روشن کردن بخاری شدیم. خیلی حس خوبی بود. ساعت 7 هم اتاقی مذهبی بلیت داشت. وی را به ترمینال رسانده و سر الاغ را به سمت خانه کج کردم. مادرم هم مدام زنگ میزد که ای پسر چرا زود تر راه نیفتادی؟ مگر نمیبینی جاده ها شلوغ است و هوا خراب. اُف بر تو ای پسر!
ننه و بابا همچنان میگویند خااارج؟؟؟؟؟ نع!
ولی یک چیز را میدانم و آن این که اگر ارشد صنعتی شریف قبول شوم احتمال رفتن بسیار بسیار بالا میرود.
ارشد شریف هم کار آسانی نیست اما اگر میسر شود راه رفتن بسی هموار میشود. درصد های خوبی مورد نیاز است. نمیدانم از عهده اش بر می آیم یا نه . کار های شرکت هم هست، آیا میشود که هم به آنها برسم  و هم کنکور بخوانم؟! تازه یک چیز دیگر هم هست. خواندن دروسی که در کنکور نمی آید! روی آنها هم وسواس دارم.
ای خدا یعنی چه میشود؟
چه آینده ای در انتظار کم حرف هست؟
وی موفق میشود؟
بالاخره او میتواند به امریکا رفته و تحصیل کند؟
آیا در میانه راه ازدواج میکند و قید خارج را میزند؟
آیا او ازدواج را divert کرده و single به گور میشود؟

با ما همراه باشید...
# کلید اسرار

[Shadmehr]
به قدری بی هوا امروز هوای حالمو داری
به جز عاشق شدن راهی
جلوی پام نمیذاری
غروره توو نگاهِ تو
یه کوه امید بهم میده
کسی میفهمه چی میگم
که لبخند تورو دیده

  • کم حرف آقا

آقا این پروژه ای که ما گرفتیم خیلی گردن کلفت تر از این حرف هاست.

فی الواقع به قول دوستان داریم به فنای سگ میرویم!

با research هایی که من داشته ام متوجه گردیدم که این موضوع بعضا تز کارشناسی ارشد افرادی در دانشگاه Arizona و South Carolina بوده است!

پشم هایم، اثر بزرگ علوی!

بله! درست شنیدید، این قصه سر دراز دارد

من باید نهایت تلاشم را بکنم تا بتوانم یک پیاده سازی ساده داشته باشم

و فعلا به مقاله فکر نکنم

بین خودمان باشد اما واقعا وقتی دیدم تز مستر بوده ترسیدم! ترس از اینکه از عهده کار بر نیایم و شرمنده استاد شوم و هزار فکر دری وری دیگر.

حال که تا اینجا آمده ایم باید ادامه راه را هم برویم، جا زدن جایز نیست!

شبتون پر ستاره عزیزان

درود


  • کم حرف آقا

یک لحظه دنیا روی سرم  خراب شد. همه به او نگاه میکردند. خودش هم نمیدانست چرا این دکمه را فشار داده است. مهندس کارخانه و استاد رنگشان عین گچ شده بود. من دست به سینه و به دیوار تکیه داده بودم. بدترین کلید ممکن را زده بود، کلید emergency ! مهندس این طرف و آن طرف میپرید و اضطراب عجیبی داشت. گفته میشد این خط 12 سال بدون توقف کار میکرده است. همه به ما دو نفر زل زده بودند و زیر لب می گفتند این دو مخابراتی این جا چکار دارند، اصلا همه چیز تقصیر اینهاست و کلی دری وری دیگر.

دیشب به من گفت فردا بازدید از کارخانه ای در نزدیکی دانشگاه است. استاد رشته کنترل قرار بود دانشجو هایش را ببرد برای بازدید. صبح قرار بود به یکی از بچه ها آردوینو یاد بدهم. یک ساعتی با وی تمرین کردیم. بعد هم جمع جا ماندیم و اسنپ گرفتیم و به کارخانه رفتیم. همان صبح هم شر دور سر ما میگشت. اسنپ هم غیر عادی رانندگی میکرد. با سلام و صلوات رسیدیم کارخانه. بعضی بچه ها ما را میشناختند و برخی هم نه. استاد هم نه. آنهایی که ما را میشناختند گرم گرفتند دم محبت شان هم گرم! بقیه اما کمی ما را عجیب نگاه میکردند. استاد چیزی نگفت؛ کلا انسان خوب و موجه ای است.

بازدید را شروع کردیم و همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه دوستم کلید را زد و کل خط خوابید! نمیدانیم چرا اما میگوید فکر کردم اگر این کلید را بزنم پنجره باز شده و هوا کمی عوض میشود. اشتباه اشتباه اشتباه. مهندس میگفت شب سفارش داریم. 6 ساعت هم طول میکشد تا خط راه بیفتد. خلاصه فکر کنم عقب افتادند و ضرر قابل ملاحظه ای هم متحمل شدند.

سر به هواست. کاری نمیشد کرد. دانشجو های 95 هم بد نگاه میکردند. گویی منتظر بودند ما را در تباهی ببینند. خیلی دلشان میخواست ما را مسخره کنند. مدام هم به مخابرات متلک میگفتند و به خودشان میبالیدند که کنترل هستند و احساس عاقبت به خیری عجیبی داشتند. بعضی هایشان هم هوچی گری میکردند و میخواستند در تمام دانشگاه خبر را پخش کنند. تنگ نظری عجیبی داشتند. استاد اما لبخند میزد و به دوستم دلگرمی میداد. بعد هم برگشتیم دانشگاه و به سمت سلف رفتیم.

من سه ماه در نیروگاه کارورز بودم و با وجود آنکه ترم 2 بودم حتی داخل ژنراتور هم رفتم و از نزدیک جاروبک ها و اتصالات آن را دیدم و عکس گرفتم. هیچ مشکلی هم ایجاد نشد. کل رله ها و تجهیزات حفاظتی را از بر شده بودم. تمام سوراخ سنبه های آن را زیر و رو کرده بودم. دلم میخواست به آن چند نفر دانشجوی بی معنی بگویم آخه پشمک اون موقع که تو داشتی دین و زندگی و عربی میخوندی واسه کنکورت، من نیروگاه یاد میگرفتم. چون مهندس قبلا شاگرد بابام بود خیلی خوب بهم یاد میداد و واقعا وقت میگذاشت؛ دم او هم گرم که واقعا ته مرام و معرفت بود.

نمیدانم چرا اما هر  وقت یادم می افتد آنقدر میخندم تا دل درد بگیرم!

  • کم حرف آقا

درود

اینجانب همچنان به اپلای فکر میکنم. دوش به خانه پدربزرگم رفتیم. همسایه وی لندن نشین است و گاه گاهی به دیار خویش عزیمت میکند. گپی کوتاه با وی داشتیم. هوا سرد بود و آتشی بس ناجوانمردانه گرم، ما را در کوچه باغی خشک و بی روح کنار هم گرد آورده بود. وی در مورد آموزش در انگلستان صحبت میکرد. پیرامون  primary school , secondary school , college و university توضیح داد. میگفت پسرش در رشته history دانشگاه Cambridge پذیرفته شده است. همان جا بود که پشم هایم ریخت :)

واقعا نظام آموزشی سالم و عالی دارند. وی ادامه داد: در انگلستان همه باید تا کالج درس بخوانند و از آن به بعد ادامه ی تحصیل اختیاری است. هرگونه فعالیت اجتماعی برای دانش آموزان و دانشجویان رزومه حساب میشود! وی همچنین افزود: کسانی که ادامه نمیدهند معمولا در  office ها مشغول به کار میشوند و dogsbody میزنند! داگز بادی همان سگ دو خودمان است! مثلا پرونده جابجا میکنند یا منشی میشوند یا حسابدار میشوند و پس از چند سال سابقه ترفیع رتبه میگیرند.

من همچنان به رنگ های زیبای آتش می نگریستم. باد سردی در کوچه باغ میپیچید. ترکیب صدای سگ همسایه ها با زوزه ی باد لرزه ی خاصی بر بدنم انداخته بود. شعله ای دیده نمیشد. آتش تمام شده بود. فقط زغال های گداخته دیده میشد. دیگر ایستادن برایم جذابیتی نداشت. بدرود گفتم و به خانه مادربزرگ وارد شدم. خانه ای که به دلیل فوت نا به هنگام دایی ام تا مدت ها مشکی پوش است. حتی دیگر گل یاس هم در خانه نیست. آنها هم خشک شدند و از بین رفتند. گل مخمل هم نیست. دیری نمیپاید که دیگر میوه هم نخواهد داشت.


زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند


با استاد مکانیک در مورد پروژه به توافق رسیدیم.

استاد خودم در مورد یک پروژه دیگر با من صحبت کرد و خواست برایش data set بدست بیاورم.


[Enrique Iglesias]

Escaping nights without you with shadows on the wall
My mind is running wild trying hard not to fall
You tell me that you love me but say I'm just a friend
My heart is broken up into pieces
Cause I know I'll never free my soul
It's trapped in between true love and being alone
When my eyes are closed the greatest story told
I woke and my dreams are shattered here on the floor

  • کم حرف آقا

حالم خوش نیست،

زبان اعصاب برایم نگذاشته است

حالم از زبان به هم خورد، دیگر از Listening  متنفرم

لنتی ها چقدر مزخرف تشریف دارند

لنتی را  Lenti بخوانید، این را آن دوست و همسفر مشهد به زبان ما انداخت! لنتی، لعنتی نیست! بلکه لنتی، لنتی است، مفهومی والاتر، رفیع تر، منیع تر، دارای تشامخ بیشتر و نافس تر از لعنتی !!!

زبان بد لنتی شده، حالم را گرفته بد جور

هفته بعد میروم آکادمی تسویه حساب میکنم و میروم سلف استادی میکنم!

شما در نظر بگیر چقدر مخم به فنا رفته که در حال گوش دادن به آهنگ استاد تتلو می باشم :)

ای خُــــدااااااااااااااااااااااااااااا

چرا اینقد باید دهن من صاف بشه؟! میخوای من خودم دهنه منه جر بدم تموم شه بره؟!

مهارت حل مسئله مهارتی است که باید در کودکی به بچه یاد داد

متاسفانه اینجانب ندارم! اقرار میکنم که ندارم

هیشکی هم نداریم کمکمون کنه

ای سگ تو این زندگی


نام آهنگ استاد عالیقدر و بزرگوار حاج آقا امیر تتلو: الکل اینجا ممنوع نیست!

  • کم حرف آقا

خب در این برهه از زندگی به پیسی خورده ایم.

از طرفی باید 500 تومان برای سرمایه شرکت فراهم کنم

از طرفی باید 200 تومان برای هزینه خوابگاه کنار بگذارم

و از سویی دیگر می بایست شهریه ی آکادمی زبان را پرداخت کنم، فکر میکنم بالای 500 تومان باشد

و برای نمایشگاه کتاب هم مقداری پول لازم دارم

پدرم گفت که نمیتواند تامین کند

در این فکرم که وام بگیرم، دو نوع وام وجود دارد که حدوداً 900 تا میشود

اسیر شدیم به خدا

بد وضعیتی درست کردن این جماعت

دوش عکس دوستی را دیدم که به اروپا رفته است، حقیقتاً خیلی دلم خواست جای او می بودم و کارشناسی را در یکی از با کیفیت ترین کشور های دنیا تمام میکردم

ترغیب به از سر گیری زبان آلمانی شدم

نمیدانم چرا اما خیلی خوب یاد میگرفتم

احساس میکنم حتی بهتر از انگلیسی

خیلی زبان دوست داشتنی است

خوشا به حالشان

ما اگر بتوانیم خرج زندگی مان را در بیاوریم، کلاهی خریده و آن را به آسمان هفتم پرتاب میکنیم

چه برسد به تحصیل در اروپا

تازه همه اینها یک طرف

گیر سه پیچ خانواده هم به یک طرف

بد جور روی مخ آدم اسکیت بازی میکنند

یکبار میگویند برو ، یکبار میگویند نرو ، یکبار میگویند هم برو هم نرو

بله

این است زندگانی آقای کم حرف

خیر سرم میخواستم درس بخوانم، آنقدر فکر پول و بدهکاری به سرم زد که نتوانستم یک کلمه مطالعه داشته باشم


فعلا...

  • کم حرف آقا

درود بزرگواران

خب به طور کاملا کاتوره ای صحبت میکنیم؛ نظرتان چیست؟ طبیعتاً نمیتوانید با من موافق نباشید! چون قرار است من بنویسم دیگــــرررر.

عرض شود که از دیروز عصر تا حالا ذهنم درگیر یک خانم است! خب حالا چیـــه چرا اینجور نگاه میکنید؟! بابا به همین برکت قسم ما خودمون خواهر و مادر داریم. دیروز که میخواستم بروم سر کلاس در راه خانمی بس زیبا رو و خوش تیپ دیدم! فکر نمیکنم در کل دانشگاه زیباتر از وی وجود داشته باشد. از آنجایی که من به زل زدن به خانم ها عادت ندارم، صرفا یک نگاه ساده بود. اما بعد که از کنارش رد شدم سر رو به آسمان کردم و گفتم« فتبارک الله احسن الخالقین! » الان هنوز ذهنم درگیر اوست. واقعا ته کمالات بود! بدجور ذهنم را مشغول کرده است. البته عادی هم هست. چون با معیار های من جور نبود، به مرور زمان از ذهنم پاک خواهد شد. جدا از شوخی اگر وی با ملاک های من سازگار بود، همین فردا بابا و ننه ام را بر میداشتم و با دسته گل و شیرینی میرفتیم خواستگاری :)

خدایا حکمتتو شکر!

البته همین الان هم که فکر میکنم چهره اش را کمی فراموش کرده ام. شاید دوباره ببینمش، شاید هم نه. البته بین خودمان بماند راحت میتوانم بروم آمار کلاس هایش را در بیاورم! ولی خب وابستگی اصلا چیز خوبی نیست، صورت خوشی هم نداره.


راستی بین دو ترم رفتم مشهد!

جایتان خالی من سفر اولی بودم و برایم جذابیت خاصی داشت. بچه ها هم کلی حال دادند و حسابی خندیدیم. نمیخواهم فاز منفی بدهم اما مشهد واقعا دچار فساد شده است. بگذریم، این حرف ها گفتن ندارد.

سفر خوبی بود. موج های خروشان هم رفتیم. باغ وحش وکیل آباد هم جالب بود.

درس هایی که از این سفر گرفتم این است که: زرنگ باشم + حیوانات را زندانی نکنم + هر کسی که لباس مذهبی دارد لزوماً آدم خوبی نیست + از هول حلیم تو دیگ نیفتیم!

زرنگ یعنی اینکه به هوش و به گوش باشیم. مثلا اینکه با شروع ترم سریع برویم کتاب بگیریم مبادا که تمام شود و گیرمان نیاید. مثلا اینکه بعد ورزش سریع برگردیم و تا گرمابه ها اشغال نشده است، استحمام کنیم. مثلا اینکه سریع باشیم. زرنگ باشیم. زودتر از بقیه وارد عمل شویم. زودتر متوجه اتفاقات شویم.

یک دوست خوب هم در سفر پیدا کردم که خیلی خوشحال شدم.

آره خلاصه مشهد هم رفتیم!

ایشالله قسمت بشه همه باهم برویم کربلا و صد البته نجف اشرف زیارت امیرالمومنین علی (ع)!

به نظرم سفر های مذهبی یکبارش خوب است. عده ای هم زیاده روی میکنند که اصلا درست نیست، مثلا بعضی صدبار مشهد میروند و آنجا هم دیگران را له میکنند تا به تکه ای فلز بوسه بزنند! به قول حاجی دانشمند میگفت:« اگه قرار بود آدم بشی به همون یه بار میشدی!»

این پروژه ای هم که قرار بود انجام بدهیم خیلی سنگین است. این قصه سر دراز دارد. معلوم نیست آخرش چه میشود. عجالتاً که بدجور به تته پته افتاده ایم. باز هم باید بررسی کنم. گویا یک دانشجوی دکتری هم در حال ساخت است. یکی از استاد ها گفت برو و خودت را بچپان در پروژه وی! نمیدانم چه کنم. فقط امیدوارم فرجامش ناگوار نباشد که بد توی ذوقم میخورد. یا امام زمان خودت راست و ریسش کن.

زبان هم که فعلا تعطیل است.

و چه بد که زبان کار نمیکنم.

چقدر بد که با زبان قهر کرده ام.

:(

کم حرف ناراحت شد.

خب دیگر چه بگویم دوستان؟!

چه خبر از خودتان، برایمان تعریف کنید...

از اپلای چه خبر؟ ما برای رفتن کم مشکل داشتیم، ننمون هم اضافه شد. تا میگویم ان شاءالله دکتری امریکا! میگوید نع! کجا میخواهی بروی؟ همین جا درس بخوان.

بله! بدین ترتیب فلسفه ساختن این وبلاگ به کل غلط بوده است و همگی ول معطلید :)

مگر اینکه خودم کار کنم و پول بدست آورم و بروم و اپلای کنم و ...

البته من هنوز با اپلای یک مشکل اساسی دارم. ازدواج! تنها مسئله ای است که به هیچ وجه ممکن نتوانستم در اپلای حلش کنم. برای خودم چندان فرقی ندارد، اما مطمئنم پدر مادرم روی زمان ازدواج و فرد موردنظر کاملا حساس هستند. به ویژه اینکه اعتقاد دارند اگر دیر بشود خانم های با کمالات میپرند :)

نمیدانم این یکی را چکار کنم. اما به احتمال زیاد اگر رفتنی شدم، باید برگردم و ازدواج کنم تا ننه م دست از سر رو به کچلی ام بردارد!

نمیدانم چرا حرفم نمی آید! خیلی حرف برای گفتن داشتم اما الان هیچی به هیچی!

راستی یک از اساتید با دانشجوهای ارشدش مقاله کار میکند. من هم میخواهم در کلاس آنها شرکت کنم. خوب است به نظرتان؟! اولین مقاله ای هم که بهشان داده بود تا بررسی کنند راجع به 5G بود، حسابی خوشمان آمد! اگر موافقت کند خیلی خوب است.

 ولی دعا کنید مشکلاتم حل بشه خدایی

من هم از همین رسانه نوشتاری دعا میکنم گره های زندگیتون یکی پس از دیگری به صورت سریال باز بشه.

فعلا همین

چیز دیگری به کله ی پوکم نمیرسد

اگر رسید مینویسم

آهان الان یک نکته ای یادم آمد! امروز دو تن از بچه ها با هم صحبت میکردند که یکهو یکیشان به دیگری گفت:« عددی نیستی، اگه بودی لااقل میذاشتیمت زیر رادیکال جذرت میگرفتیم!!!» کلی خندیدیم.



[Banifateme]

آرزوی پر زدن با من پرم با تو
گریه های نیمه شب با من حرم با تو
نفس با من هوا با تو
دعا با من شفا با تو
نیاز کربلا با من
برات کربلا با تو


  • کم حرف آقا