خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

خاطرات آقای کم حرف

اینم شده زندگے ما ...

طبقه بندی موضوعی


­­آمن علیکم اجمعین!

اکنون که انگشت بر کیبورد مینهم اندر آزمایشگاهی کوچک واقع در انتهای راهرو تاریک جلوس فرموده ام. فی الواقع این آزمایشگاه کوچک را بچه های فیزیک راه انداخته اند و بیشتر برای خودشان استفاده میکنند. من هم بخاطر دوستی با آنها اینجا هستم. دوستم دنبال کارهای اداری خودش و چندتا از بچه ها رفته است. من فرصت را مغتنم شمردم و قارقارک را در آورده و شروع به تایپ کردم.

جانم برای  شما بگوید که چند روز پیش از آکادمی زبان تماس گرفتند و برای در مورد کلاس صحبت کردیم. قرار شده است هفته ای چهار جلسه (دو روز در هفته) کلاس بروم. استاد هم یک خانم دکتر است. شهریه را هم جلسه ای شصت هزار تومان گفت. در این اوضاع اقتصادی قیمت معقولی است؛ اما امیدوارم بتوانم تخفیف بگیرم.

این از این!

چهارشنبه هفته قبل برای شروع پروژه ی دانشکده فیزیک به دانشگاه برگشتم. خوابگاه که نمیدهند و به قول دوستم :«اَی به کفشم که خوابگاه نمیدن، اَی به زانوم که خوابگاه نمیدین» خلاصه ما شب به خانه ی دو تا از دوستانمان رفتیم. یکی از آنها «فِفِلی» است و دیگری را هم «هادی ژاپن» نام می نهیم؛ چرا که وی از دوستداران سفر به ژاپن است! پسر خوبی است و او هم مانند ففل کار میکند. آهان راستی هادی ژاپن همان دوست هم اتاقیم است که پاییز پارسال گفتم ازدواج کرده است؛ یادتان آمد؟!

خلاصه من و هم اتاقی مذهبیم در خانه آنها سکنی گزیده ایم.

آهان راستی رویم نمیشود به این هم اتاقی مذهبی بگویم که از بعضی رفتار هایش متنفرم. یکبار واقعا از او متنفر شدم. خیلی خیلی رفتار زشتی داشت. من و او و دوست صمیمی اش در آزمایشگاه بودیم، برایش SMS آمد. نمیدانم محتوای آن چه  بود اما چیز خیلی مهمی هم نبود(فرضاً نقشه گنج بود!)

لپتاپ هم جلویش باز بود و من هم در حال چسب زدم مقاومت بودم و بیشتر حواسم به کارم بود. یک لحظه گفت:«اینجا را نگاه کنید» من هم چون اسم را نگفته  بود به صفحه لپتاپ نگاه کردم. یک نوت باز کرده بود و نوشته بود ساعت 5 فلان و بهمان... . بعد سریع لپتاپ را چرخاند تا من نبینم که چه چیزی میخواهد به دوستش بگوید. من که به شدت اعصابم خورد شد. من که فضول نیستم، مثل بچه آدم با دوستت بروید بیرون و صحبت کنید. چند دقیقه بعد از این حرکت ناشایست دوستش گفت:« آقای کم حرف! ما برویم آب بخوریم و بیاییم!!» آب؟ چله زمستان؟!

آب سرد کن کلاً 2 متر تا آزمایشگاه فاصله داشت اما آنها رفتند طبقه ی بالا!

من که حسود و بخیل نیستم اخوی! رییس شرکت Appleهم اینقدر ادا اطوار در نمی آورد. از آن روز تا همین الان و تا قیام قیامت این دل صاف نمیشود.

به قول آقای احمدی نژاد:« چه خبرتونه، چه خبـــــــــــــــــــرتونه، چه خبرتــــــونه ؟!»

این از ماجرای تاریخ گذشته!

قبلا هم اتاقی مذهبی میگفت تابستان را در دانشگاه هستم. بعدا گفت نه مشکل پیش آمده و باید برگردم. الان دوباره میگوید میمانم. بعد که گفتم میخواهم کلاس زبان بروم، گفت من هم میخواهم بیایم. خلاصه بلاتکلیف مانده است. امروز ساعت 6 برویم آکادمی ببینیم چه میشود. فقط امیدوارم بعد چند جلسه نگوید باید بروم. حالا ببینیم چه خواهد شد.

و اینکه من هم تکلیفم مشخص نیست. فعلا برای کلاس زبان باید همین جا بمانم. خواستم برای اوقات بیکاریم بروم تعمیرات الکترونیک کار کنم و در کنارش به دانشگاه بروم و کمی هم در آزمایشگاه ها بلولم!

اما اگر قرار باشد هم اتاقی تا آخر تابستان بماند شاید در همین «کوچک لَبِ دائِمُ التّاریکِ هَمیشةُ الگَّرم» بمانم و در انجام پروژه کمک کنم.

الان اوضاع طوری شده است که آدم از یک دقیقه ی دیگر خبر ندارد. بازار به شدت نوسانی شده است. فروشنده ها بعضی از قطعات را نمیفروشند و میگویند نداریم. قیمت تجهیزات الکترونیک لحظه ای بالا میرود. واقعا اسف بار است. بعد میگویند آنها که رفته اند خارج از کشور پی هوا و هوس رفته اند. فرار از جهنم همان مهاجرت به بهشت است.

و دیگر اینکه ...

خب یک چیزی هم شما بگویید، همه اش که نباید من حرف بزنم. نطقی کنید تا نفس باد صبا مشک فشان بشود.

پروژه احتمالا تا آخر هفته طول میکشد. تا الان فکر کنم  100 هزار خرج کرده ایم + تلاش های صادقانه و خاضعانه!

حقیقتا این چند روز خیلی سختی کشیدیم. روزی بود که نه صبحانه خوردیم نه ناهار و شام هم که fast food! دیشب اما ففل ما را دعوت کرد رستوران و پیتزای ایتالیایی مهمانمان کرد. کلی خجالتمان داد. باید جبران کنم.

صاحب آن دفعه ای اما نبود! دیشب رفتیم طبقه ی دوم که بدون سقف هم بود و منظره ی زیبایی داشت. من بودم و هادی ژاپن و هم اتاقی مذهبی. خود ففلی هم چند دقیقه ای پیشمان نشست.

در فکرم که امشب یا فردا مقداری میوه بخرم و یخچال خانه را پر کنم تا کمی از خجالت دوستان در بیایم.



«این بود قسمت اول یادداشت های هفته اول مرداد ماه»

و امروز جمعه است، آخرین روز هفته

کم حرف آقا تایپ میکند:


قسمت دوم اینگونه شروع شد که کلاس زبان برای یکشنبه ها عصر و پنج شنبه ها صبح تنظیم شد. تا الان فکر کنم 4 جلسه کلاس رفته ام. کتاب های معرفی شده

LONGMAN PREPARATION COURSE FOR THE TOEFL iBT TSET

و ESSENTIAL WORDS FOR TOEFL هست.

استاد گفت هوش زبانیت بدکی نیست. استنباط من از این حرفش این است که منگل نیستی! خلاصه الان هم کلی از مباحث مانده است که نخوانده ام و استرس گرفته ام. اگر مباحث مشخص شده را مطالعه نکنم استاد برای یکشنبه پوستم را میکند.

پروژه دانشکده فیزیک هم که تمام نشد. بخشی از کار مانده و حسابی حالمان را گرفته است. فردا باید دوباره بروم دنبال بقیه ی کارها. هم اتاقی مذهبی هم رفته مشهد دوره و اینها و تا هفته ی بعد نمی آید.

فردا باید دنبال کارهای کار هم بروم، هم برای خودم هم برای ففلی و هم برای شاپوکلاه!

شاپوکلاه همان فردی است که حوالی زمستان 96 راجع به او نوشتم. همیشه کلاه بر سر دارد و آهنگ چاوشی گوش میدهد. یادتان آمد؟!

ففلی هم که فعلا در رستوران کار میکند و میخواهیم برایش کار برقی پیدا کنیم تا هنری یاد بگیرد و پس فردا به دردش بخورد.

 باید برویم کل مغازه ها و کارگاه ها را زیر رو کنیم، بلکه جایی پیدا شد. البته من یک جای خاص را زیر نظر گرفته ام که اگر صاحب کارگاه قبول کند عالی میشود؛ چون طرف خیلی باسواد و کاری است.

داشتم آهنگ یه روز سرد شادمهر را گوش میدادم که یکهو شاپوکلاه گفت: «همیشه اولین ها در زندگی مهم هستند. یادت هست آن شب برفی دی ماه تو ماشین همین آهنگ پخش میشد و تو فیلم گرفتی و اولین استوریت را منتشر کردی؟! همیشه اولین ها را خوب به یاد داشته باش!» حق با شاپوکلاه بود، آن شب سرد برفی من اولین استوری زندگیم را در اینستاگرام منتشر کردم. داستان آن شب برفی را هم یادم نیست قبلا گفته ام یا نه؛ اما جریان این بود که امتحانات پایانترم ما تمام شده بود و من بخاطر پروژه در خوابگاه مانده بودم. شب برف خوبی آمد. بچه های اتاقمان هم بودند. دو نفرشان فردایش امتحان داشتند. خلاصه قرار شد آخر شب بروند قدمی بزنند و برگردند درس بخوانند. همه ی بچه های اتاق به غیر هم اتاقی مذهبی بودند. شاپوکلاه هم بود.

اول قرار بود در محیط دانشگاه قدم بزنند اما بعدش تصمیم به خارج دانشگاه گرفته شد. یکی از بچه ها هم ماشین داشت. من قرار بود نیم ساعت دیرتر به آنها بپیوندم. بچه ها با دمپایی و شلوار راحتی رفتند بیرون. من  هم چند دقیقه بعد زنگشان زدم که چرا در دانشگاه نیستند، متوجه شدم رفته اند خارج دانشگاه. خلاصه کلی حالم گرفته شد. بچه ها گفتند تا فلان میدان بیا ما آنجا دنبالت می آییم. خلاصه رفتم سر خیابان، اما در آن برف مگر ماشین پیدا میشد.

در همین لحظه یک ماشین که چند نفر دانشجو سوار آن بودند از دانشگاه خارج شد. آنها هم میخواستند در شهر دوری بزنند. پریدم جلویشان و به زور سوار شدم. مرا به بچه ها رساندند. من از همین تریبون از آنها تشکر ویژه مینمایم. خلاصه در شهر دور زدیم و راه زیادی را هم پیاده رفتیم. با بچه ها کلی عربده کشیدیم و سر و صدا کردیم! چند نفری که در خیابان بودند از ما فرار میکردند! واقعا هم ترس داشت. یک مشت جوان جاهل با زیر شلواری و دمپایی ابری، عربده کشان از سر و کول هم بالا میرفتند. بعد از پیاده روی خیلی زیاد رفتیم دم یک سوپرمارکت تا کمی تخمه بخریم. تا وارد شدیم فروشنده نگاه تاسف باری کرد و گفت:«خیلی خوردیدااا » این را که گفت کلی خندیدیم. وقتی داشتیم تخمه برمیداشتیم فروشنده مدام ما را نگاه میکرد تا مبادا چیزی بدزدیم!!!

اگر اشتباه نکنم 7 نفر بودیم. بعد من پیشنهاد دادم همه با هم عرض خیابان را ببندیم و مردم را بترسانیم! خلاصه همه با هم مانند فیلم های آمریکایی عرض جاده را بستیم. اول یک پیکان آمد. بیچاره داشت از ترس میمرد. تا 2 متری ما که رسید ایستاد. یکهو من خنده ام گرفت و اجازه دادیم رد بشود. دوباره عصبانی شدیم و ایستادیم. یک آژانس پراید آمد. تا به ما رسید پایش را روی گاز گذاشت و نزدیک بود ما را له کند! خلاصه او هم فرار کرد. مجدد ما حالت تدافعی گرفتیم. حالا بگویید کی آمد؟!

بله! پلیس آمد! پلیس با بنز آمد! من زودتر متوجه او شدم و به بچه ها گفتم. سریع جمع شدیم و یک گوشه نشستیم. سرهایمان را هم پایین انداختیم. پلیس به ما که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهی کرد اما خدا را شکر نایستاد. بعد ما دوباره جلوی چند ماشین رفتیم و کلی ملت را سر کار گذاشتیم! چند دقیقه ای قدم زدیم و به دانشگاه برگشتیم. بعد که به دانشگاه آمدیم حوالی ساعت 5 صبح بود. چایی زدیم و کمی صحبت کردیم. بعضی از بچه های هم کلاسیم امتحان ماشین داشتند و مشغول مطالعه بودند، با آنها هم کمی صحبت کردم. نماز را خواندیم و بچه ها گفتند:« کلکسیون تفریحات امروز فقط با فیلم تکمیل میشود!» رفتند سالن TV بساط فیلم را ردیف کردند. جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم. از اول فیلم تا آنجایی که من بیدار بودم بچه ها مدام کشتی میگرفتند و سر و صدا میکردند. هیچ کس فیلم نمیدید. کلی به هم زدند و یکبار هم روی سر من افتادند که من از خواب پریدم. دیگر همانجا خوابمان برد. همانطور که گفتم دو تا از بچه ها امتحان داشتند؛ آنها را از زیر قرآن رد کردیم آب سبزی پشت سرشان ریختیم. آنها هم رفتند و افتادند(!!!!)


آهنگی داریم از مسیح و آرش:

                                               [Masih & Arash]

رفتن تو این آدمو راحت عوض کرد

تو بی راه یهو دلت چیو هوس کرد

لبخند تو ام بعد تو با من طرف شد

این آخرا رفتارتم واقعا عوض شد


  • کم حرف آقا

فردا شب عروسی خاله ام هست. تالار گرفته اند. قریب به 400-500 نفر را دعوت کرده اند. هم داماد ته تغاری است هم خاله ی ما. خلاصه هر دو طرف میخواهند مراسم با شکوهی برگزار شود. دیروز عصر برای خرید جامه ای نو از خانه برون شدیم.

یک عدد پیراهن صورتی(50 تومان) + یک عدد شلوار سورمه ای(105 تومان) + یک عدد پاپیون سورمه ای(18 تومان)

جمعاً شد 173 هزار تومان... البته مادرم چانه ی اصفهانی زد و فروشنده را به تِتِه پِتِه انداخت!

کفشی نیمدار از سال قبل داریم که همان را برق انداخته و میپوشیم.

و کُت تکی مستعمل داریم که 3 سال قبل آن را به قیمت 250 هزار خریده ایم.

خلاصه نمیخواستم خیلی در خرج بیفتیم.

ما معمولا از یک فروشنده که آشنایمان هست خرید میکنیم، اما دیروز اول به یک مغازه دیگر رفتیم و گفتیم اگر چیز خوبی نداشت میرویم همان همیشگی!

 فروشنده آقایی بسیار محترم بود. یکم دید زدیم و مادرم گفت:« میرویم یک دوری میزنیم و بر میگردیم» فروشنده هم گفت:« هر طور راحت هستید، بنده در خدمتتان هستم». خلاصه سریع رفتیم آن مغازه همیشگی.

شلوار های خوبی داشت، یکی خریدیم و سریع برگشتیم مغازه ی اولی و بقیه را از او خریدیم. در همین موقع بود که متوجه شدیم این دو با هم برادرند!!! آقا نزدیک بود از خجلت آب شویم و در زمین فرو برویم که خودش گفت اشکال ندارد و کلی خندید. مادرم هم میان این خنده بازار باز تخفیف گرفت و کم مانده بود فروشنده به جد و آباد خودش فحش بدهد!

بعد از خرید به منزل برگشتیم. شب قرار بود خانواده ی داماد و چند نفر از بزرگتر ها به خانه ی پدربزرگم  بیایند و مقدار مهریه را تعیین کنند. خلاصه ما هم رفتیم. چون دست به قلم خانواده ی پدریم خوب است؛ طبق معمول برگه را پدرم برداشت و مرا هم صدا کرد کنارش بنشینم. بزرگتر ها گفتند:«چه کسی مینویسد» یک لحظه داماد خانواده داماد (!!) خواست برگه را بگیرد که پدرم برگه و قلم را جلوی من گذاشت و گفت:« کم حرف مینویسد!!!» در همین حال دامادِ داماد همچون ازرق شامی برآشفت. هیچ نگفت اما پس از چند دقیقه صحنه را ترک کرد و تا آخر اجلاس مانند یویو میرفت داخل حیاط و می آمد. بعد که با پدرم صحبت کردم گفت:« نوشتن  با خانواده ی عروس است، ما مهریه را تعیین میکنیم، خانواده داماد نباید پیش دستی کنند» به نظرم اشتباه از ما نبود.

البته یک نکته ای را باید یادآور بشوم و آن اینکه کلهم خاندان ما همه با هم فامیل هستیم. یعنی همین آقای دامادِ داماد پسر عموی پدرم هم هست!! بعد مراسم به پدرم گفتم:« فی الواقع او را پشم خودمان هم حساب نکردیم» پدرم کلی خندید.

الحاصل آقا پدرم میگفت و من مینوشتم:

یک جام آینه و شمعدان به ارزش 1 میلیون تومان

یک جلد کلام الله مجید به ارزش 1 میلیون تومان

100 گرم طلا به ارزش 25 میلیون تومان

3 دانگ منزل مسکونی که داماد بخرد به ارزش 150 میلیون تومان

اما رسیدیم سر مقدار سکه!!

خاله ام گفت 900 تا !! خانواده داماد جامه ها دریدند و عربده کشان به سمت بیابان ها گریختند.

دو تا از برادران داماد عصبانی شدند و مدام به خانواده ما حمله میکردند. یکیشان مدام به پدرم میگفت:«تو» که بعدا مادر بزرگم بهشان گفته بود که تو  نه و شما!!

پدربزرگ و دایی هایم هم نطق نمی کشیدند. هر چه پدرم میگفت شما صحبت کنید؛ من که دامادم و کاره ای نیستم، فایده ای نداشت.

در همین بحبوحه پدربزرگ پدریم که به عنوان شاخ خاندان و Head فامیل در مجلس حضور داشت گفت:« 110 تا بیشتر ننویسید! طبق قانون بیش از این رقم قابل ستاندن نیست» من هم تیکه ای بار پدربزرگم کردم و گفتم:« ظاهراً خانواده ی داماد حاج آقا را خریده اند» همه زدند زیر خنده و به قول معروف از سنگینی فاز کاسته شد.

بعد دوباره پدربزرگم گفت:« قدیم ها شتر و بز مهر میکردند، بنویس 110 سکه + 40 بُز(!!) »  (من از خنده در حال انفجار بودم!)بحث دیگر داشت منحرف میشد که پدرم گفت:« برای دختر قبلی 700 سکه گرفته اند، کمتر از این نمیشود» بعد خانواده داماد کمی در مورد چشم و هم چشمی حرف زدند. همچنان پدر و برادران عروس ساکت بودند. خلاصه نمیشد که بشود.

در همین لحظه مادرم که در بخش تدارکات بود آمد پشت در و با صدایی رسا گفت:« ما 5 سال پیش 700 سکه برای خواهر بزرگتر عروس گرفتیم، الان هم اوضاع سکه به ما ربطی ندارد میخواهد 3 میلیون باشد میخواهد 1 میلیون. غیر از این هم امکان ندارد. حتی 1 سکه هم پایین نمی آییم. تمام شد و رفت» شوهر خاله ی بزرگترم هم قیام کرد و گفت:« همان 700 را بنویسید و صلواااات!!» آقا من هم بلادرنگ نوشتم تعداد 700  سکه ی تمام بهار آزادی!

در حال نوشتن بودم که برادر داماد رو به پدرم کرد و گفت:« یادمان باشد برای پسرت تلافی کنیم» پدرم هم اول تا آخر فقط میخندید. من هم پیش خودم گفتم:« هر وقت دعوتت کردیم بیا و تلافی بکن سیبیل قشنگ!»

فردا شبش هم جشن بود و به تالار رفتیم. بساط قِر و فِر هم به راه بود. من هم یک گوشه نشستم و چیزی هم نخوردم. یک دفعه یکی از حضار مراسم تعیین مهر دیشب که در واقع شوهر خواهر داماد بود آمد و در گوشم گفت:« دیشب خوب سکه مینوشتی، الان چرا نشسته ای بیا وسط و برقص!» من هم در گوشش گفتم:« ما قِر هایمان را دیشب دادیم، حالا نوبت شماست که قرررررر بیایید!» خندید و رفت. مرد خوش اخلاقی بود.

خلاصه کلی به مسخره بازی های بچه ها خندیدیم. نکته ی جالب این بود که هیچ کس نیامد مرا برای رقص بلند کند. اما خیلی از جوانان را بلند کردند و به زور تابشان را گرفتند. پدرم همیشه میگوید سنگین باش پسر جان! سنگینی یعنی همین! سنگین که باشی کسی به خودش اجازه نمیدهد تو را به زور برقصاند. البته بین خودمان بماند من دنس را دوست دارم(!!)

بعد هم رفتیم شام را خوردیم و مجلس تمام شد. خدا را شکر به خوبی و خوشی تمام شد.

داشتم فکر میکردم که این وبلاگ نویسی را تا کی ادامه بدهم؟!

گفتم اگر خدا کمک کند و عمری باشد تا پایان عمر ادامه اش میدهیم و

بسی رنج بردم در این سال سی

بلاگ زنده کردم بدین پارسی

بله! این داستان هم به پایان رسید.

آهان این را از قلم نیندازم که شنبه رفتم آکادمی زبان و درخواست کلاس زبان کردم. اما هنوز تماس نگرفته اند. فکر کنم مثل پارسال سرکارم بگذارند. اگر تماس نگرفت میروم یک جای دیگر. قحطی که نیست.

ما باحالیم را بشنوید:

[Shahab Mozaffari]

چقدر رقم بیقرارتم خوب میشه میبینی با تو رابطه م
بیدار نشی من تو خوابتم من خرابه این پشتکارتم

چرا میکنی جون به جونه من میدونی نمیتونی بدونه من
به احساسه تو وصله قلبه من خب خودت چطوری بیخیال اصلا

ما تو عشقو حالیم همش خیلی ما باحالیم همش آره

  • کم حرف آقا

سام علیک!

من آمدم

سرزمین ارواحی شده این وبلاگ!

عرض به حضور انورتان که این چند وقت روزگار، دهنمان به طرز فجیعی سرویس شد. نوار ناکامی  ها همچنان ادامه دارد و حالا حالا ها خیال قطع شدن ندارد. آخرین پست برمیگردد به 4 اردیبهشت ماه. چند روز بعدش همراه دوستم به نمایشگاه کتاب رفتم. نمایشگاه امسال جای خوبی بود. سالن ها مرتب تر بود، سرویس بهداشتی ها تمیز تر بودند، فضا بزرگتر و سرسبز تر بود. حوالی ساعت 12 به مصلی رسیدیم. مقداری گشت و گذار کردیم و کتاب ها را نگاه کردیم. "کُپُلی" هم آمده بود تا آنجا هم را ببینیم. با او کنار غرفه ی پوران پژوهش قرار گذاشتم. آمد و از دیدنش خیلی خوشحال شدم. تا بیرون سالن با هم قدم زدیم و راجع به اوضاع زبان صحبت کردیم. میگفت: چند کتاب گران قیمت تخصصی خریده و حسابی پول سرفیده است، تازه بُن تخفیف هم نداشته!بعد من راجع به همایشی که چند روز قبلش در دانشگاهمان برگزار شده بود، نطق کردم و گفتم اگر همایش یا کنفرانس بین المللی شرکت کنی بعدا در گرفتن ویزا راحت تر خواهی بود و ... . چند دقیقه بعد اذان شد و از او خداحافظی کردم و به دنبال "پِپِل" گشتم. او را یافتم و با یکی دیگر از بچه ها رفتیم دنبال نماز و ناهار. 

نماز را که خواندیم و رفتیم سمت چمن ها تا هم ناهار بخوریم و هم کمی استراحت کنیم. سه نفر بودیم. دوستم چیزی نداشت اما من و پپلی یک سالاد الویه به همراهمان آورده بودیم. خلاصه همان ها را باز کردیم و با نان خوردیم. مزه اش هم بد نبود. اما ملت جوری fast food میخوردند که نگو. چطور اعتماد میکنند؟!

بعد ناهار هم باز گشتی زدیم و عکس انداختیم. عصر هم باران شدیدی گرفت. ما در حال خارج شدن بودیم که باران شروع شد و دیگر نمی ارزید بر گردیم. از بس شلوغ بود نیم ساعت از پله ها بالا می آمدیم! تا رسیدیم به در خروجی موش آبکشیده شدیم، اما خدارا شکر کتاب ها خیس نشده بودند.

این از این

بعد هم که در میانترم ها افتادیم و بقیه اش را خودتان بهتر از من میدانید! من حیث المجموع بد نبود. اما باز هم آنقدری که تلاش کرده بودم جواب نگرفتم. بلند و یکصدا " به درررررررررک"


آهان این را بگویم که دوستم یک پروژه از آزمایشگاه دانشکده فیزیک برایمان گرفت. من و یکی از بچه های الکترونیک میرویم برای انجامش. تجربه ی جالبی خواهد بود. دو سه روز از تابستان قرار است بچه های هسته دور هم جمع بشویم و کار ها را تمام کنیم.

بعد ماه رمضان شد و من از این ماه اصلا خاطره ی خوشی ندارم. سال قبل در ماه رمضان روزه گرفتم و درس هایم را افتادم. بدن من ضعیف است. امسال هم 7-8 تای اول را گرفتم و مریض شدم. داغون شدم. به شدت ضعیف شدم و هر روز در درمانگاه دانشگاه سرم میزدم. به زور آمپول و قرص زنده بودم. قرار نبود فرجه ها را به خانه برگردم؛ اما با آن اوضاع مجبور شدم. برای خاله ام خواستگار آمده بود و در خانه از صبح تا شب بحث ازدواج بود. مریضیم یکطرف، بحث و جدل از طرف دیگر. خلاصه وضع اسف بار بود. به زور کمی درس خواندم و به دانشگاه برگشتم. پایانترم ها را خوب جمع بندی نکرده بودم. از آن طرف افسردگی و نا امیدی به سراغم آمده بود. شب ها خوابم نمیبرد. چقدر دردناک بود.

برای درس میدان زحمت کشیده بودم اما نمره ام خیلی کم شد. بچه هایی که نصف من هم شب بیداری نکشیده بودند بهتر شدند. این انصاف نیست. من این دو سال در طول ترم تلاش میکنم اما شب امتحان همه چیز به فنا میرود. این حق من نیست.

اوس کریم اگر قرار است خوار و خفیفم کنی یکبار تمام و کمال بکن، چرا داری زجر کشم میکنی؟!

یکبار همه چیزم را از من بگیر تا همه ی شب هایم یکجور باشد، با این اوضاع من کافر میشوم.

 این حرف ها گفتن ندارد اما من اگر همین دری وری ها را هم ننویسم، دیگر آقای بی حرف میشوم.

چند روز پیش با یک اختلال شخصیتی به نام "اسکیزوئید" آشنا شدم. با این شرایط به احتمال 90 درصد اسکیزوئید دارم!!

همین!

این بود چند ماه زندگی کم حرف خان!

برای تابستان هم برنامه ای ندارم. عجالتا علاف فی الارض محسوب میشوم. فقط اسم یک مهندس مخابرات دارم. نه چیزی بارم هست، نه سواد دارم، نه روحیه دارم، نه توان ادامه دارم.

الان فقط میخواهم از ایران بروم. یک جایی بگریزم که دست هیچکس بهم نرسد. هیچکس نتواند مرا پیدا کند. تنهای تنها چند صباحی زندگی کنم و بعد هم بمیرم.

دو سه روز آخر امتحانات هم اتاقی هایم که از بچه های 93 بودند یکی پس از دیگری دانشگاه را برای همیشه ترک کردند. من هم واقعا ناراحت شدم. لحظات سختی بود. من شب آخر را تنها بودم و واقعا دلم گرفته بود. دو سه بار به دوستم که در راه خانه شان بود زنگ زدم و حالش را جویا شدم. هم اتاقی مذهبیم هم رفت. رفتن او اما خیلی دردناک بود. خانواده اش آمده بودند دنبالش. من و دوستانم او را تا ماشینشان همراهی کردیم. وقتی رفتند ما به اتاق برگشتیم. او برای هرکدام از ما یک کتاب خریده بود و اولش یادگاری نوشته بود. برای من یک کتاب حکایت های علمی خریده بود، چون میدانست زندگینامه ی دانشمندان را دوست دارم. برای یکی دیگر از بچه ها کتاب جهان در پوست گردو خریده بود. و برای یکی دیگر از دوستانمان قرآن و سجاده اش را به یادگار گذاشته بود. اول قرآن نوشته بود: این قرآن به شیراز برنمیگردد، اما میتواند برگرداند. دوستم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت.

بعدش من کمی گریه کردم و دلم برایش تنگ شد.

پنج شنبه صبح امتحان داشتم و باید برای صبح چیزی میخوردم. صبح یخچال را که باز کردم مقداری نان بربری و خامه مانده بود. همان ها را خوردم و رفتم برای امتحان. این نان و خامه برای یکی از آشناهای هم اتاقی مذهبیم بود که چند روزی مهمان ما بود. دانشجوی ارشد مکانیک بود و برای دفاع آمده بود. بچه ی چهارمحال بود. خیلی سریع با ما گرم گرفت. برای جلسه ی دفاعش هم کلی میوه و شیرینی گرفته بود که بعد از دفاع آورد خوابگاه و بچه ها دلی از عزا در آوردند. دوشنبه شب هم با ماشینش به یک رستوران شیک رفتیم. من فردایش امتحان داشتم و فقط چون هم اتاقی هایم اصرار کردند رفتم. بازی بلژیک - ژاپن هم همان موقع بود. مهمان هم اتاقی مذهبیم بودیم که میخواست شب های آخر کنار هم باشیم. حین خوردن شام بازی را هم میدیدیم. ما همه طرفدار ژاپن بودیم. میگفتیم آسیایی است و ... . یارو صاحب رستواران بلژیکی بود. ما وقتی ژاپن گل زد کلی خوشحالی کردیم. او هم اعصابش خورد شد و گفت: بچه ها یکم آروم تر! مام گفتیم: تا دهانت را سرویس نکنیم ول کن نیستیم. از بس این آدم بد اخلاق بود غیظش را برداشتیم. بیچاره اش کردیم مردک جومونگ نما را ! بد اخلاق بد لباس و بد سلیقه!

اینکه رفتیم آنجا بخاطر این بود هم اتاقی سابقم"ففلی" که چند ماهی میشود خانه گرفته است، آنجا کار میکند. من دلیل این کارش را نفهیمدم آخر. خانه گرفتی در شهر که بروی در رستوران کار کنی؟ به نظرم درس ها را هم ول کرده. خودش میداند. به من ربطی ندارد.


آهنگ شبگردی را داریم از محسن ابراهیم زاده، من شب آخر خیلی گوشش دادم:

 [Mohsen Ebrahimzade]

بیا بشکن غم این خونه رو اما به دلم دست نزن
منِ دیوونه رو با غرورت بیا پس نزن
دلم آتیش ولی حالیشه 
بزن از شراب این دل ، تو حال این مست نزن


  • کم حرف آقا

آرزوهایم را چه کنم؟ به دست باد بسپارم یا در خاک دفن کنم؟!

در این برحه از زمان خیلی چیزها را از دست داده ام، بعضی ها را با چنگ و دندان نگه داشته ام و شماری هم در حالی که از جان مایه میگذارم از من دور میشوند. مانند یک کشتی شده ام که برای غرق نشدنش باید صندوق های طلایش را به درون دریا بیندازد. پس فردا امتحان الکترونیک دارم و تصمیم به حذف آن گرفته ام. اشتباه از خودم بود. این را میپذیرم؛ اما همچنان بدنم خسته و افسرده است. چند وقت پیش آزمایش دادم و نتیجه کمبود ویتامین D بود. به احتمال زیاد همه ی این بدبختی ها زیر سر همین پارامتر است. نمره ی خوبی از این درس نمیگیرم و معدلم خراب میشود. ترم بعد ان شاءالله بهترین نمره را میگیرم. همانطور که گفتم باید صندوق طلا پایین بیندازم :( اما بعدا جبران میکنم، قسم میخورم الکترونیک را نابود خواهم کرد. این ترم هم پیگیرش خواهم بود و به سر انجام میرسانمش.

یک سری قرص هم گرفتم دانه ای 1600 تومان! داروخانه چی اول مقاومت میکرد و میگفت فعلا 5 تا ببر، گران است! خلاصه ما هم گرفتیم و بسی تعجب کردیم که این حرف یعنی چه. بعد از ظهر که میخواستم به دانشگاه بیایم با مادر و پدرم به یک داروخانه ی دیگر رفتیم. هر قرص را 2000 تومان به مادرم داده بود! مادرم هم معترض شده بود اما به جایی نرسید. 10 تا خرید و در کوله ام گذاشت. بعدا به داروخانه ی یکی از اقوام رفتیم و مادرم از آنجا یک بسته قرص تهیه کرد. این ها همه بخاطر بالا و پایین شدن قیمت دلار است. 

هر کس هر قیمتی بخواهد میفروشد، هر کس بخواهد احتکار میکند و ... . البته طبق معمول داروخانه چی به جای پول خرد، به مادرم 10-12 تا چسب زخم داده بود که مادرم نصفش را به من داد! کلا چیز هایی که این بار مادرم برایم گذاشته بود جالب بودند. مقداری آلوچه(گوجه سبز!)، پرتقال، مربای به، پسته، کشمش، ماست موسیر، نان خشک و ملون! ملون خیلی چسبید! واقعا شیرین و خوشمزه بود، مثل شکر! پرتقال ها اما هنوز هم در یخچال هستند. فردا با بچه ها ترتیبشان را میدهیم. یکی از بچه ها هم عاشق ماست شده بود. میگفت:« کلهم ماست چند؟» 

بچه ها همچنان میپرسند چرا از انجمن انصراف دادی و من هم خیلی چیزی نمیگویم. حوصله ندارم. یکی هم نیست بگوید آخر با این اوضاع سوءاستفاده چه کسی حاضر است خودش را گیر بیندازد. خواهران و برادران عزیز حتی از کوچکترین فرصت هم استفاده میکنند تا به قول خودشان کراش بیابند! دیگر نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. حیف وقت!

نمیدانم این چه صیغه ایست که بچه های مهندسی مدام میخواهند بگویند برق رشته ی اول نیست. مکانیک ها که دیگر هییییچ! مدام بحث میکنند که رشته ی ما قابل لمس است و ما دینامیک داریم و طراحی داریم و ... . دست از سر کچل ما بردارید. چرا همه ما برقی ها را میکوبید؟ همه ی رتبه های 1 هم مکانیک میروند. کرگدن ها هم پرواز میکنند!

گفتم کچل یاد خودم افتادم. چند وقت پیش که میخواستیم مراسم گودبای پارتی یکی از بچه هایمان را برگزار کنیم، به یک بستنی فروشی خیلی خوب رفتیم. بچه ها کمی ناهماهنگ بودند، من و یکی از دوستانم زودتر رسیدیم به بستنی فروشی. یک پیرایشگاه هم آنجا بود. من گفتم تا بچه ها می آیند من هم موهایم را اصلاح کنم که بعدا راحت باشم. چون آخر شب بود فقط من بودم. سریع موهایم را تر و تمیز کرد. در پایان هم گفت:« موهایت در حال ریزش است، قطره بگیر و به آنها رسیدگی کن» خلاصه کارم تمام شد و به بستنی فروشی برگشتم و با بچه ها شبی به یاد ماندنی داشتیم. من 2دقیقه فیلم هم گرفتم که سراسر خنده است. واقعا هر وقت میبینم دل درد میشوم. یکی از دوستان هم همان شب بالاخره گیتار الکتریکش را خرید! اما بعد که به خوابگاه آمدیم همه ناراحت بودیم. آخر ما همین یک رشتی را داشتیم! حالا چه کسی به تخم مرغ بگوید مرغآنه؟!!! چه کسی گیلان گیلان بخواند؟!!

فعلا حرف دیگری ندارم

عکس های سن دیگو را دیدم، حالم بد جور گرفته شد. نا امیدم. خدایا خودت به دادم برس. اینجوری من تلف میشوم. اما نه... نباید تسلیم شوم. نباید ببازم. من همه را به چالش میکشم.

آهنگ گمونم از رضا صادقی را پلی میکنیم:

[Reza Sadeghi]

  چی اومد سر من که قول داده بودم دیگه بر نگردم

که امشب دوباره به یاد چشات گریه کردم

که انگار تمومی نداره دیگه بی تو دردم

یه امشب چی میشه سرم رو روی شونه ی تو بزارم

سرم رو دیگه از روی شونه هات بر ندارم

  • کم حرف آقا

خب همان طور که مستحضرید نوروز به پایان نزدیک میشود. فردا سیزده بدر است و قاعدتا من فردا باید به دانشگاه برگردم. اما نه! حال و حوصله ی تنهایی در خوابگاه را ندارم. مطمئنا آخر هفته پشه هم در دانشگاه پر نخواهد زد. فلذا جمعه که هیچ کس به مکتب نمیرود ما از دیار خویش رخت بر میبندیم. البته با کراهت هر چه تمام تر!

احتمالا فردا هم جایی نروم. اصلا حال و حوصله ی طبیعت را ندارم. جمعه همین هفته به کوه زدیم بس است دیگر! کوه ها هم که دیگر مانند همیشه برف و اینها ندارند. خشکسالی از همه جای این مملکت زار میزند. خانوادگی رفته بودیم و من حیث المجموع خوش گذشت. البته مادرم نبود. حیف. اصلا مامانم نبود همه ش انگار یک چیزی کم بود. پسر خاله ام هم دوربینش را آورده بود و بسی عکس گرفت که امیدوارم خوب از آب در آمده باشند تا همیشه به یادگار نگهشان داریم. شاید باورش برایتان سخت باشد اما من برای اولین بار در این سفر گل لاله دیدم! قشنگ بودند. البته غروب بود، باد هم می آمد فلذا همه بسته شده بودند. چنتایشان را چیدیم و به خانه آوردیم. مثل اینکه لاله های خاله ام بعدا باز شده بودند.هماهنگی های سفر هم بر عهده ی شوهر خاله ام بود که من از همین جا از وی تشکر میکنم. همچنین اضافه کنم که خانواده ای 3 نفره که ما آنها را نمی شناختیم هم در وسط راه به ما اضافه شدند. آنها به خانواده ی خاله ام رفت و آمد دارند. بیشتر تمهیدات سفر هم برعهده ی آنها بود و خیلی زحمت کشیدند. از آشنایی با این خانواده هم خوشحال شدم.

البته من به آب و هوای سرد علاقه ندارم. بیشتر آب و هوای گرم را دوست دارم. یک چیزی تو مایه های شیراز خودمان یا کالیفرنیای خودشان! این ها که میروند کانادا حقیقتا چطور آنجا دوام می آورند؟! ما دلمان میخواهد شلوارک بپوشیم :) شلوار کردی بپوشیم و با آن در محوطه بدویم! عرق کنیم و بعد یک دوش حسابی بگیریم. سرما من را سرویس میکند. نه که لاغر هستم و چربی مربی ندارم، یک باد سرد میوزد مریض میشوم.

مسابقات مردان آهنین را در نوروز دنبال کردم و خیلی برایم جالب شد. بیشتر مردان قوی ایران بر بدن خود تتو دارند و ابرو صاف میکنند. پیج بیشتر آنها را چک کردم. دیگر آن احترام به اهل بیت، که قدیم رسم بود دیده نمیشود. مدرنیته شده اند برای خودشان! دیگر مانند قدیم نیست که الگوی پهلوانان حضرت علی(ع) باشد. کلا زمانه از زمین تا آسمان فرق کرده است. من سن زیادی ندارم اما میفهمم که اینها دیگر نمیتوانند راه و رسم پهلوانان قدیم را ادامه بدهند. آیتم ها هم که واقعا عجیب است، هم دیگر را هل میدهند! خدا مرحوم داداشی را هم بیامرزد.

و اما سوال اصلی اینکه چرا من num1 نیستم! چرا جدی نمیشوم. چرا بالا نمی آیم. مگر نه اینکه قرار است با چینی ها و هندی ها رقابت کنم تا بتوانم پذیرش بگیرم. مگر نه اینکه راه سخت و دشواری پیش رو دارم. پس باید یکبار دیگر استارت بزنم. همان طور که قبلا هم آسفالت شده ام اینبار هم صاف و صوف میشوم! اما باید بروم... باید ساحل امن و آرام زندگی را ترک کرد. با عبور از دریای مواج است که میتوان به آنسوی مرزها رسید.بخاطر پدر و مادرم هم که شده است باید num1 شوم. بخاطر آنها میشوم.

آهنگ «آسمونی» شادمهر را از انبار بیرون می آوریم:


[Shadmehr]

اگه آفتاب تو چشات خونه کنه
میتونه خورشیدُ دیوونه کنه
میتونه خورشیدُ دیوونه کنه

میتونه تو آینه ی چشمای تو
گل شب بو موهاشو شونه کنه
گل شب بو موهاشو شونه کنه


  • کم حرف آقا

به پایان رسید این دفتر

حکایت همچنان باقی است!

بله! سال پر فراز و نشیب 1396 هم تمام شد. در توصیف این سال فقط میتوانم یک جمله بگویم:« خیلی زود گذشت». عمریست که گذشته است و قابل بازگشت نیست. امیدوارم سال 97 سال خوبی باشد و زود هم نگذرد! از دیروز تا حالا به این فکر کردم در همین سال 96 بود که به فکر اپلای و ادامه تحصیل افتادم. عید بود. من با خواندن  خاطرات کسانی که رفته بودند هر روز بیش از پیش به اپلای فکر میکردم. چقدر شیرین بود. برنامه ریزی کرده بودم و دنیایی داشتم. اما نتیجه آنی نشد که میخواستم. بعد از عید افسرده شدم. 6 واحد افتادم. فکر تغییر رشته به سرم زده بود. یک دلم میگفت بمان یک دلم میگفت برو صنایع! به چه فلاکتی افتاده بودم. یادش بخیر!

بعد هم که تابستان شد و هیچ! و بعد پاییز و بعد هم زمستان.

حالا هم بهار. خدا میداند چه سالی در انتظارمان است. آیا سال بعد از امروز به نیکی یاد  خواهیم کرد؟ آیا آرزوی بازگشت به این چند روز را خواهیم داشت؟

به هر حال تا چند دقیقه دیگر امروز میشود پارسال! آقای کم حرف غیر از این وبلاگ جایی را ندارد که بخواهد برود. سالش در همین وبلاگ تحویل میشود. فقط کاری که میخواهم انجام دهم این است که کمی قرآن بخوانم و برای فرج امام زمان هم دعا کنم. بلکه زندگیمان کمی رنگ خوشبختی و رضای حضرت دوست بگیرد.

هفت سین هم داریم! البته برای خودمان! یعنی من و شما!

سیگنال

سیستم

سیم پیچ

سون سگمنت

سابمیت(مقاله)

سن دیگو( دانشگاه UCSD)

SUCCES

بله آهنگ سال تحویل هم از شبکه ی سه پخش شد.

تا اینجای مطلب در سال قبل بودیم.

سال نوی همگی مبارک... صد سال به این سال ها...ان شاءالله بترکانیم برود پی کارش!

از اینجا به بعد 97 هستیم!

اگر خدا بخواهد این چند روز عید را در مورد ارتباط زیر دریایی ها تحقیق میکنم. به نظر موضوع جالبی است. امیدوارم با این زحمت ها یک مقاله خوب بنویسم. واااااااای که اگر بشود...!

این عید نباید تنبلی کنم. یکم هم در مورد کارآموزی استرس گرفته ام. در تابستان باید چه کنم؟! امیدوارم همه چیز خوب پیش برود.

موسیقی امشب هم از پازل است و بس:

[Puzzle band]

آمدی و آمدنت محشر به پا کرد
ای جان جانم جانم ای جان جانم جانم
به چه شور و شرری یک دم به پا کرد
ای جان جانم جانم ای جان جانم جانم
نور دیده آرمیده به برت عاشق تو
ای کم شود سایه من کم نشود سایه تو

  • کم حرف آقا

داشتم از پله ها پایین می آمدم که دوتا از دوستانم مرا دیدند. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتند:« برای انجمن علمی ثبت نام کن، رای بیاوری ما همه جوره کنارت هستیم» من هم گفتم باید فکر کنم. خلاصه فکرهایم را روی هم ریختم و تصمیم بر ثبت نام گرفتم. اول قرار بود در انجمن رباتیک باشم؛ اما بعد از یک سری مشاهدات(ناز کردن دوستان!) برای انجمن برق اقدام کردم. خلاصه به بچه ها گفتم و همه چیز خوب پیش رفت. از همان اول میشد فهمید رای بالایی می آورم. تا جمعه شب مستقل بودم و در هیچ ائتلافی شرکت نکرده بودم.

آن شب چند نفری آمدند و من را در رودربایستی انداختند که بیا و با ما در یک ائتلاف باش. سبک سنگین کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. استخاره کردم بد آمد. اما چنان مرا تحت فشار گذاشتند که نتوانستم نه بیاورم. جام زهری بود که نوشیدم. ائتلاف تشکیل شد. آنها هم را میشناختند و در واقع باز هم تنها بودم. انتخابات انجام شد.

اول شدم و رکورد آرای دانشکده برق را زدم. مقبولیت من بیش از این حرف ها بود. اعضای ائتلاف هم به جز یک نفر رای آورد. دوستانم خیلی هوایم را داشتند. همه تبریک گفتند و معلوم بود بچه ها اعتماد خاصی به من دارند. فردای ان روز گفتند بیایید تا دبیر را انتخاب کنیم. 5 نفری که بالاترین رای را آورده بودند باید از بین خودشان یک نفر را انتخاب کنند. من داوطلب دبیری شدم و یک نفر ورودی 93. آن یک نفری که با ما در یک ائتلاف نبود و رای آورده بود هم دانشگاه نبود و فی الواقع انتخاب دبیر ناقص بود. برای سرپوش گذاشتن روی این نقص از اعضای علی البدل هم رای گیری کردند که باز هم در نوع خودش خلاف قانون بود. دبیر از قبل انتخاب شده بود. دو نفر دیگر به او رای دادند چون از قبل هماهنگ شده بود. اصلا من را نمی شناختند که بخواهند به من رای بدهند. دبیر انجمن فعلی هم با انها بود. با اینکه به اصطلاح با من دوست بود اما همگی من را به قتلگاه بردند و سرم را بریدند.

همه چیز عین روز روشن بود. من هم بعد از جلسه به مسئول انجمن های علمی مراجعه کردم و برگه ی انصرافم را تحویل دادم. بعد که رفتم مسئول مربوطه به دبیر فعلی زنگ زده بود که فلان و بهمان. خلاصه او هم برای اینکه ضایع نشود کلی پاچه خواری من را کرد که بیا و نایب دبیر شو و سردبیر نشریه هم باش. اما من دیگر انصراف داده بودم. به خاطر نان و نمکی که با او خورده بودم جلو نرفتم وگرنه آبرویش را در دانشگاه میبردم. اما من نمیتوانم نامردی کنم. من اینجا میسوزم تا حرمت رفاقت باقی بماند. من کسی نیستم که نمک بخورم و نمکدان شکنم. در همین جا این رفاقت را بوسیدم و گذاشتم کنار.

شب در گروه تلگرامی برقی ها در قالب چند جمله انصرافم را اعلام کردم. بچه ها در گروه خیلی ابراز ناراحتی کردند. نزدیک به ده- پانزده نفر نیز در pv آمدند و خواستند این کار را نکنم. اما من نمیتوانستم. وقتی داشتم پیام ها را میخواندم گریه ام گرفت. بچه های اتاقمان هم بودند. اولش پنهانی گریه کردم. اما بعد همه فهمیدند. آنها هم ناراحت شدند. دوست مذهبیم لب تخت کنارم نشست و او هم کمی با من گریه کرد. آهنگ انتخاب را چند بار گوش دادم و واقعا داغون شدم.

یاد امیرالمومنین علی(ع) افتادم:«...پس از ارزیابی درست، صبر و بردباری را خردمندانه تر دیدم. پس صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود»

قانون اشتباه، اساسنامه ی ناقص، نظارت نادرست بر انتخابات و  سوء استفاده از رفاقت باعث این همه ناراحتی شد.

جدا از اینها در انجمن ممکن است مسائل دیگری هم به وجود بیاید. عده ای از خانم ها و آقایان از انجمن سوء استفاده میکنند. میخواهند برای خودشان rell پیدا کنند بالاخره! در بین علمای سال اینده هم بودند کسانی که این کاره باشند. من اگر دبیر میبودم پرتشان میکردم بیرون.

کاری نمیشود کرد. آن شب دو سه تا از دوستانم از بیرون دانشگاه آمدند دم اتاقمان و مرا صدا کردند. با آنها رفتیم در محوطه قدمی بزنیم. یکیشان هم دبیر وقت بود. تا ساعت 2 با من حرف زدند اما نشد. در حالی که میخواستم از حقم دفاع کنم، نمیخواستم رفقای نارفیقم رسوا شوند. استخوان در گلویم و خار در چشمم... .

یکی شان گفت من میخواستم با تو مجله دانشکده را بترکانیم، باید بمانی. من هم امروز به او پیام دادم که در یک جایی غیر از انجمن با هم همکاری میکنیم و راضیش کردم.

هنوز هم که هنوز است همه میپرسند چرا؟ چرا؟ چرا؟

و من از پاسخ باز میمانم ... تاوان شرکت در آن ائتلاف کذایی همین است که میبینید.

به هر حال من دیگر انصراف دادم. تصمیم  دارم برای خودم یک تیم بسازم و رو در روی انجمن فعالیت کنیم تا همه بدانند آن همه اختلاف رای بین من و نفر دوم اتفاقی نبوده است. اولین عضو تیمم را هم پیدا کردم. او پسر خوبی است که از ترم یک میشناسمش. محل زندگیش هم خیلی به ما نزدیک است. گرایش کنترل است. به او قول داده ام از زیر سنگ هم که شده یک مجله پیدا کنم تا سر و سامانش  بدهیم. پیدا میکنم. هر طور که شده پیدا میکنم.

دلایل دیگری هم وجود دارد که چرا من در انجمن نماندم اما حال نوشتنش را ندارم. آن چیزی که بیشترین تاثیر را در من داشت همین ها بود.

عید نوروز شما هم پیشاپیش مبارک. ان شاءالله سال خوبی داشته باشید، پر از هیجان و کار و تلاش.

من هم اگر بتوانم میخواهم در عید یک یا دو نرم افزار یاد بگیرم و درس هایم را هم بخوانم.

ببینیم خدا چه میخواهد.

شادمهر جان بخوان که نیش دوست از نیش عقرب بدتر است:

[Shadmehr]

درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن

دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن...

دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود

حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود...

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم...

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست

اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

  • کم حرف آقا

بله! روزها یکی پس از دیگری میگذرند و آقای کم حرف همچنان پا در هواست. جناب شادمهر آلبوم تصویر را منتشر کرد و کنسرت های عید نوروز را OK کرد. الان نصف خوابگاه دارند آهنگ های شادمهر را میگوشند و نصف دیگر هم در حال تماشای فوتبال میباشند. هر چند که من به بارسا علاقه زیادی دارم، اما همیشه چلسی را هم دوست میدارم. من اما نه حوصله ی موزیک دارم و نه تماشای بازی. امروز تعطیل بود اما من درس نخواندم. حالم خوب نیست. احساس میکنم به روان پزشک نیاز دارم. باید درمان شوم. اشتهایم کور شده است و وزن کم کرده ام. باید سراغ مشاور خوابگاه بروم و به روان پزشک معتمد دانشگاه مراجعه کنم. اینطوری واقعا دارم از دست میروم.  

پس فردا هم باید برویم مراسم عقد فامیلمان! من هم آنقدر داغون میباشم که اصلا حال و حوصله ندارم. مادرم انقدر اصرار کرد که من هم قبول کردم. حال باید پاپیون زده لبخند تلخ بزنیم. لبخندی که خبر از گذشته ای دردناک میدهد. امیدوارم به خیر بگذرد.

مخابرات هم ماشاءالله به جانش کم سخت نیست! خیلی موهومی و فضایی است، حالا میفهمم که وقتی میگویند مخابرات جای هر کسی نیست یعنی چه. گاهی حتی خود استاد هم نمیفهمد چه میگوید!

ای خدا ...

هعععععی روزگار چرا بر وفق مراد ما نمیگردی؟!

دیروز داشتم از یک دانشکده ای(!!) رد میشدم، آقا یک اتفاقی افتاد که فکر ما را مشغول کرده است. وضو گرفته بودیم و سوت زنان برای خودمان از سرویس بهداشتی برون شدیم که در تاریکی دو نفر مرغ عاشق را دیدیم که هم را در آغوش کشیده بودند! تا کله ام را بالا آوردم همینجور میخ کوب روبرویشان ایستادم. تا مرا دیدند رویشان را برگرداندند. من هم فضولیم گل نکرد و سریع از کنارشان رد شدم. داشتم فکر میکردم که پس چرا من هیچکس را دوست ندارم. به نتیجه خاصی نرسیدم. کلا من برعکس همه ام. آخر هم سر به بیابان میگذارم!

مجددا تاکید میکنم که حالم از برخی آدم ها به هم میخورد. واقعا بعضی ها چقدر میتوانند پست و فرومایه باشند. انسانیت و اخلاق دیگر برای این جماعت معنایی ندارد. نه اخلاقی مانده و نه شرافتی. نه ادب میدانند و نه احترام به بزرگتری سرشان میشود. مردم این سرزمین هیچگونه آموزشی ندیده اند. نه هزینه ای برای تربیت شان شده است و نه کسی مسئولیت شان را برعهده میگیرد.

سخن بسیار است اما رمقی برای تایپ نمانده است. بخوان محسن یگانه که کمی از بیتابی مان کاسته شود:


[Mohsen Yeganeh]

چه زخمی جا مونده رو دل وامونده

داره دیوونه می کنه منو یه عالم خاطره

میگم نمی دونست میگم نمی تونست

خدا که می تونست چرا گذاشت بره

چه زخمی جا مونده رو دل وا مونده

  • کم حرف آقا


یک نفر هست که گاهی به اتاق ما می آید. بیشتر در نماز خانه میخوابد. خیلی رویش نمیشود پیش ما بیاید. اما خیلی مظلوم است. بیچاره ازدواج کرده و دستش خالی است. دهه شصتی است. نه گوشی لمسی دارد و نه تلگرامی. کله اش کچل شده است. تابستان کلاه نقاب داری بر سر دارد و در زمستان کلاهی بافتنی. من و بچه های اتاقمان خیلی به او دلداری میدهیم اما ... .

هر از گاهی که به اتاق ما می آید، موبایل یکی از  بچه ها را میگیرد تا در اینترنت تابی بخورد. آنگاه به یکی از اپ های موزیک میرود و آهنگ های «سنتوری» را پلی میکند. کنج تخت یکی از بچه ها مینشیند، سرش را در گریبانش فرو میبرد و پاهایش را جمع میکند. کلاهش را پایین تر می آورد و موبایل را به گوشش نزدیک میکند. گوش میدهد:

رفیقه من سنگه صبوره غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام           هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیایه رو به زوالی دارم            مجنونمو دل زده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا              نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیره تو ای جوونی           پیر شدم پیره تو ای جوونی

بغض گلویم را میگیرد. جوان این مملکت به چه روزی افتاده است.

من هم آینده ای همین خواهم شد؟

در گوشه ای بنشینم، با شکمی گرسنه و حالی خراب.

امیرالمومنین حضرت علی(ع) میفرمایند:

هرگاه از سختى کارى ترسیدى در برابر آن سرسختى نشان ده، رامت مى شود.

اما من دیگر نمیتوانم، سرسختی نشان دادم که الان به این روز افتاده ام. هم خودم و هم پروردگار خوب میدانیم تنها چیزی که در این دنیا برای من ارزش ندارد، خود من هستم. برایم تفاوتی نمیکند در هاروارد درس بخوانم یا در علمی کاربردی واحد سبزی آباد. مهم نیست شب اکبر جوجه بخورم یا نان خالی. اهمیتی ندارد که لباسم چیست.

من اگر غصه دارم برای پدر و مادرم است. کل این دنیا برایم پشیزی ارزش ندارد. من دلم میخواهد آنها خوشحال باشند حتی اگر من نابود شده باشم. اگر قرار باشد آنها ناراحت باشند میخواهم دنیا هزاران بار زیر و رو شود.

از کل این دنیا هیچ برای خودم نمی خواهم. همه مال بقیه، خیرش را ببینند.

چه میتوانم بکنم؟

تا روزنه ای پیدا میکنم انسان های حرام خواری پیدا میشوند و من را نابود میکنند. من اگر هیچ ندارم لااقل آزاده ام. لا اقل مرد هستم. روی پای خودم ایستاده ام و نابود شده ام. حداقل غلام همت خویشم. از این دنیای خشن حالم به هم میخورد. از این مملکت غریب، از این حق و نا حقی ها.

بگذر لعنتی

من دیگر تمامم


بخوان ای چاوشی که مغزم بر باد فنا رفته است:


[Mohsen Chavoshi]

به تو فکر کردم به تو آره آره
به تو فکر کردم که بارون بباره
به تو فکر کردم دوباره دوباره
به تو فکر کردن عجب حالی داره


  • کم حرف آقا
حالم خوب نیست. نه اینکه بخواهم فاز منفی بدهم نه! اما حقیقتا احساس میکنم پیر شده ام. دیگر رمقی برای ادامه راه ندارم. دلم میخواهد بازنشسته شوم. در کنج حیاط کوچکی بر روی صندلی بنشینم و با کشیدن سیگاری دود کنم تمام خاطرات بد و خوب را و با گوش دادن به آهنگی از قمیشی از این دنیای بی وفا دور شوم.
دلم حرکت نمیخواهد، دلم هیجان نمیپذیرد، دلم از این روزگار پُر است.
الهی چرخت نگردد ای فلک، با ما چه بد تا میکنی
نه امیدی به آینده
نه توانی برای ادامه
دریغ از حتی یک پیروزی
همه شکست
همه و همه ...
هعی... چه فایده، مگر آب رفته به جوی باز میگردد؟ مگر وقت از دست رفته جبران میشود؟ مگر فرصت ها باز میگردند؟
گفتم این ترم را خوب تلاش کنم تا هم از خجالت پدر و مادرم در بیایم و هم برای اپلای راه و روزنه ای پیدا کنم. هم به آینده امید پیدا کنم و هم به میادین برگردم. اما نشد. در واقع باز هم نشد! من زحمت زیادی کشیدم، راه زیادی را پیمودم و این حق من نبود.
بارها شنیده ایم که میگویند:« شکست مقدمه ای بر پیروزی است» اما تا چه وقت شکست؟! من دیگر دارم پیر میشوم. از دوران راهنمایی تا به الان تلاش میکنم، زحمت میکشم و شب ها بیدار میمانم اما هرگز در این چند سال به یک نتیجه مطلوب دست پیدا نکرده ام. مثلا همین درس تجزیه تحلیل: دو تا کتاب قطور خواندم، سوالات کنکور را حل کردم، فیلم های آموزشی دیدم، دو تا جزوه مطالعه کردم، سوالات تالیفی حل کردم.
بیش از این نمیتوانستم، دیگر نمی کشیدم، دیگر مغزم در حال انفجار بود. نتیجه شد نمره ی 12.5 (!!) و من در بهت همیشگی ام غرق شدم. سکوت کردم و فقط دلم به حال خودم سوخت و بس.
لعنت به این زندگی، ای کاش هیچ وقت آفریده نمیشدم. ای کاش آقای کم حرف وجود نداشت. مگر من چقدر توان دارم؟ چقدر این شکست های مسخره را تحمل کنم؟ چقدر تحقیر شوم؟ چقدر پای حرفم نایستم؟
ای پروردگار میبینی چقدر نا امیدم؟ میبینی و هیچ نمی گویی؟ چرا کار را یکسره نمیکنی؟
فایده ای ندارد، بارها تلاش کرده ام و به در بسته خورده ام. این بار هم سر همه. علی برکت الله.
گردنم درد  میکند. بدنم سست شده است. شب و روزم یکی شده است. نمیتوانم 10 دقیقه مطالعه کنم. نمیتوانم نمیتوانم نمیتوانم...................................................................... .
و این بود سر نوشت آقای کم حرف که تصمیم گرفت یکبار برای همیشه از تلاش هایش بهره ببرد؛ اما این بار هم نتوانست. دیگر وقت بازنشسته شدن است.
هیچ دانشگاهی در امریکا آنقدر بد بخت نشده است که به من فاند بدهد. هیچ استادی آنقدر حقیر نشده است که به من توصیه نامه بدهد. من تا آخر عمر فقط باید تلاش کنم و به هیچ جا نرسم. این زندگی آقای کم حرف است.
دیگر چیزی برای تایپ ندارم.
تهی ام از تمام حرف های خوب و بد.
ترجیح میدهم دست و پا شکسته به راه ادامه بدهم و صدایم هم در نیاید.
اینطور بهتر است.
و از همینجا هم از تمام آرزو هایم خداحافظی میکنم و میگویم:« کم حرف تا آخرین لحظه پایتان ماند، بیش از این نمیتوانست... حلالش کنید»
با یک «هلو 6» وارد ترم ششم کارشناسی میشویم. این دو-سه ماه را میخواهم استراحت کنم. فقط استراحت. نه درسی و نه کلاسی. حوصله استاد و اینها را ندارم. فقط میخواهم در محوطه قدم بزنم و فکر کنم. فکر کنم و اگر هست پیدایش کنم این مهره ی شانسی که همه دارند و من ندارم.
راه حل ... عجب کلمه ی مسخره ای! مگر هست؟ مگر وجود دارد؟
به ذهنم میرسد که رو و عاشق شو! بگرد دنبال یک نفر مثل خودت. با او صحبت کن. کمکت میکند.
اما ما که در کار و بدبختی خودمان مانده ایم، دیگری را هم بدبخت کنیم؟ از کجا معلوم که اصلا یکی مانند خودم در دانشگاه ما باشد؟ اگر درست انتخاب نشد چه؟ آن وقت چه کنم؟ مردم چه میگویند؟ اگر پدرم راضی نبود چه؟
خلاصه عشق و عاشقی برای قصه ها است.
دستم به نوشتن نمیرود.
پُر از خالی شده ام.
افسرده شده ام. پژمرده شده ام. دیگر از این دنیا سیر شده ام.
هیچکس به من نزدیک نشود.
هیچکس
هیچکس
.
.
.
 آهنگ سنگ صبور محسن چاوشی مرا از این روزگار لعنتی دور میکند آنجایی که همراهش زمزمه میکنم:

[Mohsen Chavoshi]

تنهایه بی سنگه صبور

خونه ی سردو سوتو کور

تویه شبات ستاره نیست موندیو راه چاره نیست

اگر چه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد

اما تو کوه درد باش

طاقت بیارو مرد باش


  • کم حرف آقا

Hello for every one! This is Kam_Harf

جانم برایتان بگوید که این چند وقت حوادث جالب توجهی افتاده است. هم خوب هم بد. هم امیدوار کننده و هم ناامید کننده.

از کجا شروع کنم؟!

خب چند وقت پیش یکی از هم اتاقی ها با ففلی شوخی زشتی کرد و ففل هم عصبانی شد. کار به فحش و اینها کشید و ففل در نهایت خشم، موبایل او را به زمین کوبید. من و بقیه آنها را جدا کردیم و قائله را ختم کردیم. من با هر دو صحبت کردم و فکر میکنم که تقصیر با آن یکی هم اتاقیمان است. ففل شروع کننده نبود. به هر حال او باید خسارت موبایل را بپردازد اما ... . بگذریم هر چه که بود تمام شد. الان ففل و دوستم با هم آشتی کرده اند و کار به حراست نکشید. ففل هم دنبال کار است و تا چند وقت دیگر پول موبایل را به دوستم میدهد. خلاصه که دو سه هفته ای حالمان گرفته شد. شوخی های الکی، پر حرفی، تمسخر دیگران، فحاشی و ... من جمله کارهایی است که یکبار آدم را بدجور به فنا میدهد. به قول پدربرگم مرد باید سنگین باشد.

استادمان سر کلاس ما را بخاطر نمرات پایینمان سرزنش میکرد که یکدفعه من گفتم:« استاد در دانشکده های دیگر اساتید به دانشجوها پروژه میدهند» او هم بر افروخت و گفت:« من هم پروژه میدهم؛ اما بالاخره باید یک Base علمی داشته باشید تا بتوانید پروژه انجام بدهید!». خلاصه چند روز بعد استاد آمد! اما نه با اسب، بلکه با پروژه!  برنامه نویسی در محیط برنامه نویسی MATLAB. چند روزی روی آن فکر کردم اما هر جور که حساب میکنم بیش از اینها کار میبرد. استاد پروژه ای داد که هم دهان من را بسته باشد و هم بهانه دیگری نزد ما نباشد! در بعضی از سایت ها دنبالش گشتم اما نبود که نبود. نمیدانم چه کنم. اگر بخواهم به برنامه نویس ها سفارش بدهم، باید هزینه زیادی را متقبل شوم و در آخر هم معلوم نیست خوب از آب در بیاید. خلاصه بدجور گیر افتاده ام. نمره پروژه مدام مرا وسوسه میکند.

چند وقت پیش امتحان میانترم داشتم. تقریبا دو سه شب قبلش بود.پپل مریض بود و امتحانش را هم خوب نخوانده بود. قرار بود با هم درس بخوانیم. رفتم در اتاقش و صدایش زدم. با هم به نماز خانه رفتیم. شروع به درس خواندن کردیم. اما او هیچ انرژی نداشت. حال من هم زیاد خوب نبود. خلاصه بعد از چند دقیقه او گفت:« من نمیتوانم، ببخشید» و رفت. من هم اعصابم خورد شده بود. عقب افتاده بودم. درسی بود که دلم میخواست در آن max شوم. اما هر چه به امتحان نزدیکتر میشدیم نا امیدتر میشدم. بلند شدم وسایلم را جمع کردم و به اتاق برگشتم. دیدم بچه ها مشغول به نوشیدن چای هستند. به من هم تعارف کردند. اما من توجهی نکردم و فقط میخواستم تنها باشم. وسایلم را روی تخت گذاشتم و عینکم را در آوردم. رفتم آب بخورم که صدای آشنایی به گوشم خورد:

عاشقت شدم عمیقه حس بینمون ♪♪♪♪

حسرتش میمونه روی قلب خیلیا ♫♫♪

از پنجره به بیرون نگاه کردم اما انگار خبری نبود. در بالکن را باز کردم و بیرون رفتم. چون اتاقمان طبقه ی 5 است تقریبا همه جا را میبینیم. خوب که دقت کردم صدا از اتاقک پیرایش خوابگاه می آمد. آقای پیرایشگر که خود یک دانشجو هست در آن اتاقک مشغول کار بود و خب برای اینکه حوصله اش سر نرود همیشه آهنگش به راه است. با اینکه هوا سرد بود 10 دقیقه ای را در بالکن ایستادم. وقتی آهنگ میثم ابراهیمی را زمزمه میکردم یکدفعه بغض گلویم را گرفت.

بودن کنار تو شده ، تنها آرزوی من فقط♪♫♪♪♪
این محاله که یه روزی قلبمو ازت بگیرمو ببینی خسته ام ازت
هیشکی غیر تو نمیتونه ، قلبمو بگیره از خودم ♪♪♫♪
دیدمت یه لحظه قلبم از تو سینه پر گرفت و تا همیشه عاشقت شدم ♪♫♪♪♪
تا همیشه عاشقت شدم♪♪♫♫♫♪

اشکم در آمد. نمیدانم چرا اما این آهنگ همیشه مرا به یاد دانشگاه های امریکا می اندازد. وقتی این آهنگ را میشنوم به دانشجوهای هم سن سال خودم که قرار است ارشد و دکتری را در امریکا و کانادا ادامه دهند، حسرت میخورم. احساس میکنم شکست های گذشته مرا برای همیشه عقب انداخته است. چند دقیقه ای را گریه کردم. هوا هم خیلی سرد بود. همین الان که دارم اینها را مینویسم باز هم غمگینم. خلاصه آن شب حسابی حال و هوای اپلای و امریکا و برق و مخابرات و اینها گرفتم. خدایا خودت قلب مرا آرام کن.

راستی این را گفتم یاد انتخاب گرایش افتادم. بله! خدمتتان عرض کنم که قدرت برای همیشه به تاریخ پیوست. از همان اول هم قیافه من به قدرت نمیخورد. والا به خدا ما را چه به برق 400 کیلو! حالا اینکه چطورمخابرات را انتخاب کردم، خودش جریان دارد. ما در خانه نشسته بودیم که یکهو از کانال آموزش دانشکده خبر رسید که تا دو روز دیگر فرصت انتخاب گرایش به پایان میرسد. همان جا که نشسته بودم به پدر گفتم:« امروز برای مخابرات استخاره کن» او هم گفت:« مگر چند بار استخاره میکنی؟» گفتم:« آخر بین قدرت و مخابرات کدام را انتخاب کنم؟ هر دو خوب آمده است؛ بالاخره یک کدام را باید انتخاب کنم» او هم گفت:« خب دیگر استخاره نمیخواهد، هر دو را روی برگه های کوچکی بنویس و بین یکی از صفحات قرآن بگذار؛ بعد یکی را انتخاب کن و یا علی را بگو» پدرم که دید من هاج و واج مانده ام خودش بلند شد و قرآن را آورد. من هم دو برگه کوچک برداشتم و روی یکی نوشتم مخابرات و روی دیگری هم نوشتم قدرت. پدرم آن دو را از من گرفت و کمی مچاله شان کرد و گذاشت بین قرآن. چند صلوات فرستاد و قرآن را باز کرد. رو به من کرد و گفت:« فرقی که نداشتند، نه؟!» من هم گفتم:«نه» گفت:« خب پس یکی را بردار» من هم قلبم به ویبره افتاده بود! خیلی حساس بود! در شرایط برابر کدام را انتخاب کنم؟! خلاصه همان موقع نذر کردم که 40 نماز شب بخوانم و یکی از برگه ها را برداشتم. با دستی لرزان برگه را باز کردم و دیدم آخرش حرف «ت» دارد. یک لحظه گفتم حتما قدرت است! یعنی خداحافظ مخابرات! خداحافظ ماهواره! خداحافظ wireless! نه نــه نــــــــــــــــــه ! من نمیتوانم مخابرات را ترک کنم! در همین فکر ها بودم که دیدم عشق رخ نمود! پدرم هم خوشحال شد و خدا را شکر کردیم.

چند وقت پیش هم اتاقی مذهبی ام تماس گرفت و گفت:« امشب ساعت 6 نزدیک مسجد دانشگاه باش تا برای افتتاح شرکت دوستش به مرکز رشد و فناوری در بیرون دانشگاه برویم» من هم ok را دادم. شب که به مسجد رفتم دیدم چند نفر دیگر هم آنجا هستند. کم کم داشتم شک میکردم که یک خبر هایی هست. خلاصه دو تا تاکسی گرفتیم و رفتیم. بعد که رسیدیم یکی از اساتید را هم دعوت کرده بودند. کم کم شیرفهم شدیم که هم اتاقیم و دوستش شرکت دانش بنیانی را راه انداخته اند. بعد دوستش رو به استاد کرد و گفت:« اینها اعضای شرکت هستند» و ما فهمیدیم که خبر های خوبی در راه است. خلاصه الان من هم عضو شرکت هستم و پروژه ساخت یک دیوایس را بر عهده گرفته ام. چند وقتی هست که مشغولم و تا به اینجا هم خوب کار کرده ام. امیدوارم که تا چند وقت دیگر محصول را آماده کنم. البته در انجام این کار هم اتاقی مذهبیم هم مرا همراهی میکند. بچه های دیگر هم روی پروژه های خودشان تمرکز کرده اند. خلاصه این شرکت وسیله ای شده است برای حرکت! من برای دیگران خوب خواستم، خدا هم برای من خوب خواست:

تو نیکی می کن و در دجله انداز  

خداوند در بیابانت دهد باز

یک سری فعالیت در انجمن علمی مهندسی برق انجام داده ام و به جاهای خوبی هم رسیده ام. اگر خدا بخواهد خبر های خوشی در راه است! فقط دعا کنید به مشکل نخورم.

راستی تا یادم نرفته است بگویم که:« هیچ وقت مغرور نشوید!». به خدا قسم هر روز دارم میبینم کسانی را که به خودشان غره شدند و به مرز نابودی و تباهی کشیده شده اند. هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی مغرور نشوید که بد پشیمان میشوید. از ما گفتن بود.

چند روز پیش میخواستم از استادمان راجع به ارتباط دو IC  سوال بپرسم که بین حرفم پرید و گفت:« من که همه چیز را نمیدانم، در گوگل دنبالش بگرد؛ از من فقط در حیطه درس این ترم سوال بپرس» این ها را که گفت من همینطور به افق نگاه میکردم. حقیقتا این هیئت علمی است؟ این آقا استاد است؟ دکتری دارد؟  ماهی n میلیون از دولت پول میگیری که جواب دانشجو را اینطور بدهی؟ از کار در دانشگاه میزنی که به پروژه های بیرونت برسی؟

حالا اگر همین یک مورد بود اینطور به ستوه نمی آمدم. روز قبلش هم پیش یکی دیگر از استاید رفته بودم تا سوالی بپرسم. انصافا هم سوال سختی بود. همین که دید بالای برگه اسم یک استاد دیگر نوشته شده است گفت:« من به سوال اساتید دیگر جواب نمیدهم!» گفتم:« حالا جواب نمیخواهم، لااقل یک رفرنس معرفی کنید تا خودم دنبالش بگردم» گفت:« متاسفم» و جواب ما را نداد.

اگر روزی به جایی رسیدم اینجور اساتید را از لوزه دار میزنم تا بفهمند همواره باید به سوالات دانشجو جواب بدهند نه اینکه او را از اتاق پرت کنند بیرون!!! حالا بعضی از اساتید را میبینی کیف میکنی! چقدر محترم، چقدر افتاده و متواضع، چقدر دلسوز. واقعا که خدا طول عمر با عزت به این افراد عنایت کند که به مشکلات دانشجو ها رسیدگی میکنند. گروه مخابرات دانشگاه ما همه اساتیدش اینگونه اند! قربان همه شان!

پدرم یک بیماری مربوط به صفرا داشت که خوشبختانه عمل کرده و الان حالش خوب است. من دقیقا نفهمیدم موضوع چیست اما همینقدر میدانم که موضوع خیلی جدی نیست. عملش هم 6 ساعتی طول کشیده و بیچاره خیلی اذیت شده است. هنوز هم شب ها ناله میکند. طفلک خیلی لاغر شده است. یادش بخیر... پدرم خیلی قوی بود، قشنگ حس میکنم که هر روز دارد تحلیل میرود :( امیدوارم هر چه زود تر سلامتی اش را به دست آورد.

بله... این بود زندگی ما

آهنگ سفر از شادمهر عقیلی مرا به یاد سکوت لحظه ی رفتن می اندازد:

[Shadmehr]

سفر یعنی تو آهسته از آغوشم جدا میشی
دوباره تو هجومه شب شبیه سایه ها میشی سفر یعنی جدا میشی جدا میشی

سکوته لحظه ی رفتن برام تلخو غم انگیزه
سفر یعنی نمیبینی چشام از گریه لبریزه سکوت تو غم انگیزه غم انگیزه

  • کم حرف آقا

این پست را دیشب نوشتم اما فرصت نشد که منتشر کنم.

#آقا افسردگی داری #چرا من درس نمیخونم #کشور که کلا رو هواس #واقعا امریکا اینقدر بده #میخوام کم حرف باشم #چرا به من کمک میکنه #نگاه کنیم یا نه #چرا انتخاب گرایش ول کن نیست  #روزهای خوب میان

سلام و درود

چند هفته پیش در حال ورود به خوابگاه بودم که دیدم چراغ اتاقک کنار بلوک روشن است و روی تابلوی جلوی آن هم کلمه ی دفتر مشاوره نوشته شده است. من قبلا این بلوک نبودم و  این ترم در این بلوک اتاق گرفته ایم. همیشه فکر میکردم که اینها الکی است و دانشگاه از این لطف ها به کسی نمیکند. خلاصه رفتم داخل و در زدم. با شنیدن بفرمایید داخل در را باز کردم و گفتم:« ببخشید وقت مشاوره میخواستم» آقا گفت:« بیرون منتظر باشید»

چند دقیقه ای منتظر شدم تا آن دانشجو از اتاق خارج شد و آقای مشاور من را صدا زد. رفتم داخل و سلام کردم. گفت:« من فقط شنبه ها اینجا هستم؛ میخواهی نوبت شنبه هفته بعد را برای تو بنویسم؟» گفتم:« لطف میکنید!» بعد مشخصاتم را گرفت و پرسید موضوعی که میخواهی راجع به آن با هم صحبت کنیم چیست؟ من هم توقع اینچنین سوالی را نداشتم؛ هول شدم و گفتم:« حال و حوصله درس خواندن را ندارم؛ چون اهدافم برای آینده تلاش زیادی میطلبد باید هر چه زودتر خودم را جمع کنم» پرسید:« چه هدفی؟» گفتم:« فرض کنید تحصیل در دانشگاه های خوب ایران و جهان»

بعد سری تکان داد و گفت هفته بعد میبینمت!

هفته بعد رفتم دفتر مشاوره. با کمی معطلی دانشجوی قبلی بیرون آمد و نوبت من شد. داخل اتاق که رفتم احساس کردم محیطش شبیه به اتاق شکنجه است! موکت و پرده ها همه تیره رنگ! خلقم گرفت یک لحظه.

شروع به صحبت کردیم. گفت:« از ابتدا بگو ببینم مشکل از کجا شروع شده است؟» من هم شروع به نطق کردم. برایش توضیح دادم:« من معدل الف بودم و شرایطم از هر نظر مناسب بود. ترم 3 که کمر درد گرفتم و افتادم گوشه اتاق، دیگر رمقی برای پاس کردن درس ها نداشتم. ترم با بدترین نتایج ممکن به پایان رسید و من وارد ترم 4شدم. dep تر از همیشه، کژدار و مریض ادامه دادم و باز هم شکست خوردم» در همین حین که برایش توضیح میدادم او هم مدام حرکات من را زیر نظر داشت. وقتی حرفم تمام شد گفت:«هنوز هم استرس داری، هنوز هم هیجانات گذشته در رفتارت پیداست»

پرسید حال مشکلت چیست. برایش توضیح دادم که من میخواهم برای ادامه تحصیل به خارج بروم و برای این کار بسیار مصمم هستم.  با تعجب پرسید:« چه ربطی دارد؟ تو تازه وسط کارشناسی هستی، هنوز دیر نشده» گفتم:« اگر دیر بجنبم همه چیز را از دست میدهم؛ پروسه اپلای تلاش میخواهد، زحمت میخواهد، نمیتوانم دست روی دست بگذارم تا فرصت ها از دست بروند»خلاصه بعد از کلی حرف گفت:« به هر حال تو استرس داری و باید درمان شوی، تا هفته بعد چند تمرین که برایت مینویسم را انجام بده» من هم تشکر کردم و بیرون آمدم.

هفته بعد برای مشاوره رفتم که آقای مشاور تشریف نیاوردند. من هم بیخیال شدم و زیر لب گفتم این هم ما را سر کار گذاشت. دیشب که داشتم از سلف به سمت خوابگاه می آمدم دیدم چراغ اتاقک شکنجه(!!) روشن است. از لای در نگاهی انداختم، کسی نبود. در زدم و سلام کردم. دیدم یک مشاور دیگر آنجا نشسته است. پرسیدم برنامه چگونه است؟ چرا یکبار هستید یکبار نیستید؟ گفت:« شنبه ها آن آقا است و سه شنبه ها هم من در خدمت هستم»

گفتم:« خب حالا شما وقت دارید؟» گفت بله بفرمایید. راستش من خیلی حال و حوصله مشاوره را نداشتم اما با توجه به تیپ خاصی که این مشاور داشت( کله کچل با ریش پروفسوری!) گفتم بگذار ببینیم این آقا چه گلی به سرمان میزند. نشستم و سریع برایش توضیح دادم که شرایط من اینطور است و  ... . به نظر آدم پخته تری می آمد. مانند پزشک ها شروع کرد به سوال پرسیدن:« وزن کم کرده ای؟ حوصله داری؟ چه چیزی تو را به وجد می آورد؟ و ...» در آخر گفت:« افسردگی داری و باید درمان شوی؛ چون عجله داری باید از روان پزشک وقت بگیری و شروع به مصرف دارو کنی» من هم حرفش را قبول کردم. به هرحال او روانشناس است و این چیزها را خوب تشخیص میدهد. امروز صبح به مرکز مشاوره رفتم و یک نامه معرفی از مرکز گرفتم تا دیگر حق ویزیت نپردازم.

اما انصافا این مشاور سه شنبه ایه بهتر از شنبه ایه بود.

این هم شده زندگی ما... افسردگی گرفته ایم

 ای خدا شکر...

سر کلاس خیلی خوب به صحبت های استاد گوش میدهم و سوالات خوبی هم میپرسم؛ اما نمیدانم چرا وقتی به خوابگاه بر میگردم یک حس بدی به من دست میدهد. در اتاق راحت نیستم. بین خودمان بماند اما بیشتر بخاطر شب زنده داری های بی مورد هم اتاقی هایم است. ساعت 5 صبح که برای نماز بیدار میشوم تازه عزم خوابیدن میکنند. آخر این چه وضعی است؟! در طول شب هم گاهی آنقدر بلند فحش میدهند که من از خواب میپرم و احساس بسیار بدی پیدا میکنم.

ای خدا باز هم شکر...

کشور واقعا روی ابر های سیر میکند... به هر چیز این وطن نگاه میکنم نا امید میشوم. حس میکنم سرنوشت کشور ما خیلی بد میشود. داشتم با copol صحبت میکردم؛ به او گفتم:« آینده ای این کشور بیابانی میشود که نگو و نپرس! خاورمیانه دیگر جای ماندن نمیشود، همه فرار میکنند!» الان کرمانشاه را نگاه کنید... در سال 2018 در یک کشور به اصطلاح در حال توسعه! دو روز ناقابل برق قطع میشود. این در حالی ست که هر روزه میشنویم اگر در امریکا چند دقیقه برق قطع شود، اقتصاد ژاپن از امریکا پیشی میگیرد. بیچاره ها الان در سرما آه ندارند که با بدبختی سودا کنند.

این چند وقت مدام میشنوم که امریکا جو خوبی برای زندگی ندارد(یکی نیست بگوید به تو چه؟!!) اما جدا از شوخی خیلی ها میگویند که کیفیت زندگی در کشور هایی مانند اتریش و کانادا به مراتب بهتر از امریکا است. نمیدانم تا چه حد درست میگویند اما امریکا لعنت الله علیه(!) ضمن اینکه سیاست های بیخودی دارد، به سان اسبی وحشی ست، به افرادی که موفق به سوار شدن میشوند خوب سواری میدهد؛ در عین حال اگر کسی ناشی باشد زیر دست و پا لِه و پِه میشود! خدا به خیر کند.

داشتم فکر میکردم که باید کم حرف بود! از قدیم گفتن کم گوی و گزیده گوی. در مسیر رفت و آمد با دوستم صحبت میکردم و سعی داشتم ساعت ها مطالعه و تجربه گرانبها را در اختیارش قرار دهم، تا او هم این ها را بداند. بعد از چند وقت حس میکنم خیلی دلش نمیخواهد با من هم صحبت شود. پیش خودم گفتم انگار بدهکار هم شدیم. خلاصه بر آنم که دیگر در حد یک جمله سلام و احوال پرسی کنم تا بفهمد نتایج آزمایشاتی که برایش توضیح میدادم با سختی بدست آورده ام. حیف علم که در اختیار بعضی ها قرار بگیرد. گرفتن خودم از او بیشتر از آنچه فکرش را بکند به ضررش تمام میشود.

آقا ما Quiz داشتیم. روز قبلش هم هیچ نخواندم. حتی جزوه را هم نخوانده بودم. فقط سر کلاس خوب گوش داده و تکالیف استاد را هم تحویل داده بودم. خلاصه رفتیم سر جلسه. همه را نوشتم :) چقدر حال داد! در حد نصف صفحه، بسیار فنی و کنکوری. ولی مطمئنم من آنقدر سواد نداشتم که همه را درست بنویسم؛ اوس کریم(!) خودش به دادم رسید.

آقا این نگاه به نامحرم هم شده بلای خانمان سوز! من سعی میکنم که نگاهم پایین باشه به ویژه وقتی با یک خانم صحبت میکنم. اما حس میکنم که بعضی وقت ها باید ارتباط چشمی برقرار کرد چون ممکن است مخاطب ناراحت بشود. چند بار هم سعی کرده ام که ارتباط چشمی ام را تقویت کنم اما نشده است. نه که بحث فساد و اینها باشد نه، اینکه ارتباط کلامی و چشمی در کنار هم باشند باعث هول شدن من میشود و خوب منظورم را نمی رسانم. وقتی میبینم که بعضی پسر ها چقدر خوب با خانم ها حرف میزنند حسودیم میشود. نمونه اش همین دیروز که یکی از هم کلاسی هایم از من سوال کرد، من تُپُق زنان به تِتِه پِتِه افتادم و دست و پا شکسته جواب دادم.


چند روز پیش fefeli فرم انتخاب گرایش گرفته بود و یکی را هم به من داد. گفته شده تا آخر آذر ماه مهلت انتخاب گرایش داریم. من چون نسبت به ورودی خودمان عقب افتاده ام امتیاز کمی دارم و کارم به اما و اگر میکشد. پیش نیاز گرایش مخابرات را پاس نکرده ام(افتادگی مزمن!) و وقتی میگویم به مخابرات علاقه پیدا کرده ام همه اطرافیان میزنند زیر خنده( به ویژه همکلاسی هایی که میخواهند مخابرات بروند). اما یک چیز را خوب میدانم، اگر مخابرات بروم آنقدر نمره بالا میگیرم تا اینها از زندگی نا امید شوند و بفهمند نا امیدی چقدر تلخ است.

روز های خوب در راه هستند.

اینطوری نمیشود که همه ما را مسخره کنند و ما بیکار بنشینیم.


توجه شما را به خبری که هم اکنون به دستم رسید جلب میکنم:

- آمارها نشان می‌دهد که در 8 روز اول سال 1395، بیش از 1000 جوان ایرانی، برای ادامه تحصیل، کشور را ترک کردند.

- طبق امار صندوق بین‌المللی پول، سالانه حدود 150 تا 180 هزار نخبه از ایران خارج می‌شوند و به کشورهای دیگر می‌روند. بر این اساس و با خروج نخبگان، 150 میلیارد دلار نیز از کشور خارج می‌شود که رقم قابل توجهی است. این در حالی است جلوگیری از خروج این 150 هزار نفر می‌تواند زمینه ایجاد 9 میلیون شغل را فراهم آورد.


موسیقی هوای گریه دارم از شادمهر مرا به یاد بچگی ام می اندازد:

[Shadmehr]

با تو دل سیاهم
به رنگ آسمونه
تو بغض من میشکنن
شعرای عاشقونه

هزار و یک شب من
پر از صدای تو بود
گریه ی هر شب من
فقط برای تو بود


  • کم حرف آقا

یک  coming back داشته باشیم به وبلاگ عزیزمان!

خب این چند وقت من بیشتر دانشگاه بودم و با این وجود که وقت داشتم اما انگیزه ای برای نوشتن نداشتم. الان که در خانه هستم احساس میکنم ذوق نوشتنم بازسازی شده است.

خب از کجا شروع کنم؟!

# استاد منتظرم باش# هم اتاقی ام مرا وارد پروژه هایش کرد#توصیه های استاد# جشن کوچولوی هم اتاقی مان#چرا همه میخواهند بروند؟#

امممم به نظرم از ملاقات با استاد ادبیات فارسی مان شروع کنیم.

با پپل رفتیم سمت بوفه دانشگاه تا بستنی بخریم؛ وقتی داشتیم از بین درخت ها رد میشدیم یکهو دیدم استاد فارسی مان که ترم یک با او درس داشتیم روی یک نیمکت نشسته است. به پپل گفتم:« او استاد است!» پپل گفت:« کی؟»

گفتم:« همان مردی که کیفش را روی پایش گذاشته است». با پپل رفتیم جلو و سلام کردیم. او هم سلام کرد اما ما را نشناخت. من گفتم:« استاد ما از دانشجویان شما بوده ایم» او هم کلی خوشحال شد و تحویلمان گرفت. به استاد گفتم: استاد ما واقعا مدیون زحمات شما هستیم و هیچ وقت تلاش های شما را فراموش نمیکنیم» بعد چند نفر دیگر از همکلاسی هایمان هم آمدند و با او خوش و بش کردند. وقتی که میخواستیم برویم به استاد گفتم:« استاد ما هنوز همان چالش انشا که در کلاس به راه می انداختید را ادامه میدهیم» او هم جا خورد و گفت:« جدا؟! من فقط در دو کلاس این کار را انجام دادم؛ شما هنوز هم مینویسید؟ چطور؟ کجا؟» گفتم:« بله استاد من وبلاگ دارم و خاطراتم را آنجا مینویسم. وقتی که مطالب از یک حدی بیشتر شدند حتما آدرس وبلاگ را برای شما ارسال میکنم» او هم آدرس ایمیلش را به من داد و گفت:« منتظرت هستم!» امیدوارم یک روز با سر بلندی آدرس وبلاگ را ارسال کنم تا نتیجه زحماتش را ببیند و خوشحال شود.

همان خوب روزگار، همان هم اتاقی خوب و نازنینم، همان هم اتاقی مذهبی ام! یک روز با من تماس گرفت و گفت:« راجع به یکسو ساز ها تحقیق کن» من هم کارهایی که خواسته بود را مو به مو انجام دادم و اصلا نپرسیدم که برای چه میخواهی. بعد گفت:« حالا با من بیا و یکسو ساز را بساز» بعد هم مرا به آزمایشگاه کوچکی که با دوستانش آن را ساخته بودند برد و شروع به مونتاژ قطعات الکترونیکی روی برد شدیم. پنج شنبه و جمعه را کار کردیم اما نتیجه نگرفتیم. در طول هفته هم چند بار به آزمایشگاهش رفتم اما باز هم نتیجه نگرفتم. یکبار که برای تست رفته بودیم یکی از دوستانش هم آنجا بود. او را قبلا دیده بودم. فردی بسیار افتاده و مهربان که همیشه کت و شلوار میپوشد. موهای جوگندمی و ریش های پرپشتش اندیشه اینکه او یک دانشجوی دکتری است را در ذهن هر آدمی می پروراند. اما او واقعا دانشجوی کارشناسی است!

هر چند او مهندس  نیست اما تمام دانشجویان مهندسی را در جیبش میگذارد و میدود!هنگامی که در مورد کارمان با او صحبت کردیم سریع خودکار را برداشت و مدار را رسم کرد. در چشم بر هم زدنی همه محاسبات را انجام داد و عیب مدار را پیدا کرد! من همینجوری که دهانم وا مانده بود گفتم:« شما از هنرستان آمده اید؟» او هم خندید و گفت:« نه» هم اتاقی ام گفت:« ایشان از بچگی کار میکرده اند و در حال حاضر هم چندین نفر کنارشان کار یاد میگیرند» خلاصه کارمان راه افتاد و کلی هم نکات ریز و درشت از او یاد گرفتیم. از آشنایی با ایشان بسیار مشعوف شدم!

اما هنوز هم نفهمیده ام که هم اتاقی ام برایم چه فکر هایی دارد! اول میگوید برو و تحقیق کن! بعد میگوید بیا و آن را بساز! به هر حال من به او اعتماد کامل دارم و هر کاری که بگوید انجام میدهم. اما حدس میزنم که با کمک همان دوست الکترونیک کارش از اساتید پروژه گرفته اند و میخواهد همه را انجام بدهند تا یک کسب و کار خوب راه بیاندازند. امیدوارم که سال بعد هر دو در آزمایشگاه های اپتیک دانشگاه شهید بهشتی مشغول به کار باشند!

من هم تصمیم کبری را گرفتم و میخواهم با آنها همراه باشم تا لااقل کار با دستگاه ها را یاد بگیرم.

استاد میگفت:« حق ندارید با مداد سوالی را حل کنید! شما قرار است یک مهندس بشوید؛ مبادا که روش سعی و خطا را پیش بگیرید. باید بتوانید راه حل های خلاقانه را در کوتاه ترین زمان به کار بگیرید. اگر پس فردا در یک کارخانه مشغول به کار شدید و خط مونتاژ خوابید فرصت اینکه نوشته هایتان را از اول انجام دهید نخواهی داشت و با تعلل شما کارخانه میلیون ها تومن متضرر میشود».

یکی دیگر از اساتید میگفت:« من در کلاس سوالات زیادی میپرسم و هر کس برایم جوابش را پیدا کند از نمره بی نیازش میکنم! اما شما را به خدا این سوالات را از اساتید دانشکده نپرسید! سال قبل همه اساتید به من فحش میدادند که چرا دانشجو ها را به جان ما انداخته ای و سوالاتی میپرسی که جوابش نیاز به فکر بسیار دارد!»

این استادمان در زمینه کاری خودش بسیار حرفه ای است و سوالات چالشی میپرسد. من هم با چند نفر از دانشجویان فیزیک صحبت کردم و میخواهم هر جور که شده جوابش را پیدا کنم. حتی برای نمره حاضرم به اساتید دانشگاه های خارج هم ایمیل بزنم( اعتماد به سقف دارم!). برای درسش هم میخواهم 3 عدد کتاب بخوانم! چون باید max کلاس شوم. max شدن در کلاس همچنین استادی من را به میادین بر میگرداند.

یکی از هفته های گذشته بود که:« در دو جلسه دفاع کارشناسی ارشد شرکت کردم. یکیشان قدرت و دیگری الکترونیک. واقعا متوجه شدم که الکترونیک به درد من یکی نمیخورد. قدرت اما بیشتر مرا به فکر فرو برد. هر دوجلسه عالی بودند و نکات زیادی یاد گرفتم. همچنین اساتید را هم محک زدم. خلاصه شرکت در دفاع خیلی خوب است، من اگر وقت داشته باشم همه دفاع ها را شرکت میکنم. در آخر هم که پذیرایی بود و ما از خوان رحمت الهی مستفیض شدیم!!».

یکی از هم اتاقی هایم 15 ام همین ماه جشن کوچکی را ترتیب داده است. به سلامتی ایشان ازدواج میکنند و از جمع single ها جدا میشوند. همسرش هم دانشجو است و به قول خودش:« آمدیم چند تا درس پاس کنیم دیگر دل سپردیم و رفت!» نمیدانم من را هم دعوت میکنند یا نه اما از صمیم قلب آرزو میکنم سربلند تر از همیشه پله های ترقی را بپیمایند. وقتی به او گفتم ازدواج را در یک جمله تعریف کن گفت:« فکر کن شریک زندگیت قرار است مادر بچه هایت باشد؛ آیا میتواند این وظیفه را به خوبی انجام دهد؟».

دیشب بود به همراه  دوتا از دوستان نشسته بودیم. از آنجایی که یکیشان در بحث های تکنولوژی حرفه ای شده است به تازگی با کلک های جالبی ID همه را پیدا میکند. در همین حال که داشتیم راجع به این موضوع حرف میزدیم یکهو اولی گفت:« ID خانم فلان را پیدا کن!». دومی هم مشغول شد. بعد که پیدا کرد گفت:« اوه این چه عکسیه؟». همینکه اولی عکس را دید depressed شد! من میدانستم برای چه اما دوست دومی مان نمیدانست. دلیلش این بود که او به آن دختر علاقه دارد و حال که دید او عکس خوبی در پروفایلش قرار نداده کمی ناراحت شد. حتی فردا هم که دیدمش حالش خوب نبود. من به او گفتم:« از اینجور دختر ها در سطح جامعه بسیار است؛ سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری» او هم گفت:« من همان دیشب فکر هایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که این مورد به درد من نمیخورد».

همان شب که روی تخت دراز کشیده بودم فکر میکردم چه اتفاقی افتاده که فردی با دیدن یک عکس از ازدواج منصرف میشود. اول فکر کردم که شاید زیبایی خانم و آقا مهم ترین دلیل باشد؛ اما وقتی نگاه کردم دیدم که نه! این نمیتواند درست باشد چون در این صورت باید زیباترین خانم کلاس با زیباترین و بهترین پسر دوست باشد اما تجربه نشان داده است که اینگونه نیست. گفتم شاید پول باشد؛ اما نه! این معیار شاید در موارد خاصی درست باشد اما قابلیت تعمیم به کل کلاس را ندارد. گفتم شاید سواد یا رشته درسی باشد؛ اما این هم درست نیست؛ دانشجویان رشته های مختلف به هم علاقه مند میشوند. تنها معیاری که همه این موارد را در بر میگیرد همان سطح درک و فهم و شعور است!

اینکه خیلی از اطرافیانم میخواهند به خارج از کشور بروند خیلی موضوع جالبی شده است! مثلا 40درصد اعضای اتاق ما میخواهند به خارج مهاجرت کنند. واقعا چه اتفاقی افتاده است که همه دارند میروند؟ آیا برخواهند گشت؟

یکی از هم کلاسی هایم که نزدیک به 20 سال در توکیو زندگی کرده است میگفت:« در توکیو مسلمان بسیار زیاد است و مردم آنجا با ما ایرانی ها هیچ مشکلی ندارند. آنها حتی به ما پیشنهاد میدادند که در عبادتگاه های آنها حضور یابیم و آنجا با پروردگار صحبت کنیم! مردم توکیو بسیار مهربان تر از آن چیزی هستند که ما فکرش را میکنیم. در بسیاری از مواقع آنها مسلمان تر از ما به نظر میرسند!»

آهنگ آهای خبردار از همایون شجریان را با گوش جان میشنویم:

[Homayoun]

آهای خبردار ، مستی یا هوشیار خوابی یا بیدار خوابی یا بیدار

تو شب سیاه تو شب تاریک از چپ و از راست از دور و نزدیک

یه نفر داره جار میزنه جار آهای غمی که مثل یه بختک

رو سینه ی من شده ای آوار از گلوی من دستاتو بردار

دستاتو بردار از گلوی من از گلوی من دستاتو بردار

  • کم حرف آقا

# این هفته هم تمام شد # مدیر گروه سه واحد دیگر را به من نداد # در اتاق باید بتوانم از خودم دفاع کنم # درس ها را خوب پیش میبرم # فقط به خاطر مادرم.

چندبار رفتم اتاق مدیرگروه رشته برق تا بلکه بتوانم یک درس 3 واحدی را به صورت همنیاز اخذ کنم؛ اما نشد که نشد. هرچه به استادمان اصرار کردم افاقه نکرد. خیلی از دانشجویان رشته برق از او ناراضی هستند؛ سختگیری های زیاد و عدم اعتماد به دانشجویان باعث شده تا هیچ کس از او دل خوشی نداشته باشد. به اساتید دیگر دانشکده هم که میگوییم این کارها چه دلیلی دارد میگویند ما زورمان به او نمیرسد! ما را به خیر این اساتید امیدی نیست؛ الکی هم اینقدر وقت گذاشتم و با او صحبت کردم. فقط خدا را عشق است، بی منت کارمان را راه می اندازد.

پس از اینکه آن 3 واحد را به من ندادند، به استاد گفتم:«یک 3 واحدی دیگر که از ترم قبل مانده است را به من بدهید». اما این بار من را فقط با یک جمله قانع کردند:«به صلاحت نیست».

دیگر خونم به جوش آمده بود و اصلا تعادل ذهنی نداشتم. سری تکان دادم و از اتاقش خارج شدم. از دانشکده بیرون آمدم و کمی با خودم فکر کردم. هیچ راهی پیش پایم نبود. نا امیدتر از همیشه به دانشکده برگشتم و به آموزش دانشکده رفتم. به مسئول آموزش سلام کردم. آنقدر خسته به نظر میرسیدم که انگار از جنگ برگشته ام. به مسئول آموزش گفتم:« اندیشه اسلامی گروه 11 را میخواهم». او هم گفت:«پر است جانم!»

من که اصلا حوصله بحث با او را نداشتم گفتم:« من چند روز است که دنبال 3 واحد درس بی ارزش میدوم و امروز مدیرگروه حاضر به همکاری نشد؛ اگر بخواهید این درس را هم به من ندهید ترک تحصیل خواهم کرد». مسئول آموزش کمی ترسید و گفت:«چند واحد داری؟» گفتم:« 15 واحد» گفت:«اگر امکان داشته باشد ظرفیت را اضافه میکنم». من هم تشکر کردم و بیرون آمدم. الان با وجود 4 واحد دروس عمومی یک حالت عرفانی هم به من دست داده است که گاهی واقعا فکر میکنم جزو طلاب شده ام! خدا به خیر کند.

اتاق که نیست، سرزمین عجایب است! در روز 5 ساعت از وقت بچه های اتاق صرف این میشود که چه دینی برتر است. آتئیست با شیعه، شیعه با سنی، سنی با آتئیست؛ کلا همه به هم اشکال میگیرند. من اصلا وارد بحث نمیشوم اما درصورتی که از من سوالی پرسیده شود سریع واکنش نشان میدهم. خدا را شکر تا الان هم شکست نخورده ام؛ ان شاءالله در آینده هم از علی و اولاد علی دفاع میکنم. هم اتاقی اهل تسنن هم محکم ایستاده و پا پس نمیکشد. دمش گرم! خیلی مرد است. برای من شیعه اولین شکست آخرین شکست است و باید خیلی حواسم را جمع کنم تا قائله را نبازم.

درس ها را هم خوب پیش میبرم. کلاس ها پر بار است و همه چیز ردیف است. در حال کار روی مخ اولین استاد مخابرات هستم تا اعتمادش را جلب کنم! او هم اولین چراغ سبز را نشان داده است؛ هم زمان یکی دیگر از اساتید قدرت را هم زیر نظر دارم. تا میانترم مخ هر دو استاد را میشویم :)یکی دیگر از اساتید مخابرات هم هست که کمی بدقلق است و باید نرم افزار متلب را یادبگیرم تا بتوانم به او نزدیک بشوم.

دوشب پیش با fefeli بیرون رفتیم تا هم تفریحی داشته باشیم و هم موهایمان را اصلاح کنیم. شب خوبی بود. ففل با یک پیرایشگر آشنا بود و آدرسش را داشت. تا رفتیم موهایمان را اصلاح کنیم اذان را گفتند و شب شد. گرسنه هم بودیم. ففل گفت:« من میخواهم یک پیراهن سفید رنگ بخرم». من هم گفتم:« من هم مدت هاست که به دنبال پیراهن آستین کوتاه با رنگ ماشی میگردم!» این را که گفتم هر دو فقط به افق خیره بودیم. خلاصه راه افتادیم و به چند مغازه سر زدیم. ففلی پیراهن مورد علاقه اش را پیدا کرد و سریع آن را خرید. بعد بیرون آمدیم و در مسیر برگشت یک مجتمع بزرگ را دیدیم. گفتم:« ما که تا اینجا آمده ایم، بیا یک دوری هم در این مجتمع بزنیم».

رفتیم داخل مجتمع و همه مغازه ها را نگاه کردیم. یک لحظه من یک پیراهن بدون آستین سفید دیدم که قیمتش 25000 تومان بود! رفتم داخل و پرسیدم:« از این پیراهن رنگ دیگه ای هم دارید؟» فروشنده گفت:« این ها چون تک سایز مانده است حراج کرده ایم؛ بین آن ردیف نگاه کن شاید باشد». من هم جستجو کردم و دیدم که یکیشان خیلی به همان چیزی که من میخواهم نزدیک است. خلاصه همان را انتخاب کردم و خریدم.

از مجتمع که بیرون آمدیم ففلی گفت:« دیگر به شام نمیرسیم؛ بهتر آنکه همینجا یک فلافل بزنیم». من هم موافق بودم. خلاصه شام را خوردیم و به سمت خوابگاه روانه شدیم.آن شب دیر خوابیدم و صبح برای نماز بیدار نشدم. خیلی حالم گرفته شد. فردایش هم مادرم چند بار تماس گرفته بود که من متوجه نشده بودم. خلاصه بدجور به هم ریخته بودم. اصلا دلم نمیخواهد مادرم ناراحت شود. البته همان موقع خودش تماس گرفت و باهم صحبت کردیم؛ ولی باز هم من آرام نمیگیرم.

کمی با مادرم احساس رودربایستی دارم و رویم نمیشود بعضی چیزها را به او بگویم. مثلا من دلم میخواهد وقتی در خانه هستم با مادرم غذا بخورم؛ اما نمیتوانم این را به او بگویم. چند وقت پیش او مرا در خانه تنها گذاشت و برای کمک به مسجد رفت. من هم به مدت 24 ساعت هیچ چیزی نخوردم. از بچگی من و مادرم در یک بشقاب غذا میخوریم و در یک لیوان آب مینوشیم. اصلا دلم نمیخواهد که مادرم در کنارم باشد اما با او غذا نخورم. از این به بعد میخواهم همیشه با او در تماس باشم و فقط فقط بخاطر خوشحال کردن او تلاش کنم. امیدوارم خدا از من راضی باشد.

 آهنگ جناب یانی به نام  in the Mirror هم آهنگ دوست داشتنی است.


[Yanni]

♪♪♫♫♪♪♪


  • کم حرف آقا

خب هفته ای که گذشت هیچ کدام از کارهایم جلو نرفت. اتاق جدید هم مشکلات خاص خودش را دارد. طبق معمول هیچ کس از دیدن من خوشحال نمیشود.

جمعه هفته پیش بار و بندیل را جمع کردم و به دانشگاه رفتم. وقتی رسیدم 4 نفر از هم اتاقی هایم هم آمده بودند. تخت پایین را انتخاب کردم. تخت بالایی من هم یکی از بهترین انسان های روزگار است! زندگی بسیار جالبی دارد.او بسیار مذهبی است. البته مذهبی منطقی! شب ها ساعت 12 میخوابد و 3:42 دقیقه از خواب بلند میشود. بعد بیداری ورزش میکند و برنامه اذان خوابگاه را ترتیب میدهد. سپس مسواک میزند و دوش میگیرد. درنهایت هم قهوه درست میکند و همه را مشعوف میسازد. زندگی را باید از او یاد گرفت.

بقیه هم اتاقی ها هم خوبند. اما خیلی با هم match نیستیم. یکیشان خیلی شوت است و اعصاب آدم را خورد میکند. چند شب پیش به هم اتاقی مذهبیم(همان که تخت بالای من است) گفت: سلنا گومز را میشناسی؟!!! تیلور سوییفت را دوست داری؟!! من یکی که آب شدم از خجالت! بعد کلی خندیدند و مسخره بازی در آوردند.

کلاس ها را هم شرکت میکنم و سوالات استاد را جواب میدهم. به هر حال قرار است نظرشان را جلب کنم دیگر! اساتید این ترم هم فوق العاده اند. همه را دوست دارم به ویژه استاد مدار مان را. جلسه اول که آمد یکم برایمان روضه موفقیت خواند و ما را مانند یک خازن شارژ کرد. او گفت:«کسانی که چند درس را می افتند در آینده رشدشان سریع تر اتفاق می افتد. شما نباید نگران باشید که از بقیه عقب افتاده اید. من تضمین میدهم که اگر خوب درس بخوانید همین شما ها میتوانید در بهترین دانشگاه های امریکا تحصیل کنید. فقط باید یک بار دیگر از جا بلند شوید.»

هم چنین گفت:« شما مهندس برق هستید. تمام جهان میدانند که برق سخت ترین و خلاقانه ترین رشته است. نباید خودتان را با یک پزشک مقایسه کنید. آنها کارشان حفظ کردن دارو ها و بیماری هاست اما در رشته برق هیچ چیز حفظ کردنی وجود ندارد. شما فقط باید ذهن و هوش خودتان را پرورش دهید تا وقتی با یک مسئله روبرو شدید، تازه ترین و خلاقانه ترین ایده ها را ارائه دهید.»

وی هم چنین افزود:« میخواهید ثابت کنم هیچ کدامتان هیچی از برق بلد نیستید؟! سریع بگویید برق چیست؟ به چه چیزی مدار میگویند؟ تونن یعنی چه؟ چرا مدار را اینگونه حل میکنید؟ بچه ها اگر میخواهید در رشته برق موفق شوید باید هر نکته ای که یاد میگیرید سریع بپرسید چرا؟! اگر اینگونه بودید که هیچ اما اگر نبودید باید بگویم به هیچ دردی نمیخورید.»

در مورد روش مطالعه هم توضیح دادند:« کتاب بخرید و بخوانید. جزوه برای دانشجو عین سم است. جزوه را بریزید در سطل زباله و فقط کتاب بخوانید.»

کلاس هایش هم اینقدر با انرژی است که وقتی میگوید: خسته نباشید! باورم نمیشود کلاس تمام شده است. این هفته بیشتر کلاس ها را همراه با ففل شرکت کردم. کلاس ها خوب بودند و خیلی استفاده کردیم. خدا را شکر.

اما یک چیزی که خیلی مرا اذیت میکند حرف های دوستانم است. وقتی با دوستانم حرف میزنم همه میگویند: فلان دختر هم در کلاس شماست؟ خوش به حالت که با او همکلاسی هستی!! اگر چند مورد بود میشد نادیده گرفت اما بحث روز خیلی از پسر ها همین شده است. مدام آمار دختر های کلاس را در می آورند. هر چه میگویم به خدا من نمیشناسم ول کن نیستند.

چند روز پیش در کلاس با یکی از دوستان کنار هم نشسته بودیم. اکثر کلاس از ما کوچکتر بودند و من هیچکدام را نمیشناختم. دوستم از همان اول شروع کرد و هی گفت هی گفت... . من هم به زور تحملش کردم. آخر کلاس میخواستم از دستش فرار کنم که جلویم را گرفت و گفت: آن لباس سورمه ایه را میبینی؟ فلانی میخواهد مخش را بزند! آنجا بود که دیگر اعصابم خورد شد و بلند سرش فریاد زدم که به ما چه؟ من چه کاره ام؟ تو چکاره ای؟ او هم دید من دارم آبرو ریزی میکنم سریع در رفت. بعد که رفتم سلف شام بخورم او هم آنجا بود. گفت: «چرا همچین کردی کم حرف؟ داشتی آبرویمان را میبردی.» من هم فقط میخندیدم.

گفتم: دیگر تکرار نکنی ها! گفت: باشه . بعد باهم رفتیم شام بخوریم. شام را که گرفتیم آمدیم مشغول به خوردن شویم که یکی دیگر از دوستانم آمد. مقابل ما نشست و گفت: میتوانم با شما غذا بخورم؟ ما هم گفتیم: حتما. همین که نشست گفت: چه خبر از همکلاسی هایت کم حرف؟؟؟ دوستم که کنارم نشسته بود  گفت:«بیا آقای کم حرف! تحویل بگیر! فقط بلدی سر من داد بزنی؟»

من هم گفتم:«همه التماس دعا دارند.» این را که گفتم هر دو از خنده روی میز پهن شدند!!

دیشب که رفتم هیئت خیلی از آشناها و دوستان قدیمی ام را دیدم. اما هیچکدام از دیدن من خوشحال نشدند. همه من را ضایع کردند! من هم رفتم یک گوشه به دیوار تکیه دادم و تنها نشستم. مراسم که تمام شد از همان گوشه بیرون آمدم و به خانه برگشتم. دیگر به این بی محلی ها عادت کرده ام.

یک چیزی که در رفتار تمام اساتید مشخص است میزان مطالعه آنهاست. استاد داریم که در ایران جزو بهترین هاست اما هیچ از اصول کلاس داری و تدریس نمیداند. با خواندن چند کتاب از Brian Tracy همه این مشکلات حل میشود. اساتید حاضرند آن همه کتاب های سخت بخوانند اما از خواندن چند کتاب روانشناسی دریغ میکنند. به نظرم اگر کسی بخواهد بهترین بهترین شود باید هزاران ساعت کتاب روانشناسی بخواند. من هم چند کتاب از برایان خریده ام و گاهی چند صفحه اش را مطالعه میکنم.

من اعتقاد دارم کسی که دو رو هست و میخواهد زرنگ بازی در بیاورد بدبخت میشود. فرقی هم نمیکند که چه کسی باشد؛ مسلمان، مسیحی یا کافر. یکی نفر از دوستانم خیلی بچه مذهبی بود؛ اما اخلاق بد دو رویی را همه جا با خودش یدک میکشید. یکی دیگر از دوستانم هم به دین اعتقادی نداشت و دو رو بود.چند وقت است که هر دو به افلاس افتاده اند! و باید تاوان این اخلاق بدشان را پس بدهند. خدا به داد ما برسد.


چهار آهنگ از موسیقی متن فیلم"قصه ی پریا" ساخته ی کارن همایونفر کارهای ارزنده ایست که احساسات آدم را تحت تاثیر قرار میدهد.

[Karen]

♪♪♫♫♪♪♪

♪♫♪


  • کم حرف آقا