سلام
کرونا موجب شده تا اکثر مسئولین دانشگاه نفرت انگیز و مشمئز کننده شوند. بالا دستی هایشان به آنها دستور میدهند که آنقدر دانشجو را اذیت کنید تا خودش بساطش را جمع کند و گورش را گم!
خیلی اذیتم کردند. خیلی خیلی زیاد. آنقدری که حالم از هر چه دانشگاه هست به هم میخورد. شما فکر کن یکی از مسئولین بالای دانشگاه در چشمان من زل زد و گفت: هیچ دانشجوی کارشناسی در خوابگاه نیست؛ در حالی که من میدانم هست و مطمئنم که هست و میشناسم که هست. او بعد از دروغ رفت وضو بگیرد و نماز بخواند.
دورغ ها و مغلطه ها و سفسطه ها مغزم را داغ کرده بود.
به اتفاق دوست و هم اتاقی نازنینم که از نیکان روزگار است، کنار همان ساختمان کذایی و متعفن، زیر سایه یک درخت، روی چمن ها نشستیم. من واقعا هنگ کرده بودم. چون خیلی فشار تحمل کرده بودم. فشار کاری از یک طرف، فشار روحی روانی جامعه ی منزجر کننده و مزدوران لعنت الله علیهم اجمعین از سویی دیگر!
در همان حال یکی از دوستان تماس گرفت و خبری ناگوار داد که باید پیگیر میشدم. فکر پروژه ی ناتمام و ماندن در شهری که دیگر از آن خسته شده ام به سراغم آمد. مغزم تا 200 درجه داغ شده بود. افزایش فشار خونم را حس کردم. گوشی ام را روی چمن ها پرت کردم و نشستم. یک نگاه به دوستم انداختم. ناخودآگاه زدم زیر خنده!
برای اولین بار بود که اینطور میخندیم. دوستم هم همینطور! خیلی خندیدم !
یاد این فیلم ها افتادم که طرف میبیند همه ی دارایی ش در آتش میسوزد، می ایستد و میخندد.
مطمئن بودم که اگر می ماندم سکته میکردم. رفتم خوابگاه وسایلم را جمع کردم و آمدم کنج غریبانه خویش.
بی سابقه بود.
اما حالم از تمام مسئولین وقت به هم میخورد؛ از ریز تا درشت. در این بین فقط عده ای خاص(ریز) وجود دارند که دلم به حالشان میسوزد چون به پای بقیه میسوزند. البته که شرایط کنونی مملکت اینگونه رفتار ها را بر می انگیزد. اگر چرخ اقتصاد خوب میچرخید و مردم درآمد داشتند و دلار اینطور افسار نمی گسیخت، قطعا این گونه رفتار ها دیده نمیشد. لعنت بر باعث و بانیش ...
بچه ها گفتند که برای همکاری با یک تیم دیگر وارد مذاکره شویم. یکی از بچه ها که حضور نداشت و قرار بود از طریق اسکایپ در جلسه شرکت کند. دو نفر دیگر هم که برای مذاکره آمادگی نداشتند، کم سابقه هم بودند.
یکی از بچه ها که خب حتما باید می بود و از من هم درخواست شد که باشم. یکی دیگر از دوستان هم که بالاترین مقام شرکت را دارد آماده نبود. درواقع وظیفه او بود که خب توانایی انجامش را ندارد. و این سوال پیش می آید که پس چرا در این جایگاه قرار گرفته ای و برای دفاع از حق تیمت جلو نمی آیی؟!
متاسفانه باید قبول میکردم، و گرنه مثل همیشه میگفتم حرفی برای گفتن ندارم و تمام.
هیچ معنی ندارد که توانایی انجام حداقل های شغلت را نداشته باشی اما کنار هم نکشی.
خلاصه بعد از بازگشت از آزمایشگاه حوالی ساعت 7 به دانشکده آنها رفتیم. ساختمان شیکی دارند. ما دو نفر بودیم و یک نفر هم از اسکایپ. آنها هم سه نفر بودند که یکی شان هم حضور نداشت.
کمی صحبت کردیم و گپ زدیم. بعد بحث شروع شد. ابتدا مدیر فنی آنها صحبت کرد. بعد مدیر فنی ما.
من هم خوب گوش دادم و به عنوان نفر سوم وارد صحبت شدم. جوری پرزنت کردم که دهانشان باز مانده بود. جوری از نظم تیمی شرکت مان تعریف کردم و تفاوت ها را پوشش دادم که هر دو نفر دوستم فقط تماشاگر بودند.
چند بار اعضای تیم حریف از من تعریف و تمجید کردند. هر جا که محکوم میشدیم من بحث را عوض میکردم. آنها از ما خیلی قوی تر بودند و به نوعی برای خودشان برند هستند. اما جوری حرف زدم که در طول جلسه بیشتر داشتند از ما یاد میگرفتند!
من کار را درآوردم و هیچ شک و شبهه ای در این امر نیست. اینقدر لاف زدم و انگلیسی صحبت کردم و از شرکت های بزرگ چون HUAWEI و QUALCOMM و ... حرف زدم و مثال آوردم که بایکوت نشسته بودند و فقط سر تکان میدادند! اول جلسه که دوستم حرف میزد مدام آنالیز میکردند، اما وقتی من آمدم ابتکار عمل را ازشان گرفتم.
خیلی خوب بود. گفتند هر کس نقش خود را در شرکت بگوید، مدیر عامل ما ایشان است، مدیر عامل شما کیست؟
رو به دوستم کردند، او گفت نه من که نیستم!
رو به من کردند، گفتم نه!
گفتند دوست اسکایپی، گفتیم نه!
و دوستم بحث ها را به من میسپرد.
و من مجبور بودم بحث را به بهترین شکل ادامه بدهم، مبادا که ...
خلاصه جلسه تمام شد. قرار شد بعدا من برای مدیرعامل توضیح بدهم که چه شد! که پس فردایش در شرکت حین کار چند جمله ای به او گفتم!!!!! از تماس با آنها امتناع میکرد!! من هم گفتم دیگر حوصله ی جلسه را ندارم؛ خود مدیر عامل ها صحبت کنند! والا به خدا، مگر بیکارم که کارهایی که بر عهده من نیست را انجام بدهم. مگر وقت اضافه دارم.
در جلسات بعدی هم شرکت نمیکنم. من یک کارمند جزء هستم و باید خوش بگذرانم :)))
مرا چه به این کار ها.
گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است/ سلطان جهانم به چنین روز غلام است
بعد جلسه تازه سرپرست خوابگاه آمد برای بازپرسی که تا 2 نصف شب داشت فک میزد و اعصاب من را داغون کرد. دومینو وار اعصاب م خورد و خمیر شد.